صراط: بر اساس آمار مقامات تاجیکستان، بیش از 500 تاجیکی در سوریه در صفوف داعش مشغول جنگ هستند که بیش از 150 شهروند تاجیک تاکنون در خدمت به برنامه های گروه تروریستی داعش کشته شدند. امروزه افراد زیادی در سنین مختلف از 19 تا 45 سال همراه با خانواده خود برای جنگ عازم سوریه میشوند. اتباع تاجیک برای جنگ در جبهه داعش از طریق روسیه، پاکستان، ترکیه و افغانستان وارد سوریه میشوند. داعشی ها اکثر طرفداران تاجیکی خود را در میان مهاجران کارگری که در روسیه مشغول به کارهستند انتخاب میکنند. خانم جملبی حمیدووا 30 ساله و اهل تاجیکستان است که یک سال در سوریه در اردوگاههای داعش زندگی کرد. وی با وحشت ازآنجا یاد میکند و باورش نمیشود که موفق به فرار از آن جهنم واقعی شده است ، اما بعد از مرگ شوهرش.
مصاحبه "آنورا سارکوروا" خبرنگار خبرگزاری «بیبیسی» روسی با جملبی حمیدووا زوایای تاریکی از جنایت پیشگی گروه تروریستی داعش که از سوی غرب حمایت می شود را روشن کرده است که در پی می آید:
شما چطور سر از سوریه درآوردید؟
من تا کلاس چهارم دبستان درس خواندم و بهسختی میتوانم بنویسم و بخوانم. پدرم معلول و مادرم خانهدار است. پدر و مادرم توانایی مالی نداشتند که من و دیگر خواهران و برادرانم را به مدرسه بفرستند بطوریکه هیچکدام از اعضاء خانواده ما حتی دیپلم دبیرستان هم ندارد. چون شوهرم کارگر بود برای کسب درآمد و زندگی بهتر به شهر "کراسنادار" روسیه مهاجرت کردیم. ما یک سال در روسیه زندگی کردیم تا اینکه یک روز تلویزیون جنگجویان داعش را در حال نبرد نشان داد و ناگهان شوهرم شریف گفت من میخواهم به سوریه بروم و درراه داعش بجنگم. من از این حرف شوکه شدم و باورم نمیشد که آدم مهربان، آرام و قابلاعتمادی مثل شریف این حرف را زده باشد. من همیشه آرزوی یک خانواده آرام و بی حاشیه را داشتم. وقتی شوهرم با مخالفت شدید من روبرو شد ساکت شد و من خودم هم فکر میکردم که شوخی بود. شریف آدم مذهبی و از خانواده مذهبی بود و حتی در روسیه هم نماز و مسجد را ترک نمیکرد. پول بسیار کمی به دست میآورد و بهسختی اجاره خانه را پرداخت میکردیم. اما یک روز شریف به من گفت میخواهد به ترکیه برود و عملاً من را در برابر عمل انجامشده قرارداد. بعد از یک ماه از ترکیه به من زنگ زد و گفت در استانبول کار پیدا کردم.
پس شما هم به استانبول رفتید؟
من از استانبول خیلی خوشم میآمد و به آنجا رفتم و در استانبول شریف را ملاقات کردم. سپس سوار اتوبوس شدیم و باکمال تعجب دیدم که اتوبوس دارد از شهر خارج میشود و شریف هم اصلاً به سؤالهای من جواب نمیداد. یک شبانهروز درراه بودیم تا اینکه به مکانی رسیدیم و آنجا سوار ماشین دیگری شدیم که ما را به بیابان بردند در آنجا پیاده شدیم و شوهرم به من گفت تا جان در بدن داری فرار کن. فقط فرار کن الآن وقت سؤال پرسیدن نیست. ما چهار نفر بودیم و با تمام قوا پا به فرار گذاشتیم چون ماه رمضان بود از گرسنگی و تشنگی رمقی برایم نمانده بود. با گریه از شریف سؤال کردم اینجا کجاست؟ او گفت اینجا سوریه است و این خوشبختی و شانس بودن در سوریه نصیب هرکسی نمیشود. من داد کشیدم که من را فریب دادی ولی او با خونسردی جواب داد اگر دوست نداری میتوانی برگردی. من به اطرافم نگاه کردم همهجا بیابان بود چون زبان عربی و ترکی بلد نبودم برگشتن برای من سخت بود. من چارهای جز کنار آمدن با شرایط پیشآمده نداشتم. سرانجام افراد ناشناسی ما را ملاقات کردند و به مخروبهای بردند که دو برادر عرب با زنهایشان در آنجا زندگی میکردند بعد از یک هفته ما را به مکان دیگری بردند. اطراف کوه بود و دریغ از یکذره سرسبزی.
شوهرتان چه کار میکرد؟
من تقریباً او را نمیدیدم؛ من با زنهای دیگر زندگی میکردم؛ آنجا زنان عرب، ازبک، روس و چچنی بودند. شوهرم هر هفته یکبار به من سر میزد و گاهی اوقات هم هر دو هفته یکبار مقداری سیبزمینی و ماکارونی میآورد. فقط زنان در خانه میماندند، مردها شبانهروز در حال جنگ برای داعش بودند. هنگامیکه هواپیماها بمب میانداختند همه ما در یک اتاق جمع میشدیم و با فریاد برای نجات یافتن از خدا کمک میخواستیم. صدای گریه کودکان بیش از همه، جو را غمگین میکرد. نمیتوان با کلمات فضای بیرحمانه داعشی ها را بیان کرد. ما هرلحظه فکر میکردیم که کشته میشویم یا زنده میمانیم و از شوهرانمان ناراحت بودیم که چرا ما را به این مصیبت گرفتار کردند. بیرون آمدن از خانهها برای زنها ممنوع بود؛ دارو نبود؛ محصولات غذای اصلاً نداشتیم؛ شبانهروز توی خانهها بودیم. صحبت کردن، خندیدن و گردش کردن با مردان در قانون داعشی برای زنان ممنوع است. در هر اتاق شش نفر زندگی میکرد، فرش، کولر، برق نداشتیم و آب هم فقط بهاندازه پختن غذا داشتیم. در فصل تابستان، گرما و مگس امان ما را بریده بود؛ در زمستان نیز هوا بسیار سرد بود نه لباس گرم داشتیم و نه سیستم گرمایشی. من واقعاً جهنم را در سوریه در پناهگاههای داعش با چشمان خودم دیدم و حس کردم.
کودکان اکثراً مریض میشدند و در مقابل چشمان مادرشان از درد ناله میکردند. چون دارو، دکتر و داروخانه وجود نداشت. مردان داعشی با ما بسیار بدرفتار میکردند، اگر روبند به صورتمان نمیزدیم کتکمان میزدند. داعشیها به زن بهعنوان یک انسان نگاه نمیکنند. طی مدت اقامتم در سوریه، حتی یکبار با پدر و مادرم صحبت نکردم. ما کاملاً زندان بودیم و همهچیز را برای ما ممنوع کردند. علاوه بر این داعشی ها هرماه خانههای ما را تغییر میدادند. شوهرم بعد از یک ماه برگشت وقتی او را دیدم ابتدا نتوانستم بشناسم، بدنش غرق خون بود، رنگپریده، لاغر و بهزحمت راه میرفت. هیچ نوع امکانات پزشکی و حتی خوراکی مقوی هم نبود که شوهر بیمارم را درمان کنم و در این مدت هیچکس از شوهرم عیادت نکرد.
شوهرتان به شما گفت که چرا به سوریه آمد؟ برای جنگ درراه داعش آمد یا برای به دست آوردن پول؟
شوهرم از عملکرد خودش بسیار پشیمان بود و از درد شدید نمیتوانست زیاد صحبت کند و گفت داعشی ها در ترکیه وعدههای دیگری به ما دادند، ما را فریب دادند. بعد از دو هفته داعشیها آمدند و او را درحالیکه مجروح بود بهزور با خودشان بردند. ما از هم خداحافظی کردیم و احساس کردم که دیگر برنمیگردد. شوهرم بازهم اظهار پشیمانی کرد و از من طلب بخشش کرد و آرزوی خوشبختی برای من کرد. و هفته بعد از خداحافظی چند تا مرد داعشی آمدند و عکس شوهرم را که با دهان و چشمان باز مرده بود روی گوشی تلفن به من نشان دادند. من از شدت غصه و اندوه نمیدانستم چیکار باید بکنم. شب و روز گریه میکردم. اما گویا مصیبتهای من تمامشدنی نیست. یک هفته بعد چند نفر سراغ من آمدند و گفتند باید با یک نفر دیگر ازدواج کنی، اعتراض آنجا بهمثابه مرگ است. شوهر جدید من اهل داغستان روسیه بود ما باهم به روسی حرف میزدیم. زن در خلافت داعش مانند یک وسیله است و هنگام ازدواج رضایت زن مهم نیست و حتی از او یکبار هم نمیپرسند. یک ماه با شوهر دومم زندگی کردم. من در وحشت کامل و بهعنوان برده زندگی میکردم. هرلحظه ممکن بود من را کتک بزند و یا به مرد دیگری بفروشد. داعشی ها حتی نسبت به کودکان هم بیرحم بودند. کتک زدن زنان و کودکان در پناهگاههای داعش امری عادی تلقی میشد. در خلافت داعش همه زنهایی که چه باردار و چه دارای فرزند، شوهرانشان در جنگ کشته میشوند اجباراً برای بار دوم باید ازدواج کنند.
چطور موفق شدید به تاجیکستان برگردید؟
در اتاقی که زندگی میکردیم یک زن ترک با چند تا کودک زندگی میکرد. او باردار بود و شوهرش در جنگ کشتهشده بود. داعشی ها میخواستند او را بهزور شوهر بدهند. ایشان مدام گریه میکرد و بچهها هم به دنبال او گریه میکردند صحنه بسیار دردآوری بود. سرانجام یک زن چچنی از بومیهای آنجا کمک خواست و شبانه ما را با ماشین به مرز ترکیه رساندند. شوهرم هیچ اطلاعی از نقشههای من نداشت. این بار مرز را با دیوار آهنی بسته بودند. روز هنگام ما نمیتوانستیم به مرز نزدیک شویم زیرا مرزبانان به ما شلیک میکردند. هنگام شب، بومیهایی که ما را به مرز رساندند، دریچه بزرگی را در دیوار آهنی مرز به ما نشان دادند و از طریق آن به ترکیه رفتیم و تا سپیده پیاده راه را طی میکردیم تا به جاده رسیدیم. سپس به استانبول رفتیم و پس از بازجوییهای مکرر به والدین من زنگ زدند و من را به تاجیکستان فرستادند.
اکنونکه در وطن خودم دوشنبه هستم باورم نمیشود. هنوز فکر میکنم داعشی های وحشی به سراغ من میآیند. من اوج وحشت و رذالت را در داعشی ها دیدم. شوهر من آدم زودباور و سادهلوحی بود، او تحصیلکرده نبود. داعشی ها بهسادگی تمام او را قربانی مقاصد شیطانی خود کردند. من به همه زنان عالم توصیه میکنم که اشتباه من را مرتکب نشوید، زیرا تمام هستی خود را از دست خواهید داد و خاطرات داعشی هرگز شما را رها نمیکند.
مصاحبه "آنورا سارکوروا" خبرنگار خبرگزاری «بیبیسی» روسی با جملبی حمیدووا زوایای تاریکی از جنایت پیشگی گروه تروریستی داعش که از سوی غرب حمایت می شود را روشن کرده است که در پی می آید:
شما چطور سر از سوریه درآوردید؟
من تا کلاس چهارم دبستان درس خواندم و بهسختی میتوانم بنویسم و بخوانم. پدرم معلول و مادرم خانهدار است. پدر و مادرم توانایی مالی نداشتند که من و دیگر خواهران و برادرانم را به مدرسه بفرستند بطوریکه هیچکدام از اعضاء خانواده ما حتی دیپلم دبیرستان هم ندارد. چون شوهرم کارگر بود برای کسب درآمد و زندگی بهتر به شهر "کراسنادار" روسیه مهاجرت کردیم. ما یک سال در روسیه زندگی کردیم تا اینکه یک روز تلویزیون جنگجویان داعش را در حال نبرد نشان داد و ناگهان شوهرم شریف گفت من میخواهم به سوریه بروم و درراه داعش بجنگم. من از این حرف شوکه شدم و باورم نمیشد که آدم مهربان، آرام و قابلاعتمادی مثل شریف این حرف را زده باشد. من همیشه آرزوی یک خانواده آرام و بی حاشیه را داشتم. وقتی شوهرم با مخالفت شدید من روبرو شد ساکت شد و من خودم هم فکر میکردم که شوخی بود. شریف آدم مذهبی و از خانواده مذهبی بود و حتی در روسیه هم نماز و مسجد را ترک نمیکرد. پول بسیار کمی به دست میآورد و بهسختی اجاره خانه را پرداخت میکردیم. اما یک روز شریف به من گفت میخواهد به ترکیه برود و عملاً من را در برابر عمل انجامشده قرارداد. بعد از یک ماه از ترکیه به من زنگ زد و گفت در استانبول کار پیدا کردم.
پس شما هم به استانبول رفتید؟
من از استانبول خیلی خوشم میآمد و به آنجا رفتم و در استانبول شریف را ملاقات کردم. سپس سوار اتوبوس شدیم و باکمال تعجب دیدم که اتوبوس دارد از شهر خارج میشود و شریف هم اصلاً به سؤالهای من جواب نمیداد. یک شبانهروز درراه بودیم تا اینکه به مکانی رسیدیم و آنجا سوار ماشین دیگری شدیم که ما را به بیابان بردند در آنجا پیاده شدیم و شوهرم به من گفت تا جان در بدن داری فرار کن. فقط فرار کن الآن وقت سؤال پرسیدن نیست. ما چهار نفر بودیم و با تمام قوا پا به فرار گذاشتیم چون ماه رمضان بود از گرسنگی و تشنگی رمقی برایم نمانده بود. با گریه از شریف سؤال کردم اینجا کجاست؟ او گفت اینجا سوریه است و این خوشبختی و شانس بودن در سوریه نصیب هرکسی نمیشود. من داد کشیدم که من را فریب دادی ولی او با خونسردی جواب داد اگر دوست نداری میتوانی برگردی. من به اطرافم نگاه کردم همهجا بیابان بود چون زبان عربی و ترکی بلد نبودم برگشتن برای من سخت بود. من چارهای جز کنار آمدن با شرایط پیشآمده نداشتم. سرانجام افراد ناشناسی ما را ملاقات کردند و به مخروبهای بردند که دو برادر عرب با زنهایشان در آنجا زندگی میکردند بعد از یک هفته ما را به مکان دیگری بردند. اطراف کوه بود و دریغ از یکذره سرسبزی.
شوهرتان چه کار میکرد؟
من تقریباً او را نمیدیدم؛ من با زنهای دیگر زندگی میکردم؛ آنجا زنان عرب، ازبک، روس و چچنی بودند. شوهرم هر هفته یکبار به من سر میزد و گاهی اوقات هم هر دو هفته یکبار مقداری سیبزمینی و ماکارونی میآورد. فقط زنان در خانه میماندند، مردها شبانهروز در حال جنگ برای داعش بودند. هنگامیکه هواپیماها بمب میانداختند همه ما در یک اتاق جمع میشدیم و با فریاد برای نجات یافتن از خدا کمک میخواستیم. صدای گریه کودکان بیش از همه، جو را غمگین میکرد. نمیتوان با کلمات فضای بیرحمانه داعشی ها را بیان کرد. ما هرلحظه فکر میکردیم که کشته میشویم یا زنده میمانیم و از شوهرانمان ناراحت بودیم که چرا ما را به این مصیبت گرفتار کردند. بیرون آمدن از خانهها برای زنها ممنوع بود؛ دارو نبود؛ محصولات غذای اصلاً نداشتیم؛ شبانهروز توی خانهها بودیم. صحبت کردن، خندیدن و گردش کردن با مردان در قانون داعشی برای زنان ممنوع است. در هر اتاق شش نفر زندگی میکرد، فرش، کولر، برق نداشتیم و آب هم فقط بهاندازه پختن غذا داشتیم. در فصل تابستان، گرما و مگس امان ما را بریده بود؛ در زمستان نیز هوا بسیار سرد بود نه لباس گرم داشتیم و نه سیستم گرمایشی. من واقعاً جهنم را در سوریه در پناهگاههای داعش با چشمان خودم دیدم و حس کردم.
کودکان اکثراً مریض میشدند و در مقابل چشمان مادرشان از درد ناله میکردند. چون دارو، دکتر و داروخانه وجود نداشت. مردان داعشی با ما بسیار بدرفتار میکردند، اگر روبند به صورتمان نمیزدیم کتکمان میزدند. داعشیها به زن بهعنوان یک انسان نگاه نمیکنند. طی مدت اقامتم در سوریه، حتی یکبار با پدر و مادرم صحبت نکردم. ما کاملاً زندان بودیم و همهچیز را برای ما ممنوع کردند. علاوه بر این داعشی ها هرماه خانههای ما را تغییر میدادند. شوهرم بعد از یک ماه برگشت وقتی او را دیدم ابتدا نتوانستم بشناسم، بدنش غرق خون بود، رنگپریده، لاغر و بهزحمت راه میرفت. هیچ نوع امکانات پزشکی و حتی خوراکی مقوی هم نبود که شوهر بیمارم را درمان کنم و در این مدت هیچکس از شوهرم عیادت نکرد.
شوهرتان به شما گفت که چرا به سوریه آمد؟ برای جنگ درراه داعش آمد یا برای به دست آوردن پول؟
شوهرم از عملکرد خودش بسیار پشیمان بود و از درد شدید نمیتوانست زیاد صحبت کند و گفت داعشی ها در ترکیه وعدههای دیگری به ما دادند، ما را فریب دادند. بعد از دو هفته داعشیها آمدند و او را درحالیکه مجروح بود بهزور با خودشان بردند. ما از هم خداحافظی کردیم و احساس کردم که دیگر برنمیگردد. شوهرم بازهم اظهار پشیمانی کرد و از من طلب بخشش کرد و آرزوی خوشبختی برای من کرد. و هفته بعد از خداحافظی چند تا مرد داعشی آمدند و عکس شوهرم را که با دهان و چشمان باز مرده بود روی گوشی تلفن به من نشان دادند. من از شدت غصه و اندوه نمیدانستم چیکار باید بکنم. شب و روز گریه میکردم. اما گویا مصیبتهای من تمامشدنی نیست. یک هفته بعد چند نفر سراغ من آمدند و گفتند باید با یک نفر دیگر ازدواج کنی، اعتراض آنجا بهمثابه مرگ است. شوهر جدید من اهل داغستان روسیه بود ما باهم به روسی حرف میزدیم. زن در خلافت داعش مانند یک وسیله است و هنگام ازدواج رضایت زن مهم نیست و حتی از او یکبار هم نمیپرسند. یک ماه با شوهر دومم زندگی کردم. من در وحشت کامل و بهعنوان برده زندگی میکردم. هرلحظه ممکن بود من را کتک بزند و یا به مرد دیگری بفروشد. داعشی ها حتی نسبت به کودکان هم بیرحم بودند. کتک زدن زنان و کودکان در پناهگاههای داعش امری عادی تلقی میشد. در خلافت داعش همه زنهایی که چه باردار و چه دارای فرزند، شوهرانشان در جنگ کشته میشوند اجباراً برای بار دوم باید ازدواج کنند.
چطور موفق شدید به تاجیکستان برگردید؟
در اتاقی که زندگی میکردیم یک زن ترک با چند تا کودک زندگی میکرد. او باردار بود و شوهرش در جنگ کشتهشده بود. داعشی ها میخواستند او را بهزور شوهر بدهند. ایشان مدام گریه میکرد و بچهها هم به دنبال او گریه میکردند صحنه بسیار دردآوری بود. سرانجام یک زن چچنی از بومیهای آنجا کمک خواست و شبانه ما را با ماشین به مرز ترکیه رساندند. شوهرم هیچ اطلاعی از نقشههای من نداشت. این بار مرز را با دیوار آهنی بسته بودند. روز هنگام ما نمیتوانستیم به مرز نزدیک شویم زیرا مرزبانان به ما شلیک میکردند. هنگام شب، بومیهایی که ما را به مرز رساندند، دریچه بزرگی را در دیوار آهنی مرز به ما نشان دادند و از طریق آن به ترکیه رفتیم و تا سپیده پیاده راه را طی میکردیم تا به جاده رسیدیم. سپس به استانبول رفتیم و پس از بازجوییهای مکرر به والدین من زنگ زدند و من را به تاجیکستان فرستادند.
اکنونکه در وطن خودم دوشنبه هستم باورم نمیشود. هنوز فکر میکنم داعشی های وحشی به سراغ من میآیند. من اوج وحشت و رذالت را در داعشی ها دیدم. شوهر من آدم زودباور و سادهلوحی بود، او تحصیلکرده نبود. داعشی ها بهسادگی تمام او را قربانی مقاصد شیطانی خود کردند. من به همه زنان عالم توصیه میکنم که اشتباه من را مرتکب نشوید، زیرا تمام هستی خود را از دست خواهید داد و خاطرات داعشی هرگز شما را رها نمیکند.