صراط: محسن رضایی در کانال تلگرام خود از نقطه عطف کودکی خود گفته است.
رضایی نوشته است: یک روز درحالیکه کنار جاده ایستاده و به چوبدستی چوپانیام تکیه داده بودم، ماشینی ایستاد و یک نفر از آن بیرون آمد و گفت: پسر بیا جلو ببینم. بعد پرسید: شما برای چه اینجا هستی؟ الآن تمام بچههای هم سن و سال تو در مدرسه سر کلاس درس هستند؟ گفتم: دارم گوسفندها را میچرانم. گفت: اشتباه میکنی تو باید به مدرسه بروی. گفتم: آقا نمیشود، پدر و مادرم ناراحت میشوند. گفت: نخیر! تو باید به سر کلاس بروی وگرنه با پدر و مادرت برخورد میکنم! من خیلی از رفتار او تعجب کردم که چرا اینقدر سمج شده و میخواهد مرا حتماً به مدرسه بفرستد. گفتم: آقا نمیشود، من خودم قبول نمیکنم. من اگر چوپانی نکنم، پدر و مادرم نمیتوانند زندگی کنند. من باید کمکشان کنم. گفت: خیلی خب! پس شما به کلاس شبانه و اکابر برو. از او پرسیدم: کلاس اکابر چطوری است؟ گفت: روزها گوسفندهایت را به چرا ببر، شب که شد، من خودم با ماشین به مدرسه اکابر میروم، شما کنار جاده بایست، تو را با خودم میبرم و وقتی کلاس تمام شد، همینجا پیادهات میکنم. [با خنده]روز بعد نزدیک غروب بعد از اینکه گوسفندها را به خانه برده و داخل آغل کردم، به آنجا برگشته و با همان چوب و کلاه چوپانی کنار جاده ایستادم تا ماشین آمد. ماشین از اتوبوسهای شرکت نفت بود که حدود بیست صندلی داشت. ماشین که ایستاد، همان آقا آمد و به من گفت: مرد حسابی، کسی که میخواهد سر کلاس برود که کلاه چوپانی سرش نمیگذارد! کلاهت را نباید کلاس ببری. من هم کنار جاده سنگی پیدا کرده کلاه و چوبدستیام را زیر سنگ گذاشته و به مدرسه رفتم. وارد کلاس که شدم دیدم ده دوازده نفر آدم مسن سر کلاس نشستهاند. برایم عجیب بود. تا حالا چنین جایی ندیده بودم که در آن تعدادی صندلی باشد و ده دوازده نفر منظم روی آن صندلیها نشسته و یک نفر هم بهعنوان معلم آن جلو ایستاده باشد.او را اصلاً نتوانستم پیدا کنم. بعدها هم هر چه در شهر مسجدسلیمان دنبال او گشتم، پیدایش نکردم. گویی آب شده و به زمین رفته بود. خیلی دلم میخواست از او تشکر کنم که مسیر زندگی مرا عوض کرد.
رضایی نوشته است: یک روز درحالیکه کنار جاده ایستاده و به چوبدستی چوپانیام تکیه داده بودم، ماشینی ایستاد و یک نفر از آن بیرون آمد و گفت: پسر بیا جلو ببینم. بعد پرسید: شما برای چه اینجا هستی؟ الآن تمام بچههای هم سن و سال تو در مدرسه سر کلاس درس هستند؟ گفتم: دارم گوسفندها را میچرانم. گفت: اشتباه میکنی تو باید به مدرسه بروی. گفتم: آقا نمیشود، پدر و مادرم ناراحت میشوند. گفت: نخیر! تو باید به سر کلاس بروی وگرنه با پدر و مادرت برخورد میکنم! من خیلی از رفتار او تعجب کردم که چرا اینقدر سمج شده و میخواهد مرا حتماً به مدرسه بفرستد. گفتم: آقا نمیشود، من خودم قبول نمیکنم. من اگر چوپانی نکنم، پدر و مادرم نمیتوانند زندگی کنند. من باید کمکشان کنم. گفت: خیلی خب! پس شما به کلاس شبانه و اکابر برو. از او پرسیدم: کلاس اکابر چطوری است؟ گفت: روزها گوسفندهایت را به چرا ببر، شب که شد، من خودم با ماشین به مدرسه اکابر میروم، شما کنار جاده بایست، تو را با خودم میبرم و وقتی کلاس تمام شد، همینجا پیادهات میکنم. [با خنده]روز بعد نزدیک غروب بعد از اینکه گوسفندها را به خانه برده و داخل آغل کردم، به آنجا برگشته و با همان چوب و کلاه چوپانی کنار جاده ایستادم تا ماشین آمد. ماشین از اتوبوسهای شرکت نفت بود که حدود بیست صندلی داشت. ماشین که ایستاد، همان آقا آمد و به من گفت: مرد حسابی، کسی که میخواهد سر کلاس برود که کلاه چوپانی سرش نمیگذارد! کلاهت را نباید کلاس ببری. من هم کنار جاده سنگی پیدا کرده کلاه و چوبدستیام را زیر سنگ گذاشته و به مدرسه رفتم. وارد کلاس که شدم دیدم ده دوازده نفر آدم مسن سر کلاس نشستهاند. برایم عجیب بود. تا حالا چنین جایی ندیده بودم که در آن تعدادی صندلی باشد و ده دوازده نفر منظم روی آن صندلیها نشسته و یک نفر هم بهعنوان معلم آن جلو ایستاده باشد.او را اصلاً نتوانستم پیدا کنم. بعدها هم هر چه در شهر مسجدسلیمان دنبال او گشتم، پیدایش نکردم. گویی آب شده و به زمین رفته بود. خیلی دلم میخواست از او تشکر کنم که مسیر زندگی مرا عوض کرد.