آری یاد گرفته ایم همیشه با همه همینطور تا کنیم؛ تا هستند نباشیم و وقتی رفتند یادمان بیاید که باید باشیم و بر نبودن هایمان سرپوش بگذاریم. امروز ناصر میرزایی پس از سالها بیماری و چشم انتظاری در ساعت 3 و 50 دقیقه بامداد 28 رمضان از میان ما رفت تا اولین کسانی که هنگام سحر خود برایش دعا کنند و اشک بریزند، مردمی باشند که اسطوره ورزش لرستان را هیچگاه از یاد نبرده و نخواهند برد.
خبر آنقدر تلخ بود که بی هیچ بهانه ای اشک را از چشمانمان جاری کرد؛ تلخی خبر به مرگ اسطوره نبود؛ مزه تلخ عجیبش به یک عمر فراموشی ستاره ای شهرستانی بر می گردد که سالها در بستر بیماری منتظر مرحمی بود که آری یادمان نرفته که در دهه 60 چه کسی افتخار آفرینی کرد و برای نام ایران اسلامی از جان مایه گذاشت.
ستاره ها اینجا زود فراموش می شوند؛ آخر هر روز با ظهور ستاره های جدید آسمان خاطراتمان را از اسطوره ها گذشته پاک می کنیم و این تسلسلی است که به آن خو کرده ایم و هیچگاه از این روال سرد و تلخ فاصله نمی گیریم تا تنها روزی که برای مرور ستاره های دیروز برایمان باقی بماند همان روز مرگ شان باشد.
ناصر میرزایی اهل گلایه نبود؛ چیزی نمی گفت و شاید هم نگفتنش پر بود از گلایه؛ از حضور مسئولان ورزش کشور کسی چیزی به خاطر نمی آورد و شاید تنها کسانی که راه تهران به خرم آباد را طی کردند تا برای درد اسطوره مرهم باشند برخی از بزرگان ورزش از جمله دکتر بیژن ذوالفقار نسب و محمد پنجعلی بودند و می دانم تا آخرین لحظاتی که اسطوره چشمهایش را بست به همین خاطرات اندک دلخوش بود.
خاطراتی که در حضور مسئولان استانی از جمله استاندار و مدیران برخی دستگاههای اجرایی و شاگردانش خلاصه می شد؛ سهم ناصر میرزایی از همه همدردی با حال و روز چند سال اخیرش همین حضورهای کوچک و دلگرم کننده بود.
بارها نوشتم که اسطوره چشم به راه است، بارها گفتیم که ناصر میرزایی روزی تخت بیمارستان چشم انتظار مرهم است و تسلا؛ نه پول می خواهد و نه هیچ چیز دیگری؛ حداقل برایش مرهم باشید نه دردی که در سکوتی غریبانه تا لحظه مرگ آن را در حلقوم فرو برد.
با وجود همه گفتن ها جز سکوت و نشنیدن چیزی عایدمان نشد؛ تنها بازی دوستانه ای به همت بازیکنان خوزستانی و لرستانی در خرم آباد برگزار شد تا همین جا مردم شهر برایش بازهم زمزمه کنند و بگویند "ناصر میرزایی همیشه در قلب ماست".
گویا فریادمان آنقدر بلند نبود تا کمی آن طرف تر مسئولان ورزش کشور و فوتبالی ها کمی به خود بیایند و صفحات فوتبال ایران را در دهه 60 ورق بزنند و از این خاطره خاک خورده فوتبال تلخ ایران یادی کنند.
این روزها وقتی کنار خبرهای دعوا و درگیری میان فوتبالی ها روزگار تلخ ناصر میرزایی را می گذاشتیم پارادوکس تلخی وجودم را آزار می داد و چقدر کوچک شده ایم که بزرگمردان تاریخ فوتبالمان را به یاد نمی آوریم.
و همه چیز تمام شد، ناصر میرزایی چشم انتظار و چشم به راه رفت؛ نمی دانم در ثانیه های آخری که چشمهایش را می بست دوست داشت کدام خاطره را در ذهنش مرور کند، سالهای افتخارآفرینی در تیم ملی یا روزهای تلخ آخری که هیچ کسی سراغش را نگرفت.
اسطوره ورزش لرستان آرام و بی صدا رفت، بی هیچ گلایه و شکایتی؛ اما مردم لرستان که برای اسطوره سراسر اشک شده اند این پرواز تلخ را فراموش نمی کنند همانطور که هنوز از کوچ تلخ حماسه سرای لرستانی رضا سقایی دلشکسته اند.
با خود می اندیشم که اگر دیروز کسی ناصر میرزایی را به خاطر نمی آورد؛ امروز موقع آن است که مسئولان با چهره های غم زده از اسطوره ای سخن بگویند که تا چندی قبل نام و نشانش را هم حتی به یاد نمی آوردند تا نکند یادشان بیاید وظیفه ای بر دوششان سنگینی می کند که هنگام ادای آن کوتاهی کرده اند.
روایت ناصر میرزایی روایتی تلخ از اسطوره ای است که با کمک چند میلیونی برخی مدیران لرستانی و با مستمری از کارافتادگی تامین اجتماعی در سالهای اخیر زندگی اش را به سر کرده و برای ورزش ایران که پرچمدار ورزش پهلوانیست این روایت دردیست که ممکن است هر روز اسطوره ای دیگر را به کام خود بکشد.