من برای اولین بار، وارد ایستگاهی می شوم که برایم تازه و غریب است. من به خاطر تغییر محل زندگی، از این پس برای رفتن به محل کار، باید از این ایستگاه استفاده کنم؛ ایستگاهی قدیمی و زیبا در دل زمین و در فاصله چهل متری کف پوش خیابانی سرشار از آلودگی هوا و تیرگی زمین و زمان…
****
درمیان جمعیت مسافر و در گوشه ای از سکوی ایستگاه ، نگاه منتظر و غمگین پیرمردی، مرا به سوی خود فرا می خواند؛ او به عصایش تکیه داده و ملتمسانه به قطاری می نگرد که هر لحظه به ایستگاه نزدیک و نزدیک تر می شود. پیرمرد، با دیدن قطار به سختی از جا بلند می شود و خودش را به لبه سکو و تونل می رساند.
من و چند مسافر دیگر، وارد یکی از واگن ها می شویم. پیرمرد با چشم های کم سو و نگاهی مهربان، از پشت شیشه واگن، به من نگاه می کند و به گرمی هرچه تمام تر لبخند می زند. می دانم که تاکنون او را جایی ندیده ام اما نگاهش برایم آشنا است و به دل می نشیند. او دیگر مسافران را هم از زیر نظرش می گذراند و لحظاتی بعد، با پشت دست، اشک از چهره می زداید و از ته دل ” آه " جانسوزی سر می دهد؛ آهی که عمیق است و ریشه وجودم را می سوزاند… فکر می کنم که او منتظر مسافر عزیزی است که با دیدنش گل لبخند برلب هایش نقش خواهد بست، اما نه؛ مسافر پیرمرد در میان مسافران قطار نیست…
قطار به سوی ایستگاه بعدی حرکت می کند و من از پشت شیشه واگن، پیرمردی افسرده را می بینم که با کمری خمیده، به آرامی به طرف صندلی می رود و سرش را برعصای کهنه تکیه می دهد…
****
ساعت پنج بعدازظهر است.
من برای رسیدن به خانه، در ایستگاه مقصد از قطار پیاده می شوم، که در کمال تعجب، باز هم پیرمردی را می بینم که با گشوده شدن درهای قطار، از روی صندلی بلند می شود و خودش را به لبه سکو می رساند. او پس از نگاه به مسافران و اطمینان از نبود مسافرش در میان جمعیت، با غمی در چهره و به آرامی به سمت صندلی های سکو برمی گردد تا همچنان به عصایش تکیه دهد… لحظاتی بعد به سوی پیرمرد حرکت می کنم و در مقابلش قرار می گیرم. او با مهربانی به من نگاه می کند و به گرمی تمام لبخند می زند. من نیز محترمانه خم می شوم و به او سلام می دهم…. و سپس سکوت، بین من و پیرمرد و در همه ایستگاه حاکم می شود؛ نه او سخنی می گوید و نه من جرات می کنم از او چیزی بپرسم…
حرکات پیرمرد برایم بیگانه است و مرا به فکر وا می دارد؛ او گاهی اوقات با دیدن قطار به شادی از جا بر می خیزد و لبخند می زند، اما لحظاتی بعد افسرده و غمگین روی صندلی می نشیند و در خود فرو می رود و سکوت پیشه می کند. او هنوز هم درانتظار مسافرش به ریل آهنین چشم دوخته است… اکنون هیچ کس در ایستگاه نیست؛ من مانده ام و نگاه عادی مامور سکو و پیرمردی که می خواهد همچنان در انتظار قطاری دیکر و قطارهایی دیگر بماند تا شاید بالاخره…
قطارهای فراوانی آمده و رفته اند و من هنوز هم در سکوت در کنار پیرمرد بر روی صندلی ایستگاه نشسته ام. پیرمرد همچنان در انتظار است و گویی هرگز نمی خواهد از این انتظار خسته و ناامید شود. او در جستجوی کیست و تا کی می خواهد چشم انتظار مسافرش بماند؟… پس این مسافر او کی می آید؟…
… دقایقی بعد، مامور میانسال سکوی ایستگاه به حس کنجکاوی من پاسخ می دهد؛ پاسخی که لرزه براندامم می اندازد:” مسافرپیرمرد هرگز نخواهدآمد؛ او سال ها قبل آمد و ساخت و رفت"
– ساخت؟!… چه چیز را؟!
– همین ایستگاه را؛ پسر این پیرمرد، یکی از جانباختگان شرکت مترو است؛ مهندس جوانی که هجده سال قبل در چهل متری زیر زمین و در حال ساخت تونل، به دلیل افتادن در بین غلتک و خُرد شدن قفسه سینه و شکستگی کمر و پِرِس شدن در میان قطعات بتونی…
– آه خدای من… و حالا پیرمرد در انتظار آمدن پسرش… و آن ” آه ” عمیق و سوزنده اش…
– آن” آه ” بغض ابدی انسان است برای از دست دادن مسافر عزیزی که رفته است و دیگر برنمی گردد، اما پیرمرد همچنان چشم انتظار او است. حدود شانزده سال از افتتاح این ایستگاه می گذرد و پیرمرد در این مدت، هر روز صبح با عبور اولین قطار، تا خروج آخرین قطار از ایستگاه، در این جا می نشیند و به مسافران چشم می دوزد تا شاید پسرش…
****
در روزهای بعد و پس از آشنایی بیشتر با مامور میانسال ایستگاه، او حرف های فراوانی از سال های دور و چگونگی ساخت خطوط مترو دارد؛ حرف هایی که مشتاقانه برای شنیدن آن ها لحظه شماری می کنم:
"… همیشه با دیدن و شنیدن صدای باران، ناخودآگاه به گذشته ها و سال های دور می اندیشم؛ به تونل در دست ساخت مترو، که سیل بنیان کن، دیواره اش را وحشیانه در می نوردد و دست ها و بازوان پرتوان کارگرانی که با کمترین امکانات موجود برای مقابله با خسارت بیشتر، دل به دریا می زنند و… و اما سیل؛ سیل بی رحم است و آشنا و بیگانه نمی شناسد؛ همچنان هیولاوار می تازد تا همه چیز را زیر و رو کند؛ تا کمرها بشکند و بدن ها در میان قطعات بتونی پرس شود و یاران و یاوران تلاشگر مترو، در راه عشق و سازندگی این سرزمین جان دهند تا آیندگان به دور از ترافیک و آلودگی مرگ آور، به سوی مقصد رهسپار شوند. جانباختگان مترو، ترانه ای شورانگیز سرودند و با قطره ای دریا شدند و در نور پر فروغ دوست درخشیدند تا مردمان خوب سرزمین مان اینک در آرامش و سلامت، ازاین پدیده نوین بهره برند. این از دست رفتگان، با ساخت خطوط مختلف مترو، عاشقانه، عشق را هدیه دادند تا باور کنیم که گیتی به عشق برپاست و عشق از زیبایی بر می خیزد …"
****
ساعت… است.
ساعت ها و روزها و سال ها طی می شود و صدها و هزاران قطار و میلیون ها مسافر از این ایستگاه عبور می کنند؛ مسافرانی که هر روز نظاره گر پیرمرد مهربان و دل شکسته ای هستند که همچنان با چشم هایی کم سو، از پشت شیشه واگن به آنان لبخند می زند و لحظاتی بعد، غمی پنهان درونش را می سوزاند و عصایش را تکیه گاه تن خسته اش می سازد.