این عشق خیابانی را تاجی از رنگین کمان محبت می دیدم که روزی عروس وار بر سر می نهم و از زیبایی خیره کننده آن لذت می برم. شاید «فیروز» هم به اسرار درونی من پی برده بود، چرا که لبخند عاشقانه اش همه افکارم را به هم ریخت.
دیگر دیوانه وار فقط به او می اندیشیدم. به هر سو می نگریستم، او را می دیدم چراکه در پهن دشت خیالم سروی جز او وجود نداشت که سایبان تنهایی هایم باشد. این گونه بود که روابط خیابانی ما آغاز شد به طوری که در برابر ابراز علاقه و جملات شیرین و عاشقانه او احساس سرخوشی می کردم. طولی نکشید که پیمان زناشویی بستیم تا این رابطه عاشقانه مستحکم تر شود. اما چند ماه بعد از ازدواج وقتی هوس های جوانی فروکش کرد، فاصله ما از یکدیگر نیز شدت گرفت.
دیگر از دوست داشتن و آن جملات عاشقانه خبری نبود. «فیروز» در حالی آرام آرام مرا به فراموشی می سپرد که دختر زیبایی را در آغوش می فشردم. او همه اوقاتش را در شب نشینی و میهمانی های دوستانش می گذراند. همه تلاشم را به کار گرفتم شاید او را به خانه و زندگی اش پایبند کنم. نوع پوشش، آرایش و حتی وضعیت ظاهری خودم را تغییر دادم. سعی می کردم آن گونه که دوست دارد رفتار کنم اما فایده ای نداشت.
او با سیم کارت های مختلف همواره با زنان و دختران دیگر در ارتباط بود. اعتراض هایم را با جمله «دیوانه شده ای!» پاسخ می داد. تا این که با فکری احمقانه تصمیم گرفتم من هم مانند او عمل کنم. از آن روز به بعد اینترنت و چت با مردان غریبه بخشی از زندگی ام شده بود. رفتن به میهمانی های مختلط و رفیق بازی تنها گوشه ای از این نقشه انتقام بود. در همین اثنا با مرد متأهلی که مدعی بود با همسرش اختلاف دارد، آشنا شدم.
ارتباط من و «بهمن» از تماس تلفنی و ملاقات های حضوری فراتر رفته بود در حالی که هیچ توجهی به اعتراض های فیروز نمی کردم. تصورم بر این بود که او تنها ظاهر کارهایم را می بیند و از گناهان پنهانی من خبری ندارد.
رابطه من و بهمن ادامه داشت تا این که چند روز قبل، او مرا به یک میهمانی مختلط در منزل یکی از دوستانش دعوت کرد. آن شب زیباترین لباس هایم را پوشیدم و به آن میهمانی ننگین رفتم اما هنوز چند دقیقه بیشتر از ورودم به آن خانه نگذشته بود که منزل به محاصره پلیس در آمد و من وهمه میهمان های آن پارتی شبانه دستگیر شدیم.
وقتی در حال سوار شدن به خودروی پلیس بودم، فیروز را دیدم که با نگاه تأسف بارش کنار خودروی پلیس ایستاده است تازه فهمیدم که او از همه چیز اطلاع داشته و ماجرا را به پلیس گزارش کرده است. حالا نمی دانم که ...