در سال 1347 یا 1348 قمری که من در مدرسه قوام ] نجف اشرف [ بودم، مرحوم میرزا علی آقای قاضی به مدرسه قوام تشریف آوردند و از متصدی مدرسه خواستند که حجرهای را در اختیار ایشان قرار دهد. متصدی مدرسه با کمال احترام پذیرفت و یک حجره کوچکی از طبقه فوقانی مدرسه را در اختیار ایشان قررا داد. بعد معلوم شد که مرحوم میرزا علی آقای قاضی حجره را به عنوان مکانی خلوتی برای تهجد و عبادت میخواستند؛ چرا که منزل ایشان کوچک بود و ایشان تصور داشتند شب هنگام که میخواهند به نماز و تهجد بپردازند، مزاحم بچهها هستند! به این جهت، این حجره را تهیه کرده بودند. شبها حدود ساعت دوازده که معمولا طلبهها به خواب میرفتند تا برای درسهای فردا استراحتی کرده باشند، شب زندهداری و تهجد ایشان در آن حجره کوچک شروع میشد. در آنجا بود که من شیفته مرحوم میرزا علی آقا قاضی شدم. حالت دعا و نیایش ایشان در آن حجره کوچک، خیلی برای من جالب و زیبا بود. چند ماهی از آمدن ایشان به مدرسه میگذشت که من رفتم خدمت ایشان و تقاضا کردم که کتاب «جامع السعادات» مرحوم نراقی را برای من بخوانند و ایشان با کمال بزرگواری پذیرفتند. قرار شد من در کنار درسهای دیگر در ساعات فراغت خدمت ایشان برسم. با این قرار، من خدمت ایشان میرسیدم و ایشان درس میفرمودند؛ اما چه درسی! واقعا درس عرفانی بود، یک عرفان وجدانی! شنونده یقین میکرد که آنچه استاد میگوید، خود به یقین دریافته و در وجود خودش پیاده کرده است.
عجیب صحنههایی
پیش آمد! بعد از چندی، تمام ذکر و ورد من مرحوم میرزا علی آقا قاضی شده
بود. به هیچ درسی توجه نمیکردم. تنها درس ایشان مورد توجه من بود. وقتی
مقابل ایشان برای درس مینشستم و ایشان صحبت را آغاز میفرمود، تمام درسهای
دیگر از خاطرم میرفت و تنها محو ایشان میشدم. تمام روز، به چیزی جز
فرمایشات ایشان نمیاندیشیدم. شب هنگام هم که ایشان برای نماز و تهجد آماده
میشدند، من یا خواب نبودم و یا اگر خواب هم بودم بیدار میشدم؛ چون ایشان
برای وضو گرفتن از میان ایوانی میگذشتند که من شبها در آنجا میخوابیدم.
در عین اینکه ایشان نعلین خود را از پا میگرفت که صدا نکند، در عین حال من
بیدار میشدم و مخفیانه چگونگی دعا و نیایش ایشان را زیر نظر میگرفتم.
خیلی برایم جالب بود. تا صبح خوابم نمیبرد و پیرامون آن میاندیشیدم.
رفته رفته، در اثر آن بیداریهای شبانه و بیتوجهی به درسهای دیگر، در من تغییراتی به وجود آمد و حالم عجیب شده بود، به صورتی که بعضی از دوستان، متوجه تغییر حالت من شده بودند؛ از جمله: آقای سید یوسف حکیم فرزند مرحوم آیت الله حکیم، که با هم اُنس بسیار داشتیم. یک روز به مرحوم آیت الله شیخ محمد حسین کمپانی عرض کردم: حاج میرزا علی آقای قاضی آمدهاند در مدرسه ما حجرهای گرفتهاند. ایشان متوجه شدند و مساله را فهمیدند؛ به من فرمودند: «آقا! برای شما خیلی زود است که درس جناب میرزا علی آقای قاضی بروید. شما هنوز مرد این میدان نیستید. او بزرگ مردی است که هماورد بزرگی میخواهد. شما بهتر است، درس ایشان را ترک کنید و برای فرا گرفتن مسائل اخلاقی به همان جلسات منزل آقا سید عبدالغفار اکتفاء کنید که در موقعیت شما، این جلسات مفیدتر است».
من به مرحوم آیت الله شیخ محمد حسین کمپانی، احترام زیادی میگذاشتم و تحت تاثیر قوت روح ایشان بودم؛ از این جهت، بعد از آن روز، درس مرحوم میرزا علی آقای قاضی را ترک کردم.
هنوز شیرینی و لذت آن مدت کوتاه درس را که خدمت ایشان بودم احساس میکنم. اقرار میکنم که مرحوم میرزا علی آقای قاضی بسیار مرد کم نظیری بود. کلام و رفتار و سلوک ایشان بسیار جذاب و دلنشین بود. این قضیه را که نقل کردم مربوط میشود به سال 1347 قمری. آن زمان مرحوم علامه طباطبایی، خدمت آقا سید عبدالغفار میآمدند. بعدها ایشان با مرحوم قاضی ارتباط برقرار کرد، البته مرحوم علامه طباطبایی و حاج میرزا علی آقا قاضی خویش بودند؛ منظورم ارتباط درس و بحث یا استاد و شاگردی است.
کتاب اسوه عارفان - ص 41