صراط: فارس نوشت: «فاطمهسادات نوابصفوی»، یکی از عکاسان دوران دفاع مقدس است. یادگار مردی که امام خامنهای در خصوص وی این گونه فرمودهاند: «اولین جرقههای انگیزش انقلابی اسلامی در من به وسیله نواب به وجود آمد و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را در دل ما نواب روشن کرد».
قبل از گفتوگو با فرزند ارشد شهید «سید مجتبی نواب صفوی» چیدمان منزل توجهمان را جلب کرد؛ پرده نصب شده به پنجره که از صنایع دستی زنان افغانستان، کار هنری نصب شده روی دیوار هنر زنان بلوچستان و کار هنری دیگری که سوغات فلسطین است.
و این میشود که فاطمه نوابصفوی در ابتدای سخن، علت چنین چیدمانی پرداخته و میگوید: بنده به صنایع دستی علاقه دارم؛ حتی لباس مردم افغانستان را میپوشم؛ چون هنر ملتها وحدت بین انسانهاست. یکی از مسائل مهم و مورد توجه اسلام این است که قومیت نباید مطرح باشد. خداوند انسانها را از روح الهی آفریده و فرقی بین آنها نیست.
فرقی بین عرب و عجم نیست. حتی الان هم ناسیونالیسم عرب برای بعضی مطرح است. یکی از مسائلی که از کودکی در خانواده ما عنوان شده، این است که قومیت نباید مطرح باشد. به همین دلیل وقتی بین بچههای بلوچ یا افغانی میروم انگار که پیش بچههای خودم هستم و برای کارهای هنریشان هم ارزش زیادی قائل هستم.
* پدرم میگفت: «اسلام باید مطرح باشد نه قومیت»
یکی از اندیشههای پدرم شهید نواب صفوی، موضوع وحدت اسلامی بود. ایشان در بیتالمقدس سخنرانی داشتند وقتی که میبینند سایر سخنرانان مسئله فلسطین عربی را مطرح کردند و بر اصطلاح «فلسطین عربی» تأکید دارند، شهید نواب میگویند: «اگر به عرب بودن کسی میخواهد افتخار کند من فرزند بهترین شخصیت عرب به نام رسول الله(ص) هستم. رسول الله بالاترین شخصیت عرب هستند اگر او را از عرب بگیرید چه چیزی برای آنها باقی میماند؟ پس من میتوانم بیشتر از شما به عرب بودن افتخار کنم. اما افتخار من به اسلامیت و سرزمین اسلامی است. اسلام باید مطرح باشد نه قومیت».
* روحانی که 4 بار محکوم به اعدام شد
مرحوم پدر بزرگم آقای نواب احتشامرضوی که از روحانیون و مبارزین بودند، در بحث جریان مسجد گوهرشاد با پهلوی جنگیدند. در آنجا سخنرانیهای خاص کردند. چند هزار نفر در مسجد گوهرشاد کشته شدند. پدربزرگم نیز تیر میخورد و ایشان را تیر خورده و دست بسته به تهران میآورند و به سیاهچال میاندازند.
پدربزرگم چهار بار محکوم به اعدام میشوند. هر بار که میخواهند پای چوبه دار بروند اتفاقی میافتد که باز میگردند اما مجدداً در دادگاههای بعدی محکوم به اعدامشان میکنند. در جریان تبعید رضاشاه پهلوی در شهریور 1320، زندانیان آزاد شدند که پدربزرگم نیز آزاد میشود و سپس روزنامهها و مجلات خاطرات ایشان را چاپ میکنند.
* مبارزه شهید نواب با کسروی
در جریان چاپ کتابی از سوی «احمد کسروی» پدرم به علما مراجعه میکند و از آنها میپرسد که «حکم نوشتن کتابی که به اسلام ضربه میزند، چیست؟» البته شهید نواب میدانستند حکم چیست اما این مسئله را بین علما مطرح میکردند و میگفتند: «اگر کسی چنین ضربهای به پیکر دین میزند و ریشه دین را میخواهد قطع کند حکمش چیست؟» همه بدون استثنا میگویند این فرد باید نابود شود.
لذا پدرم به مبارزه با کسروی میپردازد. در این جریان در ابتدا به آبادان میرود، در آنجا اول روی یک چهارپایه و در وسط میدان سخنرانی میکند. عدهای دور ایشان جمع میشوند و عدهای برای مبارزه با کسروی به همراهشان به تهران میآیند و کسروی را محکوم میکنند.
مبارزات پدرم با کسروی در ایران مطرح شد این موضوعات در کنار هم قرار میگیرد تا پدرم و پدربزرگم باهم آشنا شوند، همین امر مسبب ازدواج پدر و مادرم میشود. به این ترتیب پدر و مادرم در سال 1326 ازدواج میکنند و 8 یا 9 سال هم زندگی مشترک داشتند.
* ملاقات با شهید نواب در زندان
بنده در زمان شهادت پدرم، حدود 5 ساله بودم، خواهرم «زهرا» دو و نیم سال سن داشت و مادرم باردار بود و وقتی خواهر دیگرمان به دنیا آمد، مادرم اسم او را به سفارش پدرم «صدیقه» گذاشت.
بنده خیلی از پدرم خاطره به یاد ندارم فقط ملاقاتهایی که با پدرم در زندان داشتیم، کاملاً یادم هست. بعضی وقتها با خانواده و به صورت دستهجمعی برای دیدار با آقاجان (شهید نواب) به زندان میرفتیم.
در آخرین ملاقات من 4 ـ 5 ساله بودم که یک چادر کوچک صورتی رنگ به سر داشتم. اول به ما اجازه ملاقات نمیدادند. دیگر این اواخر که حکم اعدام پدرم قطعی شده بود به ما اجازه دیدار دادند. این دیدار حدود یک ربع بود که دو روز قبل از شهادت پدرم این کار انجام گرفت.
در این دیدار مادرم، مادر آقاجانم، خواهر دوسالهام زهرا و بنده حضور داشتیم. حتی لباس روحانیت را از تن پدرم درآورده و گفته بودند «شما لیاقت این لباس را ندارید». آقاجان گفتند: «ان شاء الله به یاری جدم با همین لباس به شهادت خواهم رسید و به زیارت جدم رسول الله(ص) میروم».
دست پدرم دستبند زده بودند؛ یک سرباز پدر را همراهی میکرد؛ جلوی اتاق ملاقات یک صف از مأموران دولتی با اسلحه و سر نیزه ایستاده بودند؛ ما باید از بین این مأموران عبور میکردیم. حالا فرض کنید دو زن با چادر مشکی و پوشیه و با دو تا بچه کوچک. این سر نیزهها طوری کنار هم بود که من در بچگی به نظرم اینها خیلی بزرگ میآمد.
از این صف طولانی رد شدیم تا به پدرم برسیم. پدرم با دیدن ما از جا بلند شدند. یک دستشان دستبند بود و دست دیگرشان باز بود مرا با آن دست بازشان بغل کردند. نیمکتی بود که مادرم و مادر آقاجانم آنجا نشستند و مکالمات خاص و کوتاهی داشتند.
مادربزرگم میگفت: «مجتبی کاش اول ما ترک دنیا میکردیم و بعد خودت به شهادت میرسیدی، بعد از تو این مسئله را نمیدیدم». آقاجانم به مادرش گفت: «مادر اجازه بدهید دست و پایتان را ببوسم» شهید نواب احترام خاصی برای والدین قائل بود. بعد در ادامه گفت: «میخواهم مانند زنی که در صدر اسلام چهار پسرش در رکاب رسول الله(ص) به شهادت رسید، باشید» بعد هم مادر بزرگم گفت: «من مفتخرم که فرزندانم در ادامه مسیر رسول الله(ص) به شهادت برسند».
بعد از دقایقی کوتاه سرباز آمد و گفت: «وقت شما تمام شده است»؛ آماده رفتن شدیم؛ پدرم مقداری پول در جیبشان داشتند، اسکناس یک تومانی به من و بقیه را به مادرشان دادند.
در ادامه مادرم از آقاجان پرسیدند: «از من راضی هستی؟» آقاجان به مادرم گفتند: «من از شما راضی هستم همیشه قدم پشت قدمهای من گذاشتی و مرا یاری کردی، خدا از تو راضی باشد». آقاجان در ادامه به مادرم سفارش کردند که بعد از شهادت من اجازه داری، ازدواج کنی؛ شهید نواب به مادرم گفته بود: «در رابطه با موضوعی که مطرح کردم هدف اول من مسئله اسلام و مبارزه است». پدرم به قدری روح بزرگی داشتند که فرد مورد نظر را برای ازدواج با مادرم معرفی کردند و گفتند «شما را به خدا میسپارم».
در زمان شهادت پدرم، مادرم حدود 21 ساله بود و خواستگارهای متعددی داشت اما با همان کسی که پدرم گفته بود، ازدواج کرد و خدا ما را به خاندان پر از عشق و محبت سپرد. با آنکه مادرم فرزندانی به دنیا آورد اما همیشه احترام خاصی به ما قائل بود و میگفت: «اینها فرزندان و امانتهای شهید نواب هستند».
«سید محمدباقر نواب فاضلرضوی» و «سید مجتبی نواب فاضلرضوی» برادرانم هستند.
* شهید نواب در چه فضایی قیام کرد
فرزند شهید نوابصفوی درخصوص جمله رهبر معظم انقلاب مبنی بر ایجاد انگیزش انقلابی از سوی شهید نوابصفوی بیان میدارد: روحانیت در یک مقطع زمانی بر اثر فشار حکومتهای ظالم و مسائل مختلف به جایی رسیده بود که فکر میکرد فقط باید از نظر علمی مسائل را مطرح کند تا انقلاب امام زمان(عج) اتفاق بیفتد. تا سالهای سال بسیاری از علمای ما بر این بودند و شاید برخی از علما میگفتند اجازه نداریم که انقلاب کنیم باید صبر کنیم.
برخی معتقد بودند هر پرچمی که قبل از ظهور امام زمان(عج) بالا برود موفق نمیشود. پدرم در جریان این دیدگاه وارد مبارزه شد؛ از سنین 18 و 19 سالگی این قدر تکامل پیدا کرده که مسائل را به خوبی تشخیص میدهد.
* نامه شهید نواب به زندانبان
شهید نواب ترس و واهمهای نداشت و خیلی شجاع بود؛ ایشان در زندان نامهای به جلیلوند که زندانبان بود، نوشت که جملاتی از آن را به خاطر دارم؛ در این نامه نوشته بودند. امیدوارم که در دنیا و آخرت به عذاب الهی مبتلا شوی... یا رفقای من را پیش من بیاور یا مرا پیش آنها ببر... به زودی دست فرزندان اسلام انتقام میگیرد.
پدرم درباره سازش با محمدرضا شاه میگفت «اگر من با اون پسرک [محمدرضا پهلوی] الان سازش کنم، جای من اینجا نیست.»
* جملهای که علامه امینی درباره شهید نواب گفت
یادم هست یکبار نزد علامه امینی رفتیم. در آن زمان من حدود 12 ساله بودم. از ایشان سؤال کردم: «پدرم چقدر سواد داشتند؟» علامه فرمودند: «یک سال که من به آقا سید مجتبی درس دادم دیگر چیزی نبود که به ایشان درس بدهم». علامه با آن علمشان که از علمای بزرگ تشیع هستند، چنین حرفی میزنند. یعنی شهید نوابصفوی راه صد ساله را یک شبه طی کردند.
* واژه شربت شهادت
رهبر معظم انقلاب در یکی از مدارس علمیه درس میخواندند؛ شهید نواب وقتی به مشهد مقدس میروند در مدارس علمیه برای طلاب سخنرانی میکنند و در مدرسهای که آقا تشریف داشتند رفته و در مورد شهادت و اسلام سخنرانی میکنند که آقا در این باره میفرمایند: «واژه شربت شهادت را برای اولین بار آنجا از شهید نواب شنیدم».
پدرم طوری حرف میزنند که آقا از همانجا به شهید نواب علاقهمند میشوند و چنین جملهای را به کار میبرند. ضمن اینکه شهید نواب در حین راه رفتن سخنرانی میکردند؛ آقا در این باره فرمودند: «کسی را ندیده بودم که در حال راه رفتن سخنرانی کنند».
* دیدگاه شهید نواب
پدرم به این موضوع اعتقاد داشتند که اندیشه اسلامی میتواند نجات بخش و جوابگوی نیازهای بشر باشد؛ این اسلام همان اسلام حقیقی است نه اسلامی که مستکبرین به عناوین طالبان و وهابیت از خود ساختهاند و با شیعه و اهل سنت میجنگند.
شهید نواب به وحدت اسلامی و وحدت ملتها اعتقاد داشت؛ پدرم در آن زمان خفقان در حالی که کسی فکرش را نمیکرد چگونه میتوان حکومت اسلامی تشکیل داد، او میگفت: «باید مراجع و بزرگان دینی در رأس حکومت باشند».
* چگونه خبرنگار شدم
مادرم ما را از کودکی شجاع تربیت کردند؛ همیشه میگفتند که «شما فرزندان شهید نواب هستید» همین نوع تربیت سبب شد تا همیشه در خط مقدم باشیم.
در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی آقای عبدخدایی به بنده گفت: «خانم نواب به روزنامه کیهان بیایید تا کیهان را به سمت اندیشههای اسلامی سوق بدهیم» دفتر روزنامه کیهان بیش از هزار پرسنل داشت و افراد و تفکرات متعددی در این محل مشغول بودند؛ لذا بنده به آنجا رفتم.
تمام متفکران از هر جایی در کیهان بودند؛ کم کم به کیهان علاقمند شدم؛ بنده در روزنامه مطلب مینوشتم و با کیهان انگلیسی همکاری میکردم. در درگیری کردستان هم به آنجا رفتم؛ در آنجا هم گزارش و عکسهایی گرفتم؛ به عکاسی هم علاقمند بودم و عکسهایی که گرفته بودم را چاپ میکردم.
بنده در این فرصت از حرفه خبرنگاری دریافتم که میتوان اندیشههای مثبت و منفی به وسیله قلم منتقل کرد و همین است که خداوند در قرآن کریم به قلم قسم میخوردند.
* جامعه باید از تجملگرایی دور شود
مملکت ما یک کشور است در دل یک دنیا دشمن؛ لذا باید مراقب باشیم؛ توصیهام این است که همه در مسیر رهبری باشند و مردم و به ویژه جوانان در شرایط مختلف ناامید نشوند و با وحدت مسیر را طی کنند. ایران مرکز آرامش است، داریم میبینیم که اسلام در سراسر دنیا به صورت عجیبی رشد میکند؛ درصد بالایی از مردم قلباً اسلام را دوست دارند. لذا جوانان با سختگیریهای بیجا و تجملگرایی عقب نمانند.
بنده وقتی زندگی مشترک را آغاز کردم، همسرم در سپاه دانش بود؛ مأموریت داشت که به یکی از روستاهای بلوچستان برویم، در کپر زندگی خود را شروع کردیم؛ ما با وسایلی در حد لوازم یک سرباز به روستا رفتیم و در آنجا زندگی کردیم.
اصلاً این مسائل برای ما مهم نبود؛ در حقیقت باید ظاهرپرستی و تجملگرایی را از زندگیهایمان دور کنیم چرا که اینها ما را از مسیر اصلی که همان تکامل انسانی است، باز میدارد. ما آمدهایم تا به تکامل برسیم نه به لباس و ظاهر و تجمل.
این گفتگو در بهمن 1392 در منزل فرزند شهید نوابصفوی گرفته شده و به بهانه شهادت شهید نواب صفوی در سریال «معمای شاه» در اختیار مخاطبان قرار گرفت.