شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۵ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۹:۴۰

ماجرای تبریک نصرالله به فاطمیون

همرزم شهید سیدحکیم می‌گوید: قبل از فاطمیون در منطقه، حزب‌الله چند عملیات داشت اما تصرف نقطه برایش میسر نشده بود. بعد از بازگشت از عملیات به محض اینکه همه در مقر اصلی جمع شدیم، سیدحکیم آمد و گفت، سیدحسن نصرالله بابت این پیروزی به شما تبریک گفته است.
کد خبر : ۳۱۲۷۲۳
عازم کشور آلمان بود با رؤیای یک زندگی آرام در اروپا برای مهاجران افغانستانی. اما جمله‌ای از یک دوست او را متحول کرد. آنچنان که به سرعت خود را به ایران و بعد به افغانستان رساند تا راهی برای عزیمت به سوریه پیدا کند. با رضایت و خوشحالی از این تحول یاد می‌کند و منشأ آن را لطف و نظر حضرت زینب(س) می‌داند. اما ماجرا همینجا تمام نمی‌شود. او سه سال است که در سوریه می‌جنگد و در طی این سال‌ها حضور فعال در جبهه مدافعان حرم،‌ با یک دختر افغانستانی مقیم سوریه آشنا شده و ازدواج می‌کند و این خوشبختی را هم نتیجه برکت حضور در کنار حرم حضرت زینب(س) و نظر او می‌داند.

محمد رضا هزاره جهرمی 35 ساله است. او در ابتدای حضورش در سوریه وارد اطلاعات-عملیات لشکر فاطمیون می‌شود و هم نشین فرمانده بزرگ منشی همچون شهید سید سید حسن حسینی با نام جهادی سید حکیم. سید حکیم را از سه سال پیش می‌شناخت. سه سال جنگ در سوریه او را از یک فرمانده معمولی برایش به یک اسطوره و قهرمان تاریخی بدل کرده بود. سیدی که در قامت یک فرمانده با تواضع یک رزمنده در کنار نیروهایش بزرگترین عملیات‌های لشکر فاطمیون را رصد، بررسی و فرماندهی می‌کرد. محمد رضا هزاره جهرمی از نیروهای تحت امر سیدحکیم در سوریه است که حالا به عنوان دوست و همرزم او، ناگفته‌های بسیاری از این فرمانده دلاور افغانستانی دارد.

مشروح گفت‌وگوی تفصیلی تسنیم با محمدرضا هزاره جهرمی در ادامه می‌آید:

چه شد که تصمیم گرفتید به سوریه بروید و مقابل تکفیری‌ها بجنگید؟

ماجرا دارد. من عید نوروز سال 92 بود که تصمیم گرفتم به اروپا بروم. قصدم از این سفر به قول مردم این بود که با این مهاجرت یک زندگی راحت داشته باشم و خلاصه با آرامش زندگی کنم. به ترکیه رفتم و 5 ماه در آنجا ماندم و بعد تصمیم گرفتم از آنجا به سمت آلمان یا اتریش حرکت کنم. از ترکیه به یونان و از آنجا به بلغارستان رفتم و از آنجا برنامه سفر به آلمان را در پیش گرفتم.

به یکی از دوستانم در شیراز زنگ زدم و سراغ دیگر رفقا را از او گرفتم. او تلفنی گفت فلانی رفته سوریه. تعجب کردم. گفتم چرا به سوریه رفته است؟ گفت با مدافعان حرم به سوریه رفته تا مقابل تکفیری‌ها بایستد. خیلی برایم عجیب بود. دوستی در قم داشتم که هرجا در مورد موضوعات عقیدتی به سوال و مشکلی برمی‌خوردم با او تماس می‌گرفتم و صحبت می‌کردم. او واقعا دوست خوبی است و راهنمایی‌های خوبی می‌دهد. از بلغارستان به او زنگ زدم و پرسیدم موضوع این مدافعان حرم چیست؟ گفت: من هم چیزهایی شنیده‌ام اما هنوز دقیق نمی‌دانم چه خبر است و اطلاعات دقیق ندارم. بعد از حال و اوضاعم پرسید و به او گفتم که عازم آلمان هستم.

ایشان با خنده به من گفت یک چیزی به تو بگویم ناراحت نمی‌شوی؟ گفتم نه بگو گفت: الان خیلی از مسیحی‌هایی که در اروپا زندگی می‌کنند، می‌خواهند بیایند زیر پرچم اسلام در ایران. آن وقت تو می‌خواهی از مملکت اسلامی بروی زیر پرچم کفر در اروپا زندگی کنی؟ انگار حرف این دوستم یک تلنگری خیلی سختی برایم بود. آنقدر که شب از فکر این حرف تا صبح نتوانستم بخوابم. تصمیم گرفتم به ایران برگردم. پول عزیمت به کشور آلمان را هم پرداخت کرده بودم اما از خیر آن هم گذشتم و سریع السیر سعی کردم فقط در اولین فرصت خود را به ایران برسانم. انگار یک ضرب العجلی برای خودم تعیین کرده بودم که باید به سرعت صد درصد به سوریه بروم. به برکت حضرت زینب(س) بودباز هم به افغانستان رفتم. مدتی هم دنبال آن بودم که چگونه راهی برای رفتن به سوریه پیدا کنم. آن موقع خیلی سخت می‌شد به سوریه رفت. اما بالاخره من توانستم راهی برای عزیمت به سوریه پیدا کنم.

سید حکیم می‌گفت شما چشم لشکر هستید/اگر قصوری در کارتان اتفاق بیفتد و کسی شهید شود گردن شماست/پاداشمان، زیارت حرم بود

چطور با سیدحکیم آشنا شدید؟

برای اولین بار در 12 اسفند ماه سال 92 توانستم همراه دوستانم به سوریه بروم. چون دردسرهایی برای رفتن بودم و 5 ماه در نوبت بودم تا بتوانم خودم را به سوریه برسانم وقتی به آنجا رسیدم خیلی خوشحال بودم. همان ابتدا به اطلاعات عملیات رفتیم، جایی که سید حکیم فرمانده بود. وقتی من وارد آنجا شدم او به ایران برگشته بود. ما کار را در اطلاعات عملیات دنبال می‌کردیم و پشت دوربین‌های حرارتی بودیم. بچه‌هایی که قبلاً با سید حکیم کار کرده بودند خیلی از سید حکیم تعریف می‌کردند. می‌گفتند که روزهای پنج شنبه سید حکیم با هماهنگی مسئولان و فرماندهان بچه‌ها را به زیارت می‌برد و در واقع هر کس بهتر کار می‌کند، به عنوان تشویقی او را به حرم حضرت رقیه(س) یا حرم حضرت زینب(س) می‌برد، ما به حرم نزدیک بودیم ولی هر کسی حق نداشت به زیارت برود. سید حکیم با آشنایی که با ابوحامد و بچه‌های حفاظت داشت، توانسته بود این توفیق را نصیب ما بکند.

اوایل سال 93  تازه عملیاتی شروع شده بود. ما دوربین‌ها را از جای دیگر جمع کردیم و به منطقه آوردیم و پشت دوربین مستقر بودیم تا اینکه سید حکیم آمد. مشتاق بودم که سید حکیم را ببینم و بفهمم چه خصوصیات و روحیاتی دارد. سلام و علیکی کردیم. با وقار و عطوفت و مهربانی که داشت با همه بچه‌ها روبوسی کرد وعید را تبریک و به همه خسته نباشید، گفت. به محض اینکه رسید همه بچه‌ها را جمع کرد و صحبت کرد و گفت: «به نحو احسن کار کنید. شما در اطلاعات عملیات چشم این لشکر هستید. مواظب باشید هیچ چیزی از قلم نیفتد و هر گزارش و تحرکاتی هست، بنویسید و به من گزارش دهید که من به فرماندهان بالا گزارش دهم تا خدای ناکرده اتفاقی برای بچه‌ها نیفتد. اگر خدای ناکرده قصوری در کارتان اتفاق بیفتد و کسی شهید شود گردن شما است.»

آن زمان ابوحامد در ایران بود. کار عملیاتی و کار جنگی هیچ موقع زمان خاصی را مشخص نمی‌کند. شب سیزده بدر بود که سید حکیم بچه‌ها را جمع کرد و گفت که به جای خودتان فرد دیگری که توانایی رزمی ندارد را پشت دوربین بگذارید. در یگان ما35  نفر اطلاعات عملیات بودند که سید حکیم گفت: «شما را برای جای دیگر لازم دارم.» چیزی هم نگفت که کجا می‌رویم.

ماجرای تبریک نصرالله به فاطمیون

برای عملیات به طرف لاذقیه رفتیم، اولین عملیات خارج از شهر دمشق عملیات لاذقیه بود که فرمانده آن سید حکیم به همراه ابوعباس بود که نقش اصلی را خود سید حکیم داشت. یادم هست سید حکیم هیچ موقع نمی‌رفت یک اتاق جدایی برای اتاق فرماندهی بگیرد، یک کوله پشتی داشت و هرجا که بچه‌ها بودند، همانجا می‌ماند. حتی با بچه‌هایی که رفیق‌ش شده بودند هم نبود. به اتاق بچه‌هایی می‌رفت که هنوز با او غریبی می‌کردند. اکثراً با آن‌ها بود. می‌نشست، درد دل می‌کرد. در آن عملیات هم اوضاع همین بود. بعد نقشه عملیات گفته شد و کارهای شناسایی انجام شد و بعد ما برای عملیات رفتیم.  آن شب رفتیم روی ارتفاعی که اسلحه و دوربین سید حکیم هم آنجا بود. نفس زنان به سمت بالا می‌رفتیم. سید حکیم هم بچه‌ها را نصیحت می‌کرد که سیگار نکشید و با آن‌ها شوخی هم می‌کرد تا روحیه بدهد.

ساعت 7 غروب بود به ارتفاعات و نقطه رهایی رسیدیم و قرار بود که ساعت 8 صبح عملیات انجام بدهیم آنجا چادر سید حکیم با فرمانده ابوعباس مستقیم در تیررس دشمن بود که حتی شب‌های قبلش گلوله‌ای که خورده بود چادر را سوراخ کرده بود و مستقیم در دید بود. سید حکیم هم نیرو‌ها را به چادرهای قسمت پایین فرستاد. در همین حین بود که یکی از بچه‌های قدیمی‌تر گفت من بالا می‌روم. من هم گفتم شما که می‌روید، ما هم بیاییم. سید حکیم گفت:«اینجا خطر دارد جلوی آن چادر سنگ و گونی چیدیم که تیر مستقیم به ما اصابت نکند.» داخل چادر بودیم و سید حکیم و ابوعباس و دو سه نفر از بچه‌های اصلی اطلاعات عملیات هم بودند. آن شب تا صبح سید حکیم هم نقشه را مرور می‌کرد و هم کمک بچه‌ها می‌کرد که برای فردا از همه لحاظ آماده باشند.

روز عملیات و طبق نقشه‌ای که به ما داده بودند سوری‌ها از یال بالا می‌رفتند و ما از قسمت پایین دست چپ می‌رفتیم که متأسفانه در این عملیات ناموفق بودیم . سه نفر از بچه‌ها شهید شدند و پیکرشان آنجا ماندو سید حکیم به ما دستور دارد که: «خودتان را از محاصره بیرون بکشید و به سمت پایین بروید» حوالی ظهر توانستیم محاصره را بشکنیم. سید حکیم کار با تمامی ابزارهای نظامی را بلد بود خودش پشت قناصه نشسته و ما را پشتیبانی می‌کرد، با خمپاره، قناصه وتک تیرانداز دیده‌بان دشمن را می‌زد.

اهتزاز پرچم «یا علی(ع)» بر تپه استراتژیک لاذقیه/ تبریک حسن نصرالله به بچه‌های فاطمیون

وقتی طرف صورت سید حکیم نگاه کردم حال و وضع خیلی بدی داشت. در راه فقط گریه می‌کرد زیرا سه نفر از بهترین بچه‌های ما شهید شده بودند و بد‌تر از همه اینکه پیکرشان بالا مانده بود. در مقر چند ساعتی سید حکیم را پیدا نمی‌کردم تا اینکه دیدم از لابلای درختان بیرون می‌آید. گفتم: «سید کجا بودی؟ دلم برایت تنگ شده بود؟» بغلم کرد و با گریه گفت: «پیکر شهیدانم جا مانده‌اند. سخت است. آن ها را جا گذاشتیم و پایین آمدیم» تنها جمله‌ای که توانستم به سید بگویم این بود:«سید خدا بزرگ است در عملیات بعدی هم تپه را می‌گیریم و هم شهیدان را برمی‌گردانیم.»

در عملیات دوم بود که اطلاعات شناسایی به نحو احسن انجام شد و توانستیم سه شهیدمان را برگردانیم و هم آن تپه بسیار مهم و استراتژیک لاذقیه را نیز به پشتوانه خدا و ائمه اطهار(ع) توانستیم بگیریم. حس خوشایند داشتن فرمانده‌ای مثل سید حکیم خیلی خوب بود. دوست داشتم به او خدمت کنم، خیلی مشتاق بودم چون هم سید بزرگواری بود و از هم از انسانیتش خوشم می‌آمد.

در عملیات دوم چه اتفاقی افتاد؟

در عملیات دوم وقتی تپه را گرفتیم، پرچم حضرت امیرالمومنین علی(ع) را بر فراز آن تپه و کوه صعب العبور به اهتزار درآوردیم. سید حکیم دستور داد که همه به سمت پایین بیایید و از قسمت جلو عمل کرده و راه را باز کنید. آن تپه، منطقه استراتژیک و بزرگی بود. قبل از ما حزب الله چند عملیات آنجا داشت اما تصرف منطقه میسر نشده بود. بعد از بازگشت از عملیات به محض اینکه همه در مقر اصلی جمع شدیم، سید حکیم آمد و گفت که سید حسن نصرالله بابت این پیروزی به شما تبریک گفته. من هم از طرف خودم به شما تبریک می‌گویم که این منطقه را با کمترین تلفات و خسارت گرفتید. از آنجا برگشتیم داخل شهر لاذقیه و دو شب هم مهمان رئیس جمهور در کاخ لاذقیه بودیم. آنجا با غذاهای متنوع عربی پذیرایی شدیم. سید حکیم و ابوحامد نشسته بودند و به بچه‌ها تبریک می گفتند و هدایایی که مسئولان داده بودند را به بچه ها تقدیم می‌کردند.

یک گردان جدیدی تشکیل شد که به حما می‌رفت. فرماندهی این گردان را به سید حکیم سپرده بودند. من بعد از مدتی که نبودم پیش سید حکیم در حما رفتم. هوا خیلی گرم بود. دیدم سید حکیم یک تخت دو طبقه گذاشته بغل دیوار و روی آن نشسته و در فکر است. بچه‌ها داخل سالن بودند. بعد از سلام و علیک پرسیدم که: «وضع و اوضاع چطور است؟» سید گفت: «الحمد الله خوب است.» آنجا همه را جمع می‌کرد و با بچه ها پدرانه صحبت می‌کرد. و واقعا پدرانه و دلسوزانه صحبت می‌کرد. بچه‌ها را نسبت به موقعیتی که داشتند آگاه می‌کرد و می‌گفت: «موقعیت، موقعیت کربلا و عاشورا است و اینجا هم می‌توانید امام حسینی باشید هم می توانید امام را رها کنید. تشخیص آن با خودتان است تا اینجا که آمدید، راه را خراب نکنید . خودتان را اینجا بسازید که برای آینده بتوانیم نه تنها از تلاشگران افغاستان، بلکه از مسلمانان تمام دنیا بتوانیم دفاع کنیم.»

سه تیپ شده بودیم که یکی در دمشق و یکی دیگر در حما و یکی دیگر در حلب مستقر بود. من وارد نیروی انسانی شده بودم. سید حکیم همیشه احساس مسئولیت می‌کرد و زنگ می‌زد و حال بچه‌ها را می‌پرسید. از آمار مجروحیت و بچه‌هایی که شهید شده‌اند می‌پرسید و آمار و ارقام را تمام و کمال به ایشان می‌گفتیم. آن زمان دیگر بیشتر ماموریت من در حلب بود و کمتر سید حکیم را می‌دیدم. مهرماه سال 94 بود که یک عملیاتی به سید حکیم محول شد که دوباره به حما برود. به من گفته شد برای آمار شهدا، مجروحین و ایثارگران در آن منطقه حضور پیدا کنم. آنجا سید حکیم را دیدم. واقعاً انگار دوباره به دوست و برادر و فرمانده‌ام رسیده بودم..

از توانایی ها و اشراف نظامی شهید سید حکیم بگویید.

سید حکیم آنجا هم فرمانده اطلاعات عملیات بود و هم فرمانده یکی از گردان‌ها. آنجا دقیقاً دیدم که سید حکیم اشراف کامل به نقشه سوریه داشت، تمام نقشه‌های سوریه و حتی عراق را می‌دانست که چطور است و کجا دست مسلحین است و کجا دست ارتش یا دولت است. همانجا بود که یک گزارش کاری برای فرمانده نوشت و گفت من یک تبلت برای کارم می‌خواهم که به روز باشد و نقشه سوریه را به صورت آنلاین در اختیار داشته باشم. وقتی تبلت گرفت، نقشه‌ها را برایش ریختم.

ماجرای اجاره خانه از مسیحیان برای فعالیت بچه‌های اطلاعات عملیات

زمانی که نیروی عملیاتی در حما خیلی زیاد شد، می‌بایست اطلاعات عملیات جای مجزایی می‌گرفت که حداقل نقشه عملیاتی لو نرود. به همین دلیل سید حکیم به این فکر بود که برای خودشان خانه بگیرند. البته خانه زیاد بود. با فرماندهی صحبت کردند و او گفته بود: «بروید بالا و سمت تپه هر خانه‌ای که دوست داشتید بگیرید.» سید حکیم گفت: «خانه گرفتن راحت است. ولی ما مسلمانیم و در این خانه نماز می‌خوانیم. صاحبان این خانه‌ها مسیحی است و اگر بخواهیم بدون اجازه به خانه آن ها برویم با مسلحین فرقی نداریم. ظالم می‌شویم. در حالیکه ما آمده‌ایم به داد این‌ها برسیم. من قبلا در این منطقه بودم و محل رامی‌شناسم. یک خانه تهیه می‌کنم و اجاره آن را هم اگر سازمان ندهد، من خودم می‌دهم. مشکل خاصی نیست.»  این صحبت را به فرماندهی گفتند و گفته شد: «اگر اینطور است مشکلی ندارد. خانه را دیدید جای آن را به ما بگویید.» با آشنایی که سید حکیم داشت خانه را پیدا کرد و فرماندهی و حفاظت رفت محل خانه را تأیید کرد که خوب و امن باشد. سید حکیم آن خانه را اجاره کرد.  در آن خانه 22 شبانه روز مستقر بودم. من در بخش آمار ایثارگران و نیروی انسانی بودم و سید حکیم فرمانده اطلاعات عملیات و فرمانده گردان بود. در آن عملیات ندیدم که سید حکیم حتی چشم روی هم گذاشته باشد.

موقع عملیات می‌گفت: «با من هماهنگ باشید تا بتوانیم عملیات‌های موفق آمیزی را داشته باشیم.» همیشه خودش مستقیم می‌رفت خط را با دوربین‌ها و تجهیزاتی که داشتیم رصد می‌کرد. اکثر مواقع شب‌ها می‌دیدم که بیدار است. می‌دیدم تبلتش روشن است و نقشه‌ها را مرور می‌کند که از چه قسمتی و از کجا باید عملیات انجام شود. نکاتی را روی کاغذ یادداشت می‌کرد و زمانی که با فرماندهی جلسه داشت می‌گفت که نقطه ضعف و قوت کجاست.

خبر شهادت سید حکیم چطور به شما رسید؟

چون من مسئول ایثارگران هستم، در منطقه اکثر بچه‌هایی که شهید می‌شوند را آنجا می‌آورند. از آن‌هایی که شناسایی نمی‌شوند عکس می‌گیریم تا بعدا هویتش مشخص شود. متأسفانه زمانی که سید حکیم شهید شد، من ایران بودم و در کنارش حضور نداشتم. در تلگرام یک گروهی بود که سید حکیم هم جزو آن بود. هر موقع اطلاعاتی از من می‌خواست در آنجا می‌نوشت و می‌گفت: «داداش فلانی کجاست و یا مثلاً کسانی که از جانب خانواده پیگیر وضعیتش می‌شدند که فلانی مفقود شده یا نه را به من می‌گفت که پیگیری کنم. به من مستقیم خبر می‌داد که: «پیگیری کن و ببین فلانی بین شهدا یا مجروحین یا مفقودین هست.» چون آمارمان در آنجا به روز است، من همه را به سید حکیم می‌گفتم. اگر آن طرف هنوز زنده بود و نزدیک به سید حکیم، خودش می‌رفت و اگر دور بود به من می‌گفت: «یک طوری هماهنگ کنید که ایشان یک تماسی با خانه داشته باشد.»

ماجرای تبریک نصرالله به فاطمیون

همیشه دلسوز بچه‌ها بود و در شبکه‌های اجتماعی که با هم بودیم همیشه جویای احوال ما بود. به من تأکید بسیار خاصی درباره شهدا داشت و می‌گفت که: «حواست به شهدا باشد. شهدای گمنام نداشته باشیم، خیلی دقت کنید و درباره شهدایی که سالم هستند یا آن‌هایی که وضعیت پیکرشان مناسب روحیات خانواده نیست، تا حد امکان تحقق و بررسی کنید و نگذارید خانواده‌ای چشم انتظار باشد.» خیلی برایش مهم بود و همیشه هم تأکیدش این بود که کار را به نحو احسن انجام بدهیم.

یک خبر مجازی در گروه ما در شبکه‌های اجتماعی پیچید که سید حکیم شهید شده است. یک لحظه گفتم شوخی می‌کنند. به بچه‌های ایثارگر در منطقه گفتم: «من یک خبری شنیدم حقیقت دارد؟» به محض اینکه گفتم، گفتند: «بله متأسفانه سید حکیم شهید شده است.» بد‌تر از همه این بود که متأسفانه خانم ایشان در آن گروه ما در تلگرام حضور داشت و ما بیشتر نگران ایشان بودیم که از این طریق متوجه شهادت همسرش نشود. متأسفانه همچین اتفاقی هم افتاد.

ماجرای شهادت سید حکیم/در یازدهمین حضورش در سوریه به شهادت رسید

چطور به شهادت رسید؟

ایشان فرمانده عملیات اطلاعات و تخریب بود و در کارهایی که انجام می‌داد، خیلی محتاط بود. هیچ چیزی را دست کم نمی‌گرفت و محتاطانه عمل می‌کرد که خدای ناکرده اتفاقی برای فردی نیفتد. در زمانی که فرمانده تیپ حضرت ابوالفضل(ع) در مرخصی بود، سید حکیم هم فرمانده اطلاعات بود و هم  فرمانده تیپ حضرت ابوالفضل(ع) و کارهای این فرمانده را انجام می‌داد. آن روز به بچه‌ها سر می‌زند و غروب حوالی ساعت 6 یا 7 موقعیت بچه‌ها را تعویض کرده و آن‌ها را به خط می‌رساند. موقع برگشتن می‌بیند که پهپادی کنار جاده افتاده است. چون قبلا در این مسیر رفت و آمد داشته، می‌دانسته که پیش از این چنین پهپادی در آن منطقه وجود نداشته است. به همین دلیل توقف می‌کند و به سمت پهپاد می‌رود. یکی از بچه‌های مترجم همراه او بوده که سید حکیم به او می‌گوید:«برو از داخل ماشین و فلان چیز را بیاور.» که در این حین انفجاری رخ می‌دهد و ایشان همانجا به شهادت می‌رسد.

آخرین بار سید حکیم را کجا دیدید؟ از آن روز بگویید.

سید حکیم 10 بار به سوریه می‌رود و در یازدهمین اعزام به شهادت می‌رسد. آخرین بار همدیگر را در دمشق ملاقات کردیم با هم صحبت‌هایی داشتیم. به شوخی گفتم: «سید! این دفعه نروی شهید بشوی.» گفت: «شهادت لیاقت می‌خواهد.» دقیقا مثل‌‌ همان حرفی که شهید مصطفی صدرزاده گفت. با ایشان هم جلوی پادگان عکس گرفتم و گفتم: «سید ابراهیم! نروی شهید بشوی.» که گفت: «شهادت لیاقت می‌خواهد تا لیاقتش را پیدا کنیم.» با سید حکیم هم کمی شوخی کردم و گفتم: «این بار نورانی شدی.» خندید و گفت: «رفتم حرم امام رضا(ع) را زیارت کردم اگر چیزی هست از لطف ایشان است.» بعد از آن وقتی به ایران آمدم چند وقت بعد خبر شهادتش به من رسید.

شما نیروی تحت امر ایشان بودید از ویژگی‌های فرماندهی ایشان بگویید؟

نصیحت‌های خوبی می‌کرد و می‌گفت: «اول از همه به فکر رفیقتان باشید و بعد به فکر خودتان. نکند رفیقتان جا بماند و مجروح شود و شما برگردید.» در هر عملیاتی سعی می‌کرد بچه‌ها را از لحاظ نظامی با تجهیز کامل بفرستند و حرف اولش این بود که: «تا تجهیز کامل نشوند، هیچ عملیاتی نمی‌روند.» و روی حرفش خیلی محکم بود. وقتی بچه‌ها جمع می‌شدند و می‌خواست برایشان صحبت کند اول یک لطیفه می‌گفت و بچه‌ها را می‌خنداند. با این جو بچه‌ها را آرام می‌کرد . بعد صحبت‌هایش را از نحوه عملیات و مبارزه شروع می‌کرد تا اینکه می‌رسید به آرمانی که داریم، چطور باید بجنگیم و برای چه آمده‌ایم.

ماجرای تبریک نصرالله به فاطمیون

تعریفشان از داعش و تکفیری‌هایی که در سوریه با آن‌ها در حال جنگ بود چه بود؟ نگاهش به آن‌ها چطور بود؟

یک روز داشتیم با هم صحبت می‌کردیم و درباره همین قضیه که چطور به سوریه آمدم با او صحبت کردم و پرسیدم: «ما مدافعان حرمیم و به بشار اسد کاری نداریم؟»  گفت: « اگر داعش یا‌‌ همان مسلحینی که می‌گویند ما مخالف بشار اسد هستیم به اعتقادات ما کاری نداشته باشند، حتی اگر اختلافی بینشان باشد اما جنگی درنگیرد که ما کاری به آن‌ها نداریم. این‌ها به مقدسات ما توهین می‌کنند، اگر به بارگاه حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) کاری نداشته باشند ما با این‌ها کاری نداریم. آن‌ها با این فکر و اندیشه خوارجی آمدند تا به تشیع و جهان اسلام ضربه بزنند. آن ها بشار اسد را یک بهانه قرار دادند تا اعتقادات ما را از بین ببرند.» می‌گفت: «همیشه حواستان باشد جنگ فراز و نشیب‌های بسیاری دارد. حواستان باشد که چه منافقین و چه شیطان بر شما غلبه نکند تا ان شاءالله از یاران امام زمان(عج) باشیم.»