صراط: چند سالی است که نام «بوکوحرام» را در رسانهها بیشتر میشنویم. بوکوحرام
یعنی «تحصیلات غربی حرام است». نسل اول این گروهک «ضدنخبه» را دانشجویان و
نیز عدهای از نخبگان سیاسیاقتصادی نیجریه تشکیل دادند.
به گزارش گاردین، درگیریهای خشونتبار این گروهک سلفی با دولت نیجریه، تاکنون هزاران نفر را به کام مرگ فرستاده و حداقل یکونیم میلیون نفر را آواره کرده است. اندرو واکر نویسندۀ کتاب «قلب کافر را بخور» بعد از ده سال قلمزدن دربارۀ نیجریه، در نوشتار حاضر داستان تولد بوکوحرام را روایت میکند.
در ماه فوریۀ سال ۲۰۰۹، در پایانۀ مسافربری در شهرک مارابا۱ ایستاده بودم و به موتورسیکلتسوارانی نگاه میکردم که سرشان را با گیاهان خشکشده پوشانده بودند. پلیس نیجریه اخیراً قوانین سختی برای استفاده از کلاه ایمنی توسط رانندگان و سرنشینان موتورسیکلتها به اجرا گذاشته بود.
در شمال نیجریه به تاکسیهای موتوری «آچابا» میگویند. اگر کسی از این تاکسیها استفاده کند، رانندۀ موتورسیکلت باید برای مسافر نیز کلاه ایمنی فراهم کند. همهمهای برپا بود. همه میدانستند که سفرکردن با آچابا کار خطرناکی است. رانندههای این موتورسیکلتها به بیمسئولیتی و کارهای خطرناک شهره بودند. اما بسیاری از شهروندان نیجریه نیز از قانون جدید راضی نبودند.
اول از همه، این قانون به پلیس فرصت زورگیری و اخّاذی میداد. یکی از رانندگانِ تاکسیِ موتوری به من گفت که خرید دو کلاه ایمنی دههزار نایرا، حدود چهل پوند خرج روی دستش میگذارد. ازآنجاکه او روزانه تنها سیصدتاچهارصد نایرا، کمتر از دو پوند، درآمد داشت، پیروی از قانون جدید برای او عملاً غیرممکن بود. همه میدانستند چه اتفاقی خواهد افتاد.
پلیس گشتهای سیّارش را در نقاط شلوغ شهر مثل بازار، پایانههای مسافربری و معابر شلوغ برپا خواهد کرد و در کمین موتورسواران خواهد نشست. موتورسواران نیز وقتی میفهمند که به دام پلیس افتادهاند، سعی میکنند با سرعت تمام از معرکه دور شوند و پلیس هم با باتوم و چماق به جانشان میافتد.
رانندگان آچابا معمولاً از ضعیفترین طبقات جامعهاند. فقط هم مردان به این حرفه مشغولاند. آنها افرادی هستند که سواد اندکی دارند و معمولاً فاقد هرگونه مهارت شغلیِ دیگری هستند. بسیاری از آنها خیابانخواباند و شبها را زیر پل یا سایبان مغازهها سر میکنند.
بعضی از آنها نیز برای محافظت از تنها منبع درآمد خود، شب را نیز روی موتورسیکلتشان میخوابند. مسافران این وسیلۀ نقلیه نیز عمدتاً افراد فقیرند. تعداد زیاد آچابا در خیابانهای نیجریه حکایت از مشکلات اقتصادی این کشور دارد. از دید بسیاری، قانون جدیدِ استفاده از کلاه ایمنی نیز صرفاً فشار دیگری بر این قشر آسیبپذیر و در معرض خطر است.
وقتی این قانون بهاجرا درآمد، اتفاق عجیبی افتاد. ازآنجاکه تقریباً هیچکس کلاه ایمنی نداشت، آنها راههای عجیبوغریبی برای پوشاندن سرشان ابداع کردند.
در خبرها عکس کسانی منتشر شد که سطل و قوطی رنگ سرشان کرده بودند. عجیبترین موارد موتورسوارانی بودند که سرشان را با پوست هندوانه یا پوست سوراخسوراخِ کدو پوشانده بودند. پیش از اختراع ظروف پلاستیکی، از اینجور چیزها بهجای آبکش استفاده میکردند.
این رانندگان آچابا در مقابل زورگیریهای تقریباً رسمیِ پلیس ایستادند. این مقاومتِ آنها اساساً در مخالفت با این قانون بود. اما بیشترِ شهروندان نیجریه عکسالعملی نداشتند. صرفاً قانونی دیگر به قوانین مفصل و دشوارکنندۀ زندگیشان اضافه شده بود. آنها تنها دعا میکردند. امیدوار بودند که پلیس بهزودی دست از سختگیری بردارد و آنها نیز به زندگی عادی خود بازگردند.
اما در یک قسمت از نیجریه، این موشوگربهبازی میان پلیس و موتورسواران تبعات بسیار جدیتری بههمراه داشت. در شهر مایدوگوری، مرکز ایالت بورنو در شمال شرقی این کشور، بهاجراگذاشتنِ قانون استفادۀ اجباری از کلاه ایمنی موجب بروز درگیریهای خشونتباری میان پلیس و گروه اسلامگرای تندرویی شد که تا آن زمان در جهان شناختهشده نبود. همین مسئله درنهایت نیجریه را وارد جنگی تمام عیار کرد.
دو سال بعد، من مجدداً آنجا بودم. مرد جوانی را دیدم که به ساختمان «جوخههای مسلّح ویژۀ مبارزه با دزدی»۲ در شهر مایدوگوری میبردندش. این ساختمان میان افراد محلی به نام «کارکشته» شناخته میشود؛ ظاهراً به این علت که جایگاه نیروهای نخبۀ پلیس است. ویژگی دیگر این ساختمان این است که اگر کسی را به این ساختمان ببرند، احتمالاً دیگر بیرون نخواهد آمد.
این مرد جوان محمد زکریا نام داشت. دو مأمور لباسشخصی او را به این مکان بردند. او چند روز پیش از آن، پس از توقف خودرویش در یکی از ایستهای بازرسی پلیس، بازداشت شده بود.
هیکلی نحیف داشت و بهنظر میرسید هنوز بیست سالش هم نشده باشد. پیراهن بلند و گشاد صورتی رنگی که بهتن داشت، کثیف و مندرس بود و لکههای خشکشدۀ خون روی آن خودنمایی میکرد.
زکریا به من و دیگر همکار روزنامهنگارم، عبداللهی کاورا ابوبکر که برای شبکۀ بیبیسی کار میکرد، گفت: «اسلحهای زیر صندلی پنهان کرده بودیم. آنها کشفش کردند.» زمانی که پلیس به او و همدستش دستور داد برای بازرسی از ماشین پیاده شوند، فردی که همراه زکریا بود تلاش کرد تا با خودرو از معرکه بگریزد. نیروهای سیار پلیس هم خودروی آنها را به رگبار بستند و فرد همراه او کشته شد. خودروی قرمزِ هاچبک آنها، که حالا سوراخسوراخ شده، هنوز در حیاط مرکز فرماندهی پلیس بورنو قرار دارد.
زکریا میگوید در سه عملیات قاچاق اسلحه شرکت داشته است. هر بار، او و همدستانش مسافت ۱۲۰کیلومتری مایدوگوری تا محل تحویل محمولۀ اسلحه را با خودرو طی کرده و سلاحها را از فرد دیگری تحویل میگرفتند. آن فرد قاچاقچی نیز خود، سلاحها را از طریق رودخانه و با قایق کوچک پارویی از مناطق کوهستانی هممرز با کامرون به آنجا میآورده است. قاچاقچیها هر بار چندین اسلحۀ کلاشنیکف و تعداد زیادی جعبۀ مهمات به آنان تحویل دادهاند. آنها نیز اسلحه و مهمات را در خودرو جاسازی میکردهاند. زکریا این سلاحها را از طریق شهر مایدوگوری به خانۀ بزرگی در حومۀ شهر داماتورو، مرکز ایالت یوبه میبرده است.
فرد قاچاقچی که با زکریا در ارتباط بود، این کار را در سال ۲۰۱۰ به وی پیشنهاد کرد؛ زمانی که زکریا به فروش کفش و شارژر موبایل اشتغال داشت. او میگوید: «آنها علنی دعوت به همکاری میکردند و همه میدانستند که آنها چهکارهاند.»
«آنها» اعضای گروه تندرویی بودند که بین سالهای ۲۰۰۵ تا ۲۰۰۶ در ساختمانی در منطقۀ راهآهن شهر مایدوگوری شکل گرفته بود. این گروه که به نام «بوکوحرام» شناخته میشود، آهستهآهسته افراد بیشتری را جذب تشکیلات خود کرد. بوکوحرام بهلحاظ لغوی یعنی «تحصیلات غربی حرام است».
مردی که ما برای صحبت با او به مایدوگوری آمده بودیم، مدتی عضو این گروه بود. نام مستعار وی در این گروه ابودُجانه بود که از یکی از صحابۀ پیامبر اسلام [ص] به این نام اقتباس شده است. او فضای حاکم بر مرکز فرماندهیِ این گروه در مایدوگوری را با ادبیاتی دینی توصیف میکند. شیوۀ زندگی در درون این مجموعه را محمد یوسف، رهبر کاریزماتیک این گروه تعیین میکرد. او نیز شیوۀ سختگیرانهای برای اجرای مناسک دینی توسط اعضای گروه داشت. ابودجانه با افتخار میگوید: «بله؛ من آنجا زندگی میکردم. در تمام کشور یک مسجد مثل آنجا پیدا نمیشد؛ جایی که بتوانی بروی و دانش بسیاری کسب کنی.»
در بیستم فوریۀ سال ۲۰۰۹، تعداد زیادی از اعضای این گروهِ مذهبی برای شرکت در یک مراسم تشییع جنازه راهی سفر بودند. تعداد زیادی از افراد حاضر در این کاروان با موتورسیکلت عازم مقصد بودند. پلیس آنها را متوقف کرد. نیروهای پلیس بخشی از نیروهای مسلح دولتی بودند که در عملیاتی موسوم به «عملیات ضربتی» شرکت داشتند. این گروه نظامیِ دولتی در سال ۲۰۰۵ برای مبارزه با اراذل و اوباشِ سیاسی شکل گرفت که در انتخابات دو سال پیش از آن دست به قتل و غارت زده بودند. دعوا میان اعضای گروه بوکوحرام و نیروهای پلیس بر سر پوشیدن کلاه ایمنی بالا گرفت. طبق برخی گزارشها، پلیس دست به اسلحه شد و بهسوی آنان شلیک کرد؛ اما عدهای نیز میگویند یکی از اعضای این گروه یکی از نیروهای پلیس را خلعسلاح کرد و تلاش کرد با اسحلۀ وی به دیگر نیروهای پلیس تیراندازی کند. داستان هرچه که بوده، پلیس درنهایت بهسوی آنان شلیک کرد و تعدادی از اعضای آن گروه را کشت. تعداد دیگری نیز زخمی شدند.
این نخستینباری نبود که عملیات ضربتی به درگیری با نیروهای گروه بوکوحرام میانجامید. رهبر این گروهِ تندرو پیش از این واقعه نیز به این نتیجه رسیده بود که هدف از این عملیات نظامیِ مشترک درگیری مستقیم با این گروه است. در خلال چند هفتۀ پس از این واقعه، یوسف تعدادی سخنرانی ایراد کرد. نوارها و سیدیهای این سخنرانی بهمیزان وسیع منتشر شد. فایلهای آن نیز از طریق بلوتوث دستبهدست میگشت. او در این سخنان از مسلمانان میخواهد تا «برای جهاد آماده شوند». آنگونه که او در این سخنرانیها میگوید، «بخشی از این آمادگی، مهیاشدن مادی است؛ مثل فراگیری مهارت تیراندازی، خرید اسلحه و بمب و نیز آموزش سربازان اسلام برای مبارزه با کفار. شما باید روح خود، خودروی خود و موتورسیکلت خود را برای خدا فدا کنید».
یوسف زمین کشاورزی بزرگی نیز در ایالت باوچی داشت که پایگاه گروه او بود. پس از انتشار سخنرانیهای مذکور، دولت نیجریه دستور حملۀ پلیس به زمین کشاورزی وی را صادر کرد. در یورش پلیس به زمین یوسف، صدها عضو شبکۀ بوکوحرام دستگیر شده و چندین نفر از اعضای آن نیز به قتل رسیدند. پس از آن نیز، پلیس مقر فرماندهی این گروه در مسجد ابنتیمیّه در شهر مایدوگوری را به محاصرۀ خود درآورد. ابودجانه به من گفت: «آنها بهجای آنکه با ما تعامل کنند، ما را تحریک میکردند و با جیپهای نظامی دورتادور پایگاهمان رژه میرفتند. ما منتظر فرصت مناسب بودیم و بهمحض فراهمشدن فرصت، از آن استفاده کردیم.»
وقتی نیروهای دولتی عقبنشینی کرده و دستور دادند به اعضای بوکوحرام از فاصلۀ دور تیراندازی شود، افرادِ داخل پایگاه نیز خود را مسلح کرده و به بیرون هجوم آوردند. بهگفتۀ ابودجانه، آنها به چند گروه تقسیم شدند. او خودش رهبری یکی از شاخهها را به عهده داشته که وظیفهاش گشتزنی در شهر و یافتن نیروهای مسلح پلیس و ارتش و حمله به آنها بوده است. بوکوحرام برای چهار روز متوالی مشغول آشوب و وحشتافکنی در خیابانهای مایدوگوری بود. آنها علاوهبر قتل نیروهای پلیس و سربازان ارتش، تعداد زیادی از غیرنظامیانی را که در خیابانها پرسه میزدند، مانند حیوانات سربریدند.
زمانی که مقامات دولتی مجدداً کنترل شهر را بهدست گرفتند، ارتش، محمد یوسف را بازدشت کرد. او در مقابلِ خبرنگارانی بازجوییشد که با گوشیهای تلفن خود از او فیلم میگرفتند. پس از آن، یوسف را به پلیس تحویل دادند. چند دقیقۀ بعد، او مرده بود. پلیس میگوید درحالیکه او قصد فرار داشت، به او شلیک کرده است؛ اما هیچکس این را باور نکرد. سپس پلیس جسد گلولهخوردۀ او را برای عکسبرداری به خبرنگاران نشان داد.
این واقعه شروع درگیریهای خشونتبار دیگری بود که تاکنون هزاران نفر را به کام مرگ فرستاده و حداقل یکونیم میلیون نفر را آواره کرده است. هفت سال پس از کشتهشدن یوسف، حالا اوضاع جنگ میان دولت نیجریه و گروه بوکوحرام تغییر کرده است. از اواخر سال ۲۰۱۴ تا اوایل سال ۲۰۱۵، این گروه حدود هفتاددرصد مناطق ایالت بورنو را در کنترل خود داشت و مقامات حکومتی نیز ظاهراً قدرتِ بازپسگرفتن این مناطق را نداشتند.
پس از پیروزی محمدو بوهاری در انتخابات، رئیسجمهور جدید این کشور که از اعضای حزب پیشروی کنگره است، تصمیم به بازسازی ساختار مدیریت نظامی این کشور گرفت. او تعدادی از ژنرالهای والارتبۀ ارتش را تعویض کرد. بوهاری امید داشت تا با این کار بتواند موضع دولت را در برابر بوکوحرام تقویت کند. تا ماه اوت ۲۰۱۵، ارتش این کشور توانست مناطق زیادی را از کنترل این گروه خارج ساخته و آنها را به نقاط دوردست عقب براند؛ اما جنگ بههیچوجه تمام نشده است.
در ماه نوامبر، بوکوحرام توانست با اجرای دو عملیات انتحاری طی ۴۸ ساعت، افراد زیادی را بکشد. این دو عملیات در شهرهای یولا، در شرق این کشور و کانو، در شمال بهوقوع پیوست. این دو صدها مایل از هم فاصله دارند. چنین حملاتی نشاندهندۀ عمق نفوذ این گروه در کشور است؛ حتی بیرون از مناطقی که زمانی تحت کنترل این گروه بودند. پس از آن نیز حملات و درگیریهایی ازایندست در مناطق مرزی در شمال شرقی نیجریه بهوقوع پیوسته؛ اما چندان در خبرها انعکاس نیافتهاند. همین جمعۀ گذشته در ۲۹ ژانویه، این گروه حملهای را در شهر دالوری ترتیب داد.
کشتههای این حمله تا هشتاد نفر گزارش شدهاند. شاهدان عینی میگویند صدای فریاد کودکان از خانههای در حال سوختن بهگوش میرسیده است. این حملات درحالی صورت میگیرد که بوهاری در ماه دسامبر اعلام کرد که جنگ علیه این گروه «ازلحاظ فنی تمام شده ست».
گروه یوسف ناگهان و در خلاء به وجود نیامد؛ حتی پیش از جنگ علنی میان دولت و بوکوحرام، این گروه در حال رشد بود. مردمانی از تمام طبقات جامعه در آن حضور داشتند؛ از کودکان خیابانی گرفته تا تاجران، دانشجویان ناراضی و حتی بازرگانان ثروتمند.
بسیاری از مردان و زنان جوانِ عضو این گروه از دانشگاه مایدوگوری به بوکوحرام پیوسته بودند. این دانشگاه در دهۀ ۱۹۹۰ مکانی بود که نخبگان کشور فرزندان خود را برای تحصیل به آن میفرستادند. دانشجویان این دانشگاه به عیاشی و فخرفروشی شهره بودند و ثروت خود را در مراسمهای تشریفاتی بهرخ یکدیگر میکشیدند. فرزندان جوان نخبگان کشور برای دستیابی به مقام «پادشاه دانشگاه» با یکدیگر مسابقه میگذاشتند. این لقب مختص کسی بود که بیشترین هزینه و ریختوپاش را برای مهمانیهای شبانه میپرداخت.
ریختن اسکناس بر سر مهمانها روش رایجی برای جشن و پایکوبی این دانشجویان بود و با عنوان «پاشیدن نایرا» شناخته میشد. این روش که در دهۀ ۱۹۷۰ و زمان رشد ناگهانیِ قیمت نفت رواج بیشتری داشت، برای تشویق نوازندگان، رقاصان و دختران زیبا بهکار میرفت؛ به این صورت که یکی از پسران پولدار، بارانی از اسکناس بر سر این افراد میریخت، تاآنجاکه آن شخص بهنشانۀ رضایت خم شده و پولها را از روی زمین بردارد.
این پولپرستی و نمایش ثروت برای برخی نشانۀ بیعدالتی و بیاخلاقی در قلب کشور بود. دانشجویان ناراضی و کسانی که از ادامۀ تحصیل در این دانشگاه انصراف داده بودند، به شاخهای از یک گروه سلَفی گرویدند و در مسجدی در مایدوگوری برای خود پایگاهی فراهم ساختند. بستگان و فرزندان مقاماتِ حکومتی نیز در میان این جوانانِ ناراضی دیده میشدند. برادرزادۀ فرماندار ایالت یوبه، پسر یکی از وزرای ایالت بورنو و پنج پسرِ یکی از بازرگانان سرشناس کشور، کسی که ثروت خود را از طریق قراردادهای دولتی بهدست آورده بود نیز در میان این گروه بودند. این مردانِ جوان بهسوی تفکر سلفی کشیده شدند. آنان معتقد بودند همین فسادهای اخلاقی است که سرمنشأ مشکلات موجود در ایالت بورنو است. بسیاری از آنها وقتی به این گروه پیوستند، مدرک تحصیلی خود را سوزاندند.
یک نفر پیدا شد که نیروی نهفته در این گروه رادیکال را شناسایی کرد؛ گروهی که درعین داشتنِ عقاید تندروانه، از خاستگاهی ویژه و خانوادههایی نخبه برآمده بودند. نام او محمد یوسف بود.
یوسف از اواسط دهۀ ۱۹۹۰ بهطور مداوم به مناطق شمال شرقی نیجریه سفر میکرد و سخنرانیهای متعددی در آنجا ایراد نمود. از همان زمان، او با اهالی این مناطق در ارتباط بود و بر همین اساس شروع به یارگیری در شهرهای مختلف کرد. یوسف سخنران محبوبی بود و مستمعین زیادی در این مناطق داشت. تفکرات تند او دربارۀ دولت نیجریه که آن را دولت کفر میدانست، خریداران زیادی درمیان مردم یافت. او در مساجد مختلف به ایراد نطقهای آتشین میپرداخت و در رادیو و تلوزیونهای محلی نیز به بحث و مناظره با دیگر اندیشمندن اسلامی مینشست.
بهگفتۀ حامیانش، یوسف یکی از هزاران نفری بود که با عنوان «فرزندان المَجیری» شناخته میشدند. آنها دستهای از طلاب علوم دینی بودند که برای گذران زندگی، در خیابانها گدایی میکردند. در سالهای ۲۰۰۰ و پس از آن، یوسف در مقام رهبر شاخۀ جوانانِ یک گروه سلفی در شهر مایدوگوری جایگاه ویژهای پیدا کرده بود. او در مسجد الحاجی محمدو ندیمی که یکی از مساجد محبوب شهر بود، پایگاهی برای خود دستوپا کرده بود.
یوسف به هواداران خود میگفت مسلمانانی که به هر شکلی در نظام دمکراتیک مشارکت کنند، مرتد بهحساب خواهند آمد و مؤمنین باید آنها را به قتل برسانند. بهعقیدۀ او، سرچشمۀ تمام فسادها نظام آموزشی این کشور است که بریتانیای مسیحی آن را در دوران استعمار در نیجریه پایهگذاری کرده. او بهجای آنکه روز جمعه سخنرانی کند، سخنرانیهای خود را در شهرهای شلوغ و روزهایی ایراد میکرد که بازارهای محلی برپا هستند. همین سنتشکنیِ او نهادهای اسلامی را به خشم آورد. این راهبرد موجب شد تا او بتواند پیروان زیادی را گرد خود جمع کند.
سالها پیش از قیام مسلحانه در سال ۲۰۰۹، شاهدان از میزان نفوذ یوسف در میان مردم حیرتزده بودند. نفوذ او در سراسر مناطق مرزی این کشور قابل مشاهده بود. گرهارد مولر کوساک، مردمشناس آلمانی، سالها به مطالعۀ روستایی در کوهستان ماندارا در نزدیکی مرز نیجریه با کامرون پرداخته است. او میگوید این روستا بهواقع «یکشَبه عوض شد».
آخرینباری که او در سال ۲۰۰۸ به این روستا رفت، آنچه بیش از همه موجب تعجب وی شد، وضعیت زنان روستا بود. او میگوید: «گویی ناگهان همهچیز عوض شده و زنها با پوشش کامل رفتوآمد میکردند. این زنان بودند که در خط مقدم تغییرات قرار داشتند.» در خلال سالهایی که مولر کوساک و همسرش در این روستا بودند، مدرسهای را نیز برای اهالی روستا بنیان نهادند. او با جمعآوری کمکهای مالی از دوستان و همکارانش توانسته بود مخارج خرید کتابهای درسی را فراهم کند. آخرینباری که به روستا رفت، مدرسه متروکه شده بود. او میگوید: «تمام کتابها را سوزانده بودند. همان زنان جوان بودند که کتابها را روی هم انباشته کردند و در مقابل مدرسه همه را سوزاندند.»
از همان ابتدا، یوسف هواداران خود را برای مبارزه آماده میکرد. در میان نسل اولِ هواداران او نظریهپردازانی وجود داشتند که به درگیری خشونتبار با دولت، شهروندان بیگناه، نهادهای اسلامی و هر کس دیگری که به اعتقاد آنها کافر بود، بسیار علاقهمند بودند. سالها حکومت سکولار در نیجریه موجب شد تا این افراد گرد هم آیند و گروهی «ضد نخبه» تشکیل دهند. رؤیای آنها سرزمینی آرمانی بر اساس احکام شریعت بود و معتقد بودند رسیدن به چنین آرمانی در نیجریه مستلزم خونریزیهای بیامان و مداوم است.
سَلفیهای منسوب به مسجد ندیمی، پیش از شورش سال ۲۰۰۹ نیز یک بار دست به تلاشی فاجعهآمیز برای تشکیل حکومتی اسلامی زده بودند. در سال ۲۰۰۳، مردی به نام محمد علی که از روند آهستۀ یوسف برای ساختن جنبشی مردمی به ستوه آمده بود، جمعیتی دویستنفره از زن و مرد جوان را با خود همراه ساخت تا به دشت و صحرا بروند و جامعهای جدید را از نو بنا کنند. آنها در نهایت در مناطق مرزی ایالت یوبه، در نزدیکی رودخانهای خشکیده در مرز نیجریه و جمهوری نیجر و در منطقهای به نام کاناما مستقر شدند. آنها مصمم بودند تا از دنیای فاسد دوری گزیده و سرزمینی نو را بر اساس خلوص و طهارت اسلامی بنیان نهند.
این گروه از شهرنشینانِ پرخاشجو و هنجارشکن، خیلی زود با افراد ساکن در آن منطقه درگیر شدند. در واقع، درگیری دقیقاً همان چیزی بود که آنها بهدنبالش بودند. آنان در بیشهزارهای منطقه و در نزدیکی منبع آب خندق کندند. به مراکز پلیس محلی و ساختمانهای دولتی نیز یورش بردند و اسلحههای آنان را ربودند تا از این طریق دولت را برای انجام عکسالعمل تحریک کنند. دولت نیز بهسرعت به این حملات واکنش نشان داد. ارتش با یک حملۀ کوتاه توانست آنها را شکست دهد و اردوگاه آنان را نابود کند. بیشتر اعضای گروه در این حادثه جان باختند. تعداد اندکی که زنده مانده بودند، بهسمت شمال و بهسوی مرز نیجر گریختند. برخی از آنها تا امروز نیز در همان منطقه بهسر میبرند. برخی بازماندگان این حادثه نیز به شهر مایدوگوری بازگشتند.
این عملیات ارتش توجه جهانی را بهسوی این گروه جلب کرد؛ چراکه آنها خود را «طالبان نیجریه» لقب داده بودند. اما در آن زمان، سفارت امریکا به این نتیجه رسیده بود که آنها ارتباطی با القاعده ندارند.
یوسف به قیام کاناما نپیوست؛ اما وقتی این گروه از هم پاشیده شد، او نیز در تبعیدی خودخواسته به عربستان سعودی رفت تا خود را از هرگونه اتهامی مبنی بر دستداشتن در این ماجرا تبرئه کند. تصور میشود طی زمانی که او در عربستان به سر میبُرد، ارتباطاتی نیز با سلفیهای همفکر خود گرفت و توانست آنان را در حمایت از خود ترغیب کند. او تنها یک سال بعد دوباره به مایدوگوری بازگشت.
بهمحض بزگشت از عربستان در سال ۲۰۰۵، او شبکۀ خود در نیجریه را بازسازی کرد و مسجد و پایگاه ابن تیمیه را در منطقۀ راهآهنِ شهر مایدوگوری بنا نهاد. یوسف زمین این مسجد را با کمک مالی پدرزن خود خریداری کرد. وجود این پایگاه در آن منطقه از قلب شهر مرکزی ایالت بورنو، برای تجدید حیات این گروه ضروری بود. این بار درعوضِ رفتن به بیشهزار، این گروه پایگاه خود را در وسط شهر بنا کرد. به همین علت راههای ارتباطی زیادی برای یارگیری و تأمین هزینههای خود پیشرو داشت. جمعیت مایدوگوری طی سالهای اخیر بهشدت رشد کرده است. کویریشدن مناطق شمالی ایالت بورنو در یک دهۀ گذشته موجب ازبینرفتن زمینهای کشاورزی در این مناطق شده و سیل جمعیت روستایی را بهسوی شهر روانه کرده است.
محمد کبیر عیسی، استاد دانشگاه احمدو بِلو در شهر زاریا، میگوید: «وقتی روستاییان بهدنبال زندگیِ بهتر راهیِ شهر میشوند، حباب میترکد و آنها میفهمند چیزی که بهدنبالش بودند در آنجا نیست. آنوقت است که آنها شکار آسانی برای سازمانهای نظامی و شورشی میشوند.»
تا پایان سال ۲۰۰۸، این گروه مانند دولتی درون دولت عمل میکرد؛ بهگونهای که نهادهای مستقل خود را برای ادارۀ این منطقه داشت: شامل مجلس شورا برای تصمیمگیری و پلیس مذهبی برای اجرای قوانین شریعت. این گروه حتی شکلی ابتدایی از سیستم رفاه عمومی را نیز فراهم کرده بود و افراد جویای کار را در زمینهایی که در ایالت باوچی بهچنگ آورده بود، بهکار میگرفت. آنها حتی به کسانی که میخواستند پروژههای خود را بهاجرا درآورند، وامهای کوچک میدادند. بسیاری از مردم پول این وام را برای خرید موتورسیکلت استفاده کردند و رانندۀ آچابا شدند. این گروه حتی ازدواج میان اعضای خود را تسهیل میکرد؛ اتفاقی که برای بسیاری از افراد فقیر این منطقه در زندگی عادی ممکن نبود. یوسف و هوادارانش در چشم مردم انسانهای عادی بودند؛ نه شورشیانی جنگجو.
یوسف همچنین بین طبقات مختلف شهر پذیرفته شده بود و بهراحتی در میان آنها رفتوآمد میکرد. شهر مایدوگوری از قدیم بهلحاظ تجاری محل مهمی بود و بازرگانان مختلفی در این شهر رفتوآمد داشتند. نزدیکی این شهر به مرز سه کشورِ کامرون، چاد و نیجر آن را به محلی برای دادوستد کالاهای مختلف از جمله کود، نفت سفید، گازوئیل و بنزین تبدیل کرده بود. بازرگانان شهر مایدوگوری پول خوبی از راه تجارت این مواد بهدست میآوردند. برخی کسانی که جذب گروه سلفیِ یوسف شدند، بازرگانانی بودند که تصور میکردند باید کفارۀ زندگیِ مرفه خود را بپردازند.
با توافق یوسف و دولت نیجریه مسجد ابن تیمیه اجازۀ فعالیت داشت. این توافق با میانجیگریِ یکی از شیوخ سلفی در عربستان سعودی، میان جانشین فرماندار ایالت بورنو و یوسف به امضا رسیده بود. یوسف متعهد شده بود که ارتباطی با گروههای جداییطلب در کاناما نداشته باشد و دیگر هیچگاه به ترویج جهاد خشونتبار نپردازد. اما در سالهای بعد، او به تعهداتش پشت کرد. مأموران امنیتی چندبار او را بازداشت کردند؛ اما بلافاصله آزاد شد. خبرنگاری که برای اولینبار دربارۀ گروه یوسف گزارش تهیه کرده، معتقد است که او حداقل در این مراحل اولیه بهشدت مورد حمایت علی مودو شریف، فرماندار ایالت بورنو بود.
احمد سلکیدا، خبرنگارروزنامۀ دیلی تراست، در سالهای پیش از ۲۰۰۹ گزارشهای مفصلی دربارۀ این گروه منتشر کرد. او معتقد است که یوسف علیرغم اظهار بیمیلی به سیاست در فضاهای عمومی، به یارگیری سیاسی میپرداخت و با شریف، فرماندار بورنو، منافع مشترکی پیدا کرده بود. این دو از همکاری با هم سود میبردند. یوسف بهدنبال اجرای شدیدتر قوانین شریعت بود و شریف نیز بهدنبال انتخابشدن مجدد در سِمت خویش. بااینحال، شریف هرگونه همکاری یا توافق با این گروه را تکذیب کرده است.
این دو در فضای عمومی روابط خصمانهای با یکدیگر داشتند. یوسف، شریف را «کافر» میخواند و بهدنبال قتل او بود؛ اما شریف میدانست که درگیری با یوسف تصمیم عاقلانهای نیست. او درعوض بهدنبال جلب نظر او بود و برای این کار یکی از جنگجویان مشهور بوکوحرام به نام بوجی فوئی را وزیر امور مذهبی این ایالت کرد.
سلکیدا به من گفت که تا آخرین روزهای پیش از شورش، یوسف هنوز معتقد بود میتوان با دولت به توافق رسید و نیز تصور میکرد که شریف از مواضع نامنعطف بوکوحرام حمایت خواهد کرد؛ اما آن زمان شریف دیگر قدرتی نداشت و نمیتوانست از یوسف محافظت کند. یوسف را تحویل پلیس دادند و بهسرعت اعدام شد. سؤالاتی مثل اینکه چرا او به این سرعت کشته شد و چهکسانی از ساکتکردن و کشتنِ سریع او سود بردند، همچنان بیپاسخ ماندهاند.
پس از مرگ یوسف، هواداران مسلح او مخفی شدند؛ اما همچنان به آرمانهای او وفادار ماندند. از آن زمان که ابوبکر شکائو، دستیار و قائممقام یوسف، به رهبری گروه بوکوحرام منصوب شد، اولویت این گروه انتقامجویی بوده است. اولین هدفِ این گروه، پلیس بود. آنها با حمله به گشتهای ایست و بازرسی پلیس، آنها را به قتل رساندند و سلاحهایشان را به غنیمت گرفتند. افسران عالیرتبۀ پلیس، سیاستمداران محلی و رهبران سنتی نیز در منازل خود هدف ترور و سوءقصد قرارگرفتند. پس از قیام مسلحانۀ بوکوحرام، مقامات دولتی از رهبران سنتی برای شناسایی اعضای این گروه تقاضای کمک کردند. آنان بهمحض شناسایی اعضای این گروه، آنها را به قتل میرساندند و خانۀ آنان را بهعنوان پاداش، به فردی میدادند که این اطلاعات را در اختیار دولت گذاشته بود. اعضای بوکوحرام هم برای تلافی، کسانی را که به آنها خیانت کرده بودند، میکشتند و اموالشان را بهعنوان «غنیمت جنگی» به جنگجویان جهادی میدادند.
در یکی از شبهای ماه ژوئن سال۲۰۱۱، محمد منگا، رانندۀ ۳۵سالۀ یک خودروی تجاری، از محلی در نزدیکی مایدوگوری بهسمت پایتخت در حرکت بود. در خودروی او یک وسیلۀ انفجاری نصب شده بود. این وسیله را یا القاعده در «مغرب اسلامی» تهیه کرده بود یا الشباب در سومالی. مقر افراد القاعده در آن زمان در اردوگاههایی در صحرای افریقا بود. او با خودروی خود به مرکز فرماندهی پلیس این کشور رفت، از دژبانی عبور کرد و تا جلوی درب ورودی ساختمان رسید. سپس خودرو را در میان جمعیت منفجر کرد. این حادثه پنج کشته و بیش از صد مجروح بهجای گذاشت.
بعدها یکی از سخنگویان گروه بوکوحرام گفت محمد منگا میراث گرانقدری را برای همسر و پنج فرزندش به یادگار گذاشت. عکسی از او به خبرنگاران دادند که او را با یک اسلحۀ کلاشنیکف در حال سوارشدن به خودروی انتحاری نشان میداد. منگا لبخندی بر لب داشت و برای دوربین دست تکان میداد. سخنگوی این گروه به احمد سلکیدا گفت: «او آرام بود و هیچگاه از خود ترس نشان نداد. همه به احوالات او رشک میبردند و آرزو میکردند که کاش نوبت آنها بود تا به عملیات بروند و روانۀ بهشت شوند.»
بوکوحرام این عملیات را چند هفتۀ بعد نیز مجدداً تکرار کرد. آنها خودروی بمبگذاریشدۀ دیگری را در ماه اوت سال ۲۰۱۱ در جلوی ساختمان سازمان ملل در ابیجا منفجر کردند. دستکم ۲۱ نفر در این حادثه کشته و بسیاری نیز مجروح شدند.
این گروه یک سلسله عملیات بمبگذاری در شهرهای مایدوگوری، جوس، کادونا و پایتخت بهراه انداخت و حملات همزمانی نیز در شهر کانو علیه نیروهای امنیتی ترتیب داد. این گروه به
محمد کبیر عیسی، استاد دانشگاه احمدو بِلو در شهر زاریا، میگوید: «وقتی روستاییان بهدنبال زندگیِ بهتر راهیِ شهر میشوند و میفهمند چیزی که بهدنبالش بودند در آنجا نیست، شکار آسانی برای سازمانهای نظامی و شورشی میشوند.»
کلیساها، دانشگاهها، مدارس، ایستگاههای اتوبوس و بازارهای محلی حمله کرد و هزاران نفر را بهکام مرگ کشاند. تنها ظرف چند سال از ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۴، بوکوحرام از یک گروه مذهبی رادیکال و تندرو به یک گروه تروریستی پرقدرت و خطرناک بدل شد.
همزمان با افزایش قدرت این گروه و تصرف کامل شهر، تعداد هواداران آن نیز بیشتروبیشتر شد. گروههایی از دزدان مسلح نیز به این گروه ملحق شدند تا از هرجومرجی که بهوجود آمده بود، برای غارت و دزدی استفاده کنند. گروههای دیگری نیز برای حلوفصل مناقشات قدیمیِ قومی و مذهبی، عمدتاً بر سرِ زمین، به این گروههای مسلح پیوستند. عدهای دیگر از شهروندان عادی نیز بهزور مجبور به خدمت نظامی به این گروه شدند.
زکریا، زندانیِ جوانی که در سال ۲۰۱۱ به ملاقاتش رفتم، بهزور به عضویت گروه بوکوحرام درآمده بود. من و همکارم، عبداللهی کاورا، در ساختمان «جوخههای مسلّح ویژۀ مبارزه با دزدی» در شهر مایدوگوری نشسته بودیم و به داستان او گوش میکردیم.
زکریا را در کودکی، مادربزرگش تربیت کرده بود. بیشترِ دوران کودکی و نوجوانی او بهدور از پدر و مادرش سپری شد. پس از آنکه والدینش از هم جدا شدند، مادرش با مردی ازدواج کرد که علاقهای به زکریا نداشت. اما پس از گذشت مدتی، مادرش پیش زکریا برگشت. او میگوید وقتی مادرش آمد، با خود کمی پول هم آورد. اما وقتی آن پول تمام شد، آنها پول کافی برای ادامۀ تحصیل زکریا نداشتند. مادرش فرزندان دیگری نیز داشت که از زکریا کوچکتر بودند و باید از آنها مراقبت میکرد. او بدون هیچ مدرکی ترک تحصیل کرد و به دستفروشی رویآورد. او با فروش کفش و لوازم جانبی تلفن میتوانست هر هفته بین دوهزارتاسههزار نایرا، حدود ده پوند، با خود به خانه ببرد. او که حالا ۲۲ سال دارد، میگوید دو همسر و دو فرزند داشته است. زکریا برای تأمین معاش اهلوعیال خود در مشقت زیادی بود تا وقتی که یکی از اعضای بوکوحرام به او پیشنهاد قاچاق اسلحه داد.
او میگوید: «آنها به من قول دریافت دویستهزار نایرا دادند؛ اما در سفر اول، تنها هفتادهزار نایرا به من دادند. این مبلغ در سفر دوم به چهلهزار نایرا کاهش یافت. من هرگز به ایدئولوژی بوکوحرام علاقهای نداشتم. آنها مرا را تهدید کردند و گفتند حالا که ما را میشناسی و میدانی چهکار میکنیم، یا باید کاری را که از تو میخواهیم، بکنی یا تو را به قتل میرسانیم. نمیشود رازشان را بدانی و بعد بگذارند بروی پی کارت. بهمحض آنکه این چیزها را دانستی، باید عضوی از آنها شوی وگرنه از دستت خلاص میشوند. من از جانم میترسیدم.»
وقتی پلیس او را دستگیر کرد، هرآنچه پلیس میخواست، به آنها گفت. او میگوید: «حالا هم نیروهای امنیتی مرا گرفتهاند و از من میخواهند به آنها کمک کنم. تا همینجایش هم من به دردسر افتادهام. اگر آنها دستشان به من برسد، سرم را خواهند برید». صدای زکریا خیلی لرزان و آرام بود. او خیلی جوان بهنظر میرسید.
شبکۀ ارتباطات بوکوحرام در ایالتهای بورنو، آداماوا و یوبه بهمیزان زیادی از چشم ارتش پنهان مانده بود. این گروه در این مناطق قویتر شد تاجاییکه در دستههای بزرگ به شهرهای مختلف حمله میکرد و کاروانهای بزرگی از آنها با خودروهای بهسرقترفتۀ تویوتا هایلوکس در این مناطق جولان میدادند. شگرد آنان این بود که به شهر بروند و در مسجد شهر حضور خود را اعلام کنند. پس از آنکه اعضای گروه، شهر را محاصره میکردند و تمام مردم را راهی مسجد میکردند، به مردان جوان اختیار میدادند که یا به آنان بپیوندند یا کشته شوند. در ماه فوریۀ سال ۲۰۱۴، بوکوحرام به یک مدرسۀ پسرانه حمله کرد و پس از آنکه دانشآموزان را در بیرون خوابگاهشان بهخط کرد، ۵۹ دانشآموز را بهقتل رساند و جسدهایشان را سوزاند.
در ماه مارس ۲۰۱۴ نیز بوکوحرام به پایگاه نظامی گیوا حمله برد. فیلمی که این گروه از حملۀ خود منتشر کرد، مردانی را نشان میدهد که بهآرامی بهسوی این پایگاه نظامی در حومۀ شهر مایدوگوری حرکت میکنند. این جنگجویان که بیشترشان مردان بسیار جوانی هستند، تلاشی برای مخفیکردن این عملیات نمیکنند و علناً بهسوی پایگاه پیش میروند. وقتی وارد پایگاه میشوند، ابتدا هشتصد نفر از زندانیان آنجا را آزاد میکنند. برخی از این زندانیها پیش از دستگیری توسط ارتش، عضو گروه بوکوحرام نبودند؛ اما حالا که این گروه آزادشان کرده بود، نمیتوانستند در زندان بمانند، چراکه قطعاً کشته میشدند. آنها دو راه پیشِ رو داشتند: میتوانستند از زندان بیرون رفته و خودشان فرار کنند که دراینصورت ممکن بود دوباره دستگیر شوند و نیز میتوانستند به گروهی بپیوندند که آزادشان کرده بود.
سرنوشت آنهایی که به بوکوحرام نپیوستند و خودشان خواستند فرار کنند، بعداً توسط سازمان عفو بینالملل معلوم شد: ۶۴۵ نفر از کسانی که از همراهی با این گروه شبهنظامی سرباززدند، محاصره شده و به قتل رسیدند. اجساد آنها نیز در یک گور دستجمعی روی هم انباشته شد. احتمالاً بسیاری نیز سرنوشتشان را مثل زکریا میدیدند. آنها میتوانستند یا به بوکوحرام بپیوندند یا کشته شوند.
پس از ملاقاتمان با زکریا، من و همکارم بیرون ساختمان پلیس ایستاده بودیم. هر دو بهشدت تحتتأثیر داستان زکریا قرار گرفته بودیم. من از همکارم پرسیدم: «آنها میخواهند این پسر را بکشند؛ اینطور نیست؟» کاورا تنها سرش را به نشانۀ تأیید تکان داد.
* این نوشتار برگرفته است از کتاب اندرو واکر، قلب کافر را بخور.
* منبع: فرادید
به گزارش گاردین، درگیریهای خشونتبار این گروهک سلفی با دولت نیجریه، تاکنون هزاران نفر را به کام مرگ فرستاده و حداقل یکونیم میلیون نفر را آواره کرده است. اندرو واکر نویسندۀ کتاب «قلب کافر را بخور» بعد از ده سال قلمزدن دربارۀ نیجریه، در نوشتار حاضر داستان تولد بوکوحرام را روایت میکند.
در ماه فوریۀ سال ۲۰۰۹، در پایانۀ مسافربری در شهرک مارابا۱ ایستاده بودم و به موتورسیکلتسوارانی نگاه میکردم که سرشان را با گیاهان خشکشده پوشانده بودند. پلیس نیجریه اخیراً قوانین سختی برای استفاده از کلاه ایمنی توسط رانندگان و سرنشینان موتورسیکلتها به اجرا گذاشته بود.
در شمال نیجریه به تاکسیهای موتوری «آچابا» میگویند. اگر کسی از این تاکسیها استفاده کند، رانندۀ موتورسیکلت باید برای مسافر نیز کلاه ایمنی فراهم کند. همهمهای برپا بود. همه میدانستند که سفرکردن با آچابا کار خطرناکی است. رانندههای این موتورسیکلتها به بیمسئولیتی و کارهای خطرناک شهره بودند. اما بسیاری از شهروندان نیجریه نیز از قانون جدید راضی نبودند.
اول از همه، این قانون به پلیس فرصت زورگیری و اخّاذی میداد. یکی از رانندگانِ تاکسیِ موتوری به من گفت که خرید دو کلاه ایمنی دههزار نایرا، حدود چهل پوند خرج روی دستش میگذارد. ازآنجاکه او روزانه تنها سیصدتاچهارصد نایرا، کمتر از دو پوند، درآمد داشت، پیروی از قانون جدید برای او عملاً غیرممکن بود. همه میدانستند چه اتفاقی خواهد افتاد.
پلیس گشتهای سیّارش را در نقاط شلوغ شهر مثل بازار، پایانههای مسافربری و معابر شلوغ برپا خواهد کرد و در کمین موتورسواران خواهد نشست. موتورسواران نیز وقتی میفهمند که به دام پلیس افتادهاند، سعی میکنند با سرعت تمام از معرکه دور شوند و پلیس هم با باتوم و چماق به جانشان میافتد.
رانندگان آچابا معمولاً از ضعیفترین طبقات جامعهاند. فقط هم مردان به این حرفه مشغولاند. آنها افرادی هستند که سواد اندکی دارند و معمولاً فاقد هرگونه مهارت شغلیِ دیگری هستند. بسیاری از آنها خیابانخواباند و شبها را زیر پل یا سایبان مغازهها سر میکنند.
بعضی از آنها نیز برای محافظت از تنها منبع درآمد خود، شب را نیز روی موتورسیکلتشان میخوابند. مسافران این وسیلۀ نقلیه نیز عمدتاً افراد فقیرند. تعداد زیاد آچابا در خیابانهای نیجریه حکایت از مشکلات اقتصادی این کشور دارد. از دید بسیاری، قانون جدیدِ استفاده از کلاه ایمنی نیز صرفاً فشار دیگری بر این قشر آسیبپذیر و در معرض خطر است.
وقتی این قانون بهاجرا درآمد، اتفاق عجیبی افتاد. ازآنجاکه تقریباً هیچکس کلاه ایمنی نداشت، آنها راههای عجیبوغریبی برای پوشاندن سرشان ابداع کردند.
در خبرها عکس کسانی منتشر شد که سطل و قوطی رنگ سرشان کرده بودند. عجیبترین موارد موتورسوارانی بودند که سرشان را با پوست هندوانه یا پوست سوراخسوراخِ کدو پوشانده بودند. پیش از اختراع ظروف پلاستیکی، از اینجور چیزها بهجای آبکش استفاده میکردند.
این رانندگان آچابا در مقابل زورگیریهای تقریباً رسمیِ پلیس ایستادند. این مقاومتِ آنها اساساً در مخالفت با این قانون بود. اما بیشترِ شهروندان نیجریه عکسالعملی نداشتند. صرفاً قانونی دیگر به قوانین مفصل و دشوارکنندۀ زندگیشان اضافه شده بود. آنها تنها دعا میکردند. امیدوار بودند که پلیس بهزودی دست از سختگیری بردارد و آنها نیز به زندگی عادی خود بازگردند.
اما در یک قسمت از نیجریه، این موشوگربهبازی میان پلیس و موتورسواران تبعات بسیار جدیتری بههمراه داشت. در شهر مایدوگوری، مرکز ایالت بورنو در شمال شرقی این کشور، بهاجراگذاشتنِ قانون استفادۀ اجباری از کلاه ایمنی موجب بروز درگیریهای خشونتباری میان پلیس و گروه اسلامگرای تندرویی شد که تا آن زمان در جهان شناختهشده نبود. همین مسئله درنهایت نیجریه را وارد جنگی تمام عیار کرد.
دو سال بعد، من مجدداً آنجا بودم. مرد جوانی را دیدم که به ساختمان «جوخههای مسلّح ویژۀ مبارزه با دزدی»۲ در شهر مایدوگوری میبردندش. این ساختمان میان افراد محلی به نام «کارکشته» شناخته میشود؛ ظاهراً به این علت که جایگاه نیروهای نخبۀ پلیس است. ویژگی دیگر این ساختمان این است که اگر کسی را به این ساختمان ببرند، احتمالاً دیگر بیرون نخواهد آمد.
این مرد جوان محمد زکریا نام داشت. دو مأمور لباسشخصی او را به این مکان بردند. او چند روز پیش از آن، پس از توقف خودرویش در یکی از ایستهای بازرسی پلیس، بازداشت شده بود.
هیکلی نحیف داشت و بهنظر میرسید هنوز بیست سالش هم نشده باشد. پیراهن بلند و گشاد صورتی رنگی که بهتن داشت، کثیف و مندرس بود و لکههای خشکشدۀ خون روی آن خودنمایی میکرد.
زکریا به من و دیگر همکار روزنامهنگارم، عبداللهی کاورا ابوبکر که برای شبکۀ بیبیسی کار میکرد، گفت: «اسلحهای زیر صندلی پنهان کرده بودیم. آنها کشفش کردند.» زمانی که پلیس به او و همدستش دستور داد برای بازرسی از ماشین پیاده شوند، فردی که همراه زکریا بود تلاش کرد تا با خودرو از معرکه بگریزد. نیروهای سیار پلیس هم خودروی آنها را به رگبار بستند و فرد همراه او کشته شد. خودروی قرمزِ هاچبک آنها، که حالا سوراخسوراخ شده، هنوز در حیاط مرکز فرماندهی پلیس بورنو قرار دارد.
زکریا میگوید در سه عملیات قاچاق اسلحه شرکت داشته است. هر بار، او و همدستانش مسافت ۱۲۰کیلومتری مایدوگوری تا محل تحویل محمولۀ اسلحه را با خودرو طی کرده و سلاحها را از فرد دیگری تحویل میگرفتند. آن فرد قاچاقچی نیز خود، سلاحها را از طریق رودخانه و با قایق کوچک پارویی از مناطق کوهستانی هممرز با کامرون به آنجا میآورده است. قاچاقچیها هر بار چندین اسلحۀ کلاشنیکف و تعداد زیادی جعبۀ مهمات به آنان تحویل دادهاند. آنها نیز اسلحه و مهمات را در خودرو جاسازی میکردهاند. زکریا این سلاحها را از طریق شهر مایدوگوری به خانۀ بزرگی در حومۀ شهر داماتورو، مرکز ایالت یوبه میبرده است.
فرد قاچاقچی که با زکریا در ارتباط بود، این کار را در سال ۲۰۱۰ به وی پیشنهاد کرد؛ زمانی که زکریا به فروش کفش و شارژر موبایل اشتغال داشت. او میگوید: «آنها علنی دعوت به همکاری میکردند و همه میدانستند که آنها چهکارهاند.»
«آنها» اعضای گروه تندرویی بودند که بین سالهای ۲۰۰۵ تا ۲۰۰۶ در ساختمانی در منطقۀ راهآهن شهر مایدوگوری شکل گرفته بود. این گروه که به نام «بوکوحرام» شناخته میشود، آهستهآهسته افراد بیشتری را جذب تشکیلات خود کرد. بوکوحرام بهلحاظ لغوی یعنی «تحصیلات غربی حرام است».
مردی که ما برای صحبت با او به مایدوگوری آمده بودیم، مدتی عضو این گروه بود. نام مستعار وی در این گروه ابودُجانه بود که از یکی از صحابۀ پیامبر اسلام [ص] به این نام اقتباس شده است. او فضای حاکم بر مرکز فرماندهیِ این گروه در مایدوگوری را با ادبیاتی دینی توصیف میکند. شیوۀ زندگی در درون این مجموعه را محمد یوسف، رهبر کاریزماتیک این گروه تعیین میکرد. او نیز شیوۀ سختگیرانهای برای اجرای مناسک دینی توسط اعضای گروه داشت. ابودجانه با افتخار میگوید: «بله؛ من آنجا زندگی میکردم. در تمام کشور یک مسجد مثل آنجا پیدا نمیشد؛ جایی که بتوانی بروی و دانش بسیاری کسب کنی.»
در بیستم فوریۀ سال ۲۰۰۹، تعداد زیادی از اعضای این گروهِ مذهبی برای شرکت در یک مراسم تشییع جنازه راهی سفر بودند. تعداد زیادی از افراد حاضر در این کاروان با موتورسیکلت عازم مقصد بودند. پلیس آنها را متوقف کرد. نیروهای پلیس بخشی از نیروهای مسلح دولتی بودند که در عملیاتی موسوم به «عملیات ضربتی» شرکت داشتند. این گروه نظامیِ دولتی در سال ۲۰۰۵ برای مبارزه با اراذل و اوباشِ سیاسی شکل گرفت که در انتخابات دو سال پیش از آن دست به قتل و غارت زده بودند. دعوا میان اعضای گروه بوکوحرام و نیروهای پلیس بر سر پوشیدن کلاه ایمنی بالا گرفت. طبق برخی گزارشها، پلیس دست به اسلحه شد و بهسوی آنان شلیک کرد؛ اما عدهای نیز میگویند یکی از اعضای این گروه یکی از نیروهای پلیس را خلعسلاح کرد و تلاش کرد با اسحلۀ وی به دیگر نیروهای پلیس تیراندازی کند. داستان هرچه که بوده، پلیس درنهایت بهسوی آنان شلیک کرد و تعدادی از اعضای آن گروه را کشت. تعداد دیگری نیز زخمی شدند.
این نخستینباری نبود که عملیات ضربتی به درگیری با نیروهای گروه بوکوحرام میانجامید. رهبر این گروهِ تندرو پیش از این واقعه نیز به این نتیجه رسیده بود که هدف از این عملیات نظامیِ مشترک درگیری مستقیم با این گروه است. در خلال چند هفتۀ پس از این واقعه، یوسف تعدادی سخنرانی ایراد کرد. نوارها و سیدیهای این سخنرانی بهمیزان وسیع منتشر شد. فایلهای آن نیز از طریق بلوتوث دستبهدست میگشت. او در این سخنان از مسلمانان میخواهد تا «برای جهاد آماده شوند». آنگونه که او در این سخنرانیها میگوید، «بخشی از این آمادگی، مهیاشدن مادی است؛ مثل فراگیری مهارت تیراندازی، خرید اسلحه و بمب و نیز آموزش سربازان اسلام برای مبارزه با کفار. شما باید روح خود، خودروی خود و موتورسیکلت خود را برای خدا فدا کنید».
یوسف زمین کشاورزی بزرگی نیز در ایالت باوچی داشت که پایگاه گروه او بود. پس از انتشار سخنرانیهای مذکور، دولت نیجریه دستور حملۀ پلیس به زمین کشاورزی وی را صادر کرد. در یورش پلیس به زمین یوسف، صدها عضو شبکۀ بوکوحرام دستگیر شده و چندین نفر از اعضای آن نیز به قتل رسیدند. پس از آن نیز، پلیس مقر فرماندهی این گروه در مسجد ابنتیمیّه در شهر مایدوگوری را به محاصرۀ خود درآورد. ابودجانه به من گفت: «آنها بهجای آنکه با ما تعامل کنند، ما را تحریک میکردند و با جیپهای نظامی دورتادور پایگاهمان رژه میرفتند. ما منتظر فرصت مناسب بودیم و بهمحض فراهمشدن فرصت، از آن استفاده کردیم.»
وقتی نیروهای دولتی عقبنشینی کرده و دستور دادند به اعضای بوکوحرام از فاصلۀ دور تیراندازی شود، افرادِ داخل پایگاه نیز خود را مسلح کرده و به بیرون هجوم آوردند. بهگفتۀ ابودجانه، آنها به چند گروه تقسیم شدند. او خودش رهبری یکی از شاخهها را به عهده داشته که وظیفهاش گشتزنی در شهر و یافتن نیروهای مسلح پلیس و ارتش و حمله به آنها بوده است. بوکوحرام برای چهار روز متوالی مشغول آشوب و وحشتافکنی در خیابانهای مایدوگوری بود. آنها علاوهبر قتل نیروهای پلیس و سربازان ارتش، تعداد زیادی از غیرنظامیانی را که در خیابانها پرسه میزدند، مانند حیوانات سربریدند.
زمانی که مقامات دولتی مجدداً کنترل شهر را بهدست گرفتند، ارتش، محمد یوسف را بازدشت کرد. او در مقابلِ خبرنگارانی بازجوییشد که با گوشیهای تلفن خود از او فیلم میگرفتند. پس از آن، یوسف را به پلیس تحویل دادند. چند دقیقۀ بعد، او مرده بود. پلیس میگوید درحالیکه او قصد فرار داشت، به او شلیک کرده است؛ اما هیچکس این را باور نکرد. سپس پلیس جسد گلولهخوردۀ او را برای عکسبرداری به خبرنگاران نشان داد.
این واقعه شروع درگیریهای خشونتبار دیگری بود که تاکنون هزاران نفر را به کام مرگ فرستاده و حداقل یکونیم میلیون نفر را آواره کرده است. هفت سال پس از کشتهشدن یوسف، حالا اوضاع جنگ میان دولت نیجریه و گروه بوکوحرام تغییر کرده است. از اواخر سال ۲۰۱۴ تا اوایل سال ۲۰۱۵، این گروه حدود هفتاددرصد مناطق ایالت بورنو را در کنترل خود داشت و مقامات حکومتی نیز ظاهراً قدرتِ بازپسگرفتن این مناطق را نداشتند.
پس از پیروزی محمدو بوهاری در انتخابات، رئیسجمهور جدید این کشور که از اعضای حزب پیشروی کنگره است، تصمیم به بازسازی ساختار مدیریت نظامی این کشور گرفت. او تعدادی از ژنرالهای والارتبۀ ارتش را تعویض کرد. بوهاری امید داشت تا با این کار بتواند موضع دولت را در برابر بوکوحرام تقویت کند. تا ماه اوت ۲۰۱۵، ارتش این کشور توانست مناطق زیادی را از کنترل این گروه خارج ساخته و آنها را به نقاط دوردست عقب براند؛ اما جنگ بههیچوجه تمام نشده است.
در ماه نوامبر، بوکوحرام توانست با اجرای دو عملیات انتحاری طی ۴۸ ساعت، افراد زیادی را بکشد. این دو عملیات در شهرهای یولا، در شرق این کشور و کانو، در شمال بهوقوع پیوست. این دو صدها مایل از هم فاصله دارند. چنین حملاتی نشاندهندۀ عمق نفوذ این گروه در کشور است؛ حتی بیرون از مناطقی که زمانی تحت کنترل این گروه بودند. پس از آن نیز حملات و درگیریهایی ازایندست در مناطق مرزی در شمال شرقی نیجریه بهوقوع پیوسته؛ اما چندان در خبرها انعکاس نیافتهاند. همین جمعۀ گذشته در ۲۹ ژانویه، این گروه حملهای را در شهر دالوری ترتیب داد.
کشتههای این حمله تا هشتاد نفر گزارش شدهاند. شاهدان عینی میگویند صدای فریاد کودکان از خانههای در حال سوختن بهگوش میرسیده است. این حملات درحالی صورت میگیرد که بوهاری در ماه دسامبر اعلام کرد که جنگ علیه این گروه «ازلحاظ فنی تمام شده ست».
گروه یوسف ناگهان و در خلاء به وجود نیامد؛ حتی پیش از جنگ علنی میان دولت و بوکوحرام، این گروه در حال رشد بود. مردمانی از تمام طبقات جامعه در آن حضور داشتند؛ از کودکان خیابانی گرفته تا تاجران، دانشجویان ناراضی و حتی بازرگانان ثروتمند.
بسیاری از مردان و زنان جوانِ عضو این گروه از دانشگاه مایدوگوری به بوکوحرام پیوسته بودند. این دانشگاه در دهۀ ۱۹۹۰ مکانی بود که نخبگان کشور فرزندان خود را برای تحصیل به آن میفرستادند. دانشجویان این دانشگاه به عیاشی و فخرفروشی شهره بودند و ثروت خود را در مراسمهای تشریفاتی بهرخ یکدیگر میکشیدند. فرزندان جوان نخبگان کشور برای دستیابی به مقام «پادشاه دانشگاه» با یکدیگر مسابقه میگذاشتند. این لقب مختص کسی بود که بیشترین هزینه و ریختوپاش را برای مهمانیهای شبانه میپرداخت.
ریختن اسکناس بر سر مهمانها روش رایجی برای جشن و پایکوبی این دانشجویان بود و با عنوان «پاشیدن نایرا» شناخته میشد. این روش که در دهۀ ۱۹۷۰ و زمان رشد ناگهانیِ قیمت نفت رواج بیشتری داشت، برای تشویق نوازندگان، رقاصان و دختران زیبا بهکار میرفت؛ به این صورت که یکی از پسران پولدار، بارانی از اسکناس بر سر این افراد میریخت، تاآنجاکه آن شخص بهنشانۀ رضایت خم شده و پولها را از روی زمین بردارد.
این پولپرستی و نمایش ثروت برای برخی نشانۀ بیعدالتی و بیاخلاقی در قلب کشور بود. دانشجویان ناراضی و کسانی که از ادامۀ تحصیل در این دانشگاه انصراف داده بودند، به شاخهای از یک گروه سلَفی گرویدند و در مسجدی در مایدوگوری برای خود پایگاهی فراهم ساختند. بستگان و فرزندان مقاماتِ حکومتی نیز در میان این جوانانِ ناراضی دیده میشدند. برادرزادۀ فرماندار ایالت یوبه، پسر یکی از وزرای ایالت بورنو و پنج پسرِ یکی از بازرگانان سرشناس کشور، کسی که ثروت خود را از طریق قراردادهای دولتی بهدست آورده بود نیز در میان این گروه بودند. این مردانِ جوان بهسوی تفکر سلفی کشیده شدند. آنان معتقد بودند همین فسادهای اخلاقی است که سرمنشأ مشکلات موجود در ایالت بورنو است. بسیاری از آنها وقتی به این گروه پیوستند، مدرک تحصیلی خود را سوزاندند.
یک نفر پیدا شد که نیروی نهفته در این گروه رادیکال را شناسایی کرد؛ گروهی که درعین داشتنِ عقاید تندروانه، از خاستگاهی ویژه و خانوادههایی نخبه برآمده بودند. نام او محمد یوسف بود.
یوسف از اواسط دهۀ ۱۹۹۰ بهطور مداوم به مناطق شمال شرقی نیجریه سفر میکرد و سخنرانیهای متعددی در آنجا ایراد نمود. از همان زمان، او با اهالی این مناطق در ارتباط بود و بر همین اساس شروع به یارگیری در شهرهای مختلف کرد. یوسف سخنران محبوبی بود و مستمعین زیادی در این مناطق داشت. تفکرات تند او دربارۀ دولت نیجریه که آن را دولت کفر میدانست، خریداران زیادی درمیان مردم یافت. او در مساجد مختلف به ایراد نطقهای آتشین میپرداخت و در رادیو و تلوزیونهای محلی نیز به بحث و مناظره با دیگر اندیشمندن اسلامی مینشست.
بهگفتۀ حامیانش، یوسف یکی از هزاران نفری بود که با عنوان «فرزندان المَجیری» شناخته میشدند. آنها دستهای از طلاب علوم دینی بودند که برای گذران زندگی، در خیابانها گدایی میکردند. در سالهای ۲۰۰۰ و پس از آن، یوسف در مقام رهبر شاخۀ جوانانِ یک گروه سلفی در شهر مایدوگوری جایگاه ویژهای پیدا کرده بود. او در مسجد الحاجی محمدو ندیمی که یکی از مساجد محبوب شهر بود، پایگاهی برای خود دستوپا کرده بود.
یوسف به هواداران خود میگفت مسلمانانی که به هر شکلی در نظام دمکراتیک مشارکت کنند، مرتد بهحساب خواهند آمد و مؤمنین باید آنها را به قتل برسانند. بهعقیدۀ او، سرچشمۀ تمام فسادها نظام آموزشی این کشور است که بریتانیای مسیحی آن را در دوران استعمار در نیجریه پایهگذاری کرده. او بهجای آنکه روز جمعه سخنرانی کند، سخنرانیهای خود را در شهرهای شلوغ و روزهایی ایراد میکرد که بازارهای محلی برپا هستند. همین سنتشکنیِ او نهادهای اسلامی را به خشم آورد. این راهبرد موجب شد تا او بتواند پیروان زیادی را گرد خود جمع کند.
سالها پیش از قیام مسلحانه در سال ۲۰۰۹، شاهدان از میزان نفوذ یوسف در میان مردم حیرتزده بودند. نفوذ او در سراسر مناطق مرزی این کشور قابل مشاهده بود. گرهارد مولر کوساک، مردمشناس آلمانی، سالها به مطالعۀ روستایی در کوهستان ماندارا در نزدیکی مرز نیجریه با کامرون پرداخته است. او میگوید این روستا بهواقع «یکشَبه عوض شد».
آخرینباری که او در سال ۲۰۰۸ به این روستا رفت، آنچه بیش از همه موجب تعجب وی شد، وضعیت زنان روستا بود. او میگوید: «گویی ناگهان همهچیز عوض شده و زنها با پوشش کامل رفتوآمد میکردند. این زنان بودند که در خط مقدم تغییرات قرار داشتند.» در خلال سالهایی که مولر کوساک و همسرش در این روستا بودند، مدرسهای را نیز برای اهالی روستا بنیان نهادند. او با جمعآوری کمکهای مالی از دوستان و همکارانش توانسته بود مخارج خرید کتابهای درسی را فراهم کند. آخرینباری که به روستا رفت، مدرسه متروکه شده بود. او میگوید: «تمام کتابها را سوزانده بودند. همان زنان جوان بودند که کتابها را روی هم انباشته کردند و در مقابل مدرسه همه را سوزاندند.»
از همان ابتدا، یوسف هواداران خود را برای مبارزه آماده میکرد. در میان نسل اولِ هواداران او نظریهپردازانی وجود داشتند که به درگیری خشونتبار با دولت، شهروندان بیگناه، نهادهای اسلامی و هر کس دیگری که به اعتقاد آنها کافر بود، بسیار علاقهمند بودند. سالها حکومت سکولار در نیجریه موجب شد تا این افراد گرد هم آیند و گروهی «ضد نخبه» تشکیل دهند. رؤیای آنها سرزمینی آرمانی بر اساس احکام شریعت بود و معتقد بودند رسیدن به چنین آرمانی در نیجریه مستلزم خونریزیهای بیامان و مداوم است.
سَلفیهای منسوب به مسجد ندیمی، پیش از شورش سال ۲۰۰۹ نیز یک بار دست به تلاشی فاجعهآمیز برای تشکیل حکومتی اسلامی زده بودند. در سال ۲۰۰۳، مردی به نام محمد علی که از روند آهستۀ یوسف برای ساختن جنبشی مردمی به ستوه آمده بود، جمعیتی دویستنفره از زن و مرد جوان را با خود همراه ساخت تا به دشت و صحرا بروند و جامعهای جدید را از نو بنا کنند. آنها در نهایت در مناطق مرزی ایالت یوبه، در نزدیکی رودخانهای خشکیده در مرز نیجریه و جمهوری نیجر و در منطقهای به نام کاناما مستقر شدند. آنها مصمم بودند تا از دنیای فاسد دوری گزیده و سرزمینی نو را بر اساس خلوص و طهارت اسلامی بنیان نهند.
این گروه از شهرنشینانِ پرخاشجو و هنجارشکن، خیلی زود با افراد ساکن در آن منطقه درگیر شدند. در واقع، درگیری دقیقاً همان چیزی بود که آنها بهدنبالش بودند. آنان در بیشهزارهای منطقه و در نزدیکی منبع آب خندق کندند. به مراکز پلیس محلی و ساختمانهای دولتی نیز یورش بردند و اسلحههای آنان را ربودند تا از این طریق دولت را برای انجام عکسالعمل تحریک کنند. دولت نیز بهسرعت به این حملات واکنش نشان داد. ارتش با یک حملۀ کوتاه توانست آنها را شکست دهد و اردوگاه آنان را نابود کند. بیشتر اعضای گروه در این حادثه جان باختند. تعداد اندکی که زنده مانده بودند، بهسمت شمال و بهسوی مرز نیجر گریختند. برخی از آنها تا امروز نیز در همان منطقه بهسر میبرند. برخی بازماندگان این حادثه نیز به شهر مایدوگوری بازگشتند.
این عملیات ارتش توجه جهانی را بهسوی این گروه جلب کرد؛ چراکه آنها خود را «طالبان نیجریه» لقب داده بودند. اما در آن زمان، سفارت امریکا به این نتیجه رسیده بود که آنها ارتباطی با القاعده ندارند.
یوسف به قیام کاناما نپیوست؛ اما وقتی این گروه از هم پاشیده شد، او نیز در تبعیدی خودخواسته به عربستان سعودی رفت تا خود را از هرگونه اتهامی مبنی بر دستداشتن در این ماجرا تبرئه کند. تصور میشود طی زمانی که او در عربستان به سر میبُرد، ارتباطاتی نیز با سلفیهای همفکر خود گرفت و توانست آنان را در حمایت از خود ترغیب کند. او تنها یک سال بعد دوباره به مایدوگوری بازگشت.
بهمحض بزگشت از عربستان در سال ۲۰۰۵، او شبکۀ خود در نیجریه را بازسازی کرد و مسجد و پایگاه ابن تیمیه را در منطقۀ راهآهنِ شهر مایدوگوری بنا نهاد. یوسف زمین این مسجد را با کمک مالی پدرزن خود خریداری کرد. وجود این پایگاه در آن منطقه از قلب شهر مرکزی ایالت بورنو، برای تجدید حیات این گروه ضروری بود. این بار درعوضِ رفتن به بیشهزار، این گروه پایگاه خود را در وسط شهر بنا کرد. به همین علت راههای ارتباطی زیادی برای یارگیری و تأمین هزینههای خود پیشرو داشت. جمعیت مایدوگوری طی سالهای اخیر بهشدت رشد کرده است. کویریشدن مناطق شمالی ایالت بورنو در یک دهۀ گذشته موجب ازبینرفتن زمینهای کشاورزی در این مناطق شده و سیل جمعیت روستایی را بهسوی شهر روانه کرده است.
محمد کبیر عیسی، استاد دانشگاه احمدو بِلو در شهر زاریا، میگوید: «وقتی روستاییان بهدنبال زندگیِ بهتر راهیِ شهر میشوند، حباب میترکد و آنها میفهمند چیزی که بهدنبالش بودند در آنجا نیست. آنوقت است که آنها شکار آسانی برای سازمانهای نظامی و شورشی میشوند.»
تا پایان سال ۲۰۰۸، این گروه مانند دولتی درون دولت عمل میکرد؛ بهگونهای که نهادهای مستقل خود را برای ادارۀ این منطقه داشت: شامل مجلس شورا برای تصمیمگیری و پلیس مذهبی برای اجرای قوانین شریعت. این گروه حتی شکلی ابتدایی از سیستم رفاه عمومی را نیز فراهم کرده بود و افراد جویای کار را در زمینهایی که در ایالت باوچی بهچنگ آورده بود، بهکار میگرفت. آنها حتی به کسانی که میخواستند پروژههای خود را بهاجرا درآورند، وامهای کوچک میدادند. بسیاری از مردم پول این وام را برای خرید موتورسیکلت استفاده کردند و رانندۀ آچابا شدند. این گروه حتی ازدواج میان اعضای خود را تسهیل میکرد؛ اتفاقی که برای بسیاری از افراد فقیر این منطقه در زندگی عادی ممکن نبود. یوسف و هوادارانش در چشم مردم انسانهای عادی بودند؛ نه شورشیانی جنگجو.
یوسف همچنین بین طبقات مختلف شهر پذیرفته شده بود و بهراحتی در میان آنها رفتوآمد میکرد. شهر مایدوگوری از قدیم بهلحاظ تجاری محل مهمی بود و بازرگانان مختلفی در این شهر رفتوآمد داشتند. نزدیکی این شهر به مرز سه کشورِ کامرون، چاد و نیجر آن را به محلی برای دادوستد کالاهای مختلف از جمله کود، نفت سفید، گازوئیل و بنزین تبدیل کرده بود. بازرگانان شهر مایدوگوری پول خوبی از راه تجارت این مواد بهدست میآوردند. برخی کسانی که جذب گروه سلفیِ یوسف شدند، بازرگانانی بودند که تصور میکردند باید کفارۀ زندگیِ مرفه خود را بپردازند.
با توافق یوسف و دولت نیجریه مسجد ابن تیمیه اجازۀ فعالیت داشت. این توافق با میانجیگریِ یکی از شیوخ سلفی در عربستان سعودی، میان جانشین فرماندار ایالت بورنو و یوسف به امضا رسیده بود. یوسف متعهد شده بود که ارتباطی با گروههای جداییطلب در کاناما نداشته باشد و دیگر هیچگاه به ترویج جهاد خشونتبار نپردازد. اما در سالهای بعد، او به تعهداتش پشت کرد. مأموران امنیتی چندبار او را بازداشت کردند؛ اما بلافاصله آزاد شد. خبرنگاری که برای اولینبار دربارۀ گروه یوسف گزارش تهیه کرده، معتقد است که او حداقل در این مراحل اولیه بهشدت مورد حمایت علی مودو شریف، فرماندار ایالت بورنو بود.
احمد سلکیدا، خبرنگارروزنامۀ دیلی تراست، در سالهای پیش از ۲۰۰۹ گزارشهای مفصلی دربارۀ این گروه منتشر کرد. او معتقد است که یوسف علیرغم اظهار بیمیلی به سیاست در فضاهای عمومی، به یارگیری سیاسی میپرداخت و با شریف، فرماندار بورنو، منافع مشترکی پیدا کرده بود. این دو از همکاری با هم سود میبردند. یوسف بهدنبال اجرای شدیدتر قوانین شریعت بود و شریف نیز بهدنبال انتخابشدن مجدد در سِمت خویش. بااینحال، شریف هرگونه همکاری یا توافق با این گروه را تکذیب کرده است.
این دو در فضای عمومی روابط خصمانهای با یکدیگر داشتند. یوسف، شریف را «کافر» میخواند و بهدنبال قتل او بود؛ اما شریف میدانست که درگیری با یوسف تصمیم عاقلانهای نیست. او درعوض بهدنبال جلب نظر او بود و برای این کار یکی از جنگجویان مشهور بوکوحرام به نام بوجی فوئی را وزیر امور مذهبی این ایالت کرد.
سلکیدا به من گفت که تا آخرین روزهای پیش از شورش، یوسف هنوز معتقد بود میتوان با دولت به توافق رسید و نیز تصور میکرد که شریف از مواضع نامنعطف بوکوحرام حمایت خواهد کرد؛ اما آن زمان شریف دیگر قدرتی نداشت و نمیتوانست از یوسف محافظت کند. یوسف را تحویل پلیس دادند و بهسرعت اعدام شد. سؤالاتی مثل اینکه چرا او به این سرعت کشته شد و چهکسانی از ساکتکردن و کشتنِ سریع او سود بردند، همچنان بیپاسخ ماندهاند.
پس از مرگ یوسف، هواداران مسلح او مخفی شدند؛ اما همچنان به آرمانهای او وفادار ماندند. از آن زمان که ابوبکر شکائو، دستیار و قائممقام یوسف، به رهبری گروه بوکوحرام منصوب شد، اولویت این گروه انتقامجویی بوده است. اولین هدفِ این گروه، پلیس بود. آنها با حمله به گشتهای ایست و بازرسی پلیس، آنها را به قتل رساندند و سلاحهایشان را به غنیمت گرفتند. افسران عالیرتبۀ پلیس، سیاستمداران محلی و رهبران سنتی نیز در منازل خود هدف ترور و سوءقصد قرارگرفتند. پس از قیام مسلحانۀ بوکوحرام، مقامات دولتی از رهبران سنتی برای شناسایی اعضای این گروه تقاضای کمک کردند. آنان بهمحض شناسایی اعضای این گروه، آنها را به قتل میرساندند و خانۀ آنان را بهعنوان پاداش، به فردی میدادند که این اطلاعات را در اختیار دولت گذاشته بود. اعضای بوکوحرام هم برای تلافی، کسانی را که به آنها خیانت کرده بودند، میکشتند و اموالشان را بهعنوان «غنیمت جنگی» به جنگجویان جهادی میدادند.
در یکی از شبهای ماه ژوئن سال۲۰۱۱، محمد منگا، رانندۀ ۳۵سالۀ یک خودروی تجاری، از محلی در نزدیکی مایدوگوری بهسمت پایتخت در حرکت بود. در خودروی او یک وسیلۀ انفجاری نصب شده بود. این وسیله را یا القاعده در «مغرب اسلامی» تهیه کرده بود یا الشباب در سومالی. مقر افراد القاعده در آن زمان در اردوگاههایی در صحرای افریقا بود. او با خودروی خود به مرکز فرماندهی پلیس این کشور رفت، از دژبانی عبور کرد و تا جلوی درب ورودی ساختمان رسید. سپس خودرو را در میان جمعیت منفجر کرد. این حادثه پنج کشته و بیش از صد مجروح بهجای گذاشت.
بعدها یکی از سخنگویان گروه بوکوحرام گفت محمد منگا میراث گرانقدری را برای همسر و پنج فرزندش به یادگار گذاشت. عکسی از او به خبرنگاران دادند که او را با یک اسلحۀ کلاشنیکف در حال سوارشدن به خودروی انتحاری نشان میداد. منگا لبخندی بر لب داشت و برای دوربین دست تکان میداد. سخنگوی این گروه به احمد سلکیدا گفت: «او آرام بود و هیچگاه از خود ترس نشان نداد. همه به احوالات او رشک میبردند و آرزو میکردند که کاش نوبت آنها بود تا به عملیات بروند و روانۀ بهشت شوند.»
بوکوحرام این عملیات را چند هفتۀ بعد نیز مجدداً تکرار کرد. آنها خودروی بمبگذاریشدۀ دیگری را در ماه اوت سال ۲۰۱۱ در جلوی ساختمان سازمان ملل در ابیجا منفجر کردند. دستکم ۲۱ نفر در این حادثه کشته و بسیاری نیز مجروح شدند.
این گروه یک سلسله عملیات بمبگذاری در شهرهای مایدوگوری، جوس، کادونا و پایتخت بهراه انداخت و حملات همزمانی نیز در شهر کانو علیه نیروهای امنیتی ترتیب داد. این گروه به
محمد کبیر عیسی، استاد دانشگاه احمدو بِلو در شهر زاریا، میگوید: «وقتی روستاییان بهدنبال زندگیِ بهتر راهیِ شهر میشوند و میفهمند چیزی که بهدنبالش بودند در آنجا نیست، شکار آسانی برای سازمانهای نظامی و شورشی میشوند.»
کلیساها، دانشگاهها، مدارس، ایستگاههای اتوبوس و بازارهای محلی حمله کرد و هزاران نفر را بهکام مرگ کشاند. تنها ظرف چند سال از ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۴، بوکوحرام از یک گروه مذهبی رادیکال و تندرو به یک گروه تروریستی پرقدرت و خطرناک بدل شد.
همزمان با افزایش قدرت این گروه و تصرف کامل شهر، تعداد هواداران آن نیز بیشتروبیشتر شد. گروههایی از دزدان مسلح نیز به این گروه ملحق شدند تا از هرجومرجی که بهوجود آمده بود، برای غارت و دزدی استفاده کنند. گروههای دیگری نیز برای حلوفصل مناقشات قدیمیِ قومی و مذهبی، عمدتاً بر سرِ زمین، به این گروههای مسلح پیوستند. عدهای دیگر از شهروندان عادی نیز بهزور مجبور به خدمت نظامی به این گروه شدند.
زکریا، زندانیِ جوانی که در سال ۲۰۱۱ به ملاقاتش رفتم، بهزور به عضویت گروه بوکوحرام درآمده بود. من و همکارم، عبداللهی کاورا، در ساختمان «جوخههای مسلّح ویژۀ مبارزه با دزدی» در شهر مایدوگوری نشسته بودیم و به داستان او گوش میکردیم.
زکریا را در کودکی، مادربزرگش تربیت کرده بود. بیشترِ دوران کودکی و نوجوانی او بهدور از پدر و مادرش سپری شد. پس از آنکه والدینش از هم جدا شدند، مادرش با مردی ازدواج کرد که علاقهای به زکریا نداشت. اما پس از گذشت مدتی، مادرش پیش زکریا برگشت. او میگوید وقتی مادرش آمد، با خود کمی پول هم آورد. اما وقتی آن پول تمام شد، آنها پول کافی برای ادامۀ تحصیل زکریا نداشتند. مادرش فرزندان دیگری نیز داشت که از زکریا کوچکتر بودند و باید از آنها مراقبت میکرد. او بدون هیچ مدرکی ترک تحصیل کرد و به دستفروشی رویآورد. او با فروش کفش و لوازم جانبی تلفن میتوانست هر هفته بین دوهزارتاسههزار نایرا، حدود ده پوند، با خود به خانه ببرد. او که حالا ۲۲ سال دارد، میگوید دو همسر و دو فرزند داشته است. زکریا برای تأمین معاش اهلوعیال خود در مشقت زیادی بود تا وقتی که یکی از اعضای بوکوحرام به او پیشنهاد قاچاق اسلحه داد.
او میگوید: «آنها به من قول دریافت دویستهزار نایرا دادند؛ اما در سفر اول، تنها هفتادهزار نایرا به من دادند. این مبلغ در سفر دوم به چهلهزار نایرا کاهش یافت. من هرگز به ایدئولوژی بوکوحرام علاقهای نداشتم. آنها مرا را تهدید کردند و گفتند حالا که ما را میشناسی و میدانی چهکار میکنیم، یا باید کاری را که از تو میخواهیم، بکنی یا تو را به قتل میرسانیم. نمیشود رازشان را بدانی و بعد بگذارند بروی پی کارت. بهمحض آنکه این چیزها را دانستی، باید عضوی از آنها شوی وگرنه از دستت خلاص میشوند. من از جانم میترسیدم.»
وقتی پلیس او را دستگیر کرد، هرآنچه پلیس میخواست، به آنها گفت. او میگوید: «حالا هم نیروهای امنیتی مرا گرفتهاند و از من میخواهند به آنها کمک کنم. تا همینجایش هم من به دردسر افتادهام. اگر آنها دستشان به من برسد، سرم را خواهند برید». صدای زکریا خیلی لرزان و آرام بود. او خیلی جوان بهنظر میرسید.
شبکۀ ارتباطات بوکوحرام در ایالتهای بورنو، آداماوا و یوبه بهمیزان زیادی از چشم ارتش پنهان مانده بود. این گروه در این مناطق قویتر شد تاجاییکه در دستههای بزرگ به شهرهای مختلف حمله میکرد و کاروانهای بزرگی از آنها با خودروهای بهسرقترفتۀ تویوتا هایلوکس در این مناطق جولان میدادند. شگرد آنان این بود که به شهر بروند و در مسجد شهر حضور خود را اعلام کنند. پس از آنکه اعضای گروه، شهر را محاصره میکردند و تمام مردم را راهی مسجد میکردند، به مردان جوان اختیار میدادند که یا به آنان بپیوندند یا کشته شوند. در ماه فوریۀ سال ۲۰۱۴، بوکوحرام به یک مدرسۀ پسرانه حمله کرد و پس از آنکه دانشآموزان را در بیرون خوابگاهشان بهخط کرد، ۵۹ دانشآموز را بهقتل رساند و جسدهایشان را سوزاند.
در ماه مارس ۲۰۱۴ نیز بوکوحرام به پایگاه نظامی گیوا حمله برد. فیلمی که این گروه از حملۀ خود منتشر کرد، مردانی را نشان میدهد که بهآرامی بهسوی این پایگاه نظامی در حومۀ شهر مایدوگوری حرکت میکنند. این جنگجویان که بیشترشان مردان بسیار جوانی هستند، تلاشی برای مخفیکردن این عملیات نمیکنند و علناً بهسوی پایگاه پیش میروند. وقتی وارد پایگاه میشوند، ابتدا هشتصد نفر از زندانیان آنجا را آزاد میکنند. برخی از این زندانیها پیش از دستگیری توسط ارتش، عضو گروه بوکوحرام نبودند؛ اما حالا که این گروه آزادشان کرده بود، نمیتوانستند در زندان بمانند، چراکه قطعاً کشته میشدند. آنها دو راه پیشِ رو داشتند: میتوانستند از زندان بیرون رفته و خودشان فرار کنند که دراینصورت ممکن بود دوباره دستگیر شوند و نیز میتوانستند به گروهی بپیوندند که آزادشان کرده بود.
سرنوشت آنهایی که به بوکوحرام نپیوستند و خودشان خواستند فرار کنند، بعداً توسط سازمان عفو بینالملل معلوم شد: ۶۴۵ نفر از کسانی که از همراهی با این گروه شبهنظامی سرباززدند، محاصره شده و به قتل رسیدند. اجساد آنها نیز در یک گور دستجمعی روی هم انباشته شد. احتمالاً بسیاری نیز سرنوشتشان را مثل زکریا میدیدند. آنها میتوانستند یا به بوکوحرام بپیوندند یا کشته شوند.
پس از ملاقاتمان با زکریا، من و همکارم بیرون ساختمان پلیس ایستاده بودیم. هر دو بهشدت تحتتأثیر داستان زکریا قرار گرفته بودیم. من از همکارم پرسیدم: «آنها میخواهند این پسر را بکشند؛ اینطور نیست؟» کاورا تنها سرش را به نشانۀ تأیید تکان داد.
* این نوشتار برگرفته است از کتاب اندرو واکر، قلب کافر را بخور.
* منبع: فرادید