شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۴ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۷:۲۲

ناگفته‌های همسر شهید عباس دوران

"نه قبر و مزاری که عصر پنج شنبه ها و صبح‌های جمعه راه بگیری و بروی و گلابی بپاشی و یک دل سیر گریه کنی و نه دل خوشی که بتوانی یک لحظه خودت را از داغی که دیده ای رها کنی.
کد خبر : ۲۵۱۹۸۷

صراط: نرجس مکاری زاده-21 ساله بودم که عباس شهید شد. من ماندم و یک پسر که ۹ ماه را هم تمام نکرده بود.

بعد از شهادت عباس دوران، شش سال تمام من بودم و دوران بی خبری از زندگی ام ، از حال و روزم و از فرزندم. امیررضایم را مادرم بزرگ کرد. در آن شش سال برای پسرم مادری چندانی نکردم.

عباسم رفته بود و من ماندم و خاطرات ۳ سال زندگی عاشقانه. من ماندم و دوسه تا نامه از عباس که با مهناز خانم گلم شروع می شد و با دوست دارم خیلی زیاد تمام شد.

این شش سال که گذشت به خودم آمدم با خودم عهد کردم امیررضا را آنگونه بزرگ کنم که عباس می خواست آنگونه که عباس مرامش بود"

کلمه کلمه این جملات را نرگس خاتون (مهناز) دلیری فرد همسر صبور شهید عباس دوران با بغض می گوید. از یک طرف خاطرات ۳ سال زندگی که به گفته خودش تعریف کردنش یک قرن زمان می خواهد، دلش را به آشوب کشانده و از طرف دیگر بی مهری مسئولینی که داعیه وامداری خون شهدا را دارند، روحش را خراش می دهد .درد است دیگر! دردی که باعث شده او سکوت ۳۱ ساله را بشکند و برای حفظ روحیه قهرمانی در نسل آینده ناگفته هایی از بی توجهی مسئولین را در لحظاتی که میهمان چندساعته خبرنگاران ما است، به زبان بیاورد. نسلی که بعید می دانم به جز تکه آهن آبی رنگی که نام خیابان شهید دوران زینت بخش آن شده چیز دیگری از تنها شهید ملی فارس بداند.

خاطره رشادت شهید «دوران» به دوران جنگ بر می‌گردد.عباس ۳۲ ساله با ۱۲۰ پرواز برون مرزی رکورد پرواز در دوران جنگ در عرض یک سال را شکست و در آخرین پروازش برای جلوگیری از برگزاری اجلاس کشورهای غیر متعهد در سال ۶۱ طبق هماهنگی با مقامات ارشد نظامی تصمیم به ناامن نشان دادن عراق گرفت و ابتدا پالایشگاه عراق را هدف بمب‌های هواپیمای فانتوم گرفت و بعد هم هواپیمایش را به سمت محل برگزاری اجلاس هدایت کرد و با اقدامی شهادت طلبانه خودش را فدا کرد. تن عباس در این عملیات در بین شعله های آتش سوخت. ۲۰ سال طول کشید تا عراقی ها راضی شوند تکه ای از استخوان بر جا مانده از او را به خانواده اش بدهند و حالا با گذشت ۳۱ سال از شهادت این دلیرمرد خانواده اش اسیر بوروکراسی استخوان خورد کنی در راه پیدا کردن یک وجب جا برای نصب تندیس قهرمان شهرمان شده اند. بروکراسی ای که بالاخره قفل سکوت را از لبان همسر شهید دوران برداشت و او زبان به گلایه از بی مهری های مسئولین به شهدا در استانی با ۱۴۵۰۰ شهید گشود. همسر شهید دوران با نامه های رد وبدل شده بین دستگاه های اجرایی مختلف برای اختصاص مکانی به منظور نصب تندیس شهید دوران پا به دفتر روزنامه «خبرجنوب» گذاشت. نامه هایی که ۴ سال است راه به جایی نبرده و حالا در بین طلق شفاف بنفش جاگرفته اند و تبدیل به جزوه ای ۱۰۰ برگی شده اند.

آنچه در ادامه می خوانید بخشی از گفت و گوی خبرنگار ما با خانم دلیری فرد همسر شهید دوران است.


*خانم دلیری فرد ۴ سال است تندیس شهید دوران ساخته شده اما هنوز خبری از نصب آن نیست آیا شایعه عدم همراهی مسئولین در نصب این تندیس صحت دارد؟

- بله متاسفانه. ما هم به هرجایی که فکرش را بکنید رفته ایم تا مجوز این کار را بگیریم اما هیچ همراهی ای نشده و فقط ما را از این اداره به آن اداره پاس می دهند.(همسر شهید دوران به جزوه بنفش رنگ در دستش اشاره می‌کند) این جزوه را ببینید نامه های مسئولین مختلف است یکی به دیگری نامه نوشته و دیگری زیر نامه آن یکی را برای فرد دیگری پاراف کرده. ظاهرا همه موافقند اما هنوز گیر کار معلوم نیست چند نامه هم مربوط به طرح موضوع در کنگره سرداران و ۱۴۵۰۰ شهید فارس است آنجا هم موافقت شده ولی متاسفانه خبری از نصب این تندیس نیست.


*آیا تاکنون قول مساعدی هم برای نصب این تندیس داده اند؟
بله. ولی قول مثبتشان فقط زبانی بوده و ما چیز مکتوبی نداریم .


*مشخصا قرار بوده این تندیس کجا نصب شود؟

میدان ا... و یا میدان شهدا، البته ما با میدان ا... موافقتریم چون ورودی هوایی شیراز است و با سرنوشت عباس که در پرواز هوایی شهید شد به نوعی گره خورده است. البته ما به هیچ عنوان تقاضای تغییر نام این میدان به نام شهید دوران را نداریم بلکه معتقدیم شهدا برای خدا و در راه خدا گام برداشته اند و چه بهتر که در جایی از این میدان که به نام مبارک ا... مزین است تندیسی از شهید دوران نصب شود. شهید دوران تنها شهید ملی فارس است البته به هیچ عنوان نمی‌خواهم رشادت های دیگر شهدا را زیر سؤال ببرم همانقدر که عباس در پیروزی جنگ تحمیلی نقش داشت شهید ۱۳ ساله و یا پیرمرد شهید ۸۰ ساله و حتی کسی که یک لیوان آب دست یک رزمنده داده هم نقش داشته. اما مساله اینجاست که یکسری رشادت‌ها ماندگار ترند و رشادت عباس هم از همین دسته است و به خاطر همین بوده که عنوان شهید ملی فارس را به ایشان دادند.

تنها درخواست من از مسئولین نصب تندیس شهید دوران در میدان ا... است نه به خاطر خودخواهی چرا که شاید سال به سال هم گذر من به آن مسیر نیفتد این کار فقط به خاطر دینی است که به عباس و نسل اینده دارم. بالاخره قرار است چطور وامداری خود را به شهدا ثابت کنیم؟ چطور قرار است نسل آینده را با روحیه رشادت طلبی بپرورانیم و به آنها ثابت کنیم قدردان رشادت ها هستیم.


*پاسخ مسئولین به درخواست شما برای نصب این تندیس در میدان ا... و یا حتی میدان شهدا چه بود؟

پاسخ واضحی برای عدم نصب تندیس در میدان ا... نمی دهند. می گویند از زیر این میدان مترو رد شده نمی توان هیچ طرحی را در این میدان اجرا کرد چون ریزش می کند و تونل خراب می شود این در حالی است که متاسفانه چندی پیش شنیدیم برای میدان ا...، المانی با ۵۰ متر ارتفاع طراحی کرده و آن را به مناقصه هم گذاشته اند المانی که در آن تندیس شهید دوران وجود ندارد. حالا جای سؤال اینجاست که آیا با این المان ۵۰ متری میدان ریزش نمی کند ولی با تندیس شهید دوران تونل مترو فرو می ریزد؟ ضمن آنکه تندیس ساخته شده شهید دوران بیشتر حالت یک نمونه کار دارد و می توان تندیس اصلی را با مواد و در حجم و اندازه ای که مسئولان فنی صلاح می دانند، ساخت.

در مورد میدان شهدا هم میگویند:« این میدان یک آبنمای تاریخی دارد که در عکس های تاریخی شیراز همین آبنما وجود دارد و ما برای مخدوش نشدن چهره تاریخی شیراز نمی توانیم به این آبنما دست بزنیم» سؤال من از مسئولینی که این مطالب را بیان می کنند این است که اگر امثال شهید دوران نبودند که از این مرز و بوم حراست کنند آیا اثری از این آب نما در شهر می ماند؟


*ظاهرا تندیسی از شهید دوران در پارکی که به نام ایشان در شیراز مزین شده نصب کرده اند به تازگی این تندیس را دیده اید؟

بله و متاسفم که این تندیس در غربتی خاموش است و حتی یک پروژکتور اطراف آن نیست و شب ها تاریکی مطلق بر آنجا حکم فرماست. کنار تندیس هم یک هواپیمای جنگنده است که بال‌هایش مدت‌هاست شکسته و ترمیم نشده. البته من کاری به آن تندیس ندارم . کار شهرداری آن منطقه برای نصب این تندیس و نامگذاری پارک به نام شهید و همچنین نامگذاری ایستگاه مترو مدرس به نام شهید دوران کاری بسیار قابل تقدیر است که از همین جا از مسئولین تشکر می کنم. مساله من بروکراسی برای نصب یک تندیس در میدان ا... است و تا جایی که بتوانم دنبال آن را می‌گیرم و نمی گذارم این میدان هم به سرنوشت دروازه قرآن دچار شود که حاضر نشدند تندیس عباس را بگذارند اما همچنان یک طاووس را که طراحی و نصب کرده بودند نگه داشتند و به عنوان نماد شیراز معرفی کردند، این در حالی است که در شهری همچون قزوین ورودی ان به تندیس شهید بابایی مزین شده است.

*در شهرهای دیگر جایی بوده که به نام شهید دوران نامگذاری شود؟

- بله و بابت آن هم خوشحالم و هم ناراحت. در اصفهان یک بزرگراه چند کیلومتری را بدون آنکه ما درخواست بدهیم به نام ایشان نامگذاری کردند و پسرم در سفر چندی پیش اش آن را دید و از دیدن چنین حرکتی شوکه شده بود، ضمن آنکه در تهران نیز بزرگترین مرکز خرید و فروش خودرو را طی مراسمی که از ما هم دعوت کردند به نام شهید دوران نامگذاری کردند و قبل از آن هم اتوبانی در تهران به نام ایشان نامگذاری شده بود. خوشحالم که اصفهانی‌ها و تهرانی ها قدردان رشادت عباس بودند اما در شیراز با وجود درخواست های مکرر همچنان طرح نصب این تندیس از این اداره به آن اداره می رود. سؤالم از مسئولین این است که آیا سزاوارست خانواده شهیدی که ۳۱ سال با انواع مشکلات دست و پنجه نرم کرد حالا بخواهد خودش دنبال این کار بدود؟ آیا نباید مسئولان خودشان به فکر کارهای این چنینی بیفتند؟!


* خانم دلیری فرد این ۳۱ سال بدون عباس چطور گذشت؟

خیلی سخت. خیلی سخت. لحظه شنیدن خبر شهادت عباس لحظه سختی بود. بدون عباس زندگی کردن خیلی سخت تر و از همه اینها طاقت فرسا تر زمانی بود که می خواستند تکه ای از وجود عباس را بعد از ۲۰ سال از عراق به ایران بیاورند. آن روزها خاطره ۳ سال زندگی عاشقانه با عباس و ۲۰ سال زندگی بدون او برایم مثل یک فیلم، مثل یک کابوس زنده شد. دوباره هوای با عباس بودن کردم. دوران سختی را من و پسرم گذراندیم. امیررضا بزرگواری می کرد و هیچوقت دلتنگی پسرانه برای پدرش را جلوی من بروز نمی داد. ولی مگر می‌شد؟ امیررضا با پسر برادرم فقط ۲۰ روز فاصله داشت. مگر می‌شد پدر و پسری آن دو تا را ببیند و جای خالی پدرش را حس نکند؟


*دوران با هم بودن عباس و امیر رضا چند سال بود؟

به سال نکشید. امیر رضا هشت ماه و نیمه بود که عباسم شهید شد.

در این مدت کوتاه عباس، عاشقانه پدری کرد. آنقدر دور و بر امیررضا را می‌گرفت که صدای همه در می آمد.همیشه امیررضا را کف دستش می گذاشت و تا آنجا که می توانست او را بالا می‌برد.دور و بری ها می‌گفتند انگار طاق آسمان باز شده و امیررضای عباس پایین افتاده. گاهی فکر می‌کنم که عباس می‌دانست می خواهد شهید شود و داشت تلافی سال‌هایی که قرار بود امیررضا بی او قد بکشد و‌ بزرگ شود را می کرد.


*شهید دوران ۱۲۰ پرواز برون مرزی داشت آیا از این ماموریت‌ها حرفی در خانه می زد؟

- نه عباس خیلی اهل حرف زدن نبود فقط قبل از هر پرواز می گفت قول می دهم بمب ها را جایی که مردم عادی و خانواده های عراقی زندگی می کنند نریزم. چه می دانست روزی می‌رسد که همسرش بی سرپرست و پسرش یتیم می شود. البته من همیشه به مولایم علی (ع) متوسل شده و می شوم. مقتدایی که پدر یتیمان بوده و همیشه دست من و پسرم را گرفته است.

*از روز آخر بگویید.

روز آخر هم اکثر وقت عباس با امیررضا گذشت البته نه با شور و حال همیشه. شب شامش را خورد و خیلی زودتر از حدمعمول رفت و خوابید. صبح ساعت ۴ رفت برای پرواز و قبل از آن مثل همیشه برگه پرواز را پر کرد اما اینبار در صد برگشتنش از ماموریت را کمتر از ۵ درصد اعلام کرد بی آنکه به ما بگوید رفتنی است. رفت و داغ نبودنش را بر دلمان گذاشت.

*و بعد از شهادت؟

بعد از شهادت عباس، بال من شکست. خبر شهادت عباس را یکی از دوستانش به ما داد. حالا دیگر ترجیح می دهم از آن روزها صحبتی نکنم. به اندازه کافی در این یکی دو روزه که قصد آمدن به روزنامه «خبرجنوب» را کردم اذیت شدم. دوباره همه خاطرات زنده شد در این چند روز. کتابی که روایت فتح از عباس نوشته بود را برای چندمین بار خواندم. نامه هایش را خواندم، نامه هایی که با «مهناز خانم گلم» شروع می‌شد و با «دوستت دارم خیلی زیاد» تمام می‌شد ، حرف های که ان زمان خیلی مرسوم نبود. دوباره همه این ۳۱ سال برایم زنده شد. من وعباس زندگی خیلی خوبی با هم داشتیم.

* چطور با عباس آشنا شدید؟

من و عباس سنتی با هم ازدواج کردیم اما عاشقانه زندگی کردیم. با وجودی که همسایه هم بودیم ولی او را تا روزی که آمدند برای خواستگاری خانه امان ندیده بودم. مادرم با ازدواج من با یک نظامی مخالف بود چون پدر بزرگم نظامی بود و آنها سختی های زیادی کشیده بودند. نمی خواست بچه هایش هم این سختی ها را بکشند اما عباس که آمد خانه امان ورق برگشت و مادر و پدرم وقتی رفتار عباس را دیدند و با خصوصیات او آشنا شدند در همان جلسه موافقت خود را اعلام کردند.

*داشتید از روزهای بعد از شهادت عباس می گفتید.

از بعد از شهادت عباس فقط همین را بگویم که تا ۶ سال مادری برای امیررضا نکردم نه اینکه نخواهم، نه، نمی توانستم. مادرم جور مرا کشید و امیررضا را عزیز تر از بچه های خودش بزرگ کرد.

مادرم عباس را خیلی دوست داشت حتی بیشتر از من و یادگار عباس را روی چشمانش بزرگ کرد. دوران بدی بود. پدرم یکسال بعد از ازدواج ما فوت کرده بود و حالا مادر و دختر مثل هم به فاصله کمتر از دو سال بی سایه سر شده بودند. ولی مادرم محکم تر از من بود. دردهایش را در دلش ریخت تا من و پسرم آسیب بیشتری نبینیم. ۶ سال که گذشت و من توانستم کم کم خودم را پیدا کنم تصمیم به مستقل شدن از خانواده گرفتم. هرچه بود امیررضا در سن مدرسه قرار داشت. نمی خواستم دوستانش را که می بیند که اتاق و تخت و کمد دارند احساس بدی پیدا کند. البته مستقل شدن هم مشکلات خاص خودش را داشت ولی به خاطر پسرم، تنها یادگار عباس همه مشکلات را تحمل کردم

*پس هم‌زمان با مدرسه رفتن امیررضا شما هم زندگی مستقل را شروع کردید.

بله. دقیقا. اولین روزی که امیررضا مدرسه رفت روز سختی بود دوباره آشوب شد در دلم. جای عباس در آن روز خیلی خالی بود که پسرش را در لباس مدرسه ببیند. ما به خانه ای نقل مکان کردیم که عباس بعد از ازدواج به نامم کرد

*امیررضا حالا چه می کند؟

امیرم حالا ۳۲ سال دارد. درسش را در رشته مهندسی شیمی خوانده و به استخدام شرکت نفت در آمده. پارسال ازدواج کرد و تا دو ماه دیگر خودش پدر می شود.

ازدواج امیررضا هم برای خودش حکایتی داشت. پیدا کردن همسر مورد علاقه اش را به خودش سپردم ولی او اینکار را نکرد و در دانشگاه هیچ دختری چشمش را نگرفت. ترجیح می داد سنتی و عاقلانه ازدواج کند. خواستگاری های زیادی رفتیم. انصافا همه هم دخترهای خوبی بودند ولی خب من وسواس زیادی داشتم. انتخاب کسی که می خواست میراث عباس، فرزند امیررضا، را بزرگ کند کار آسانی نبود. ملاکم اصلا زیبایی دختر نبود. زیبایی دختر را در تربیت خوب و اصالتش می دانستم. دلم می خواست همسرش تک فرزند نباشد تا امیررضا لذت داشتن خواهر و برادر را درک کند. همینطور هم شد. همسر امیررضا یک دختر ایده آل است و رسم همسرداری را به خوبی ایفا کرده. اینها ثمره تربیت خوب پدر و مادرش است. خواهر و برادران عروسم برای امیررضا مثل خواهر و برادران واقعی هستند.

خدا را به خاطر همسر خوبی که نصیب امیر رضا شده خیلی شاکرم و مطمئنم این از دعای پدرش بوده . امیدوارم هردو درکنار هم عاقبت بخیر و سعادتمند شوند.


*هیچگاه امیررضا نخواست مثل پدرش خلبان بشود؟

نه اگر هم می خواست من نمی‌گذاشتم. البته او هم هیچوقت حرفش را نزد شاید هم دوست داشته ولی به خاطر من حرفی نزده. امیررضا هم هوشش را داشت که خلبان بشود و هم از لحاظ ظاهری شرایطش را داشت.


*امیررضا از لحاظ ظاهری چقدر به پدرش شباهت دارد؟

این روزها امیررضا خیلی شبیه پدرش شده . با همان چهره جذاب و با همان آرامش و متانت. با همان قد بلند و کشیده. با چشم‌های مشکی درست مثل پدرش. البته کمی چاق شده برخلاف عباس. چندبار به او گفتم حواسش به هیکلش باشد نه به خاطر زیبایی که به خاطر سلامتیش. امیدوارم توصیه هایم را جدی تر بگیرد.

*در این دوران بی «دوران » برخورد مردم و پیگیری مسئولین برای رتق و فتق زندگی خانواده «دوران» چگونه بود؟

مردم خیلی به ما لطف داشتند البته خب گاهی حرف و حدیث هایی از کمک های نکرده دولت دلمان را به درد می آورد. عده ای فکر می کردند ما مدام سفر خارجی می رویم در حالی که دریغ از یک سفر داخلی که ما با هزینه دولت رفته باشیم. من یکبار با مادرم به سوریه رفتم و یکبار هم سال ۸۳ به حج تمتع. برخی تصورشان بر این بود که به ما خانه و زمین و باغشهر داده اند در حالی که خدا شاهد است جز مستمری بنیاد شهید هیچ کمک دیگری به ما نشد. همین خانه ای را که در آن نشسته ایم با فروش خانه قبلی امان ساختیم. من حتی نمی دانم رئیس بنیاد شهید کیست. آنها هم یادی از ما نمی کنند دریغ از یک کارت پستالی به مناسبت روز زن.

گلایه ای هم ندارم. عباس به ما آموخته بود که همیشه تکیه گاهمان خدا باشد و دست روی زانوهای خودمان بگذاریم و یا علی بگوییم.

خوب یادم است زمانی که عباس زنده بود و به پاس رشادت هایش یکی از خیابان‌های منشعب از بلوار مدرس را با حضور خودش به نام خیابان عباس دوران نامگذاری کردند، یک حواله زمین هم به او دادند او هم به رسم احترام آن حواله را گرفت ولی به خانه که رسیدیم آن را پاره کرد و گفت هرکاری می کند برای وطنش است نه به خاطر چند متر زمین.

عباس بلند طبع بود آنقدر بلند طبع که بعد از ازدواج خانه ۱۵۰ متری خودش را به نامم زد و ما هم بعد از جدا شدن از خانواده به آنجا نقل مکان کردیم. خانه نقلی بود و عده ای می گفتند خانواده شهید دوران نباید در یک خانه کوچک زندگی کند ولی ما زندگی کردیم در همان خانه با حیاط کوچکی که یک باغچه با صفا با دو درخت انگور و نارنگی داشت. ثمر درختان آنقدر زیاد بود که فصل میوه دادن شاخه هایش تا روی زمین می رسید. آن خانه کوچک بود ولی نفس عباس در آن روحی دمیده بود که به آن برکت داده بود و حاضر نبودم آنجا را ترک کنم. خانه ای در بلوار زرهی و در همسایگی شهید نقدی.

*هنوز هم در آن خانه زندگی می کنید؟

نه. امیررضا که بزرگ شد به این فکر کردم که خانه بزرگتری بخرم تا پسرم بتواند بعد از ازدواج هم در آن خانه زندگی کند ولی قیمت‌ها خیلی بالا بود و وسع ما به خرید چنین خانه ای نمی رسید این شد که تصمیم گرفتم خانه ای که در آن زندگی می کردیم را بفروشم و زمینی بخرم و خانه بسازم تا قیمت پایین تر بیاید. می خواستم خانه رهن کنم که یکی از دوستان عباس که فرمانده سابق پایگاه هوایی شیراز شده بود را به طور اتفاقی دیدم و او پیشنهاد داد تا ساخته شدن خانه به خانه های سازمانی نیروی هوایی برویم. قبولش برایم خیلی سخت بود. احساس می‌کردم عباس راضی نیست. برای خودم هم خوشایند نبود احساس اینکه مردم فکر کنند نیاز داشته ایم که پایگاه هوایی نقل مکان کرده ایم احساس بدی بود. به همرزم عباس همین ها را گفتم و جواب نه دادم اما او راضی نشد و می گفت نمی تواند ببیند همسر شهید دوران برای پیدا کردن یک خانه کرایه ای هر روز از این بنگاه به آن بنگاه برود. بالاخره ما به خانه های سازمانی نقل مکان کردیم. ۷ سال طول کشید تا خانه جدید ساخته شد. مخارج هر روز بالا می رفت و وسع ما هم آنقدر نبود که بتوانیم پول ساخت را با این تورم تامین کنیم. ولی خب بعد از ۷ سال بالاخره خانه ساخته شد و حالا من و امیررضا در یک ساختمان با هم زندگی می کنیم. جایی که امیررضایم در آن نفس می‌کشد آرامش بخش ترین نقطه دنیا برای من است.

*پس مسئولین کار خاصی نکردند؟

نه البته ما هم دنبال چیزی نبودیم فقط درد آور آن است که عده ای می گویند خانه و زندگی خانواده شهدا دیدن دارد. بیایند ببینند ما چیزی اضافه تر از دیگران نداریم. من هم مثل خودشان زنبیل به دست می گیرم و خرید می کنم. نه ماشین دارم نه خانه و زندگی آنچنانی. من هم مثل آنها برای درمان مشکل ریه هایم یا درد مفاصلم که به درمانگاه سعدی می روم ۴ ساعت منتظر می مانم تا نوبتم بشود.

بنیاد شهید هم که می گویند خانه دوم ماست، سال تا سال نمی روم مگر اینکه مجبور باشم برای پیگیری مسائل بیمه تکمیلی بروم.

عباس شهید نشد که ما به نان و نوایی برسیم یا راحت تر از دیگران زندگی کنیم عباس برای وطنش رفت. این وطن هم مال همه مردم است مصادره هیچ گروهی نیست. اگر قرار به بهتر شدن اوضاع باشد باید برای همه مردم این بهبود صورت بگیرد.

*خانم دلیری فرد، حدود یک ماه پیش که از مادر بزرگوار شهید دوران به عنوان چهره ماندگار فارس طی مراسمی باشکوه تقدیر گردید، جستجوی زیادی در بین جمعیت به دنبال یافتن شما کردیم، اما موفق به صحبت با شما در آن مراسم نشدیم، آیا در آن جلسه حضور نداشتید؟

متاسفانه خیر؛ مادر عباس به حق به عنوان چهره ماندگار فارس انتخاب شدند و ما هم برای این حسن انتخاب بسیار خوشحال شدیم اما جای تأسف دارد که مسئولان حتی از من و پسر عباس برای حضور در این مراسم پرافتخار دعوت نکردند تا لحظه خواندن نام عباس و حضور مادر برزگوار ایشان بر روی سن ما هم شریک شادی مردم باشیم.

*و صحبت پایانی؟
باز هم تاکید می کنم: مسئولان سال‌هاست قول نصب تندیس شهید دوران را در ورودی شیراز و در میدان ا... داده اند اما متاسفانه نه تنها این اتفاق نیفتاده بلکه همانگونه که اشاره کردم مسئولان طرح جدیدی را برای این میدان، طراحی و حتی به مرحله مناقصه گذاشته اند که این کارشان در تناقص آشکار با وعده هایی است که به ما داده اند.

از مسئولان درخواست دارم برای حفظ روحیه ایثار و فداکاری در نسل فعلی و نسل آینده اجازه دهند تندیس شهید دوران که سال‌هاست ساخته شده و در حیاط مرکز نشر و حفظ آثار دفاع مقدس نگهداری می شود در میدان ا... که ورودی هوایی شیراز است، نصب گردد تا هم یاد و خاطره رشادت‌های شهدا زنده نگه داشته شود و هم نسل آینده بداند ملت و دولت ایران همیشه قدردان رشادت شهدا و جانبازان بوده و خواهند بود.