شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۵ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۳۹

باردار شدن دختر کلفت سوئیسی از شاه

ارتباط جنسی محمدرضا با آن دختر سرانجام به آنجا کشید که دخترک ادعا می‌کند که آبستن شده است. محمدرضا در برخورد با این مشکل فردوست را به کمک می‌طلبد، چون نمی‌خواهد پدرش یا نفیسی از این ماجرا خبردار شوند. فردوست نیز پیشنهاد می‌کند که این مشکل را با پول حل کند.
کد خبر : ۳۱۲۷۹۲
صراط: روزنامه شرق نوشت: امروز سالمرگ کسی است که پادشاه یک کشور بود؛ اما درعین‌حال آنچه بیش از همه درباره شخصیتش می‌توان گفت، تنهایی‌اش بود.

«...امیدوارم که دولت بتواند هم به جبران گذشته و هم در پایه‌گذاری آینده موفق شود. این سفر بستگی به حالت من دارد و درحال‌حاضر دقیقا نمی‌توانم آن را تعیین کنم». این آخرین جملات محمدرضا پهلوی در خاک ایران بود که در ٢٦ دی ١٣٥٧ در فرودگاه مهرآباد بر زبان آورد. سفری که در پی آن بازگشتی نبود و خبر آن به‌سرعت در ایران و جهان پیچید و در میان شادی و هلهله مردم، زیر عنوان «شاه رفت»، تیتر اصلی روزنامه‌های عصر تهران شد. محمدرضا پهلوی پس از خروج از کشور به مصر رفت و انور سادات، رئیس‌جمهوری مصر، در «اسوان» به‌صورت رسمی از او استقبال کرد. سادات، میهمان ایرانی خود را به هتلی در یک جزیره مصنوعی در میانه رود نیل انتقال داد. از دوم بهمن مدتی را در مراکش میهمان پادشاه وقت آن کشور بود. 10 فروردین 1358 به باهاما رفت؛ اما روادید او برای مدت کوتاهی و به‌عنوان گردشگر صادر شده بود. تلاش‌های شاه مخلوع برای گرفتن پناهندگی از انگلستان بی‌نتیجه ماند؛ 20 خرداد همان سال به مکزیک رفت. بیماری او هر روز شدت می‌گرفت؛ اما او بیماری واقعی خود را از پزشکان مکزیکی پنهان می‌کرد. با شدت‌یافتن بیماری توانست اجازه ورود به آمریکا را به دست بیاورد. محمدرضا پهلوی 30 مهر به آمریکا رفت و برای درمان پزشکی در بیمارستان نیویورک بستری شد. شاه فراری ایران بعد از خروج از بیمارستان نخست در 11 آذر به مرکز پزشکی ویلفورد‌هال در پایگاه نیروی هوایی لاکلند در تگزاس و پس از آن در 24 آذر به پاناما و در سوم فروردین 1359 به مصر رفت و در نهایت انور سادات به او پناهندگی داد. سرطان او پیشرفت بیشتری کرده بود و به پایان نزدیک‌تر می‌شد؛ سرانجام در ساعت 9:45 پنجم مرداد 1359، محمدرضا پهلوی در 61 سالگی در قاهره درگذشت. سیدطالب رفاعی، روحانی شیعه عراقی و از مؤسسان حزب الدعوه عراق، بر جنازه او نماز خواند و پس از تشییع رسمی از سوی دولت مصر، در مسجد الرفاعی قاهره دفن شد. این روایتی کوتاه از آخرین روزهای کسی بود که پس از انقلاب اسلامی ایران از کشورش گریخت و دیگر حتی شریکان سیاسی سابق هم به استقبالش نمی‌آمدند. در واقع او تنها مانده بود؛ اما تنهایی‌اش مختص روزهای آخر نبود. محمدرضا در زندگی‌اش نیز دوستان زیادی نداشت، بسیاری به‌دلیل جایگاهش به او نزدیک می‌شدند؛ اما شاید فقط دو نفر بودند که توانستند دوست و معتمد او باشند: حسین فردوست و امیر اسدالله علم. اگر بخواهیم از زندگی خصوصی آخرین شاه ایران بیشتر و بهتر بدانیم، باید به خاطرات این دو نفر مراجعه کنیم.


محمدرضا پهلوی از نگاه رفیق گرمابه و گلستان


ارتشبد حسین فردوست، دوست کودکی، همدرس و رئیس دفتر ویژه بازرسی محمدرضا پهلوی؛ یکی از برجسته‌ترین و مؤثرترین چهره‌های سیاسی- اطلاعاتی در حکومت پهلوی بود. فردوست از کودکی به‌عنوان دانش‌آموز دبستان نظام وارد کلاس مخصوصی شد که رضاخان برای ولیعهدش، محمدرضا، ترتیب داده بود. از آنجایی که رضاخان ترجیح می‌داد در کنار فرزندش دوست و هم‌بازی درس‌خوانی حضور داشته باشد، فردوست را زیر نظر گرفت و او را وارد دربار کرد. به همین دلیل فردوست از کودکی نزدیک‌ترین دوست محمدرضا و محرم اسرار او شد. با سفر محمدرضا به لوزان سوئیس برای تحصیل در کالج «له‌روزه» فردوست به خرج دربار همراه او شد و در آن سال‌ها نزدیک‌ترین فرد به شاه آینده ایران باقی ماند؛ در آن سال‌ها رابطه این دو عمیق شد.

پس از آغاز پادشاهی محمدرضا، فردوست همچنان در کنارش بود و این رابطه چنان بود که شاه در کتاب «مأموریت برای وطنم»، تنها کسی را که دوست خود معرفی کرد، فردوست بود: «در آن موقع دوست صمیمی من پسری بود به نام حسین فردوست که پدرش ستوان ارتش بود. حسین در دوران تحصیل در سوئیس با من هم‌درس بود و بعد هم با درجه سرهنگی سمت استادی دانشکده افسری را عهده‌داری می‌کند و فعلا در گارد شاهنشاهی مشغول انجام وظیفه ‌است». گفته می‌شود فردوست نه‌فقط صمیمی‌ترین دوست شاه، بلکه تنها کسی بود که با شاه و ملکه بر سر یک میز غذا می‌خورد. رفتار فردوست در سال‌های منتهی به انقلاب اسلامی ایران، شایعاتی را درباره او بر سر زبان‌ها انداخت. نقل‌ها درباره فردوست در دوران پس از انقلاب بسیار است و متناقض؛ از جمله گفته می‌شود پس از انقلاب به‌صورت پنهانی در ایران زندگی می‌کرد و سرانجام در آبان 1362 دستگیر شد و اردیبهشت 1366 درحالی‌که چهار سال در بازداشت به سر می‌برد و به نگارش کتاب خاطرات خود می‌پرداخت، بر اثر سکته قلبی درگذشت و در بهشت ‌زهرا دفن شد. شاید به همین دلایل است که گفتار فردوست درباره محمدرضا بیش از بسیاری دیگر معتبر است. حسین فردوست در خاطرات خود درباره همکلاسی‌اش می‌گوید: «محمدرضا در ریاضیات بسیار ضعیف بود و اصولا حوصله فکرکردن نداشت. او از همان کودکی اهل تفکر عمیق و همه‌جانبه نبود، زود خسته می‌شد و بیشتر علاقه داشت پیشنهادات را بپذیرد».

او در بخش دیگری از خاطراتش درباره روابط دوران کودکی با محمدرضا می‌نویسد: «نکته قابل ذکر دیگر درباره روحیات ولیعهد این است که او طی دوره شش‌ساله دبستان نظام در کلاس مخصوص، به شاگردان خیلی ظلم می‌کرد و به‌خصوص بعضی‌ها را خیلی آزار می‌داد. هر روز نوبت یک‌ نفر بود که آزار ببیند؛ ولی هیچ‌گاه مرا اذیت نکرد و همواره با من صمیمی بود». فردوست در صفحه 40 از جلد اول کتاب خاطرات خود درباره دوران تحصیل در لوزان نوشته است: «در مدرسه یک محصل مصری بود که زور و بازویی داشت و مشت‌زن خوبی بود و دنبال حریف می‌گشت. بعضی وقت‌ها که دختری در اتاق بود، ولیعهد می‌خواست برای دخترک خودنمایی کند؛ ازاین‌رو، برای مصری شاخ و شانه می‌کشید که حریفت منم.

ناگهان به جان هم می‌افتادند و طوری یکدیگر را می‌زدند که برای پانسمان به بهداری انتقال می‌یافتند و هر روز همین بساط بود و فردای آن روز تا محمدرضا پیدا می‌شد، بچه‌ها سروصدا می‌کردند که برنده مصری است، او هم مجددا می‌پرید و مشت می‌خورد». یکی از پررنگ‌ترین بخش‌های خاطرات فردوست از شاه، به روابط متعدد و افسارگسیخته محمدرضا با زنان اشاره می‌کند. او در صفحه ٤٨ خاطرات خود می‌نویسد: «دکتر نفیسی (پیشکار محمدرضا در سوئیس) کلفتی داشت که این کلفت دختری داشت که توجه محمدرضا را به خودش جلب کرده بود و غالبا به من می‌گفت چقدر دلم می‌خواهد او را بغل کنم! محمدرضا همیشه به من می‌گفت که این مسئله برایم عقده شده است». بنابر نقل قول فردوست در مدرسه له‌روزه، حدود 40 کلفت کار می‌کردند، یکی از آنها که از همه زیباتر و جذاب‌تر بوده توجه محمدرضا را جلب می‌کند که با کمک «ارنست پرون» (دوست محمدرضا که با او به تهران آمد) موفق می‌شود او را به اتاق خود بیاورد.

ارتباط جنسی محمدرضا با آن دختر سرانجام به آنجا کشید که دخترک ادعا می‌کند که آبستن شده است. محمدرضا در برخورد با این مشکل فردوست را به کمک می‌طلبد، چون نمی‌خواهد پدرش یا نفیسی از این ماجرا خبردار شوند. فردوست نیز پیشنهاد می‌کند که این مشکل را با پول حل کند. فردوست در صفحه 49 و 50 خاطراتش می‌گوید: «معتقد نبودم که چنین مسئله‌ای باشد، چون مسلما برای آن دختر هم‌خوابگی مسئله‌ای نبود و روشن بود که اگر علت خاصی نداشت می‌توانست جلوگیری کند و در ادامه می‌گوید از آن دختر خواسته است که خود مسئله را حل کند و دخترک نیز می‌گوید اگر مدیر بفهمد مرا اخراج می‌کند و بی‌کار می‌مانم و دوم اینکه باید کورتاژ کنم و ادعا می‌کند که پنج هزار فرانک پول لازم دارد که این پول در آن موقع پول زیادی بوده است. حقوق ماهیانه دخترک شاید 150 فرانک بیشتر نبوده است و محمدرضا سرانجام این پول را برای او فراهم می‌کند».

فردوست درباره اولین ازدواج محمدرضا چنین می‌نویسد: «ازدواج محمدرضا با فوزیه سابقه بررسی نداشت. من که هر روز در بطن جریانات دربار بودم، هیچ اطلاعی نداشتم، تا اینکه یک روز محمدرضا به من گفت هیچ می‌دانی چه خبر است؟ پدرم تصمیم گرفته که من با خواهر ملک فاروق ازدواج کنم! خلاصه، مسئله یکی، دوروزه مطرح شد و احتمالا شاید برای خود رضاخان نیز ظرف یکی دو هفته اخیر طرح شده بود... در آن زمان، زندگی خصوصی محمدرضا خیلی محدود بود و ساعات فراغت من، و گاه پرون، در کنار او بودیم». فردوست در صفحه 194 خاطراتش درباره جدایی محمدرضا و فوزیه می‌نویسد: «... زندگی فوزیه در دربار ادامه یافت تا اینکه سیاست انگلیس عوض شد و جدایی محمدرضا و فوزیه در دستور کارشان قرار گرفت... دلیل آن را نمی‌دانم، ولی می‌توانم حدس بزنم که در آن روز‌ها به دلیل فساد ملک فاروق، انگلیس طرح برکناری او را آماده کردند و می‌خواستند با جدایی محمدرضا و فوزیه مسائل دو کشور را از هم جدا کنند و احیانا خطری سلطنت محمدرضا را تهدید نکند که ارنست پرون در جدایی فوزیه نقش اصلی داشت». فردوست درباره نحوه آشنایی شاه با همسر سوم خود فرح می‌نویسد: «پدر فرح پهلوی یک افسر جوان فارغ‌التحصیل سن‌سیر فرانسه بود که در درجه سروانی به مرض سل درگذشت. مادر فرح پس از فوت شوهر ازدواج نکرد و با برادرش زندگی می‌کرد. چون فریده فقیر بود در خانه برادرش کار می‌کرد و برادرش به نام قطبی زندگی او را تأمین می‌کرد. فریده تنها فرزند خود به نام فرح را به همراه داشت که قطبی خرج او را هم می‌داد... قطبی، فرح را به پاریس فرستاد و او در دانشکده هنرهای زیبا به تحصیل پرداخت، ولی قطبی از عهده هزینه او برنیامد.

در آن زمان فرح که دختر فقیری بود تمایلات چپ و کمونیستی داشت و با تعدادی دانشجو رقابت داشت که یکی از آنها لیلا امیرارجمند بود. فرح از فرط استیصال برای کمک مالی به سراغ اردشیر زاهدی در حصارک می‌رود تا بتواند در پاریس تحصیل و زندگی کند. در حصارک ویلایی بود که اردشیر زاهدی با تعدادی از رفقای جوانش منتظر شکار دخترها و زن‌ها می‌نشستند و هر مراجعه‌کننده از جنس مؤنث اگر موردپسند زاهدی بود بلافاصله به اتاق خواب می‌رفتند. لابد زاهدی از این دختر خوشش نیامده بود که به محمدرضا تلفن می‌زند که دختری اینجا آمده و اگر اجازه دهید او را بیاورم. محمدرضا می‌پذیرد و بدون تحقیق قبلی که او کیست و چه‌کاره است، او را به فرودگاه می‌برد و در هواپیما به او پیشنهاد ازدواج می‌کند. فرح بلافاصله قبول می‌کند». آنچه حسین فردوست به سبب نزدیکی، درباره محمدرضا نقل کرده بیشتر حول‌وحوش مسائل شخصی اوست. فردوست هیچ‌گاه جایگاه برجسته‌ای در دربار و حکومت مانند نخست‌وزیری و وزارت در اختیار نگرفت. او تا پیروزی انقلاب یار و همراه محمدرضا و البته عنصر پشت پرده او بود.


روایت علم از  پادشاهش


«شاه از هر چه مطالعه است متنفر است». این تصویری است که اسدالله علم از محمدرضا ارائه می‌دهد. اسدالله علم متولد مرداد 1298 در بیرجند، یکی از مهم‌ترین چهره‌های سیاسی دوران محمدرضا پهلوی، وزیر دربار و نخست‌وزیر ایران بوده است. او 25 فروردین 1357 در آمریکا درگذشت. علم پس از عزل علی امینی از مقام نخست‌وزیری‌، در تیر 1341مأمور تشکیل کابینه شد و تا اسفند سال بعد عهده‌دار این سمت بود. او در آبان 1345 به وزارت دربار منصوب شد و از نزدیک‌ترین افراد به محمدرضا و بسیار مورد اعتماد او بود. خرداد 1356 علم تلاش کرد جلوی مبادله قرارداد تقسیم آب رودخانه هیرمند را میان ایران و افغانستان بگیرد و دراین‌باره مستقیم از شاه تقاضا کرد اما تلاش‌هایش به جایی نرسید و قرارداد مبادله شد. علم این قرارداد را خیانت به ایران می‌دانست. به‌صورتی‌که در یادداشت‌های خود نوشته‌ است: «مثل این است که یک قطعه از گوشت تن مرا بریده‌اند و پیش چشم من جلوی سگ انداخته‌اند». این مسئله باعث کدورت شدید علم شد و به‌گونه‌ای به فکر استعفا از وزارت دربار افتاد. این اتفاق و شرایط وخیم بیماری او باعث شد که ازاین‌پس دیگر دل و دماغ کار نداشته باشد. این تغییر از یادداشت‌های او مشهود است. علم برای معالجه بیماری سرطان خون در 29 تیر 1356 کشور را ترک کرد.

13 مرداد 1356 هنگامی که دوران نقاهت را در جنوب فرانسه سپری می‌کرد، شاه تلفنی از او خواست استعفا دهد و به جای او امیرعباس هویدا به وزارت دربار منصوب شد؛ این موضوع باعث شگفتی علم شد. در اسفند 1356، نامه‌ای مفصل به شاه نوشت و در آن بسیار صریح درباره وخامت اوضاع کشور به شاه هشدار داد و گفت اگر شاه دست‌روی‌دست بگذارد، باید در انتظار آشوب‌های بزرگ‌تری باشد. شاه درباره این نامه به هویدا گفته بود: «علم مشاعرش را از دست داده است». اسدالله علم در کتاب خاطراتش می‌نویسد: «در روز هفتم آبان سال 1350، به خدمت شاه می‌رود. در لابه‌لای گفت‌وگوهایی که آن روز شاه و علم با هم داشتند شاه به علم می‌گوید امروز روز شهادت حضرت علی(ع) است و به‌طوری‌که می‌بینی کراوات سیاه بسته‌ام نه‌فقط به منظور رعایت ظواهر امر، بلکه به دلیل ایمان عمیقی که به خداوند و امامانش دارم. بسیار احساس تسکین‌دهنده‌ای است، هر چند نمی‌توانم برای تو توضیح بدهم که چرا؟» البته محمدرضا خود هم به نوعی توهماتی در زمینه  برگزیده‌شدنش داشت. محمدرضا در مصاحبه معروف با اوریانا فالاچی، خبرنگار ایتالیایی، می‌گوید: «برای من حادثه‌ای پیش آمد. من روی صخره‌ای افتادم و امام زمان مرا نجات داد. او خودش را بین من و صخره (حایل) کرد. می‌دانم چون او را دیدم، او را دیدم، او را به رأی‌العین دیدم. نه در رؤیا. حقیقت مطلق. آیا متوجه منظورم می‌شوید؟ من تنها کسی بودم که او را دیدم... هیچ کس دیگر نمی‌توانست او را ببیند غیر از من. چون... اوه، متأسفم که شما آن را درک نمی‌کنید». محمدرضا در ادامه همان گفت‌وگو می‌گوید: «حقیقت این است که من ازطرف خدا برگزیده شده‌ام تا مأموریتی را انجام دهم...». علم در خاطراتش محمدرضا را فردی معرفی می‌کند که نظراتش به‌سرعت تغییر می‌کرد.

او در خاطرات روز یکشنبه 4 خرداد 1348، می‌نویسد: «...چند وساطت برای چند بیچاره کردم. نسبت به یکی دل شاهنشاه سوخت. با تلفن از نخست‌وزیر جریان را سؤال فرمودند. او چیزی علیه گفت و نظر شاه را تغییر داد، به‌طوری‌که وساطت من تأثیر نکرد. باری قدری فکر کردم که حکومت فردی واقعا شدید است و منطقی نیست. درست است که این شاه عادل و مرد خداست ولی یک گزارش غلط نظر او را تغییر می‌دهد..». در بخشی از یادداشت‌های علم ادبیات محمدرضا و کینه او به مصدق فاش می‌شود. علم در خاطرات پنجم ١٣٥٢، می‌نویسد: «صبح شرفیاب شدم... عرض کردم فردا یکشنبه را که برای دادن جام تنیس آریامهر به کلوب شاهنشاهی قرار است تشریف ببرید، گارد عرض می‌کند آنجا بلیط فروخته شده، کنترلی نداریم و بهتر است شاهنشاه تشریف نبرند. فرمودند گارد گُه خورده! مگر من مصدق‌السلطنه هستم که از زیر پتو بخواهم حکومت کنم؟ عرض کردم مسعودی عرض می‌کند، فردا به مناسبت عید فطر سفرای عرب انتظار دارند شاهنشاه اظهار مرحمتی به آنها بفرمایند.

فرمودند مسعودی (مدیر روزنامه اطلاعات) گُه خورده!» علم در خاطرات یکشنبه اول تیر 54، به یکی از خصوصیات رفتاری محمدرضا اشاره می‌کند: «صبح شرفیاب شدم. شاهنشاه را قدری متفکر دیدم. خوشحال نبودند. انگشتان شاهنشاه دائما روی میز، به میز می‌کوبید. وقتی می‌خواهند تصمیم شدید بگیرند با انگشت سبابه محکم روی میز می‌زنند. وقتی ناراحتی دارند با همه انگشتان دائما روی میز می‌زنند و وقتی زیاد ناراحتی دارند موهای ابروی مبارک را می‌کنند». نقل این‌چنینی درباره محمدرضا بسیار زیاد است که باید به خاطرات فردوست و علم مراجعه کرد. آنچه مسلم است، محمدرضا پهلوی، آخرین شاه ایران، در مصر و در تنهایی مرد؛ البته در طول زندگی در ایران هم چندان دوستان زیادی نداشت.
برچسب ها: صراط شاه کلفت سوییس