«یادمه هوا پاییزی بود. آفتاب کمرنگ شده بود؛ سردی دل انگیزی وجودمان را فراگرفته بود. از صبح گرفتار روزمرگی های همیشگی تمام ناشدنی بودم اما همه آن روز سخت را با عشق به آنچه قرار بود اتفاق بیافتد، گذراندم.
عصر با عجله دنبال پدربزرگ رفتیم. سالهاست که پدربزرگ در آن محله قدیمی خالی از تجمل زندگی میکند و سالهاست دریافتهام که پدربزرگ برای مردم زندگی میکند و برای آنها نفس میکشد. میگفت بیمارستان نمیروم؛ اگر بروم باید چند روزی آنجا بستری شوم، آنوقت چه کسی کار مردم را انجام دهد؟ مردم دمِ در خانه من می آیند و نباید معطل شوند. پول تو جیبی های بچهگانهام اکنون، پول تو جیبی بچههایی است که پدربزرگ را پدر خود میدانند.
پدربزرگ مثل همیشه آرام و ساکت تسبیح به دست ذکر روز را میخواند. با وسواس خاصی لباس پوشید و ریش هایش را شانه زد و عرق چین اش را بر سر گذاشت و راهی شدیم؛ شاد و خوشحال بود. ماشین حرکت کرد و ما لابهلای ترافیک پایتخت گم شدیم. دوست داشتم ماشین بال داشت. پدربزرگ چیزی نگفت اما کمی دَمَق بود. من سعی کردم حرف بزنم؛ آنقدر به حرفهایم ادامه دادم تا رسیدیم. جایی مهم، جایی که سالهاست آنجا را میشناسیم: حسینیه امام خمینی (ره). وارد شدیم. شلوغ بود. من دیگر پدر و پدربزرگ را ندیدم.
هیجان وصفناشدنی همه وجودم را پُر کرده بود؛ از دیدار روی ماه. مراسم تمام شد. پدربزرگ همراه پدر آمد. پدر تعریف کرد مگر میشد پدربزرگ را نگه داشت! از همان لحظه اول که وارد شدند، پدربزرگ گفت مرا ببرید میخواهم آقا را ببینم؛ یک لحظه نمی نشست. آقای محمدی گلپایگانی آمده بود کنار پدربزرگ و از آمدنش تشکر کرده و خوشامد گفته بود. وقتی به پدربزرگ گفتند به آقا گفتیم که شما اینجا هستید و ایشان فرمودند پدر شهیدان جهانآرا را بیاورید ببینیمش، قلب پدربزرگ آرام گرفت و با خیال آسوده در جای خود نشست.
پدر تعریف کرد پدربزرگ آقا را که دیدند، همدیگر را در آغوش کشیدند و پدربزرگ با خنده به ایشان گفتند وقتی ناخوش احوال بودید و در بیمارستان بستری شدید، مدام دعایتان کردم؛ همانطور که شما برای مادرِ شهیدانم دست به دعا برداشتید. خنده لحظهای از روی لبان پدربزرگ محو نمیشد و از شوق دیدار سرخوش بود. با اینکه عصایش را در آن شلوغی گم کرده بود، چنان از دیدار با حضرت آقا به وجد آمده بود که وقت برگشتن بدون عصا راه می رفت.
از پدر شنیدم که پدربزرگ و رهبر همچون دو یار قدیمی از دیدن هم بسیار خوشحال شدند و خنده بر لبان هر دو نشسته بودید؛ آن شب خوشحالی درونی پدربزرگ را با تمام وجود حس کردم. پدربزرگ، آن شب برای آخرین بار، نور را ملاقات کرده بود؛ پدر می گفت صورت آقا نور مطلق بود».