صراط: شب
خواب محمدرضا را دیدم گفتم: «مادر جان به چه میخندیدی؟» گفت: «خندهام
دلیل داشت خداوند هر آنچه در دنیا و آخرت بالاتر است را به من نشان داد.»
متوجه حرفش نشدم؛ گفتم: «یعنی خانه و ماشین و باغ و... »گفت: «نه مادر جان
خیلی بالاتر از اینها».
به گزارش مشرق، اولین بار که عکس شهید حقیقی را با نام شهیدی که در قبر میخندد دیدم؛ باورم نمیشد روزی قسمت شود و افتخار صحبت با مادر این شهید را پیدا کنم؛ اما به لطف خداوند این افتخار حاصل شد. تماس که گرفتم با صدای گرم و مهربان مادر شهید مواجه شدم که لهجه یزدی و جنوبی را به همراه داشت مادر و پدر شهید اصالتشان یزدی است؛ اما در اهواز به دنیا آمدهاند.
در ادامه ماحصل گفتگو با مادر شهید حقیقی را میخوانید:
صغری نانپرداز هستم؛ مادر شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی؛ ساکن اهواز، سال 40 با پسر داییام اکبر حقیقی ازدواج کردم؛ که ثمره این ازدواج دو پسر و یک دختر بود؛ که پسرانم را در هشت سال دفاع مقدس تقدیم اسلام کردهام.
پسرانم دوران کودکی پر جنبوجوشی داشتند. همسرم فرهنگی بود؛ لذا ما زندگی ساده و متوسطی داشتیم و همواره سعی میکردیم از گناه دوری کنیم. زمان طاغوت که ساز و غنا همه جا رواج داشت ما از غنا دوری میکردیم. همسرم همواره حساب مالش را داشت و خمس را پرداخت میکرد؛ بعدها که فرزندانم شهید شدند هرکس دلیلی برای این افتخار از ما میپرسید پاسخی بهجز مال حلال نمیدادم.
از کودکی بچهها سعی میکردیم تا فرایض دینی را به آنها آموزش بدهیم؛ مثلاً محمدرضا و محمودرضا از هشت سالگی روزه میگرفتند؛ محمدرضا وقتی کوچک بود روضه حضرت علیاصغر(ع) را خیلی دوست داشت و از پدرش میخواست تا روضه را برای او بخواند؛ سپس به پهنای صورت اشک میریخت.
محمدرضا 12 سال و شش ماه داشت که امام خمینی(ره) وارد ایران شدند و انقلاب به پیروزی رسید؛ به مسجد محل برای تعلیم اسلحه میرفت یک روز به محمدرضا گفتم: «پسرم حالا که برای تعلیم اسلحه میروی میدانی اگر دشمن به ایران حمله کند وظیفه داری؟» گفت: «بله مادر میدانم که باید برای دفاع بروم»؛ گفتم: «نمیترسی؟» پاسخی به من داد که همیشه مهر خاموشی بر زبانم زد و گفت: «نه مادر؛ مگر انسان بیش از یکبار میمیرد؟ پس چهبهتر که آن یکبار جان خود را تقدیم اسلام کند».
محمودرضا حدود یک سال و هشت ماه از محمدرضا کوچکتر بود؛ ابتدا محمدرضا وارد جبهه شد و سپس محمودرضا. در شهادتشان هم کوچکتری و بزرگتری را رعایت کردند. بچهها قبل از اینکه به منطقه اعزام شوند و یا بعد از مرخصی، ابتدا به دیدن پدربزرگ و مادربزرگشان میرفتند، سپس به خانه میآمدند.
یادم میآید که 17 بهمن 64 برای مرخصی آمده بودند اهواز و این آخرین باری بود که محمدرضا برای مرخصی آمد. هنگام رفتن با صدای بلند گفت: «مادر من دارم میروم». یک نگاه به سرتاپایش انداختم؛ ته دلم لرزید که مبادا این آخرین بار است محمدرضا را میبینم.
چند دقیقه بعد از رفتنش؛ به خانه مادربزرگشان رفتم تا بار دیگر محمدرضا را ببینم؛ اما دیر رسیدم و محمدرضا رفته بود.
شب قبل از شهادت محمدرضا خواب دیدم که برایش به خواستگاری رفتهام. به محمدرضا گفتم «پسرم خوب به دختر خانم نگاه کن؛ نامش فاطمه است. سرش را پایین انداخت و گفت نامش که زیباست».
فردا صبح، عملیات والفجر 8 با رمز یا فاطمه الزهرا(س) آغاز شده بود و محمدرضا هم در آن عملیات شهید شده بود و شهادتش بهمنزله عروسیاش بود. محمودرضا هم مجروح شده بود و او را به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل کرده بودند.
چند روز بعد که پیکر محمدرضا را برای تشییع آوردند اجازه خواستم که زیارت عاشورا بخوانم. بعد از خواندن زیارت عاشورا هنگامی که خواستند سنگ لحد را بگذارند بهیکباره صدای پدر محمدرضا بلند شد که محمدرضا میخندد؛ باورم نشد چون چهره محمدرضا یخ زده بود و چندین روز بود که در معراج شهدای آبادان و اهواز مانده بود.
امکان نداشت که این اتفاق بیفتد. همه فامیل بر سر جنازه جمع شده بودند از آنها خواستم که بگذارند به جلو بروم وقتی محمدرضا را دیدم باورم نمیشد آنقدر زیبا خندیده بود که هیچگاه از یادم نمیرود؛ هفت تا از دندانهایش مشخص بود.
شب خواب محمدرضا را دیدم گفتم: «مادر جان؛ به چه میخندیدی؟» گفت: «خندهام دلیل داشت؛ خداوند هر آنچه در دنیا و آخرت بالاتر است را به من نشان داد» متوجه حرفش نشدم گفتم: «یعنی خانه و ماشین و باغ و...» گفت «نه مادر جان؛ خیلی بالاتر از اینها». خوابم را برای یکی از دوستانم تعریف کردم، گفت: «چه چیزی بالاتر از وجه الله که شهید دیده است».
محمودرضا سه ترکش از عملیات والفجر 8 در بدنش به یادگار داشت که پزشکان تنها یک ترکش را درآورده بودند و دو ترکش هم در بدنش باقی مانده بود. به او تذکر داده بودند که وقتی شرایطش بحرانی شده بود باید ترکشهای دیگر را هم از بدنش در بیاورد.
قبل از عملیات کربلای چهار میگفت: مادر جان نگاه کن دیگر نمیتوانم دمپایی را درست به پایم کنم. انگشتانم حس ندارد، هربار که از او میخواستم که برای عمل جراحی برود به شوخی میگفت: «هر وقت که کفش نو خریدم برای عمل هم میروم».
11 ماه بعد از شهادت محمدرضا؛ محمودرضا در عملیات کربلای 4 شرکت کرد و در جزیره سهیل شهید شد. 14 سال بعد محمودرضا را به همراه 600 شهید ابتدا به مزار امام خمینی(ره) و سپس به حرم امام رضا(ع) برده بودند.
چند شب قبل از اینکه محمودرضا را بیاورند خواب دیدم که به همراه همسرم روبهروی حرم امام رضا(ع) ایستادهام و خادمها دور من را گرفتهاند. یک مدال بزرگ و زیبا به گردن من انداختند، ابتدا مدال را از چشم مردم پنهان کردم؛ ولی دوباره خادمها یک مدال دیگر به گردنم انداختند و گفتند «پنهانش نکنید همه باید این مدال را بر گردن شما ببینند». سه روز بعد جنازه محمودرضا رسید؛ چند تکه استخوان و یک پلاک و تکهای از بادگیرش بود.
بعد از شهادت محمودرضا از دانشگاه امام حسین(ع) تماس گرفتند و گفتند چرا محمودرضا که با رتبه سه رقمی در دانشگاه پذیرفته شده برای تکمیل ثبت نامش به دانشگاه نمیآید؟ تا قبل از تماس از دانشگاه ما حتی نمیدانستیم که محمودرضا در دانشگاه قبول شده است؛ هیچ کدام از کارهایشان بوی ریا نداشت.
گاهی از من میپرسند، از اینکه فرزندانت شهید شدهاند ناراحت نیستی؟ اشک نمیریزی؟ میگویم کسی ناراحت میشود و اشک میریزد که خسارت دیده باشد؛ اما پسران من آبروی من را در دنیا و آخرت حفظ کردند.
از دلی تنگ برای دلهای تنگ
گذشت و ندانستیم که چگونه گذشت، روزهایی گرانقدر که قدر آن را ندانستیم و از دستشان دادیم، دلم میسوزد که چرا هنوز عدهای در دامنه کفر قدم بر میدارند و به خیالشان در حال صعود قلهی پیروزی هستند، دلم میسوزد که چرا عدهای آنچه را که میبینند باور میکنند و به ورای آن باور ندارند، دلم تنگ میشود برای روزهایی که لبهایی خندید و لبهایی ترک خورد، چشمانی روی هم رفت و برای همیشه بسته شد و تنها شعری را سرود برای آزاده زندگی کردن یک ملت، چقدر سخت است دیدن و به اجبار خندیدن بهجای گریستن، ای کاش فقط یک بار لبهایتان بجنبد تا دلهایمان شفا بگیرد. ما هنوز منتظریم تا برگردید. شوق رهایی که در چشمانتان سرودن گرفت از آن لحظه غربت دلهای ما را به تسخیر در آورد.
میگویند ما نسل سوختهایم؛ نه میتوانیم مانند همسالهایمان فکر کنیم و نه بودیم تا به یاریتان بشتابیم. چقدر سخت است در برزخ بودن. ما میان دو نسلیم که فاصله بین آن بسیار است. نوشتن درباره نسل پروانهها سخت است؛ بهراحتی در قاب نمیگنجند و به خواب نمیآیند، وصف کردنشان مشکل است. قلم کم میآورد؛ گاه مینویسد و گاه نمینویسد و گاه از حرکت میایستد و ما برای نمایش شیدایی آن آسمانیان خود شیدا شدهایم.
در تجلی حق تکرار وجود ندارد، یک بار میآیند و یک بار گلچین میشوند پیش از آنکه ببینیشان و بشناسیشان، یاریمان کنید و مدارا کنید با مشتریهایی چون ما، قلم به دست و سر در گم به دیار شما آمدهایم.
و من به تعداد شهدایی که میشناسم بزرگ میشوم در اتوبوس شب صحنهای است که مرحوم خسرو شکیبایی از پسرک میپرسد چند سالت است و پسرک پاسخ میدهد 17 سال، و یک کشیدهای که از خود خسرو شکیبایی خورده بود و دیدار با هر شهید برای ما حکم آن کشیده را دارد، مثل ماه محرم، ماه رمضان، دیدار با هر خانواده شهید قبل از هر برکتی حکم بزرگ شدن ما را دارد.
بزرگمان کنید آنقدر که مثل شما تاب ماندن نداشته باشیم و دل بکنیم از این زمین خاکی، ما را آسمانی کنید، مسافران وادی خطر پویندگان راه بقا خدا نکند که فقط عکس شما در دلهایمان نقش بندد و نه مشیتان. برای تماشای قابهای غیرت چه بهایی باید پرداخت؟ متاع قلیل جان کفایت میکند و دست بلند دعا با رمز یا الله، یا الله، یا الله... .
به گزارش مشرق، اولین بار که عکس شهید حقیقی را با نام شهیدی که در قبر میخندد دیدم؛ باورم نمیشد روزی قسمت شود و افتخار صحبت با مادر این شهید را پیدا کنم؛ اما به لطف خداوند این افتخار حاصل شد. تماس که گرفتم با صدای گرم و مهربان مادر شهید مواجه شدم که لهجه یزدی و جنوبی را به همراه داشت مادر و پدر شهید اصالتشان یزدی است؛ اما در اهواز به دنیا آمدهاند.
در ادامه ماحصل گفتگو با مادر شهید حقیقی را میخوانید:
صغری نانپرداز هستم؛ مادر شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی؛ ساکن اهواز، سال 40 با پسر داییام اکبر حقیقی ازدواج کردم؛ که ثمره این ازدواج دو پسر و یک دختر بود؛ که پسرانم را در هشت سال دفاع مقدس تقدیم اسلام کردهام.
پسرانم دوران کودکی پر جنبوجوشی داشتند. همسرم فرهنگی بود؛ لذا ما زندگی ساده و متوسطی داشتیم و همواره سعی میکردیم از گناه دوری کنیم. زمان طاغوت که ساز و غنا همه جا رواج داشت ما از غنا دوری میکردیم. همسرم همواره حساب مالش را داشت و خمس را پرداخت میکرد؛ بعدها که فرزندانم شهید شدند هرکس دلیلی برای این افتخار از ما میپرسید پاسخی بهجز مال حلال نمیدادم.
از کودکی بچهها سعی میکردیم تا فرایض دینی را به آنها آموزش بدهیم؛ مثلاً محمدرضا و محمودرضا از هشت سالگی روزه میگرفتند؛ محمدرضا وقتی کوچک بود روضه حضرت علیاصغر(ع) را خیلی دوست داشت و از پدرش میخواست تا روضه را برای او بخواند؛ سپس به پهنای صورت اشک میریخت.
محمدرضا 12 سال و شش ماه داشت که امام خمینی(ره) وارد ایران شدند و انقلاب به پیروزی رسید؛ به مسجد محل برای تعلیم اسلحه میرفت یک روز به محمدرضا گفتم: «پسرم حالا که برای تعلیم اسلحه میروی میدانی اگر دشمن به ایران حمله کند وظیفه داری؟» گفت: «بله مادر میدانم که باید برای دفاع بروم»؛ گفتم: «نمیترسی؟» پاسخی به من داد که همیشه مهر خاموشی بر زبانم زد و گفت: «نه مادر؛ مگر انسان بیش از یکبار میمیرد؟ پس چهبهتر که آن یکبار جان خود را تقدیم اسلام کند».
محمودرضا حدود یک سال و هشت ماه از محمدرضا کوچکتر بود؛ ابتدا محمدرضا وارد جبهه شد و سپس محمودرضا. در شهادتشان هم کوچکتری و بزرگتری را رعایت کردند. بچهها قبل از اینکه به منطقه اعزام شوند و یا بعد از مرخصی، ابتدا به دیدن پدربزرگ و مادربزرگشان میرفتند، سپس به خانه میآمدند.
یادم میآید که 17 بهمن 64 برای مرخصی آمده بودند اهواز و این آخرین باری بود که محمدرضا برای مرخصی آمد. هنگام رفتن با صدای بلند گفت: «مادر من دارم میروم». یک نگاه به سرتاپایش انداختم؛ ته دلم لرزید که مبادا این آخرین بار است محمدرضا را میبینم.
چند دقیقه بعد از رفتنش؛ به خانه مادربزرگشان رفتم تا بار دیگر محمدرضا را ببینم؛ اما دیر رسیدم و محمدرضا رفته بود.
شب قبل از شهادت محمدرضا خواب دیدم که برایش به خواستگاری رفتهام. به محمدرضا گفتم «پسرم خوب به دختر خانم نگاه کن؛ نامش فاطمه است. سرش را پایین انداخت و گفت نامش که زیباست».
فردا صبح، عملیات والفجر 8 با رمز یا فاطمه الزهرا(س) آغاز شده بود و محمدرضا هم در آن عملیات شهید شده بود و شهادتش بهمنزله عروسیاش بود. محمودرضا هم مجروح شده بود و او را به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل کرده بودند.
چند روز بعد که پیکر محمدرضا را برای تشییع آوردند اجازه خواستم که زیارت عاشورا بخوانم. بعد از خواندن زیارت عاشورا هنگامی که خواستند سنگ لحد را بگذارند بهیکباره صدای پدر محمدرضا بلند شد که محمدرضا میخندد؛ باورم نشد چون چهره محمدرضا یخ زده بود و چندین روز بود که در معراج شهدای آبادان و اهواز مانده بود.
امکان نداشت که این اتفاق بیفتد. همه فامیل بر سر جنازه جمع شده بودند از آنها خواستم که بگذارند به جلو بروم وقتی محمدرضا را دیدم باورم نمیشد آنقدر زیبا خندیده بود که هیچگاه از یادم نمیرود؛ هفت تا از دندانهایش مشخص بود.
شب خواب محمدرضا را دیدم گفتم: «مادر جان؛ به چه میخندیدی؟» گفت: «خندهام دلیل داشت؛ خداوند هر آنچه در دنیا و آخرت بالاتر است را به من نشان داد» متوجه حرفش نشدم گفتم: «یعنی خانه و ماشین و باغ و...» گفت «نه مادر جان؛ خیلی بالاتر از اینها». خوابم را برای یکی از دوستانم تعریف کردم، گفت: «چه چیزی بالاتر از وجه الله که شهید دیده است».
محمودرضا سه ترکش از عملیات والفجر 8 در بدنش به یادگار داشت که پزشکان تنها یک ترکش را درآورده بودند و دو ترکش هم در بدنش باقی مانده بود. به او تذکر داده بودند که وقتی شرایطش بحرانی شده بود باید ترکشهای دیگر را هم از بدنش در بیاورد.
قبل از عملیات کربلای چهار میگفت: مادر جان نگاه کن دیگر نمیتوانم دمپایی را درست به پایم کنم. انگشتانم حس ندارد، هربار که از او میخواستم که برای عمل جراحی برود به شوخی میگفت: «هر وقت که کفش نو خریدم برای عمل هم میروم».
11 ماه بعد از شهادت محمدرضا؛ محمودرضا در عملیات کربلای 4 شرکت کرد و در جزیره سهیل شهید شد. 14 سال بعد محمودرضا را به همراه 600 شهید ابتدا به مزار امام خمینی(ره) و سپس به حرم امام رضا(ع) برده بودند.
چند شب قبل از اینکه محمودرضا را بیاورند خواب دیدم که به همراه همسرم روبهروی حرم امام رضا(ع) ایستادهام و خادمها دور من را گرفتهاند. یک مدال بزرگ و زیبا به گردن من انداختند، ابتدا مدال را از چشم مردم پنهان کردم؛ ولی دوباره خادمها یک مدال دیگر به گردنم انداختند و گفتند «پنهانش نکنید همه باید این مدال را بر گردن شما ببینند». سه روز بعد جنازه محمودرضا رسید؛ چند تکه استخوان و یک پلاک و تکهای از بادگیرش بود.
بعد از شهادت محمودرضا از دانشگاه امام حسین(ع) تماس گرفتند و گفتند چرا محمودرضا که با رتبه سه رقمی در دانشگاه پذیرفته شده برای تکمیل ثبت نامش به دانشگاه نمیآید؟ تا قبل از تماس از دانشگاه ما حتی نمیدانستیم که محمودرضا در دانشگاه قبول شده است؛ هیچ کدام از کارهایشان بوی ریا نداشت.
گاهی از من میپرسند، از اینکه فرزندانت شهید شدهاند ناراحت نیستی؟ اشک نمیریزی؟ میگویم کسی ناراحت میشود و اشک میریزد که خسارت دیده باشد؛ اما پسران من آبروی من را در دنیا و آخرت حفظ کردند.
از دلی تنگ برای دلهای تنگ
گذشت و ندانستیم که چگونه گذشت، روزهایی گرانقدر که قدر آن را ندانستیم و از دستشان دادیم، دلم میسوزد که چرا هنوز عدهای در دامنه کفر قدم بر میدارند و به خیالشان در حال صعود قلهی پیروزی هستند، دلم میسوزد که چرا عدهای آنچه را که میبینند باور میکنند و به ورای آن باور ندارند، دلم تنگ میشود برای روزهایی که لبهایی خندید و لبهایی ترک خورد، چشمانی روی هم رفت و برای همیشه بسته شد و تنها شعری را سرود برای آزاده زندگی کردن یک ملت، چقدر سخت است دیدن و به اجبار خندیدن بهجای گریستن، ای کاش فقط یک بار لبهایتان بجنبد تا دلهایمان شفا بگیرد. ما هنوز منتظریم تا برگردید. شوق رهایی که در چشمانتان سرودن گرفت از آن لحظه غربت دلهای ما را به تسخیر در آورد.
میگویند ما نسل سوختهایم؛ نه میتوانیم مانند همسالهایمان فکر کنیم و نه بودیم تا به یاریتان بشتابیم. چقدر سخت است در برزخ بودن. ما میان دو نسلیم که فاصله بین آن بسیار است. نوشتن درباره نسل پروانهها سخت است؛ بهراحتی در قاب نمیگنجند و به خواب نمیآیند، وصف کردنشان مشکل است. قلم کم میآورد؛ گاه مینویسد و گاه نمینویسد و گاه از حرکت میایستد و ما برای نمایش شیدایی آن آسمانیان خود شیدا شدهایم.
در تجلی حق تکرار وجود ندارد، یک بار میآیند و یک بار گلچین میشوند پیش از آنکه ببینیشان و بشناسیشان، یاریمان کنید و مدارا کنید با مشتریهایی چون ما، قلم به دست و سر در گم به دیار شما آمدهایم.
و من به تعداد شهدایی که میشناسم بزرگ میشوم در اتوبوس شب صحنهای است که مرحوم خسرو شکیبایی از پسرک میپرسد چند سالت است و پسرک پاسخ میدهد 17 سال، و یک کشیدهای که از خود خسرو شکیبایی خورده بود و دیدار با هر شهید برای ما حکم آن کشیده را دارد، مثل ماه محرم، ماه رمضان، دیدار با هر خانواده شهید قبل از هر برکتی حکم بزرگ شدن ما را دارد.
بزرگمان کنید آنقدر که مثل شما تاب ماندن نداشته باشیم و دل بکنیم از این زمین خاکی، ما را آسمانی کنید، مسافران وادی خطر پویندگان راه بقا خدا نکند که فقط عکس شما در دلهایمان نقش بندد و نه مشیتان. برای تماشای قابهای غیرت چه بهایی باید پرداخت؟ متاع قلیل جان کفایت میکند و دست بلند دعا با رمز یا الله، یا الله، یا الله... .