صراط: خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس همواره بخشی از جذابترین چهره آن سالها را برای مخاطبان به تصویر میکشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن میتواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند؛ در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان میگذرد.
* کلید مشکلات!
سیدقاسم محمدنژاد میگوید: در عملیات کربلای پنج من در گروهان دو گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا بودم، فرمانده گروهان ما شهید غلامرضا فلاحنژاد، جانشین او آقای زارع و معاونش آقای حسین کریمیان بود، یکی از خاطراتی که میتوانم برایتان تعریف کنم مربوط میشود به یک کالیبر عراقی که ما را سخت مورد هدف قرار داده بود.
سردار شهید غلامرضا فلاحنژاد که بعدها در عملیات نصر چهار به شهادت رسید، رو کرد به بچهها و گفت: «کسی میتواند این کالیبر را خفه کند؟» من داوطلب شدم و گفتم: «من این کار را میکنم.» بچهها یک گلوله آرپیجی ساخت ایران را به قبضه بستند و من برای شلیک کاملاً به بالای دژ رفتم، وقتی ماشه را چکاندم، دیدم گلوله هنوز سرجایش هست، سریع به پایین آمدم، حجتالاسلام مسلم شفیعپور هم آنجا بود، گفتم: «گلوله را عوض کنید، دوباره شلیک کنم.» بچهها همین کار را کردند.
من دوباره به بالای خاکریز رفتم ولی باز موفق نشدم و گلوله شلیک نشد، این بار آقای شفیع بود که به من گفت: «وقتی داری شلیک میکنی، بگو یا فاطمه الزهرا (س)» خودش نیز چیزی زیر گوشم خواند، من باز به بالای دژ رفتم و سنگر کالیبر را نشانه گرفتم، با گفتن یا فاطمه الزهرا (س) ماشه را چکاندم، گلوله از آرپیجی جدا شد و درست به هدف اصابت کرد.
وقتی به داخل کانال پریدم بچهها مرا بغل کردند و بوسیدند، تازه فهمیده بودم که مشکل با چه ذکری حل میشود: «یا فاطمه الزهرا.»
* درگیری تن به تن
محل استقرار نیروهای ما در عملیات کربلای پنج خاکریز عصایی بود، گروهان دو بعد از گروهان سه عهدهدار خط نگهداری شده بود، تازه یک شب از آمدن ما نمیگذشت که عراق تک سنگینی زد، بهطوری که دو تا از دستههای گروهان دو در محاصره آنها قرار گرفتند، بچهها مقاومت سختی از خود نشان دادند و نگذاشتند حلقه محاصره بسته شود.
بچهها در قسمتهایی از خاکریز با عراقیها تن به تن شدند، عراقیها هر کار کردند وارد خاکریز عصایی شوند نتوانستند، یک باتلاق کوچک خاکریز عصایی را نصف میکرد، عراقیها چون دیدند این قسمت خاکریز کوتاه و در قسمتی هم اصلاً خاکریز نداشت، تصمیم گرفتند از این نقطه به درون خاکریز عصایی نفوذ کنند و بچهها را دور بزنند، ولی این حربه دشمن با مقاومت بچهها در هم شکست و دشمن با به جا گذاشتن تلفات نتوانست به هدفش برسد.
یکی از کسانی که موجب شد آنها به هدفشان نرسند، شهید خیرالله نانواکناری بود، خیرالله تا قبل از شهادتش چندین گلوله آرپیجی از روی دژ به سمت آنها شلیک کرده بود، بچهها میگفتند وقتی خیرالله شهید شد کسی دیگر جرأت نکرد برود بالای دژ آرپیجی بزند، چون گلوله مثل باران از هر سمت میبارید.
یک دسته از عراقیها در حال آمدن بهسمت ما بودند، من به آقاغلام گفتم: «بروم بالای خاکریز با آرپیجی آنها را بزنم؟» آقاغلام گفت: «نه! آنها تو را میزنن.» در همین حین نارنجکی کنارم منفجر شد و بعد از آن سوزش همراه با درد را در چشم راستم احساس کردم، وقتی دستم را بالا بردم، دستم پر از خون شد، به آقاغلام گفتم: «ترکش به چشمم خورد.» غلام مرا دلداری داد، یادم میآید مسعود سلامت میگفت: «سید قاسم! اگر با دستان خالی هم شده نمیگذاریم این خاکریز را که شما با خونتان حفظ کردهاید عراقیها از دست ما بگیرند.»
* ماست چکیده
حجتالاسلام سعید فخرزاده میگوید: به ما ماموریت دادند برای کار فرهنگی توی جبهه و تهیه عکس و خبر، از تهران راه بیافتیم برویم بهسمت منطقه عملیاتی «والفجر10» طلبه جوانی بودم، عبا و عمامه هم سرمیکردم، به همراه گروه وارد منطقه عملیاتی خُرمال شدیم، رودخانهای نزدیک آنجا بود.
جای مناسبی برای برپا کردن چادر بود تا هم تجهیزاتمان را آنجا بگذاریم، هم از سوز سرما در امان باشیم، دوربین و تجهیزات را از دوشمان برداشتیم و گذاشتیم زمین، در همین لحظه، یکی دو نفر از آن طرف رودخانه سر رسیدند و شروع کردند به وارسی برگه ماموریت ما، خیالشان که جمع شد، گفتند: «ما از بچههای دیدهبانی لشکر ویژه 25 کربلا هستیم، اگر شما بخواهید اینجا چادر نصب کنید، وضعیت استتار ما بهم میخورد و موقعیت ما لو میرود، تا عراقیها متوجه نشدند، زود چادرتان را از اینجا جمع کنید و بروید جای دیگر.»
افتادیم به خواهش و التماس که هر طور شده، قبول کنند آنجا بمانیم، اما جوابشان فقط «نه» بود و نه، ما هم دلمان نمیآمد به این راحتیها، جا بزنیم و از جای دنج کنار رودخانه بیرون برویم، بالاخره اصرارمان برای ماندن جواب داد و آنها قبول کردند، به شرط آن که شبها، من امام جماعت سنگرشان بشوم، اجازه بدهند کنار رودخانه بمانیم، خلاصه از فردای آن شب، کار فرهنگی ما هم شروع شد، روز به اتفاق گروه میرفتیم این طرف و آن طرف و شب نشده برمیگشتیم، چند روز گذشت، رابطه گرمی بین گروه و برو بچههای لشکر ویژه 25 کربلا ایجاد شد.
یک شب، بچههای لشکر شام تهیه دیدند و اصرار که مهمان آنها باشیم، ما هم از خدا خواسته، تا اسم شام آمد، تعارف را کنار گذاشتیم و قبول کردیم، برای رسیدن لحظه شام، لحظهشماری میکردیم، بعد از چند روز ماندن در منطقه، مهمانی، آن هم از نوع شام، حسابی به دل آدم میچسبید.
راه افتادیم، وارد چادر شدیم، هیاهوی بچههای توی چادر، انرژی زیادی را به من و گروه میداد، خلاصه تا شام آماده شود، گُل گفتیم، گل شِنُفتیم، تو جمع بچهها، یکی که پرشورتر از همهشان بود، آمد جلو و گفت: «حاج آقا! مساله» گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «راستش، امروز ماشین تدارکات که آمد، سطل ماست مدام توی دستاندازها، این ور و آن ور شد و خلاصه هر چی ماست بود، شد دوغ، ما هم این دوغها را توی پارچههای تمیز ریختیم و از آن ماست چکیده درست کردیم، راستش حاج آقا! بچهها میگویند، تا حاج آقا حکم شرعیِ خوردن ماست چکیده را نگوید، لب به ماست نمیزنیم، حالا هم بچهها منتظر هستند، ببینند جواب شرعی این مساله چه میشود؟»
با خودم گفتم، آخه این چه سوالی است، کجای کار مشکل شرعی دارد که اینها میخواهند از حکمش سر در بیاورند، ماستی بوده، بعد شد دوغ و حالا هم چکیده، این کجاش اشکال دارد؟ گفتم: «اشکالی نمیبینم، بخورید نوش جانتان!»
جوان پرشور، اصرار پشت اصرار که باید با صدای رسا و کامل این جمله را تکرار کنم تا بچهها قبول کنند که از ماست چکیده بخورند، گفتم: «من رضایت دارم.»
تا این جمله از زبانم بیرون آمد، یکدفعه دیدم، چند تا ماست چکیده که از قبل توی پارچههای سفید ریخته شده بود، از این گوشه و آن گوشه چادر، آمد بیرون، جوان، ماست را خورده، نخورده گفت: «حاجآقا! راستش پارچههایی که توش ماست چکیده است، از عمامه شماست، از شما چه پنهان، هر چی گشتیم، پارچهای پیدا کنیم، نشد که نشد، توی چادر شما، چشم ما افتاد به یک ساک، یکی از این عمامههای زاپاس شما آنجا بود، با خودمان گفتیم، جان میدهد برای ماست چکیده شدن، عمامه را چهار تکه کردیم و بعد هم دوغها را ریختیم توش و حالا شد، همین ماستهای چکیده روی سفره.»
تا چشمم به عمامه پارهپارهشده خورد، با عصبانیت گفتم: «این کار شما اشکال شرعی دارد، اگر صاحبش راضی نباشد که نیست، چه جوابی میخواهید آن دنیا پس بدهید؟»
جوان هم بیمعطلی گفت: «حاج آقا! پس برای چی این همه اصرار کردیم که بگویید من رضایت دارم، به همین زودی فراموش کردید؟» تازه فهمیدم اصرارشان برای گفتن جمله «رضایت دارم»، چه بود.