شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۴ مهر ۱۳۹۴ - ۰۲:۰۹

ماجرای حلال یا حرام بودن ماست چکیده

دوباره به بالای دژ رفتم و سنگر کالیبر را نشانه گرفتم، با گفتن یا فاطمه الزهرا (س) ماشه را چکاندم، گلوله از آرپی‌جی جدا شد و درست به هدف اصابت کرد.
کد خبر : ۲۶۱۶۷۳

صراط: خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس همواره بخشی از جذاب‌ترین چهره آن سال‌ها را برای مخاطبان به تصویر می‌کشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن می‌تواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند؛ در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان می‌گذرد.

* کلید مشکلات!‏

سیدقاسم محمدنژاد‏ می‌گوید: در عملیات کربلای پنج من در گروهان دو گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا بودم، فرمانده گروهان ما شهید غلام‌رضا فلاح‌نژاد، جانشین او آقای زارع و معاونش آقای حسین کریمیان بود، یکی از خاطراتی که می‎توانم برای‌تان تعریف کنم مربوط می‎شود به یک کالیبر عراقی که ما را سخت مورد هدف قرار داده بود.

سردار شهید غلام‌رضا فلاح‌نژاد که بعدها در عملیات نصر چهار به شهادت رسید، رو کرد به بچه‎ها و گفت: «کسی می‎تواند این کالیبر را خفه کند؟» من داوطلب شدم و گفتم: «من این کار را می‎کنم.» بچه‎ها یک گلوله آرپی‌جی ساخت ایران را به قبضه بستند و من برای شلیک کاملاً به بالای دژ رفتم، وقتی ماشه را چکاندم، دیدم گلوله هنوز سرجایش هست، سریع به پایین آمدم، حجت‌الاسلام مسلم شفیع‌پور هم آنجا بود، گفتم: «گلوله را عوض کنید، دوباره شلیک کنم.» بچه‎ها همین کار را کردند.

من دوباره به بالای خاک‌ریز رفتم ولی باز موفق نشدم و گلوله شلیک نشد، این بار آقای شفیع بود که به من گفت: «وقتی داری شلیک می‎کنی، بگو یا فاطمه الزهرا (س)» خودش نیز چیزی زیر گوشم خواند، من باز به بالای دژ رفتم و سنگر کالیبر را نشانه گرفتم، با گفتن یا فاطمه الزهرا (س) ماشه را چکاندم، گلوله از آرپی‌جی جدا شد و درست به هدف اصابت کرد.

وقتی به داخل کانال پریدم بچه‎ها مرا بغل کردند و بوسیدند، تازه فهمیده بودم که مشکل با چه ذکری حل می‎شود: «یا فاطمه الزهرا.»

* درگیری تن به تن

محل استقرار نیروهای ما در عملیات کربلای پنج خاک‌ریز عصایی بود، گروهان دو بعد از گروهان سه عهده‌دار خط‌ نگهداری شده بود، تازه یک شب از آمدن ما نمی‎گذشت که عراق تک سنگینی زد، به‌طوری که دو تا از دسته‎های گروهان دو در محاصره آنها قرار گرفتند، بچه‎ها مقاومت سختی از خود نشان دادند و نگذاشتند حلقه محاصره بسته شود.

 

بچه‎ها در قسمت‎هایی از خاک‌ریز با عراقی‎ها تن به تن شدند، عراقی‎ها هر کار کردند وارد خاک‌ریز عصایی شوند نتوانستند، یک باتلاق کوچک خاک‌ریز عصایی را نصف می‎کرد، عراقی‎ها چون دیدند این قسمت خاک‌ریز کوتاه و در قسمتی هم اصلاً خاک‌ریز نداشت، تصمیم گرفتند از این نقطه به درون خاک‌ریز عصایی نفوذ کنند و بچه‎ها را دور بزنند، ولی این حربه دشمن با مقاومت بچه‎ها در هم شکست و دشمن با به جا گذاشتن تلفات نتوانست به هدفش برسد.

یکی از کسانی که موجب شد آنها به هدف‌شان نرسند، شهید خیرالله نانواکناری بود، خیرالله تا قبل از شهادتش چندین گلوله آرپی‌جی از روی دژ به‌ سمت آنها شلیک کرده بود، بچه‎ها می‎گفتند وقتی خیرالله شهید شد کسی دیگر جرأت نکرد برود بالای دژ آرپی‌جی بزند، چون گلوله مثل باران از هر سمت می‎بارید.‏

یک دسته از عراقی‎ها در حال آمدن به‌سمت ما بودند، من به آقاغلام گفتم: «بروم بالای خاک‌ریز با آرپی‌جی آنها را بزنم؟» آقاغلام گفت: «نه! آنها تو را می‎زنن.» در همین حین نارنجکی کنارم منفجر شد و بعد از آن سوزش همراه با درد را در چشم راستم احساس کردم، وقتی دستم را بالا بردم، دستم پر از خون شد، به آقاغلام گفتم: «ترکش به چشمم خورد.» غلام مرا دل‌داری داد، یادم می‎آید مسعود سلامت می‎گفت: «سید قاسم! اگر با دستان خالی هم شده نمی‎گذاریم این خاک‌ریز را که شما با خون‌تان حفظ کرده‌اید عراقی‎ها از دست ما بگیرند.»

* ماست چکیده

حجت‌الاسلام سعید فخرزاده می‌گوید: به ما ماموریت دادند برای کار فرهنگی توی جبهه و تهیه عکس و خبر، از تهران راه بیافتیم برویم به‌سمت منطقه عملیاتی «والفجر10» طلبه جوانی بودم، عبا و عمامه هم سرمی‎کردم، به همراه گروه وارد منطقه عملیاتی خُرمال شدیم، رودخانه‌ای نزدیک آنجا بود.

جای مناسبی برای برپا کردن چادر بود تا هم تجهیزات‌مان را آنجا بگذاریم، هم از سوز سرما در امان باشیم، دوربین و تجهیزات را از دوش‌مان برداشتیم و گذاشتیم زمین، در همین لحظه، یکی دو نفر از آن طرف رودخانه سر رسیدند و شروع کردند به وارسی برگه ماموریت ما، خیال‌شان که جمع شد، گفتند: «ما از بچه‎های دیده‌بانی لشکر ویژه 25 کربلا هستیم، اگر شما بخواهید اینجا چادر نصب کنید، وضعیت استتار ما بهم می‎خورد و موقعیت ما لو می‎رود، تا عراقی‎ها متوجه نشدند، زود چادرتان را از اینجا جمع کنید و بروید جای دیگر.»

افتادیم به خواهش و التماس که هر طور شده، قبول کنند آنجا بمانیم، اما جواب‌شان فقط «نه» بود و نه، ما هم دل‌مان نمی‎آمد به این راحتی‎ها، جا بزنیم و از جای دنج کنار رودخانه بیرون برویم، بالاخره اصرارمان برای ماندن جواب داد و آنها قبول کردند، به شرط آن که شب‎ها، من امام جماعت سنگرشان بشوم، اجازه بدهند کنار رودخانه بمانیم، خلاصه از فردای آن شب، کار فرهنگی ما هم شروع شد، روز به اتفاق گروه می‎رفتیم این طرف و آن طرف و شب نشده برمی‎گشتیم، چند روز گذشت، رابطه گرمی بین گروه و برو بچه‎های لشکر ویژه 25 کربلا ایجاد شد.

یک شب، بچه‎های لشکر شام تهیه دیدند و اصرار که مهمان آنها باشیم، ما هم از خدا خواسته، تا اسم شام آمد، تعارف را کنار گذاشتیم و قبول کردیم، برای رسیدن لحظه شام، لحظه‌شماری می‎کردیم، بعد از چند روز ماندن در منطقه، مهمانی، آن هم از نوع شام، حسابی به دل آدم می‎چسبید.

راه افتادیم، وارد چادر شدیم، هیاهوی بچه‎های توی چادر، انرژی زیادی را به من و گروه می‎داد، خلاصه تا شام آماده شود، گُل گفتیم، گل شِنُفتیم، تو جمع بچه‎ها، یکی که پرشورتر از همه‌شان بود، آمد جلو و گفت: «حاج آقا! مساله» گفتم: «بفرمایید!»

گفت: «راستش، امروز ماشین تدارکات که آمد، سطل ماست مدام توی دست‌اندازها، این ور و آن ور شد و خلاصه هر چی ماست بود، شد دوغ، ما هم این دوغ‎ها را توی پارچه‎های تمیز ریختیم و از آن ماست چکیده درست کردیم، راستش حاج آقا! بچه‎ها می‎گویند، تا حاج آقا حکم شرعیِ خوردن ماست چکیده را نگوید، لب به ماست نمی‎زنیم، حالا هم بچه‎ها منتظر هستند، ببینند جواب شرعی این مساله چه می‎شود؟»

با خودم گفتم، آخه این چه سوالی است، کجای کار مشکل شرعی دارد که این‎ها می‎خواهند از حکمش سر در بیاورند، ماستی بوده، بعد شد دوغ و حالا هم چکیده، این کجاش اشکال دارد؟ گفتم: «اشکالی نمی‎بینم، بخورید نوش جان‌تان!»

جوان پرشور، اصرار پشت اصرار که باید با صدای رسا و کامل این جمله را تکرار کنم تا بچه‎ها قبول کنند که از ماست چکیده بخورند، گفتم: «من رضایت دارم.»

تا این جمله از زبانم بیرون آمد، یک‌دفعه دیدم، چند تا ماست چکیده که از قبل توی پارچه‎های سفید ریخته شده بود، از این گوشه و آن گوشه چادر، آمد بیرون، جوان، ماست را خورده، نخورده گفت: «حاج‌آقا! راستش پارچه‎هایی که توش ماست چکیده است، از عمامه شماست، از شما چه پنهان، هر چی گشتیم، پارچه‌ای پیدا کنیم، نشد که نشد، توی چادر شما، چشم ما افتاد به یک ساک، یکی از این عمامه‎های زاپاس شما آنجا بود، با خودمان گفتیم، جان می‎دهد برای ماست چکیده شدن، عمامه را چهار تکه کردیم و بعد هم دوغ‎ها را ریختیم توش و حالا شد، همین ماست‎های چکیده روی سفره.»

تا چشمم به عمامه پاره‌پاره‌شده خورد، با عصبانیت گفتم: «این کار شما اشکال شرعی دارد، اگر صاحبش راضی نباشد که نیست، چه جوابی می‎خواهید آن دنیا پس بدهید؟»

جوان هم بی‌معطلی گفت: «حاج آقا! پس برای چی این همه اصرار کردیم که بگویید من رضایت دارم، به همین زودی فراموش کردید؟» تازه فهمیدم اصرارشان برای گفتن جمله «رضایت دارم»، چه بود.


منبع: فارس