با این که سالهای بسیاری از عمرش را در دشتها و ارتفاعات خشک جنوب شرق و منطقه بلوچستان گذرانده، ته لهجه کرمانشاهی دارد؛ کم سن و سال است و مثل تمام مرزبانها، کم حرف؛ آنقدر کم حرف که به قول قدیمیها باید با انبر، کلمات را از دهانش بیرون کشید؛ با لهجه کرمانشاهیاش میگوید اهل سنقر است؛ وقتی جوانترین سرهنگ ناجا خطابش میکنیم، سرخ و سفید میشود و سرش را پایین میاندازد.
نیروهای همراهش میگویند آنقدر به منطقه مسلط است که میتواند چشم بسته از دهنه «کَستک» وارد شود و با گذشتن از شیارها، ارتفاعات و کوههای پشت در پشت جکیگور از «درهدور» سر دربیاورد؛ میگویند منطقه را مثل کف دست میشناسد و به قول خودشان کف پوتینش، کلکسیونی است از وجب به وجب خاک این منطقه؛ از شیارها و دشتها تا ارتفاعات صعب العبور و خطرناکی که حتی اشرار و قاچاقچیان هم به سختی از آنجا عبور میکنند.
جواد رفیعی فرمانده هنگ مرزی جکیگور تمام 12 سال خدمتش در نیروی انتظامی را در مرزهای کشور گذرانده؛ از مرزهای غربی در منطقه مرصاد تا مرزهای شرقی چابهار و جکیگور در سیستان و بلوچستان ...؛ او که از سختی خدمت در مرزهای کشور خاطرات بسیاری دارد؛ خاطراتی شیرین از سختی تشنگی و سرمای روزها نشستن در کمین اشرار و کاروانهای مواد مخدر در دمای 50 درجه تابستان و سرمای استخوان سوز زمستان کویر؛ روزها و ساعاتی که تحمل شرایط غیرقابل باورش تنها با انگیزه آرامش بخشی به کشور، امکان پذیر است.
در کنار یکی از برجکهای مرزی ایستاده و با انگشت سبابه، کوهها و دشتهای یک دست خاکی اطراف را نشانمان میدهد و میگوید: پیش از این که امنیت منطقه به مرزبانی سپرده شود و نیروهای مرزبانی اینجا مستقر شوند، هیچ نیرویی در مرزهای این بخش وجود نداشت و این منطقه کاملاً رها شده بود؛ آنقدر رها که جولانگاه امن اشرار و قاچاقچیان محسوب میشد.
به راههای خاکی و باریکی که هنوز آثار نیمه محوی از آنها باقی مانده و تا آن طرف خط مرزی کشیده شده اشاره میکند و ادامه میدهد: اشرار و قاچاقچیهای مواد مخدر به راحتی از اینجا تردد داشتند و پاکستان هم هیچ کنترلی روی مرزهای این نقطه نداشت؛ البته امروز هم گرچه مرزهای این منطقه کاملا یک طرفه از سوی ایران کنترل میشود ولی با توجه به حضور نیروهای مرزبانی در مرزهای این نقطه و احداث کانالها، برجکها و پاسگاههای مرزی، خوشبختانه علیرغم سختیها و مشکلات موجود، کنترل بسیار خوبی روی مرزهای این نقطه از کشور وجود دارد.
با دست نوک برجکی را نشانمان میدهد و میگوید: اینجا همان جایی است که شهید دانایی فر و 4 نفر دیگر از مرزبانها را به گروگان گرفتند. انگشتش را به سمت شیاری که درست در مقابل برجک و میل مرزی 237 روی کوه ایجاد شده دراز میکند و میگوید: امتداد این شیار به خاک پاکستان میخورد؛ در جریان گروگانگیری بچههای ما، اشرار از همین شیار وارد شدند و بعد هم از همین شیار وارد پاکستان شدند.
رویش را دوباره به سمت برجک میچرخاند و میگوید: خوشبختانه مرزبانی در یکی دو سال اخیر با یک همت جهادی و با وجود شرایط سخت کار عمرانی در این منطقه، تعدادی برجک و پاسگاه احداث کرده و در حال تکمیل ساخت جاده مرزی است که با توجه به این اقدامات، امروز در هیچ نقطهای از مرزهای این منطقه، شرایط مرزبانها و استقرارشان به شکل قبل و استقرار در چادر نیست.
به صفحات خورشیدی 2*1 اشاره میکند و میگوید: اینجا حتی به شبکه سراسری برق هم وصل نیست ولی سعی کردیم با نصب صفحات خورشیدی و موتورهای برق، برق لازم برای تجهیزات الکترونیکی و اپتیکی پاسگاهها و برجکها را تامین کنیم.
از سختی کار در مرز میگوید و حکایت مرارتهای زندگی یک مرزبان؛ مرارتهایی که گاه دامنهاش دامن آدمهایی هزاران کیلومتر آن طرفتر از مرزها را نیز میگیرد؛ آدمهایی که سختی حضور فرزند، همسر و یا خانوادهشان در مرز، بر زندگی آنها نیز سایه انداخته... حرف به خانوادهاش، همسر و تک پسر دبستانیاش «امیرمحمد» کشیده میشود؛ میگوید کمتر سالی را به یاد میآورد که در جشن تولد «امیرمحمد» حاضر بوده؛ میگوید حتی در این 12 سال خاطرهای از لحظه تحویل سال در کنار همسر و امیرمحمد ندارد؛ متعجب نگاهش میکنم؛ لبخند میزند و میگوید:
- به هر حال وضعیت امنیتی مرزها و شرایط شغلی ما به نحوی است که نمیشود مرزها را رها کرد؛ این دوری از خانواده نه فقط برای من، بلکه برای برای تمام بچهها طبیعی است.
- برای امیرمحمد چطور؟!
- به هرحال ما بیشتر اوقات در مرز هستیم و همسر و خانواده ما باید جور ما و نبودمان در کنار خانواده را بکشند.
هیچ گلایهای از سختی کار و شرایط شغلیاش در حالت چهره آفتاب سوختهاش وجود ندارد؛ دستهایش را سایهبان چشمهایش که زیر تیغ تیز آفتاب نیمه بسته شده میکند و میگوید: شاید باور کردنش سخت باشد ولی شرایط شغلی ما علیرغم تمام مشکلاتش، برای خودمان و خانوادههایمان پرافتخار است؛ آنقدر پر افتخار که سختیهایش کمتر به چشم میآید.
با این که هنوز تنها 36 سال را پشت سر گذاشته ولی معتقد است که هر لحظه مرزبانی با یاد مرگ همراه است؛ می گوید آدمهای آنجا به خدا نزدیکترند؛ آنقدر نزدیک که گاهی باورش سخت میشود که روزی در کنار ما بودهاند...