بعد از رفتن بابا
آن هم در زمانی که هنوز حتی معنای یتیم را نمی فهمیدم، مدتی بود که در
ساحل آرام منزل پدربزرگ بیتوته کرده بودیم. دوباره یتیم شدم دایی جواد
کنارمان هست. کارهای اداری و برگزاری مراسم برعهدة اوست. نه خنده نه
گریه... مات و مبهوتم دستای دایی قوی است. آغوشش گرم . اشک امان نمی دهد.
ساعت الماس نشان پدربزرگ را باز می کند. هنوز گاوصندوق مغازه اش موزه ای
است برای خودش.
تابستان
در این چند سال به نبود پدربزرگ عادت کرده
ایم . تابستان و محرم مصادف شده اند. رسم شهر ما همچنان برقرار است. صبح
عاشورای بروجرد حال و هوای خود را دارد. مردان در حمام عمومی به سروصورتشان
گل می مالند. و غسل می کنند و عزاداری تا شاید غسل شهادت نصیبشان شود.
چهارصبح روز عاشورا با یک حوله سفید در آغوش گرم دایی ها خوش می کنم. مامان می گوید:
داداش بچه سرما نخورد؟!
دایی: امام حسین خودش حافظش است. نگران نباش... یاحسین
بدون لباس حوله پیچ... حولة سفید عین لباس احرام. پابرهنه عین یتیمان عاشورا
در
نیم دم دمای صبح تابستان که هیچ کس حاضر نیست چیزی را با خواب عوض کند
آغوش گرم دایی، مأمن گرمی است بجای چیزهای دیگر. دستان پرتوانش گرم بود- و
هست- پای برهنه وارد گود می شویم. گل می گیریم سر و صورت ها یکرنگ شده.
سینه می زنیم گلوی نازک بی شیر اصغر... نشان تیرعدوان است امروز دست در دست
دایی هستم. کنار پسراش بلکه چسبیده تر به او. برایم گل می گیرد. بوی خاک و
گلاب خوشمزه است. دم می گیریم. دایی در میانة میدان است. دایی جواد خادم
الحسین.
امشبی راشه دین در حرمش مهمان است... مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع
دوستاش
تعریف می کنند. جواد آقا زود علم گیری را کنار گذاشت. کمردرد داشت؟ نمی
دانم. هیچ کس زیرعلم هفده تیغ نمی رفت. بجز دایی جواد و برادرش که او هم
دیگر نیست.
صبحانه بعد از عزاداری چای وشیرمال عجب مزه ای داشت. برای کودکانة من نان شیرمال و چای داغ حکم جایزه را داشت.
پائیز
هوا
رو به سردی است. شبها بلند است. خانه مرد ندارد. مامان برای سرگرمی من به
فکر خرید افتاده. داداش! تلویزیون رنگی اومده می خوام یکی بخرم. چهارده
اینچ کافی است. (لابد بودجة مامان اجازة بیش از آن را نمی دهد.)
داداش! این خیلی بزرگ است. ( لابد خودش می گوید و این خیلی گران تر از بودجه من است)
دایی تشر می زند: نه- بیست و یک اینچش بهتره.
دل توی دلم نیست. تلویزیون رنگی موهبتی است برای کودک دهه شصتی. می خریمش. فردا توی مدرسه حرفی برای گفتن دارم.
زمستان
برف
آمده. تیرهای چوبی خانه تحمل نیم متر را ندارد. آسمان سرخ رنگ شده باد
زوزه می کشند. و خانه ما مرد ندارد. صدای زنگ خانه است. دایی از راه رسیده.
اورکت سبز امریاکایی یادگار اوایل جنگ که در کردستان بوده را به تن دارد و
کلاه و دستکش کاموایی. پارو به دست. قند توی دلم آب می شود.
خانة ما
مرد دارد. مرد ما برف بام منزل خود را روفته و خسته است. مصمم است به بالای
بام می رود بار برف پشت بام را کم می کند. حالا برنامة سرسره باز فردای ما
جور شده است.
بار روی دوش ما و خانه ما کم شده، دستانش یخ زده، مادربزرگ چایش می دهد. دل ما گرم شده... خیلی گرم
بهار
مامان دانشجو است. کتابهایش زیاد شده. به دایی سفارش کتابخانه می دهد.
دایی می گوید دکور پیدا کرده. برایمان نصب می کند. نجار ماهری است. مامان خوشحال است. تلویزیون رنگی در کنار دکور جلوة خوبی دارد.
تابستان
موشک
باران بروجرد شدت گرفته. با مامان می رویم بانک برای پول گرفتن. بلکه از
شهرمان دور شویم بمب... بروجرد را زدند. ما سالمیم اما در پناهگاه خیابانی
پنهانیم. دایی ناامید شده دیگر دنبال رد و نشان اجسادمان است. وضعیت سفید
شده. دایی را از دور می بینم بغلم می کند. به مامان تشر می زند معلوم هست
کجائید؟! مامان بغض می کند.
ساختمان دولتی نیمه کاره رها شده. دایی
دستمان را می گیرد. برویم آنجا ضد زلزله است. پس لابد ضد موشک هم هست آنجا
جمعیم تا آبها از آسیاب بیفتد.
پائیز
دایی ماشین خرید. ماشین دهة شصت
نعمت است. فرقی بین من و پسرهایش نمی گذارد. می رویم دشت و دامن فیات نقره
ای دایی زیباست. لابد برایمان هم بستنی می خرد. بستنی در پائیز بدک هم
نیست می چسبد.
زمستان
دایی نجار چیره دستی است. از قدیم هم کار هنری
می کرده. تا به الان که من دانشجو شده ام. خبر می دهند یک تکه از پارچة دور
کعبه که در گذشته به آیت الله بروجرد اهدا شده است را قرار است قاب
بگیرند.
قاب چند صدکیلویی منبت کاری شده از چوب گردو. دایی به زربافت پارچه دست می کشد.
آیه
قرآن است. بدون وضو کار نمی کند. می گویم دایی ان شاالله قسمت بشود از
نزدیک روی کعبه لمسش کنی، به فکر می رود، پارچه را به چشمانش می کشد می
گوید اگر قلبم یاری کند ان شاالله
من او را حاجی حساب می کنم. کعبه را به خانه آورده ؟!
دایی با دیگری معامله کرده، با صاحبش. صدایش در نمی آید در درون شوق سفر دارد به نزد صاحبش.
دایی
دل شکسته است. قلب امان نمی دهد. جراحی شده. اذیتش می کنم. زیاد حوصله
ندارد. می گویم فنر در قلب هم عالمی دارد. به خواب می رود. بالای سرش
ایستاده ام و مرور می کنم روزگار را.
بهار پارسال
دایی ام هنرمند
برگزیده کشوری شده است. مدال افتخارو لوح از رئیس جمهور می گیرد. نشان درجه
یک هنری در رشته گره چینی تبریک می گویم. تالار وحدت چه غوغایی بوده.
معادل دکتراست.
حالا خودش هم جزو میراث فرهنگی معنوی ایران است. دیگر خودم زن و بچه دارم. باافتخار از او حرف می زنم .دایی هنرمندم
تابستان امسال
دایی عازم است. صاحب کعبه طلبیده. سحرخیز است. درخواب صبحگاهی ام تلفن می زند.
رسم
است که حلالیت می طلبند. اما دایی نگفت حلالم کند. گفت حسین آقا خوبی یا
بدی اگر بوده بهل کن بغض می کنم. بغض می کند. التماس دعا دارم. گفت حلالم
کن. گفتم تو می روی، تو حلالم کن. تو بهل کن حلال امام زمان حاج دایی. شوخی
ام می گیرد. بغض امان نمی دهد. می گویم از... ناودان طلا... برایم بیاور.
بغضم را می خورم.سفر به سلامت
خزان امسال
حاجی ها تقصیر کرده اند،
لباس احرام بر تن عین اون روزهای صبح عاشورای خودم. حجاج به قربانگاه رفته
اند. دو روز است خودخوری می کنم. تنها من با خبرم. مامان اگر بفهمند دیوانه
می شود. همه می دانند بجز مامان... مامان هم فهمیده. خودزنی می کند. مویه
می کند. التماس می کند. اما وای داداشم، ای وای عزیزم، ای وای دلسوزم جسمش
کبود شده. گریه امان نمی دهد. در خفا اشک می ریزم. خوف و رجا شده. نمی
دانیم امیدی هست یا نه... مرد خانة ما مفقود شده.
دل توی دلم نیست. همیشه می گفتند بی خبری خوش خبری اما حالا بی خبری بدخبری است برای ما.
عزیز
ما نیست. دستانش گرم است هنوز در میانة میدان سینه می زند. برایش نان
شیرمال صبح عاشورا نذر می کنم. برایش پابوسی باب الجواد نذر می کنم. به هم
اسمش قسمش می دهم.
دلم کودکی ام را می خواهد. دلم برای قلب شکسته اش تنگ
شده. حاج دایی حجک مقبول و سعیک مشکور حالا من هستم و عاشورا و حاج
دایی... مکن ای صبح طلوع
منبع: مجله مهر