شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۰ دی ۱۳۹۴ - ۱۰:۱۴

آقاتهرانی: اگر بنا به نهی از منکر فیزیکی بود رفسنجانی و خاتمی را تکه‌پاره می‌کردیم

حجت‌الاسلام و المسلمین آقاتهرانی چند دهه است که از شاگردان آیت‌الله مصباح به شمار می‌رود. فراز و فرود دولت احمدی‌نژاد و رابطه‌اش با آیت‌الله مصباح، تشکیل جبهه پایداری و فراز و فرودهای سیاسی پس از آن باعث شده که او از مطلع‌ترین افراد درباره رفتارشناسی سیاسی آیت‌الله مصباح باشد.
کد خبر : ۲۷۹۸۷۵
آقاتهرانی: اگر بنا به نهی از منکر فیزیکی بود رفسنجانی و خاتمی را تکه‌پاره می‌کردیم

صراط:  حجت‌الاسلام و المسلمین آقاتهرانی چند دهه است که از شاگردان آیت‌الله مصباح به شمار می‌رود. فراز و فرود دولت احمدی‌نژاد و رابطه‌اش با آیت‌الله مصباح، تشکیل جبهه پایداری و فراز و فرودهای سیاسی پس از آن باعث شده که او از مطلع‌ترین افراد درباره رفتارشناسی سیاسی آیت‌الله مصباح باشد.

  آنچه در ادامه می‌آید گفت‌وگوی نشریه رمز عبور با آقاتهرانی است:

* شما در متن ماجرای دستور آقای احمدی‌نژاد برای ورود بانوان به ورزشگاه‌ها در سال ۱۳۸۵ بودید. روایت شما از این ماجرا چیست؟

چند روز قبل از اعلام این مسأله، حضرت آیت‌الله مصباح به من گفتند که شنیدم آقای احمدی‌نژاد چنین قصدی دارد. شما به ایشان بگو که حتما چنین کاری را انجام ندهد. من هم در حاشیه یک جلسه دولت به آقای احمدی‌نژاد این مسأله را گفتم که ایشان گفت که نه چیزی نمی‌شود و شما نگران نباشید. روز یکشنبه‌ای بود که در مسیر قم به تهران بودم که تلفن همراهم زنگ زد و رئیس دفتر حاج‌آقا گفتند بلافاصله بعد از رسیدن به قم به موسسه امام خمینی (ره) بیا. رفتم خدمت حاج‌آقا. گفتند: «این را به آقای احمدی‌نژاد گفتی؟» گفتم: «بله.» فرمودند: «اخبار را شنیدی؟» گفتم: «نه، چطور؟» گفتند: «اخبار اعلام کرد». گفتم: «آقا من به ایشان گفتم و ایشان گفت نه چیزی نمی‌شود و به فکر هستم.» نمی‌دانم. دیدم حاج‌آقا خیلی ناراحت شد. گفتند: «ببین! اگر از تو بپرسم از نظر شرعی خود تو به‌ عنوان یک فقیه این کار را جایز می‌دانی یا نمی‌دانی، چه می‌گویی؟» گفتم: «جایز نمی‌دانم.» گفتند: «خیلی خوب! پس باید فکری کرد.» رفتند توی فکر. من هم گفتم: «حاج‌آقا! اگر نظرتان این باشد که بنده خودم که آمده‌ام، برگردم تهران، همین‌الان برمی‌گردم. حاضرم بروم و با او بحث کنم و بگویم چرا این کار را کردی؟ و بحث هم می‌کنم ولی تنها نمی‌روم. یک نفر را همراهم بفرستید که وقتی دارم حرف می‌زنم و او دارد حرف می‌زند، او هم بتواند فکر کند و یک‌ چیزی بگوید و بعد بتوانم بهتر فکر کنم.» رفتند توی فکر و گفتند: «آقای بی‌ریا چطور است؟» گفتم: «خوب است.» آقای بی‌ریا را خبر کردند و بنده خدا همان موقع آمد و گفتند حاج‌آقا! چنین قصه‌ای شده است و باید بروی تهران. بروید و با او بحث کنید.

دونفری بلند شدیم و آمدیم تهران. من هنوز نماینده نبودم. آمدیم و رفتیم ریاست جمهوری. به دفتر ایشان گفتیم و گفتند که ایشان جلسه دارد و الهام آمد. آقای الهام پرسید چه شده است؟ گفتیم چنین قصه‌ای است و حاج‌آقا ناراحتند. چرا این‌طور شده است و مرجعیت با این مسأله مخالفت خواهد کرد. برای چه این کار را کردید؟ آقای الهام گفت نه و این حرف‌ها. بگذارید آقای احمدی‌نژاد را ببینیم و تلفن زد و با آقای احمدی‌نژاد صحبت کرد و گفتند آن شب یکی از روسای کشورهای آمریکای جنوبی به دیدن ایشان آمده بود و ایشان‌ هم میزبان بود. آقای الهام گفت ایشان امشب میزبان است و نمی‌تواند. گفتم ببین! ما از اینجا نمی‌رویم الا اینکه با آقای احمدی‌نژاد نشستی داشته باشیم و بحثی بکنیم و برویم. هر وقت که می‌خواهد باشد. گفت آخر اگر این‌طور باشد که تا ساعت 12 طول می‌کشد. گفتیم بعد از ساعت 12 نیم‌ساعت به ما وقت بدهد ما حرف‌هایمان را می‌زنیم. گفت بسیار خوب. تماسی گرفت و گفت آقای آقاتهرانی اینجاست و نمی‌رود و می‌گوید باید بحثی بکنیم. آقای احمدی‌نژاد گفت باشد، بعد از جلسه.

همان‌جا نشسته بودیم. آقای بی‌ریا حدود یک ساعت با آقای الهام سر این قصه بحث کرد. آقای الهام هم توجیهاتی داشت که فاصله زیاد است، این چه فرقی با تلویزیون می‌کند؟ بحث‌های فقهی‌اش را بنا کردم به مطرح‌کردن. آقای بی‌ریا هم توجیهاتی را که داشتند گفتند. تمام شد و ساعت 12 آقای احمدی‌نژاد آمدند و با بنده صحبت کردند و به نظرم یک ساعت و نیم شد. ما تلاش کردیم حرف خودمان را بزنیم که از نظر فقهی جایز نیست. گاهی می‌شد که آقای احمدی‌نژاد ناگهان تند می‌شد و می‌گفتم آقای احمدی‌نژاد! ببین! من فقیه هستم یا تو؟ می‌گفت: تو. می‌گفتم اگر من فقیه هستم پس گوش بده ببین چه می‌گویم و بحث را مطرح کردیم. بحث تمام شد و برگشتیم و به قم خدمت حاج‌آقا آمدیم و گفتیم ما این بحث‌ها را کردیم تا بعد ببینیم چه می‌شود.

آن روز، یکشنبه بود. روز چهارشنبه آیت‌الله مکارم سر درس خارج مطرح کردند که این کار خلاف شرع و ضوابط آن است. زن نمی‌تواند مرد را با بدن لخت نگاه کند. حرام است. بحث اختلاط و این حرف‌ها یک بحث دیگر است و اینکه می‌ریزند به هم و مفاسد بعدی دارد و مقدمه حرام است ولی همین تماشای مرد با بدن لخت حرام است و اینها در حال ورزش هستند و این کار درست نیست. آقای مکارم این را سر درس مطرح کردند و این به گوش بنده رسید. یکی از طلبه‌ها گفته بود آقا! شما به ما می‌گویید چه کاری از بر می‌آید؟ خودتان به رئیس‌جمهور بگویید. ایشان گفته بودند آخر من چه بگویم؟ یکی از طلبه‌ها گفته بود مگر آقای مصباح با آقای رئیس‌جمهور ارتباط ندارند؟ خب شما به آقای مصباح بگویید که ایشان بگویند. آقای مکارم هم گفته بودند درست می‌گویید. جناب آقای مکارم به دفتر حاج‌آقا تلفن می‌زنند که می‌خواهم بیایم و شما را ببینم و با شما کار دارم.

دو مرتبه هفته آینده روز یکشنبه آمدیم و درس اخلاقمان را گفتیم و بعد هم به آقای احمدی‌نژاد گفتیم چرا این‌طور کردی؟ یک فکری بکنید. ایشان گفت فکر می‌کنم. هر وقت چیزی می‌شد می‌گفت فکر می‌کنم. حالا بعد چه می‌شد، نتیجه فکرش هر چه می‌شد. ما مطرح کردیم و داشتم از تهران برمی‌گشتم، چون اصلا تهران نمی‌آمدم. تهران آمدن من فقط این بود که از استانداری قم یک ماشین می‌آمد، ما را سوار می‌کرد و به تهران می‌آورد. روزهای شنبه درس اخلاق را آماده می‌کردم. یک ساعت به ظهر خدمت حاج‌آقا مصباح می‌بردم و ارائه می‌دادم و با حاج‌آقا نشست داشتم. روز یکشنبه بعدازظهر باید اصلاحات را وارد و متن را آماده می‌کردم و روز یکشنبه می‌آمدم به هیأت دولت. ساعت سه می‌رسیدم و جلسه شروع می‌شد، قرآنی می‌خواندند و بعد از قرآن، ما شروع می‌کردیم. اول بودیم. گاهی اوقات ممکن بود یک دستور کوچک هم گفته شود یا بعد از جلسه که می‌خواستم بلند شوم مثلا آقای احمدی‌نژاد می‌گفت بنشین. می‌نشستم و گوش می‌دادم و بعد هم می‌آمدم. رویه تقریبا همیشه همین‌طور بود. روز یکشنبه آینده، مثل‌اینکه روز ملاقات آقای مکارم با آقای مصباح بود. من آمده بودم و درس اخلاق دولت را دادم و داشتم برمی‌گشتم که دوباره آقای جلالی تماس گرفت. سلام و احوالپرسی و پرسید کجایی؟ گفتم توی راه هستم و دارم می‌آیم. گفت حاج‌آقا فرمودند به‌محض اینکه رسیدی خودت را برسان به مؤسسه. گفتم چطور؟ گفت بعد از نماز مغرب و عشا، آیت‌الله مکارم می‌آیند دیدن آقا. حاج‌آقا گفته‌اند آقاتهرانی باید باشد. گفتم بسیار خوب. من به‌محض اینکه رسیدم قم، یکسره رفتم دفتر حاج‌آقا. رسیدم و دیدم آقای مکارم آمده‌اند. آقای بی‌ریا هم آمدند. گفتند بفرمایید داخل. ما رفتیم داخل و حاج‌آقا فرمودند شما هم بنشینید. آقای بی‌ریا هم باشد. جناب آقای مکارم و خود حاج‌آقا هم بودند. جلسه شد چهار نفره. در آنجا بعد از سلام و احوالپرسی و ابراز ارادت جناب آقای مکارم نسبت به حاج‌آقا و حاج‌آقا نسبت به ایشان، آقای مکارم پرسیدند این مسأله ورزشگاه چیست؟ ما مطرح کردیم و گفتند آقای مصباح بگویند، دیدیم راست می‌گویند و تصمیم گرفتم بیایم به شما بگویم که جلوی این قضیه را بگیرید. چرا این‌طور شده است؟ حاج‌آقا مصباح هم گفتند بسم‌الله الرحمن الرحیم. از تشریف‌فرمایی شما خیلی تشکر می‌کنم، لطف فرمودید. مؤسسه ما را به وجود مبارکتان مزین کردید. بعد فرمودند ایشان آقای بی‌ریا هستند و ایشان آقای آقاتهرانی که در هیأت دولت درس اخلاق می‌گویند. آقای بی‌ریا هم مشاور روحانی آقای احمدی‌نژاد هستند. من این دو بزرگوار را مجتهد یا قریب‌الاجتهاد می‌دانم. این عین عبارت حاج‌آقاست. می‌خواستند به آقای مکارم بگویند که اینها بحث‌های فقهی را خوب می‌دانند و می‌فهمند. آقای آقاتهرانی بگو قصه چی شد؟ بنده هم عین همین را که برای شما گفتم، خدمت آیت‌الله مکارم عرض کردم. آقای مکارم خوشحال شدند و دعا کردند و گفتند باریکلا! دستتان درد نکند. بعد هم دیگر برای بقیه قضیه وارد بحث شدند. حاج‌آقا حتی قبل از اینکه چیزی پیش بیاید پیشگیری می‌کرد اما آقای احمدی‌نژاد ایده دیگری داشت.

این جلسه تمام شد و حاج‌آقا مکارم رفتند. من دو مرتبه آمدم خدمت حاج‌آقا و ایشان به من فرمودند ببینید! من یک‌چیزی را به آقای احمدی‌نژاد نوشته‌ام. این نامه چند سطر بیشتر نیست. نمی‌دانم درباره ورزشگاه یا مشایی بود. حدس حاج‌آقا این بود که رفقای آقای احمدی‌نژاد این کار را کرده‌اند. به من گفتند برای آقای احمدی‌نژاد مطلبی را نوشته‌ام و می‌خواهم شما این نامه را به آقای احمدی‌نژاد بدهید. در پاکت را هم نچسبانده بودند ولی گفتند نمی‌خواهم بخوانید. همین‌طور بدهید به آقای احمدی‌نژاد. نامه را باز نکردم و از روی آن‌ هم نسخه‌ای برنداشتم و واقعا هم نمی‌دانم چه نوشته بودند. ضمن صحبت‌های بعدی حاج‌آقا بعضی‌ها حدس زدند که این‌جور بوده است. آن نامه را آوردم و صاف دادم به آقای احمدی‌نژاد و گفتم حاج‌آقا گفتند در پاکت را نمی‌بندم و به من هم گفتند که نمی‌بندند و شما هم نخوان. من هم نخواندم و نمی‌دانم محتوای نامه چیست.

* در اواخر دولت آقای احمدی‌نژاد شما دیدارهایی با ایشان داشتید. از آن دیدارها بگویید.

یک کاری که به نظر من کار خوبی بود، هلاکوخان پادشاه بود و پادشاه مغول هم بود اما با داشتن وزیری مثل خواجه نصیرالدین طوسی هم مسلمان شد و چون خواجه شیعه بود برکات شیعه در دوران سلطان محمد خدابنده بعد از ایشان راه افتاد. کسانی که اطراف مسئولین را می‌گیرند خیلی مهم هستند. جدی می‌گویم، گر چه خودم هم همین مشکل را دارم. اطرافیان را باید آدم‌های خوبی انتخاب کرد که به انسان کمک کنند، نه اینکه خدای نکرده آدم را دچار خطا کنند. این اواخر دیگر رسم شده بود که هر چند وقت یک بار یک کاغذ A۴ را برمی‌داشتم و چند قسمت می‌کردم و از بالا به پایین حسن‌های ایشان را می‌نوشتم و پشت آن عیب‌های ایشان و کارهای اشتباهی را که از ایشان سراغ می‌گرفتم و از مردم و حوزه شنیده بودم می‌نوشتم. یک جلسه نیم‌ساعته هم با ایشان داشتم و واقعا هم دل می‌داد؛ یعنی می‌آمد و می‌نشست و نمی‌گفت نه. می‌گفتم نمی‌خواهم جواب بدهی. اصلا نیامده‌ام با هم بحث کنیم. به نظر من این حسن‌ها بوده است. باریکلا این کارها را کردی. مثلا نماز اول وقت خوانده‌ای آفرین! فلانی را دیدی فاسد اقتصادی است، برداشتی باریکلا. عیب‌هایت هم اینهاست و اینجاها اشتباه کردی. گاهی که می‌خواست دفاع کند می‌گفتم نمی‌خواهد دفاع کنی. من در مقامی نیستم که بخواهی در برابر من دفاع یا بحث کنی. فقط می‌خواهم بدانی و هر کدام درست است عمل کنی و هر کدام نیست بریز دور. من که با تو این حرف‌ها را ندارم. واقعا در این حد اعتماد بین ما بود.

در جلسات آخر هر چه که گفته می‌شد، می‌گفت این تقصیر لاریجانی است. گفتم من یک‌ چیزی را دارم در جامعه می‌شنوم و خوف دارم. می‌گویند آقای احمدی‌نژاد با آقای هاشمی بسته یا اگر هم نبسته شکل او شده است. این را قبول ندارم ولی روی این حرف فکر کن. داریم آهسته آهسته جلو می‌رویم. آیا امروز ما با روزهای اول یکی است یا نه؟ ارزش‌های زیادی برای ما مهم بودند. الان‌ هم همین‌طور است؟ آیا برای اینکه بخواهیم به هر هدفی برسیم از هر وسیله‌ای و راهی استفاده می‌کنیم؟ این را بپاییم، چون یکی از انحرافات جدی در سیاست همین است که هدف وسیله را توجیه می‌کند و انسان آهسته آهسته که جلو می‌رود، وقتی که می‌خواهد به هدف مقدسی برسد، بعضی از کارها را می‌کند که خودش هم می‌داند کار درستی نیست. این یکی از چیزهایی بود که یک بار مطرح کردم. گفت قبول ندارم. گفتم این را می‌گویند و خود من هم جوابی برایش ندارم که چه بگویم؟ واقعا چه باید گفت؟ جوابی هم نداد؛ یعنی جزو همان‌هایی بود که جواب نمی‌خواستم و رد شدم اما یادم هست که یک روز با ایشان مطرح کردم که ورود چند نفر در اطراف شما را یک کمی قابل تأمل می‌دانم. نمی‌گویم آدم‌های بدی هستند.

* درباره آخرین دیدار آیت‌الله مصباح با آقای احمدی‌نژاد هم توضیح می‌دهید؟

آخرین دیداری که حاج‌آقا به دیدن احمدی‌نژاد رفتند فکر می‌کنم سال ۸۹ بود که آنجا آقای احمدی‌نژاد هم بودند. حاج‌آقا بعد از جلسه درباره روابط مراد و مریدی و عرفان و اینها یک مقدار صحبت کردند که سمت و جهت آقای احمدی‌نژاد سمت و جهت جدی‌تری بشود و کسی را جایگزین معصوم (ع) نکنید. در بین افکار عرفانی و صوفیه یکی از ایراداتی که وجود دارد این است که در رابطه مراد و مریدی می‌افتند و کار به جایی می‌رسد که انگار طرف هر چه می‌گوید وحی منزل است. حتی یادم هست که حاج‌آقا در آنجا داستانی را برای آقای احمدی‌نژاد نقل کرده بودند که موضوع برایش روشن‌تر شود.

* آقای احمدی‌نژاد می‌گوید که آقای مصباح به من گفت من تو را رئیس‌جمهور کردم، خودم هم تو را برمی‌دارم.

حاج‌آقا مصباح اهل این حرف‌ها نیست. یک بار یکی از اساتید برجسته موسسه پرسید: «تو چطور با حاج‌آقا رفیقی و می‌روی و می‌آیی؟ من از ایشان خواستم دستورالعملی بدهند، ناراحت شدند جوری که کانّه مرا از اتاق بیرون کردند. قضیه از چه قرار است؟» گفتم: «تعریف حاج‌آقا را نباید بکنی. اگر نشستی و تعریفش را کردی نفرت پیدا می‌کند. اصلا این‌طور نیست. می‌خواهی استفاده کنی باید بروی آنجا بگویی آقا! ما هم مثل شما گنهکاریم، ما هم مثل شما گرفتاریم تا کم‌کم یخ‌هایشان باز شود و دو تا کلمه برایت بگویند.» اصلا اهل ادعا نیست. ابدا نیست. چند بار تا حالا ادعا کرده است؟ به قول خودشان یک امام جماعت هم در کشور نیستم. از اول انقلاب چه منصبی چه حقوقی تا به حال گرفته‌ام، اصلا اهلش نیستند. بارها جلو ایستاده‌ام و ایشان پشت سر من نماز خوانده‌اند. بارها به زور هم گفته‌اند بایست. روحیه‌شان در تواضع و بی‌ادعایی خیلی شبیه علامه طباطبایی است. همین حرف را دنبال کنید ببینید به چه کسی گفته‌اند.

* آقای احمدی‌نژاد می‌گوید به خود من گفتند.

گفتند من شما را رئیس‌جمهور کردم؟

* سخنرانی‌اش را ندیدید؟

نه ندیده‌ام، ولی آقای مصباح اهل این حرف‌ها نیستند. شاید جایی ببینند خلاف اسلام کاری انجام می‌شود بگویند من تا حالا پای تو ایستاده‌ام، ولی به‌خاطر این کار خلاف اسلام تو را زمین می‌زنم، نه برای شخص خودم یا به خاطر شخص خودت. مسأله شخصی اصلا برای ایشان مطرح نیست. جایگاهی که حاج‌آقا قرار می‌گیرند مباحث فکری، فرهنگی و دینی است که برایشان مهم است. بیش از هر کس دیگری فحش می‌خورد. کدام آدمی این کار را می‌کند؟ آدم یک مقدار اهل ملاحظه باشد کاری می‌کند که کمتر فحش بخورد. کاری ندارد. مگر خیلی‌ها نیستند؟ اصلا نمی‌گویند، فحش هم نمی‌خورند. چرا ایشان ورود می‌کند؟ حتی دوستان ایشان‌ هم این انتقاد را به ایشان دارند که چرا خودتان را اینقدر در معرض قرار می‌دهید؟ جوابشان این است که برای دفاع از دین اصلا برایم مهم نیست که بعدش چه می‌شود و حتی رفقای خودم را هم کنار می‌گذارم.

این نکته قشنگی است که شاید جایی به دردتان بخورد. موقعی که بحث شریعتی در مدرسه حقانی بالا گرفت و حاج‌آقا به‌عنوان اعتراض مدرسه حقانی را رها کردند یک عده بودند که حاج‌آقا را قبول داشتند و همیشه صحبت‌ها و سخنرانی‌های ایشان را دنبال می‌کردند. آخرش قرار شد شش نفر از تندهای این طرف و شش نفر از تندهای آن طرف را بیرون کنند تا قال بخوابد. همین شعار جناب آقای روحانی که افراطیون این طرف و آن طرف را کنار بگذارید، بقیه اهل اعتدال هستند و با هم می‌سازند. همین‌طور هم شد و شش تا از آدم‌هایی را که شلوغ می‌کردند کنار گذاشتند.

چه کسانی بودند؟

شش نفر این طرف مرحوم شهید محمد شهاب بود که در جبهه شهید شد و طلبه اهل بیرجند بود. یکی‌شان بنده بودم و یکی‌شان به‌نظرم آقای بی‌ریا بود. وقتی شش تای این طرف را بیرون کردند و قرار شد شش تای آن طرف را بیرون کنند، یادم هست که اصول‌الفقه داشتیم و آقای جنتی درس می‌داد. خیلی خوب درس می‌داد. یکی از کلاس‌هایی که خیلی دوست‌ داشتم کلاس آقای جنتی بود. خیلی‌ها این درس را می‌دادند اما هیچ کس به خوبی آقای جنتی این درس را حالی من نکرد. یادم هست سر کلاس بودیم و مرحوم شهید آقای قدوسی آمدند و اسامی را خواندند. دو سه تا در آن کلاس بودیم. علی آقای مصباح هم به نظرم بود. اسامی را خواندند و گفتند بیایید بیرون.

* از آنها چه کسانی بودند؟

خیلی یادم نیست. یکی‌شان مرحوم آقای جلال افشار از بچه‌های اصفهان بود. خیلی هم رفیق بودیم. در جبهه شهید شد. شاید حسینیان بود. در هر حال تخس‌ها بودند. گاهی حسینیان می‌گوید من آقاتهرانی را دوست دارم. هنوز هم دوستش دارم. دعوایمان می‌شد و همه جا می‌ریخت به هم. وقتی ما را بیرون کردند، 18 نفر از بچه‌های مدرسه به شهید قدوسی نامه نوشتند که اگر این شش نفر بروند ما هم می‌رویم. یکی از آنها شهید قندهاری بود و یکی هم شهید میثمی. خلاصه شدیم ۲۴ نفر. ما ۲۴ نفر از مدرسه حقانی که آمدیم بیرون نه جا داشتیم و نه حجره. حوزه ما را راه نمی‌داد، چون درس‌ها شروع شده بودند. تابستان که نبود و کار بر ما سخت شد. آمدیم خدمت حاج‌آقا مصباح و قضیه را گفتیم و ایشان در فکر رفتند که چه کار کنند و آمدند مهدیه آقای اسلامی. آقای اسلامی از بازاری‌های تهران بودند و حاج‌آقا جمعه‌ها در منزل درس اخلاق می‌گفتند. ایشان‌ هم رفته بودند خدمت آقای بهجت که درس اخلاق برای ما گفته شود و ایشان فرموده بودند من نمی‌رسم ولی بروید و از آقای مصباح استفاده کنید و آنها هم آمده بودند سراغ حاج‌آقا و ایشان جمعه‌ها به منزل آقای اسلامی می‌رفتند و اخلاق و همان کتاب خودشناسی و راه خودسازی را می‌گفتند. به نظرم حاج‌آقا به آقای اسلامی که داشتند مهدیه قم را می‌ساختند گفتند. بنا شد ما به زیرزمین مهدیه که هنوز هم آجر و خاک بود و داشتند کار می‌کردند برویم، رفتیم و اسباب و اثاثیه‌مان را گوشه‌ای چیدیم و در آنجا زندگی کردیم. خیلی اذیت شدیم. یادم هست مرحوم آقای بهجت که شنیدند گفتند من به این‌ها شهریه می‌دهم، در حالی که بعضی‌ها شهریه ما را قطع کردند، ولی ایشان شهریه دادند.

تابستان آن سال رفتیم خوانسار و خدمت خود حاج‌آقا هم بودیم. تازه آیت‌الله ابن‌الرضا در خوانسار حوزه علمیه راه انداخته بودند و مدرسه بقیه‌الله که مدرسه خیلی تمیز و خوب و در سینه کوه درفک بود. همه چیز نو و تمیز بود. حاج‌آقا درخواست کردند اگر بشود ما تابستان برویم آنجا و بالاخره قبول کردند و ما ۲۴ نفر برای ادامه درس رفتیم آنجا که هم گرم نباشد و هم جایی داشته باشیم تا بتوانیم درس بخوانیم. تابستان به آنجا رفتیم و خیلی‌ها به ما درس دادند، از جمله آقای اسلامیان. آقای شب‌زنده‌دار شورای نگهبان که در آنجا کتاب «حلقات الاصول» مرحوم شهید صدر را به ما درس دادند. آنجا که بودیم حاج‌آقا مصباح هم با خانواده بودند. مرحوم شهید بهشتی به دیدن حاج‌آقا مصباح آمدند و یک هفته مهمان حاج‌آقا شدند. هر روز هم با همدیگر صحبت و بحث می‌کردند و روی بعضی از مسائل هم اختلاف نظر داشتند. این را آقای نواب به مرحوم شهید قدوسی گفتند که بعد از رفتن این ۲۴ نفر، نماز شب‌خوان‌های مدرسه رفتند. بچه‌ها واقعا بچه‌های درس‌خوان و متدینی بودند. وقتی که در تابستان شهید بهشتی آمدند و یک هفته‌ای مهمان حاج‌آقا شدند، روز آخری که خواستند برگردند، یکی دو ساعتی در بیرون با هم قدم زدند. آنجا یک چشمه دارد. تا پای چشمه رفتند و برگشتند. دو ساعتی طول کشید. بعد که برگشتند، مرحوم شهید بهشتی اثاث‌ها را جمع و خداحافظی کردند و رفتند. به نظرم رفتند شهرضا و یک روزی هم آنجا بودند و با پدر آقای نواب که از اولیاءالله بود و مرحوم آقای بهشتی خیلی به ایشان علاقه داشت دیدار کرده بود و یک روزی هم آنجا مانده و بعد هم به اصفهان رفته بودند. خدا رحمتشان کند. مرحوم آقای بهشتی فوق‌العاده با حاج‌آقا مصباح عیاق بودند، طوری که وقتی مرحوم شهید بهشتی را به تهران تبعید کردند و هیچ کسی نمی‌توانست با ایشان مراوده کند، حاج‌آقا مصباح می‌فرمودند من هر پنجشنبه و جمعه به تهران می‌رفتم که ایشان احساس تنهایی نکند و کمتر اذیت بشود. خیلی همدیگر را دوست داشتند، چون مرحوم شهید بهشتی واقعا نابغه بود، یعنی اگر با او می‌نشستی می‌فهمیدی که یک سر و گردن از همه بالاتر است و نشستن با او ارزش دارد! رحمت و برکات خدا بر آن بزرگوار.

ما آن موقع از حاج‌آقا پرسیدیم: «چه شد؟» اتفاقاً چند وقت پیش هم گفتم: «حاج‌آقا! یادتان است؟» گفتند: «بله.» گفتم: «صحبت‌هایی که با مرحوم بهشتی کردید چه شد؟» فرمودند: «وقتی خوب بحث کردیم، واقعش نه او قانع شد نه من قانع شدم. آخرش مرحوم آقای بهشتی گفتند که حاج‌آقا محمدتقی! بیا و به خاطر رفاقت کوتاه بیا. گفتم آسید محمد! این را بدان که من برای دینم عاطفه ندارم.» عین عبارتشان است که آن موقع گفتند. چند ماه پیش هم پرسیدم یادتان هست؟ گفتند بله. خیلی مرد است. آدم وقتی دینداری را می‌فهمد. ای کاش برای ما این مهم باشد نه چیزهای دیگر که من برای دینم عاطفه ندارم. صمیمیت مرحوم شهید بهشتی و حاج‌آقا زبانزد بود. آقای بهجت می‌فرمودند مواظب آقای مصباح باشید این‌طور که صحبت می‌کند بلایی به سرش نیاید. همیشه یک عده از بچه‌ها با ایشان‌ همراه می‌شدند. می‌آمدند و جلسات را به هم می‌ریختند، مثل خاتمی. شیخ قدرت علیخانی، زد زیر عمامه حاج‌آقا! همین‌ها.

* می‌گویند درباره حادثه ۲۲ بهمن ۱۳۹۱ در قم، رهبری معظم انقلاب به شما تذکر داده‌اند. ماجرا چیست؟‌

آقا هنوز موضع نگرفته بود. قبل از موضع آقا بود. رفتیم نماز آقا. نماز آقا را هر وقت بخواهم می‌توانم بروم.

* اتفاقی رفتید یا صدا زده بودند؟

نه، همین‌طور گاهی وقت‌ها می‌روم. آن وقت هم رفتم. بعدش گفتند صدا زدند و آقا دعوا کردند. وقتی فیلمش را نشان دادند که آقا دعوا نکرده بودند، گفتند آقا اخم کردند. حالا باید برویم فیلمش را ببینیم که اخم هم کرده‌اند یا نه؟ در این چیزها دروغ‌گفتن کاری ندارد. من آنجا رفتم نماز. نماز که تمام شد، آقا با دیگران صحبت کردند و بعد آمدند و نشستند. معمولا وقتی نماز تمام می‌شود، آقا با همه کسانی که آمده‌اند یک سلام احوالپرسی می‌کنند. نمازشان که تمام شد، صف دوم بودم. چند کلمه‌ای با آقای ری‌شهری صحبت کردند و بعد چشمشان به من افتاد و اشاره کردند که بیایید جلو. من رفتم جلو و سلام کردم و گفتند این داستان قم چقدر درست است؟ گفتم آقا هیچ ربطی به ما ندارد. اصلا بچه‌های ما نبودند و کار ما نبود. گفتند تکذیبش کنید. دو تا عبارت گفتند، تکذیب و بعد محکومش کنید. گفتم چشم! نوارش را هم در مجلس آوردند که آقاتهرانی سه بار می‌گوید چشم! چشم! چشم!

* همین سه چهار کلمه؟

بله. همین. گفتند تکذیبش کنید. من با ماشین آقای مرندی از مجلس رفته بودم. اینها که آمدند، آقا صحبت کردند، دیدم زشت است و من هم کنار آقا نشستم. یک‌مرتبه به ذهنم آمد که اینجا برای چه نشسته‌ام؟ آقا فرمودند تکذیبش کن و الان باید تکذیب کنم نه یک ربع دیگر. اگر الان بلند شوم می‌گویند زشت است و بین صحبت‌های آقا بلند شد. بعد به خودم گفتم خب بگویند. باید وظیفه‌ام را انجام دهم و بلند شدم و آمدم بیرون و به آقای مرندی گفتم عجله دارم. الان باید بروم مجلس. شما می‌آیید؟ گفتند آره، برویم. با آقای مرندی به مجلس آمدیم. همین که رسیدم به کمیسیون، فوری به خبرگزاری فارس تلفن زدم و گفتم می‌خواهم مصاحبه کنم. گفت حاج‌آقا! دو دقیقه دیگر ضبطم آماده می‌شود. زنگ زدم به سایت رجا. به تک‌تکشان زنگ زدم و همان لحظه پنج تا مصاحبه کردم. تمام شد و تازه یادم آمد گرسنه‌ام و امروز اصلا ناهار نخورده‌ام. حالا باید مجلس را هم اداره کنم. رئیس کمیسیون بودم. به آقای صالحی گفتم شما کمیسیون را اداره کنید تا بیایم. کار مهم‌تری دارم و رفتم ناهار را خوردم و بعدازظهر دوباره دنبال کردم که آیا اینها آمده، منتشر شده است یا نه؟ و مطرح کردم و رفت که بعد حضرت آقا اظهارنظر کردند.

* خود شما در روز ۲۲ بهمن سال ۹۱ کجا بودید؟

من قم بودم و در راهپیمایی شرکت داشتم ولی دیگر برای سخنرانی به شبستان نیامدم. گفتم اول بروم به حضرت معصومه (س) ابراز ادب کنم و بعد بیایم داخل. داشتم زیارت‌نامه می‌خواندم آقایی آمد گفت حاج‌آقا! نمی‌گذارند آقای لاریجانی صحبت کند و دارد بد می‌شود. گفتم خب؟ گفت شما بیایید سخنرانی کنید. گفتم چرا بیایم سخنرانی کنم؟ بعد خیال می‌کنند به هم زده‌ام و حال خودم بیایم سخنرانی کنم. برو بابا! این چیزها به من ربطی ندارد. زیارتم را خواندم. بعد که آمدم بیرون، دیدم جمعیت عادی نیست و اصلا دیگر در سالن هم نرفتم. عجیب این است که بعضی از طلبه‌ها را که گرفتند، می‌گفتند خدا می‌داند مرا که گرفتند فقط به این خاطر بوده که یک نفر به من پیامک کرده که جلسه به هم ریخته است. گفتم چقدر جریمه‌ات کردند؟ گفت پنج‌ هزار تومان. بپرسید چند بار او را بردند دادگاه و آوردند؟ گفت اصلا زندگی‌ام را مختل کردند و به خودم قول داده‌ام که دیگر ۲۲ بهمن راهپیمایی نروم. از این اشتباهات دیگر نمی‌کنم اما من نه اصلا کاره‌ای بودم نه هیچی، به خاطر پیامکی که به من زدند ... واقعا ما برای همه چیز اینقدر دقیق دنبال می‌کنیم!

* تازه می‌گویند آقای لاریجانی می‌گفت قضیه قم دقیق دنبال نشده است!

آیت الله مصباح به من فرمودند که به آقای لاریجانی بگو به والله العلی العظیم من در این قصه نه خودم از قبل خبر داشتم، نه همان موقع می‌دانستم، بعد به من خبر دادند که چه شده است. اصلا به من ربطی ندارد، ولی آقای لاریجانی همه برخوردهایش حاکی از این است که شخص آقای مصباح این کار را کرده که بسیار برای خودش بد است. برای خود آقای لاریجانی این کار خیلی زشت است. واقعا دلم می‌سوزد. حاج‌آقا که اساسا اهل این حرف‌ها نیست قسم خورد که به او بگو که بیخودی در دلش نماند و خیال نکند من کرده‌ام. ربطی به من ندارد. در این قصه کاری نداشتم.

بچه‌های حاج‌آقا هم معمولا مراعات این مسأله را باید بکنند که می‌کنند که نظرات ایشان باید دقیق اجرا شود و در حرم کارهایی از این قبیل انجام نمی‌دهند و واقعا هم هیچ موقع دنبال این کارها نبوده‌ایم. این‌طوری که نمی‌شود. به همین دلیل در صحبتی هم که‌ درباره آقای هاشمی رفسنجانی کردم گفتم اگر بنا بود امر به معروف و نهی از منکر فیزیکی بکنیم باور کن خاتمی و تو را می‌زدیم تکه‌پاره می‌کردیم. اینجا که تهران نیست، اینجا قم است، ولی ایشان اجازه این کار را به ما نداده است. ما حق نداریم روی کسی دست بلند کنیم یا چیزی را پرتاب کنیم. برای چه این نسبت‌ها را به هر کسی که می‌خواهید می‌دهید؟ خود بچه‌هایی هم که دهه فجر را می‌گرفتند، مثلا آقایی که مسئول برنامه و همایش بود آدم‌های درستی هستند، اصلا اهل این حرف‌ها نیستند. همیشه هم انقلابی و متدین بوده‌اند ولی شیوه‌های آقایان را قبول ندارند.