در یکی روزهای آغازین جنگ نزدیکیهای ظهر بود که تلفن زنگ زد و من که پای گوشی بودم، تلفن را برداشتم و متوجه شدم که مهندس سید محمد غرضی که آن موقع استاندار خوزستان بودند. پس از سلام و تعارف، با دلهره و اضطرابی به من گفتند: فلانی! این خبر را فوراً به امام بدهید و پاسخ آن را هم بگیرید و به من بگویید. خرمشهر سقوط کرده و آبادان هم در خطر سقوط است. تکلیف چیست؟
برای من که خود را ضعیفتر از گوینده این خبر میدانستم، روشن است که شنیدن این خبر وحشتناک (که سرانجام آن هم معلوم نبود) چه اضطرابی به وجود آورد و همانگونه بدون عبا و عینک به اتاق بغل دفتر، که اتاق پذیرایی امام (ره) بود (و تا همین آخر هم تغییر نکرد و بارها همگی در صفحه تلویزیون، آن اتاق محقر را دیدهایم) رفتم و با توجه به همان نظم دقیق زندگی امام (ره) میدانستم که ایشان در آن زمان که اذان ظهر میگفتند، سر سجاده نماز و آماده انجام فریضه ظهرند.
با همان وضع، خود را به جلوی سجاده نماز ایشان رساندم، دیدم مشغول اقامه نمازند. مرا که با آن وضع دیدند فرمودند: چه خبر شده است؟
من سخنان آقای غرضی را باز گو کردم و عرض کردم: گوشی در دست ایشان است و منتظر پاسخ و دستور حضرت عالی هستند. امام (ره) طوری که انگار هیچ مطلب ناگواری را نشنیده بودند، با همان آرامش و طمانینه همیشگی، فرمودند: "بروید به ایشان بگویید جنگ است آقا! جنگ است!" همین دو جمله را گفتند و به دنبال فصول بعدی اقامه خود رفتند و سپس هم بدون توجه به اینکه من هنوز ایستادهام، تکبیره الاحرام گفتند و با طمأنینه نماز ظهر را شروع کردند.
من هم برگشتم و به آقای غرضی گفتم: (آقا فرمودند جنگ است آقا جنگ است!) ایشان هم دیگر چیزی نگفت و گوشی را بر زمین گذاشت.