صراط: یک نانوای فرانسوی به نام «میشل فلامنت» نانوایی خود را فقط در ازای یک دلار به یک مرد بیخانمان فروخت. این بزرگواری فلامنت به خاطر آن است که این مرد جان او را نجات داده بود.
به گزارش مهر، ماجرا از جایی شروع میشود که یک نانوا هر روز صبح با یک بیخانمانِ اطراف نانوایی خود خوشوبش میکند حتی هر روز او را به قهوه دعوت میکند و «جروم» هم در مقابل مهربانی آقای نانوا خیلی زود به فکر جبران میافتد. فلامنت درباره این مرد بیخانمان میگوید: «شاید چهره این مردزیبا نباشد اما قلب بزرگی دارد. اگر جروم نبود، معلوم نبود من الان زنده باشم.» قضیه از این قرار است که اجاق این نانوایی خراب میشود و شروع به تولید مونواکسید میکند. جروم که متوجه این امر میشود، او را از نانوایی بیرون میآورد و سریع با اورژانس تماس میگیرد. فلامنت هم بعد از ۱۲ روز بستری شدن در بیمارستان، بهبود پیدا کند و بلافاصله به او پیشنهاد کار میدهد. جروم هم استقبال میکند. «این همان چیزی است که همیشه منتظر آن بودم.» جروم به سرعت در نانوایی شروع به کار و پیشرفت میکند.
به گزارش مهر، ماجرا از جایی شروع میشود که یک نانوا هر روز صبح با یک بیخانمانِ اطراف نانوایی خود خوشوبش میکند حتی هر روز او را به قهوه دعوت میکند و «جروم» هم در مقابل مهربانی آقای نانوا خیلی زود به فکر جبران میافتد. فلامنت درباره این مرد بیخانمان میگوید: «شاید چهره این مردزیبا نباشد اما قلب بزرگی دارد. اگر جروم نبود، معلوم نبود من الان زنده باشم.» قضیه از این قرار است که اجاق این نانوایی خراب میشود و شروع به تولید مونواکسید میکند. جروم که متوجه این امر میشود، او را از نانوایی بیرون میآورد و سریع با اورژانس تماس میگیرد. فلامنت هم بعد از ۱۲ روز بستری شدن در بیمارستان، بهبود پیدا کند و بلافاصله به او پیشنهاد کار میدهد. جروم هم استقبال میکند. «این همان چیزی است که همیشه منتظر آن بودم.» جروم به سرعت در نانوایی شروع به کار و پیشرفت میکند.
فلامنت از ۱۴ سالگی وارد حرفه نانوایی شده و الان کم کم به فکر بازنشستگی و واگذار کردن نانوایی است؛ چرا که سه دختر آقای نانوا علاقهای به شغل پدر خود ندارند. برای همین وقتی متوجه شد جروم استعداد بالقوه این کار را دارد، نانواییاش را در ازای یک دلار به کسی که جانش را نجات داد، میبخشد. «کدام مهمتر است؟ پول یا زندگی؟ من ثروتمند نیستم و دنبال ثروتمند شدن هم نیستم. من فقط میخواهم آزاد باشم و سخت نگیرم. اگر او با این کار خوشحال میشود پس این شانس ر از او نمیگیرم. با این کار هم من راحتم هم او صاحب شغل میشود.» جروم الان در حال یادگرفتن این حرفه است و در چند ماه دیگر به تنهایی نانوایی را میچرخاند. «من فقط میخواهم کار کنم. میشل بزرگترین هدیه زندگیم را به من داد و درواقع با این کار به من ارزش داد. قبلا فکر میکردم این اتفاقا فقط در فیلمها اتفاق میافتد. اما الان میبینم که انسانیت هنوز نمرده است!»