صراط: 34 سال پیش 14 تیری مثل امروز حاج احمد به همراه سه تن دیگر از همراهان خود؛ تقی رستگار مقدم، کاظم اخوان و سید محسن موسوی سوار بر بنزی شدند که مقصدش چیزی غیر از آن جایی بود که همه فکر می کردند. مقصدی که هنوز هم که هنوز است کسی اطلاعی از آن ندارد.
در این سالها از طریق راه های دیپلماسی تلاش هایی شد برای اطلاع از سرنوشت این چهار تن اما هنوز خدا نخواسته پرده از سالهای بی خبری حاج احمد و اسارت رمز آلودش برداشته شود.
احمد متوسلیان از فرماندهان قدر قدرت جنگ در غرب کشور و جنوب بود که پس از پیروزی در عملیات الی بیت المقدس در حالی که فرماندهی لشکر 27 محمد رسول الله (ص) را بر عهده داشت عازم لبنان شد تا کارهای جهادی اش را آنجا ادامه دهد اما تقدیر برایش چیزی را رقم زد که شاید خودش نیز نمی توانست آن را پیش بینی کند.
آنچه پیش روی شماست گفت و گویی است خواندنی با علی اکبر کساییان از همکلاسی های دوران دانشگاه حاج احمد و هم رزمش در کردستان که برای اولین بار خاطرات خود را بازگو کرده و اینگونه از آن ایام روایت میکند:
علی اکبر کساییان
*از کربلا تا ساری
من علی اکبر کساییان هستم. دوم اسفند 1332 در ساری
متولد شدم. پدرم کفاشی بود که یک خانواده هفت نفری، پنج پسر و مادرم را
اداره میکرد. اسم همه برادرهایم به سلیقه پدر با محمد شروع میشود، محمد
علی، محمد صادق، محمد رضا و محمد مهدی. اما وقتی من به دنیا آمدم مادر بزرگ
پدری ام که عرب و اهل کاظمین بود خواست نام مرا علی اکبر بگذارد.
ما اصالتا ساروی نبودیم. پدربزرگ من روحانی بود و کنار حرم ابوالفضل(ع) در
کربلا حجره داشت و منبر می رفت ولی زود فوت کرد. به همین دلیل پدر و عمویم
مجبور می شوند از عراق بیایند ایران و ادامه زندگی را اینجا بگذرانند.
من درسم خیلی خوب بود و مانند همه دانش آموزان ممتاز آن سالها وارد هنرستان
دانش ساری شدم و تحصیلاتم را تا دیپلم در رشته فنی ادامه دادم. رشته های
مورد توجه بچه زرنگها، اول برق بود بعد مکانیک، بعد فلزکاری و آخر هم
ساختمان. «احمد متوسلیان» هم به همین دلیل که درسش خوب بود در مدرسه قوام
السلطنه برق خواند با این تفاوت که زبان خارجی مدرسه آنها آلمانی و
معلمهایشان هم آلمانی بودند و من انگلیسی خوانده بودم با معلمهای
آمریکایی.
*وفا و شجاعت مادربزرگم مثال زدنی بود
در خانواده ما اغلب تحصیلکرده بودند، یکی از
برادرانم در دانشگاه شاگرد اول بود، الان هم در کانادا فوق دکتری درس می
دهد. درس من هم خوب بود، قبل از انقلاب زمانی که خانم «فرخ روپارسا» وزیر
آموزش و پرورش بود، شاگرد اول استان شدم و از او جایزه گرفتم. برادر دیگرم
هم دکترای اقتصاد دارد.
چون پدربزرگ من شخصیتی علمی بود، احساس می کنم این استعداد، ژنتیکی به ما
رسیده. مادربزرگم خانم زهرا حائری هم باسواد بود، آن زمان زنی نبود که به
قرآن مسلط باشد ولی مادربزرگ من به خواندن قرآن مسلط بود. ایشان زنی بود که
پس از فوت شوهرش فرزندان را با سختی بزرگ کرد و وفا و شجاعتش برایم مثال
زدنی است.
*فرمانده گروه «سیاهکل» معلم ریاضیام بود
در منطقه ما بیشتر احزاب از جمله حزب توده فعال
بودند اما گروههای مذهبی در ساری خیلی فعالیت چشمگیری نداشتند. تا آنجا
که حتی روحانیون بالای منبر شاه را دعا میکردند. البته یک تعداد محدودی
روحانی داشتیم که اینها خاص بودند، یکی از آنها پسردایی پدرم حاج صدوقی بود
که بالای منبر به عناوین مختلف به شاه حمله میکردند.
زمانی که کلاس هشتم بودم، «علی اکبر صفایی فراهانی» فرمانده گروه «سیاهکل»
معلم ریاضیام بود و من از او خیلی چیزها آموختم. شاید به همین دلیل بود
که به مراتب در جریان موضوع سیاهکل قرار گرفتم و این اتفاق بسیار رویم
تأثیر گذاشت. کلاً جریانات «سیاهکل» خشم و نفرت از شاه را بین مردم به اوج
رساند به نحوی که من در همان سن کم یک بمب دستی زیر مجسمه شاه منفجر کردم.
این بمب را یکی از دوستان که بعدا عضو چریک فدایی داخل شهری شد به من داده
بود. او 21 سالش بود و من 13 ساله بودم. کاملا برایم توضیح داد که چطور
ساعتش را کوک کنم و از باطری شاخکدار استفاده کنم. البته قدرت تخریبی آن
بسیار بسیار پایین بود. بعدها تعدادی از اعضای «سیاهکل» از جمله «علی اکبر
صفایی فراهانی» و «علیاکبر فربودی» اعدام شدند. این دومی بچه محل ما
بود.
*اعدام بچه محل ها به لحاظ عاطفی روی ما تأثیر گذاشت
خانواده تا حدودی متوجه فعالیتهای من می شد اما چون کلا بچه شیطانی بودم خیلی برایشان حساسیت برانگیز نبود. آن ایام به خصوص تحرکات ما بیشتر شده بود، چون اعدام بچه محل ها به لحاظ عاطفی روی ما تأثیر گذاشت. حتی هم محلهای هایی هم که ارتشی و یا کارمند ژاندارمری بودند وقتی چیزی میدیدند چشمشان را می بستند.
*ماهیت کلی گروه های چپ در مذهب نهفته بود
با اینکه بسیار با گروهای مختلف در ارتباط بودم اما
جذب هیچ کدام نشدم زیرا اعتقادات مذهبی در خانواده ما ژنتیکی است، همانطور
که گفتم پدربزرگم روحانی بود و ما نماز خواندن را از 8 سالگی شروع کردیم.
البته گروهها هم ابتدا بچه های معتقدی بودند. مثلا عباس مفتاحی هنگامی که
شکنجه میشد روزه بود.
اتفاقا مادرش یک بار از من پرسید: اسم عباس روی خیابان بود اما برداشتند،
میگویند چون پسرت کمونیست بوده، کمونیست یعنی چی؟ گفتم یعنی میگویند خدا
نیست. گفت: مگر می شود؟! من وقتی می خواستم به پسرم شیر بدهم آیه قرآن
می خواندم. در حقیقت فضای گروهکها هم بدین شکل بود. منتها چون اعتقادات
دینی با تفکرات و روش های قهرآمیز که مورد توجه جوانان باشد، وجود نداشت،
این مسائل را از خودش بروز داد و گرنه ماهیت کلی این گروه های چپ در مذهب
نهفته بود. و من چون با اینها زندگی کردم اینها را دیدم.
*دم حزبالهیها گرم
الان تعدادی از بچههای چریک فدایی آن زمان که باقی ماده اند به من میگویند: دم حزبالهیها گرم، عاقبت شما مقابل آمریکایی ها کوتاه نیامدید، در حالی که اگر ما بودیم سازش می کردیم. واقعیتی است که خودشان می گویند. تازه این حرف را فردی به من میزند که 13 سال در زندان ستمشاهی حبس کشید، تهرانی و منوچهری شکنجه گران آن زمان از مقاومت او خسته شده بودند او میگوید دمتان گرم که در مقابل آمریکا مقاومت کردید و او را به ستوه آوردید.
*امام(ره) برخوردهای قهرآمیز و مسلحانه را تأیید نمی کردند
تا قبل از آشنایی خانواده ما با امام خمینی پدرم از آقای شاهرودی تقلید می کرد اما بعد از آشنایی با امام از ایشان تقلید کردیم.
اوایل که نام حضرت امام را میگفتیم جلوی دهانمان را میگرفتند که هیس!
این آقا سیاسی است. ما که سن کمی داشتیم میپرسیدیم سیاسی یعنی چه؟ آن زمان
دین را از سیاست جدا می دانستند و اگر کسی حتی کمی تمایل به سیاست داشت
میگفتند فلانی خیلی آدم خوبی نیست. در ذهن ها جا افتاده بود سیاسیون
تعلقات دینی ندارند.
امام(ره) برخوردهای قهرآمیز و مسلحانه را تأیید نمی کردند برای همین
گروههای مسلحانه خیلی مورد توجه ما قرار نگرفتند. البته نتیجه کارشان را
هم می دیدم که نه تنها جواب نمی دهد بلکه اغلبشان در زندان هستند. وقتی
«بیژن جزنی» از زندان آزاد شد به این نتیجه رسید جنگ مسلحانه هم به لحاظ
استراتژیک و هم تاکتیکی به جایی نخواهد انجامید. بعضی از این گروه ها هم با
دستگاه شاهنشاهی همکاری کردن که پرویز نیکخواه، سمبلشان است.
*در منزل ما این چیزها حرام بود
ما به این دلیل که خانواده مذهبی بودیم و داشتن تلویزیون مخالف موازین اسلام بود، در منزل نداشتیم. تلویزیون نداشتیم، پدرم حتی نمیگذاشت ما رادیو گوش کنیم، و در منزل ما این چیزها حرام بود. برادر بزرگم یک رادیو خرید که زیر کرسی پنهانی گوش میکردیم و کشیک هم می دادیم که پدرم نیاید. مادرم که می گفت بابات آمد، ما رادیو را خاموش می کردیم. دو سال بعد از انقلاب، وقتی امام جمعه شهر اعلام کرد داشتن تلویزیون اشکالی ندارد، تازه این جعبه جادویی وارد خانهمان شد.
*50 نفر 50 شهر
سال 51 کنکور اختصاصی دانشآموزان هنرستانها
برگزار شد. کنکور هنرستانی ها متفاوت بود. یک زمانی فرخرو پارسا میخواست
هنرستانیها را پر و بال بدهد و هنرستان را خیلی قوی کرد. پیامهای
متعددی هم داد که ما میخواهیم مهندسان خوبی بیاوریم. این الگو آن را از
آلمان گرفتند که اگر بچه ها از 13 سالگی وارد صنعت شوند می توانند کارهای
خوبی انجام دهند و این در تمام دنیا تجربه شده است، ولی رها شد.
متاسفانه تنها دانشگاهی که داوطلب هنرستانی میتوانست کنکور بدهد و واردش
بشود، «دانشگاه علم و صنعت» بود. جای دیگری مجاز نبود. آنجا هم از سراسر
کشور 50 نفر بیشتر سهمیه نداشت. سال 51 تقریبا از هر شهری یک نفر پذیرفته
می شد. مثلا از ساری من رفتم، از مدرسه قوام السلطنه تهران که یک سهمیه
داشت «احمد متوسلیان» رفت، از کاشان «مهدی هنردار» بود و از مسجد سلیمان هم
«محسن رضایی» پذیرفته شد.
تصویری از حاج احمد در دوران سربازی
*با «حاج احمد متوسلیان» هم کلاس شدم
بنده با «حاج احمد متوسلیان» هم کلاس شدم. «حاج
احمد» به دلیل مشغلهای که داشت سه ترم متوالی نمره قبولی را نیاورد و
دانشگاه را رها کرد و سال 53 رفت سربازی. آن وقتها دانشجویی که معدل نمی
آورد به ژاندارمری معرفی می شد و میبردندش خدمت سربازی. «حاج احمد» بچه
درس خوانی بود اما همانطور که قبلا گفتم زبان خارجی اش که در هنرستان یاد
گرفت آلمانی بود در حالی که زبان «دانشگاه علم و صنعت» انگلیسی بود. یکی از
دلایل نمره نیاوردنش همین بود. البته پرونده او و محسن رضایی کلا از
بایگانی این دانشگاه غیب شده که من دلیل آن را نمی فهمم. خیلی هم پیگیر
پرونده احمد شدم اما به نتیجه ای نرسیدم.
ترم یک کارگاه و آزمایشگاه را با «حاج احمد» بودم و شهادت نامه هم همینطور
اما او این درس را پاس نکرد. راستش من هم اگر برادرم نبود اخراج می شدم.
او خیلی در درس کمکم میکرد.
وقتی «متوسلیان» از دانشگاه رفت، سال 55 یا 56 دوباره آمد دانشگاه. آن
وقتها خیلی سخت نمیگرفتند. من او را چند باری در تظاهرات و کتابخانه
دیدم. آن زمان هیچ وقت فکر نمیکردم او مشغول مبارزه باشد. آدمهایی مثل او
بدون سر و صدا کارشان را انجام میدادند.
*این برخورد «متوسلیان» برایم واقعا جالب بود
بعد از سال 56 تقریبا از هم اطلاعی نداشتیم تا اینکه
انقلاب پیروز شد. اولین دیدارم با او بعد از انقلاب در «مریوان» بود. ما
اعزام شدیم کردستان. وقتی رسیدم مقر سپاه، باید از تعدادی پله بالا
میرفتیم. بالا که رسیدم او را دیدم. جا خوردم. من را که دید و شناخت، بغلم
کرد و بوسید، گفت: تو اینجا چه می کنی؟ خب چهره من، چهره امروزی نبود. آن
روزها هیبت خاصی داشتم که بنده خدا فکر کرد از طرف «حزب دموکرات» یا مثلا
«سازمان پیکار» آمدم که خودم را معرفی کنم. با لبخند پرسید: از این ور
میآیی یا آن ور؟ حق هم داشت. آن روزها فضا خیلی آشفته بود. فردی که اولین
بار قبل از انقلاب من را برد کردستان کسی بود که بعداً متوجه شدم در «حزب
دموکرات» بوده. او مذهبی و اهل مسجد بود.
برایم واقعا جالب بود این برخورد «متوسلیان». با اینکه شک داشت من خودی
هستم یا ضد انقلاب اما ابتدا بغلم کرد. جواب دادم: از این طرف (یعنی
خودیام). پرسید: کی آمدی؟ گفتم: یک سال است اینجا هستم. گفت: پس چرا
همدیگر را ندیده بودیم؟ گفتم: اسمت را در «پاوه» شنیده بودم، «کامیاران» هم
که آمدی، مسئول جهاد بودم.
*احمد پرسید: «آن رفیق کاشانیمان چه شد؟»
«مهدی هنردار» دوست مشترک من و احمد بود که سال 55 زیر شکنجه شهید
شد.«مهدی» از نفرات بالای «مجاهدین» خلق بود که وقتی شهید«غلامحسین صفاتی»
گروه «منصورون» را تشکیل داد، به آن ملحق شد. شهید «هنردار» با «احمد»
خیلی رفیق بود. همان دیدار اولی که با او در «مریوان» داشتم، سوال کرد: «آن
رفیق کاشانیمان چه شد؟» گفتم: «خبر ندارم. فقط عکسش را در حزب جمهوری
اسلامی دیدم.» تا آن روز خبر نداشت که «مهدی» شهید شده. «مهدی» چند بار
دعوتم کرد به نبرد مسلحانه اما من قبول نمیکردم. ما در دانشگاه هر کدام یک
کمد داشتیم. فاصله کمد من با کمد «مهدی» یک کمد فاصله داشت. ساواک که به
او شک میکند، شبانه حمله میکنند، کمدها را زیر رو می کنند، از کمد او دو
عدد کُلت پیدا میکنند، از کمد «غلامحسین صفاتی» هم یک کلت بر میدارند.
«مهدی» این را فهمید و آخرین روزی که از دانشگاه رفت، کتابها و
جزوههایش را داد به من و از روی دیوار فرار کرد و برای همیشه رفت. این
وسایل تا سال 67 در خانه بود.
شهید مهدی هنردار
*«مهدی» را روی میز فلزی کباب کردند
«غلامحسین صفاتی» هم از بچه های «منصورون» بود که سال 55 شهید شد. برادر ایشان هم زندان بود که وقتی آزاد شد تعریف کرد: من وارد زندان کمیته مشترک که شدم دیدم «مهدی» را روی میز فلزی خوابانده و کبابش کرده اند. تمام بدنش سوخته بود و بعد از 16 روز هم فوت کرد. «صفاتی» میگفت: دیدن صحنه شکنجه «مهدی» به شدت مرا بهم ریخت. وقتی حرف های «صفاتی» شنیدم با خودم گفتم او می توانست در آن شرایط سخت مرا لو دهد و بگوید جزوه هایش دست من است اما اینقدر مرد بود که اسم یک نفر را هم نیاورد.
*«محسن رضایی» مرا نشناخت
من همان اندازه که با «احمد» همکلاس بودم با «محسن رضایی» هم بودم. ما در دانشگاه او را سبزعلی صدا میکردیم. آقای رضایی هم بعد از سه ترم از دانشگاه اخراج شد. او را چند سال بعد در تلویزیون دیدم و شناختم. بر عکس برخورد «متوسلیان»، یکبار ایشان را در مجلسی دیدم و رفتم جلو، گفتم: آقا سلام علیک. ما همکلاس بودیم. گفت: من اصلا شما را نمی شناسم! خلاصه هر چه به او آشنایی دادیم ما را یادش نیامد! آقای رضایی استعداد خوبی داشت و او هم نفر اول در شهر خودش شده بود که وارد «علم و صنعت» شد.
*به حق چیزهای نشنیده!
پارسال سازمان نظام مهندسی گفت: شما مدرک تان را
دوباره به روز کنید. برای انجام یکسری کارهای اداری رفتم دانشگاه. در
دانشکده مکانیک عکس «مهدی هنردار» را دیدم. در دانشکده خودمان دیدم عکس
تمام شهدا را مقابل سالن بهرامی زده بودند جز عکس «احمد». تعجب کردم، رفتم
دفتر نهاد در دانشگاه گفتم: عکس فلانی نیست! گفتند: او پلیتکنیک درس
خوانده! گفتم: به حق چیزهای نشنیده، چه کسی گفته پلیتکنیک بوده؟ من هنوز
کلاسی را که با «احمد» می نشستیم یادم هست. ما در ساختمانی که آن سال ها
بهش می گفتند «ششم بهمن» درسهای تخصصیمان را میگذراندیم. ساختمان چهارم
A8، کلاسها هم سمت چپ بود که اتفاقا هنوز هم دست نخورده مانده.
*گروه «A8»
ما با «احمد» و بقیه دوستان، سه بار کوه رفتیم و اسم گروهمان را هم گذاشته بودیم«A8». این اسم را دانشگاه برای دانشجویان دوره ما انتخاب کرده بود. به خاطر دارم مدت خیلی کمی «متوسلیان» در سالن ورزشی دانشگاه با ما ورزش بوکس کار میکرد. البته من خودم این ورزش را انجام می دادم به خصوص اینکه برادرم هم مربی بوکس بود. « غفاری» نامی بود اهل مشهد که به نوعی مربی «حاج احمد» هم بود. «احمد» یک رفیق تمرینی هم داشت به نام جوادی که 3 - 4 کیلو وزنش از او بیشتر بود اما «متوسلیان» قد بلندتر بود و دستهای کشیدهای داشت.
*احمد سر رییس گارد را شکست
یکی از روسای گارد دانشگاه فردی بود به نام «دادرس» که قد بلندی داشت و برای خودش غولی بود، طوری که اگر هل میداد نزدیک 50 نفر میافتادند. احمد هم قد بلندی داشت و خیلی تند میدوید. روزی که دانشگاه شلوغ شد، ما 5-6 نفر بودیم که مأموران دویدند دنبال ما. در این حین «احمد» آجری برداشت و پرت کرد سمت «دادرس» و سرش را شکست.
*نمی خواست خودش را خرج چهارتا اعلامیه کند
زمانی که مأموران ساواک «متوسلیان» را به خاطر چند اعلامیه دستگیر کردند او بلافاصله از فعالیتهایی که داشته اعلام برائت کرد و اعلام میکند که حاضر به همکاری است. این هم از زرنگیاش بود برای اینکه نمی خواست به راحتی خودش را برای چهار تا اعلامیه خرج کند و به دام بیافتد. «احمد» فن مبارزه برا به خوبی بلد بود و اگر یکی میخورد چهار تا می زد. فیلم «ایستاده در غبار» علی رغم اینکه فیلم خوبی است اما نقاط مبهم بسیاری دارد. این که کارگردان خاطر سن کمی که دارد و انقلاب و جنگ را درک نکرده، اثرش را اینگونه گذاشته است.
* آن سالها فضا اقتضا میکرد کسی به امورات بقیه کاری نداشته باشد
من با «احمد» تا این حد نزدیک نبودم که بخواهم به خانه اش بروم. میدانستم بچه کدام محل تهران است اما اینکه بخواهم درکارهایش سرک بکشم و یا در زندگی اش ورودی کنم، اینگونه نبود. البته آن سالها فضا هم اقتضا میکرد کسی به امورات بقیه کاری نداشته باشد اما بعد از انقلاب، در «مریوان» که بودیم گاهی شبها در اتاق جمع می شدیم و صحبت میکردیم. گاهی شهیدان همت، چراغی، کریمی و مهتدی هم حضور داشتند.
*«مُریدتم»
«حاج احمد» فردی بسیار جدی و کار بلد بود. دورههای
سربازی را با جدیت گذراند. من تواناییهایی از او دیدم که می گویم کار بلد
است. اصلا چرا احمد فرمانده شد؟ خب خیلی افراد آمدند کردستان اما فرمانده
نشدند در حالی که هر کدام هم برای خودشان یلی بودند و کسی برایشان نامه
ننوشت که بیایید اینجا خدمت بکنید. بنابراین به راحتی زیر بلیط کسی
نمیرفتند. شخص فرمانده تا وقتی تواناییهایی از خود نشان نمی داد محال
بود او را قبول و اطاعتش کنند. احمد تواناییها و خصیصههایی داشت که همه
او را به عنوان فرمانده پذیرفته بود.
متوسلیان آدم همینجوری و دم دستی ای نبود. حرفی که می زد واقعا به آن
اعتقاد داشت و اینگونه نبود که لقلقه زبانش باشد. اگر احمد در نامه به
احمد بروجردی مینویسد: «مُریدتم» واقعا هست زیرا شخصیتش طوری نبود که به
هر کسی بگوید مُریدتم.
شهید بروجردی
«کاوه» فرمانده سپاه «سقز» و «چنگیز عبدی فر» (که
فوت کرد)، معاونش بود. یکبار «کاوه» مرا صدا زد و گفت بیا دو برادر کُرد
آمدند خودشان را به سپاه معرفی کنند اما ما نمی فهمیم چه میگویند. بیا
ببین تو متوجه میشود. من چون دربین کردها زیاد گشته بودم اغلب لهجه ها را
متوجه میشدم اما نمی توانستم جواب بدهم.
یکی از آنها گفت: ما اهل «سلیمانیه» هستیم، آن جا پادگانی است که دارند
تمام نیروها را از آنجا میبرند سمت جنوب، ما فکر میکنیم جنگی در حال رخ
دادن است. در همین حین داخل قصر شیرین هم تک و توک توپ می آمد. این ماجرا
حدودا برای 5 - 6 ماه قبل از جنگ است. ما به حرفهای آنها اعتماد کردیم.
*احمد یک فرمانده نظامی نبود
جنگ در غرب کشور را آن طور که باید تعریف نکردند و
اصلا آنجا داستانی جدا از داستان جنوب دارد. احمد یک فرمانده نظامی نبود که
بگوییم فقط کار نظامی بلد است. یک آدم فرهنگی، اجتماعی و سیاسی بود و تمام
مسائل را به خوبی می دانست.
در جنگ وقتی یک شهر را از دشمن میگیرید نمی توانید بعد از آن با تیر و
تفنگ نگهش دارید، باید بر قلبهای مردم حکومت کنید تا بمانید. وقتی «حاج
احمد» در حال خداحافظی با مردم کردستان است تمام کُردها او را با گریه بغل
می کنند و ناراحت هستند از اینکه دارد میرود. این حاصل یکسری برخوردهای
اصولی با مردم است که «متوسلیان» دانش این کار داشت وگرنه مگر کردستان به
این راحتی آزاد میشد! محال بود!
*حاج احمد گفت می رویم کربلا زیارت
اعضای گروهک «سپاه رزگاری»، نقشبندی بودند. دراویش نقشبندی با جمهوری
اسلامی دشمنی داشتند. بزرگشان «شیخ عثمان» بود و در «بیاره» مستقربودند.
اما دراویش قادریه که در کل شهرستان های کردستان پراکنده بودند تمایلی به
دخالت در سیاست نداشتند. البته دراویش مختلف با هم دوست بودند. بین من و
قادری ها ارتباطاتی بود.
نقشبندی ها با سپاه درگیری داشتند. خلیفه جلال، بزرگ دراویش قادریه به من
گفت فلانی تو ما را ببر «بیاره» با «شیخ عثمان» صحبت کنیم تا دست از این
جنگ بردارد و به تو قول می دهیم دشمن شما را کم کنیم. (آنها میخواستند به
هر ترتیبی هست «رزگاری» را متقاعد کنند تا دست از مخامصه با جمهوری اسلامی
بردارد. چون همه شان در ریشه درویش و هم مسلک بودند) شما هم شما اجازه
دهید از «مریوان» و «دزلی» عبور کنیم تا برویم «بیاره». آمدم به «احمد»
گفتم می خواهم با تو معاملهای بکنم. گفت: بگو. گفتم: من بچههای قادریه
را که حدود 20 نفر هستند میخواهم پیاده ببرم «بیاره»، تو اجازه خروج از
اینجا را به ما بده برویم داخل خاک عراق و برمی گردیم. «احمد» گفت: نه! تو
را میگیرند، گفتم: نگران من نباش. پرسید: میخواهی چه کنی؟ توضیح دادم
که قضیه چیست و می خواهم چه کار کنم و ضمنا گفتم که بچه هایی که در زندان
سقز هستند صحبتهایی کردند مبنی بر اینکه آن در منطقه خبرهایی است و نقل و
انتقال نظامیها و تانکها قابل رویت است. گفت: یعنی فکر کردی که تو می
بینی و من ندیدم؟! پس من هم با تو می آیم. گفتم: محال است، صرفنظر کن!
اما او گفت: با هم می رویم. بعد هم کربلا میرویم، زیارت میکنیم و
برمیگردیم.