صراط: امروز که حدود چهار دهه از آغاز جنگ تحمیلی میگذرد، هنوز مؤلفه مهم مقاومت در رگ و خون مردم ایرانزمین جریان دارد و با تقدیم زیباترین گلها در دفاع از حریم اهل بیت (ع) در محور مقاومت بهشیوایی این نهضت ناب عاشورایی تفسیر شد.
به گزارش فارس، یکی از مهمترین راههای اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ در ادامه نسخهای از این میراث ماندگار که روایتی داستانی برگرفته از پرونده سرگذشتپژوهی چند شهید روستای بالادزای ساری است، از نظرتان میگذرد.
* با این ژیان خیلی جاها رفتند؛ شهید فضلالله وکیلی
غروب پنجشنبه حال و هوای خاصی دارد، آفتابِ غروب، تمام خانهها و درختان بالادزا را نارنجی کرد، سوئیچ ماشین را برمیدارد و به سمت ژیان میرود و میگوید: «زود باشید! دیر شد، به نماز نمیرسیم».
شبهای جمعه، روستاهای مجاور به نوبت، مراسم نماز و دعای کمیل داشتند، رفتن فضلالله به این مجالس ردخور نداشت، قرآن کوچک را از توی داشبورد برمیدارد و میبوسد، از شیشه ژیان به مادر و خواهرش نگاه میکند که چادر به سر به ماشین میرسند، مادر میگوید: «خدا عمرت بدهد پسرم! توی راه، سر مزار هم برویم».
مادر، دلش تنگ است، فاتحهخوانی، عقدههای دلش را باز میکند، ژیان، در جادههای خاکی ده به راه میافتد، بوتههای تمشک دو طرف جاده، پر از گرد و خاک میشوند.
مادر تسبیح میزند و صلوات میفرستد، با این ژیان خیلی جاها رفتند، هر هفته برای نماز جمعه میآیند ساری و اگر هوا گرم باشد، با هم سری به دریا میزنند، با همین ماشین تا مشهد و پابوس امام رضا (ع) هم رفتند.
مزار پر از آدمهایی است که هر کدامشان عزیزی را از دست دادهاند.
* همه جا غرق نور و روشنایی است؛ شهید فضلالله وکیلی
دانههای درشت برف به محض نشستن روی شانههای داغدار مردم آب میشوند، کوچههای بالادزا لباس سفید پوشید و از دیشب بیقرار است، منتظر است تا اولین سوغاتی جبهه برسد، دانههای برف نمیتواند اشکهای داغ مردم را چاره کند، صدای آهنگران از بلندگوی مسجد شنیده میشود: «بر تن پاک شهیدان گل بریزید، بهر سربازان قرآن گل بریزید، گل بریزید گل بریزید، کاروانی دیگر از کرب و بلا آمد، بوی عطر و بوی گُل از جبههها آمد، پیکر خونین عُشّاق خدا آمد».
مردم سیاهپوش به طرف مسجد میآیند، عکس قابشده فضلالله روی دست بلند میشود، چشم یکی از دوستانش به عکس خیره میماند، خواب چند شب پیش را توی ذهنش مرور میکند: «همه جا غرق نور و روشنایی است، عدهای سفیدپوش دور هم نشستهاند و لبخند میزنند، چشم میچرخاند، فضلالله را بین آنها میبیند، میپرسد: اینجا کجاست؟ فضلالله به دوستانش اشاره میکند: مجلس شهیدان. بلند میشود و او را دعوت به نشستن میکند: بیا پیش من! بهسوی نوری که از گوشه اتاق میتابد، اشاره میکند و ادامه میدهد: بیا از حضور اباعبداللهالحسین (ع) فیض ببریم».
همهمه میشود، نگاهها به طرف جاده میچرخد، مهمانشان از راه رسید، تابوت روی دستها میرود، آهنگران همچنان میخواند: «ای خواهران، ای مادران، یادآور شهیدان ...».
* احمد به آرزوش رسید؛ شهید احمد سلیمی
وقتی قطارِ جنوب راه افتاد، شوخی بچه رزمندهها گل کرد، سر شهید شدن با هم کلکل میکردند: «چهرهات خیلی نورانی شد!»
حتی قرعه شهادت میکشیدند، قرعه به نام هر کس میافتاد، میگفتند او شهید میشود.
احمد توی عملیات کربلای یک، آرپیجیزن بود، ساعت 9 شب همه نیروها پشت خاکریز خودی موضع گرفتیم، منتظر بودیم خط دشمن شکسته شود تا پیشروی را شروع کنیم.
خط که شکسته شد سوار نفربرها شدیم و به سمت دشمن حرکت کردیم، با هزار زحمت و چند تا شهید، میدان مین را رد کردیم و با سنگر فرماندهی دشمن روبهرو شدیم.
چشمهای احمد دنبال چیزی میگشت، انگار هدفش را پیدا کرده باشد، آرپیجی را روی شانهاش محکم کرد، به سمت تیربارچی دشمن نشانه گرفت و صدای شلیکش بلند شد، سنگر تیربارچی آتش گرفت و به هوا رفت.
وقتـی گرد و خاک عقبه آرپیجی خوابیـد، خواستم احمد را بهخاطر شاهکارش غرق بوسه کنم، احمد روی زمین افتاد، دویدم طرفش، خون داشت از سرش فواره میزد، تیر مستقیم به سرش خورده بود، سرش را بغل گرفتم، میان هیاهوی تیر و تفنگ و توپ و خمپاره، فقط به یک چیز فکر میکردم: «احمد به آرزوش رسید».
* کتاب و دفترش را از همه چیز بیشتر دوست دارد؛ شهید عبدالحمید رحیمی
دفتر مشقش را ورق میزند، دنبال صفحه سفید میگردد، پیدا نمیکند، همه جای دفتر پر از مشق است، دفتر دیگری ندارد، با اینکه سنش کم است، اما حال و روز پدرش را میفهمد، پولی توی بساطش نیست، برای همین دوست ندارد نگاههای شرمنده پدر را ببیند.
پاککن را برمیدارد و شروع به پاک کردن دفتر میکند، چند صفحه از مشقهای قبلی را که پاک میکند، مداد را برمیدارد و شروع به نوشتن میکند، کتاب و دفترش را از همه چیز بیشتر دوست دارد، از این که باسواد شد خوشحال است، یاد حرفهای معلمشان آقای عباسی میافتد: «آدم بیسواد مثل آدم کور است، ما آن قدر پول نداریم که بتوانیم مسافرت برویم و همه جای دنیا را ببینیم، اما کتاب میتواند ما را با خودش همه جا ببرد، هر جایی که دوست داشته باشیم».
آقای عباسی «سپاهِ دانش» بود، لباساش مثل نظامیها بود، دوره سربازیاش را به بچههای بالادزا درس میداد، عبدالحمید دوست داشت آنقدر باسواد شود تا بتواند همه کتابها را بخواند.