خاطره ذیل، روایتی است از رضا ایرانمنش، بازیگر، درباره یکی از حوادث جنگ که از جلد نخست این اثر انتخاب و منتشر شده است:
جبهه پر از خاطره بود. خاطرات زیادی دارم. خاطرم است در یک عملیات، تکتیرانداز بودم، زمانی که هنوز جنگ به شهرها کشیده نشده بود. دوست بزرگواری به نام «مصطفی امیری» داشتم، با اسم مستعار «پرویز». بسیار صالح و درستکار بود. هر وقت این بزرگوار را میدیدم به شوخی میگفتم: «بوی شهادت میدهی برادر!»
در یک عملیات، تانکهای دشمن هجوم سنگینی آورده بودند و آتش سنگینی روی بچهها بود. امیری در آن عملیات، معاون تیپ زرهی بود. آن زمان، ایران از ادوات سنگین مثل تانک و نفربر خیلی کم داشت، بیشتر مهماتی که داشتیم غنیمتی بود. آن روزها یک تیپ درست شد و پرویز معاون آن تیپ شد.پرویز از کنارم رد شد، صدایش کردم. گفتم: «پرویز کجا میروی؟» گفت: «تانکها دارند میآیند.» به همراه او که یک سر و گردن از خودش بلندتر بود، گفتم: «هوای پرویز را داشته باش.»
از روی خاکریز رد شدند و ما تا جایی که میتوانستیم آنان را استتار و منطقه را شلوغ کردیم تا نزدیک تانکها برسند. وقتی رسیدند نزدیک تانکها، شروع به شلیک کردند. از آن طرف هم یک تیربار تانک بود که دائم به طرف بچهها شلیک میکرد. ناچار تغییر موضع دادیم. از بیسیم اعلام کردند که پرویز امیری شهید شد! برای من که مدتی با او بودم این خبر خیلی سنگین بود. حسابی گیج شده بودم. چون دوران مدرسه و رشد و بلوغمان با هم بود.
در همان حین خود من سه تا گلوله خوردم. مرا به پشت خط آوردند.
بعد از مدتی مداوا در تهران، به شهرستان خودمان (جیرفت) برگشتم. از یکی از دوستان سؤال کردم: «جنازه پرویز را آوردند؟» گفت: «پرویز شهید نشده!» گفتم: «من همانجا از پشت بیسیم شنیدم پرویز امیری شهید شده!» گفت: «نه، زخمی شده بود و مدتی بین مجروحان گم بود. او را بردند مشهد، آنجا هم ناشناس بود.»
در جبهه، بعضی از بچهها با هم عهد میکردند که گمنام باشند. گاهی شهدای گمنامی را میآوردند که خودشان پلاکهایشان را کنده بودند تا به ما بگویند، فقط به خاطر خدا و به فرمان امامشان به جبهه رفتهاند و برای دین و قرآن و ناموسشان رفتهاند و نه چیز دیگر. آنجا در عمل میتوانستیم ببینیم «مردان بیادعا» چه کسانی هستند و پرویز هم پلاک و شماره نداشت تا شناسایی شود.
متوجه شدم که پرویز بستری است. خوب، من هم زخمی بودم. زنگ زدم خانهشان.
پدرش گوشی را برداشت، گفتم: «پرویز هست؟» گفت: «نه، هر وقت آمد، میگویم
زنگ بزند.»
عصر همان روز زنگ خانه به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم، دیدم پرویز
است. خوشحال شدم، حال و احوالش را پرسیدم و گفتم: «کجایی؟ بیا تو.» گفت:
«رضا! اول بیا برویم سر کوچه، عکس یادگاری بگیریم.» گفتم: «فردا هم وقت
هست.» گفت: «نه بیا برویم.» رفتیم عکاسی. عکاس هم از بچههای جبهه و جنگ
بود و پاسدار رسمی سپاه جیرفت که عکاسی باز کرده بود.
پرویز گفت: «آقا مجید میخواهم دو تا عکس توپ از ما بگیری. میخواهم رضا هم یک عکس از من بردارد. این عکس بعدها به کارش میآید.» ما این حرفها را به شوخی گرفتیم. یک عکس پرویز از من گرفت و یک عکس من از او انداختم. یک عکس یادگاری هم با عکاس محله انداختیم.
پس از آن آمدیم خانه. الآن هر وقت میروم خانه مادریام، آن نقطه، آنجایی را که تا صبح با پرویز صحبت کردیم، به یاد میآورم. با پرویز رفتیم مهمانخانه شام خوردیم. پس از شام گفت: «رضا، بگو کسی دور و برمان نیاید، میخواهم کمی با هم صحبت کنیم.» چراغها را خاموش کردیم. او از ناحیه چپ زخمی شده بود و میخواست به پهلو بخوابد. درد میکشید. من بر عکس او بودم. بنابراین، یک جوری رو به روی هم دراز کشیدیم که زخم او بالا بود و زخم من هم بالا. شروع به صحبت کردیم. فکر میکنم جالب باشد. پرویز گفت: «رضا من فردا نه، پس فردا میخواهم به منطقه بروم.» گفتم: «تو که هنوز جراحتت خوب نشده!» گفت: «نه باید بروم.» گفتم: «چه لزومی دارد، آیا عملیاتی در پیش است؟» گفت: «نه، نمیدانم، میخواهم بروم، نمیتوانم در شهر بمانم و این فضا و این هوا را استنشاق کنم.»
آن شب، او ماجرای خود را برایم تعریف کرد و اینکه چرا گفتند شهید شده است. ماجرا از این قرار بود که پرویز از کتف زخمی میشود و بعد خون زیادی از او میرود. کمک آر پی جیاش، او را روی دوش میاندازد و میآورد. یکی از بچهها نگاه میکند و میبیند مجروح نفس نمیکشد و ظاهراً شهید شده است. آمبولانس میآید و پرویز آخرین نفری بوده که او را داخل آمبولانس میبرند. در را میبندند و راه میافتند. کمک آر پی جیاش تعریف میکند که: «ما خط را تحویل دادیم. میخواستیم برویم استراحتی بکنیم و برگردیم خط، که دیدم همان آمبولانس مورد اصابت موشکهای عراق قرار گرفته و سوخته است! در سمت راننده و درهای عقب باز بود و تعدادی جنازه هم سوخته بودند. گفتم حتماً پرویز هم شهید شده است و بلافاصله آمدم اعلام کردم.»
پرویز میگفت: «وقتی که زخمی شدم، حواسم به این بود که تانکها جلو نیایند. بعد از هوش رفتم و چیزی نفهمیدم. مرا آوردند و انداختند توی آمبولانس کنار شهدا. یادم هست سرم کنار جنازه یک شهید افتاده بود. در را بستند و آمبولانس به راه افتاد. اینها یادم هست، ولی هیچ حرفی نمیتوانستم به زبان بیاورم. در جایی دیدم آتش دارد زیاد میشود و جای دیگر متوجه شدم که خودرو دارد میافتد توی چاله. در یک نقطه هم دیدم مثل اینکه راننده پیاده شد، در را باز کرد و فقط توانست مرا بیرون بکشد.»
پرویز نجات پیدا میکند و به بیمارستان میرود. پرویز گفت: «رضا! به ولای علی (ع)، به حسین بن علی(ع) قسم، لحظههایی که در خودرو بودم، چهره تمام بچههایی که شهید شده بودند و شهید خواهند شد را میدیدم. رضا باور کن، چهره خودم را هم دیدم. حرم آقا را هم دیدم. چون آرزوی همه ما این است که به کربلا برویم و حالا که موقع شهادتمان رسیده، آقا، خودش عنایتی کرده است.» گفتم: «حالا وقت شوخی نیست.» گفت: «رضا، من فردا میروم منطقه و یادت باشد چه میگویم.»
پرویز رفت و پس از چند روز، نیمه شبی در خانه را زدند. بچههای تبلیغات سپاه بودند که گفتند: «چند تا شهید آوردهاند. میخواهیم فیلم بگیریم. دوربین را بردار، برویم.» گفتم: «شناسایی شدهاند؟» گفتند: «حالا بیا برویم.»
یادم افتاد که پرویز روز تعیین کرده بود. گفته بود پانزده روز دیگر این اتفاق خواهد افتاد. گیج بودم. نگفتند شهدا چه کسانی هستند. دیدم اصرار هم فایده ندارد. لباس پوشیدم و رفتم. در خودرو پیش خودم حساب کردم از روزی که پرویز رفت و آن شبی که با هم صحبت کردیم چند روز گذشته است. دقیقاً پانزده روز شد! دلم بیشتر لرزید. رفتیم معراج شهدا. تابوتها را آورده بودند. بچهها میدانستند که من علاقه خاصی به پرویز دارم. دیدم برچسب روی یکی از تابوتها را برداشتهاند. دست به کار شدم. از اولین تابوت فیلم گرفتم، بعد دومی و سومی. به چهارمی که رسیدم و دیدم اسم ندارد، گفتم: «گمنام است؟» گفتند: «حالا تو فیلم بگیر.» در تابوت را باز کردم. یک کیسه خاکستر بود و یک استخوان ساعد دست درون آن. کیسه را برگرداندم و دیدم نوشتهاند: «شهید پرویز (مصطفی) امیری!» انگار دنیا بر سرم خراب شد. ما آن شب با هم عهد کردیم که با هم برویم. ما به هم قول دادیم تا آخرش بایستیم. من مرد رفتن نبودم.
وقتی سر مزار پرویز رفتم، همان عکسی که من از او گرفته بودم در قاب گذاشته بودند.