سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۲ مهر ۱۳۹۵ - ۰۲:۱۹

روایتی از یخ زدن آب چشم رزمندگان

اگر می‌خواهید بدانید رزمندگان کردستان چقدر مظلومیت کشیدند و خود کردستان چقدر مظلومیت داشته است به گمانم می‌شود از قطرات آب یخ زده چشم‌های این رزمنده به عمق ماجرا پی برد.
کد خبر : ۳۲۴۲۱۸

صراط: اگر می‌خواهید بدانید رزمندگان کردستان چقدر مظلومیت کشیدند و خود کردستان چقدر مظلومیت داشته است به گمانم می‌شود از قطرات آب یخ زده چشم‌های این رزمنده به عمق ماجرا پی برد.

به گزارش فارس، سردار عبدالله ملکی از چهره‌های گمنامی است که شایسته است انسان در تجلیل او بکوشد، حاجی! اکنون قریب به سه دهه است که در جبهه حضور دارد! می‌گویید به خاکی زدیم! چون که جنگ ما فقط هشت سال به طول انجامید! عجله نکنید تا با هم مرور کنیم، آری! جنگ ما هشت سال به طول انجامید ولی حاج عبدالله از همان سال‌های نخستین با مردم کردستان بوده و با آنها نفس می‌کشید، با تلخ و شیرین‌شان همزاد بود، او سال‌های سال با زن و فرزند به کردستان مهاجرت کرده بود، همسر ارجمندش که خود یک فرهنگی است و فرزندانش همه و همه او را در این راه دشوار هجرت یاری کردند، با مشکلات هجرت سوختند و ساختند.

حاج عبدالله چهره گمنام مازندران است، کمتر کسی او را در شهرش ساری می‌شناخت تا اینکه او چند سالی در کسوت مدیرکل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس مشغول به خدمتگزاری شد تا مردم مازندران بدانند مردی از دیارشان قهرمان سال‌های دور خدمت در کردستان است، کوچک و بزرگ بسیاری از شهرهای کردستان او را بهتر از همشهری‌هایش می‌شناسند، او روزی که به کردستان رفت یک نیروی ساده عملیاتی بود،روز به روز با سختی‌های جنگ در کردستان ساخت و هیچ‌گاه برای مسؤولیت و فرماندهی تلاشی نکرد اما هر روز مسؤولیت خطیری را شجاعانه به عهده گرفت.

حاج عبدالله کردستان سردار قلب ماست، وقتی با او درباره گفت‌وگوی‌مان صحبت می‌کنیم، سر باز می‌زند و نمی‌پذیرد، قسمش می‌دهیم، او با اکراه می‌پذیرد، تواضع او انسان را به حیرت وا می‌دارد، می‌توان به جرأت گفت او جوانی خود را وقف مردم مظلوم کردستان کرد.

آری! حاجی هنوز در جبهه است و از آغاز تاکنون بازگشت نکرده است.

سردار! می‌خواهیم درباره کردستان با هم صحبت کنیم، از آن سال‌ها بگویید.

اگر خدا قبول کند از اواخر سال 1360 وارد کردستان شدم و در شهرستان سقز مستقر شدم اما در اواسط سال 1361 بود که به جنوب رفتم و مجدداً اوایل سال 1362 به استان کردستان و شهرستان مریوان مراجعت کردم.

اگر ممکن است بفرمایید در چه مناطقی حضور داشتید؟

شهرستان‌های سقز، مریوان و سنندج

شنیدیم وقتی به کردستان رفتید یک بسیجی بودید و حالا! اگر ممکن است بفرمایید که در چه جایگاهی کار کردید؟

الآن هم یک نیروی بسیجی هستیم و اگرچه تمامی‌مسؤولیت‌ها قراردادی است و اعتبار آن به خون‌های مطهری است که ریخته شده، اما من توفیق داشتم که به‌عنوان فرمانده مقر (دسته)، فرمانده گروهان، جانشین گردان، فرمانده گردان، رئیس ستاد سپاه مریوان، فرمانده سپاه سنندج، رئیس بازرسی فرماندهی، معاون هماهنگ‌کننده منطقه مقاومت بسیج سپاه کردستان و جانشین فرماندهی سپاه کردستان در خدمت مردم مظلوم کردستان باشم.

یکی از مناطقی که جنابعالی حضور داشتید سروآباد بود، ما نیز از سروآباد زیاد شنیده‌ایم ولی دوست داریم شما خود از سروآباد بگویید.

سروآباد واقع در 35 کیلومتری شهر مریوان در کنار جاده اصلی سنندج ـ مریوان واقع شده است و یکی از بخش‌های بزرگ این شهرستان است که اکنون به شهر تبدیل شده است.

نوع زبان و لهجه مردم این بخش کردی و اورامی است، 74 روستا در این بخش وجود دارد که تعدادی از آن بسیار بزرگ و پرجمعیت است، جاده‌های خاکی متصل به شهرستان پاوه از طرف اورامان، شهرستان کامیاران از طرف ژریژه و همچنین موقعیت جغرافیایی این بخش در شرق متصل به حوزه استحفاظی سنندج و «نگل»، در غرب به بخش مرکزی مریوان و سه راه حزب‌الله در شمال، سلسله کوه‌های منطقه کوماسی در جنوب حوزه استحفاظی شهرستان پاوه از ویژگی‌های مهم منطقه سروآباد است.

اقدامات ضدانقلاب در این بخش چه بود؟

اقدامات دشمن در سروآباد به این صورت بود که شبانه به مقر‌های ما حمله می‌کردند و با توجه به کوهستانی و ناهموار بودن منطقه، ضدانقلاب در مسیرهای مواصلاتی این بخش نیروهای خودی را مورد کمین‌های عملیاتی خود قرار می‌داد.

از طرفی نیروهای خودی برای برقراری امنیت، پایگاه‌های عملیاتی را در روستا مستقر می‌کردند و به‌صورت گروه‌های ضربت و گروه‌های جوله (شناسایی و کمین) در کوه‌ها و دره‌ها دشمن را تعقیب و سرکوب می‌کردند.

علاوه بر این بسیج مردمی ما در روستا با کار تبلیغی و فرهنگی در جهت ایجاد امنیت پایدار شبانه روز تلاش می‌کردند.

از چه سالی وارد مریوان شدید، وضعیت مریوان و روستا‌هایش را از نظر شهری و اقتصادی بیان کنید.

مریوان شهر ابوعمارِ ماست، شهر حاج احمد متوسلیان! شهر اکثر بَر و بچه‌های مازندران! من اوایل سال 1362 بود که وارد مریوان شدم، شهرستان مریوان در 135 کیلومتری غرب سنندج واقع است، شهرستان مریوان یک شهرستان مرزی است و به‌دلیل موقعیت طبیعی خاص ضمن بهره‌گیری از رطوبت ابرهای مدیترانه‌ای و همچنین ارتفاع مناسبی که دارد یک سرزمین مرتعی و جنگلی مناسب برای دامپروری است اما ای کاش منطقه‌ای اینچنین پربار و برخوردار از مواهب طبیعی در چنگال ضدانقلاب و هجوم عراقی‌ها گرفتار نمی‌آمد.

از اوایل انقلاب اغلب روستاهای مرزی محل استقرار و تردد ضدانقلابیون دمکرات ـ کومله و سایر گروهک‌های ریز و چندنفره بود، گروه‌هایی که از لحاظ سیره و روش سنخیتی با مردم مظلوم منطقه نداشته‌اند.

حضور مردم در این شهر حتی در نیمه سال 1362 با توجه به بمباران شدید بعثی‌ها و حتی حملات توپخانه‌ای هم، ادامه داشت، مردم شهر و روستا داخل خانه‌باغ‌ها زندگی می‌کردند، فقط نیروهای رزمنده در داخل شهرستان مریوان بودند که این روال تا پایان جنگ نیز ادامه داشت.

وضعیت نیروهای خودی، ضدانقلابیون و عراق، در سال‌های اولیه چگونه بود؟

نیروهای خودی شامل پیشمرگان مسلمان کرد، برادران پاسدار مهاجر، نیروهای بسیجی اعزامی، سربازان وظیفه بومی‌ و غیر بومی، نیروهای ژاندارمری که در غالب گردان‌های جندالله و گروه‌های ضربت و گردان‌های استقراری می‌شد که در منطقه حضور داشتند.

گروهک رزگاری در مریوان در دسته‌های 6 الی 12 نفره برای خرابکاری‌های ایذایی از داخل خاک عراق وارد ایران می‌شدند، حزب منحله دمکرات هم که شامل هیز (گردان)، لک (گروهان)، پَل (دسته) بود، به‌صورتی مداوم به تحرکات مذبوحانه‌ای دست می‌زد، آنها در مریوان در پوشش هیززریوار به تهدید و حمله علیه مردم مظلوم و نیروهای اعزامی اقدام می‌کردند، علاوه بر این‌ها گروهک ضدانقلابی «کومله» هم در غالب گردان‌ها به استعداد 50 الی 60 نفر سازماندهی می‌شدند که بعدها تیپی به نام تیپ 11 سنندج به استعداد مخصوص جنگ‌های کوهستانی به سرکردگی توفیق الیاسی در منطقه سروآباد مریوان فعال بودند.

گروهک کومله، گردان فؤاد وشوان نیز داشت که در مریوان فعالیت داشتند و فعالیت‌های ضدانقلابی این گروه‌ها و حزب در تداوم اقدامات ارتش عراق بود.

در سال 1362 بود که نیروهای عراقی سازمان رزمی خاصی در دهانه شیلر عراق که هم‌مرز با ایران بود، ایجاد کرده بودند، اما لازم است بگویم که گروه‌ها و گروهک‌های ضدانقلابی‌ای که نام بردم به‌علت مشی سیاسی و حزبی خود بعضاً با یکدیگر درگیر هم می‌شدند، چیزی که الآن به ذهنم می‌رسد آن است که در سال‌های 64 ـ 65 نیروهای کومله و دمکرات به‌خاطر اختلافات خاص خود با هم درگیر بودند.

در یکی از این درگیری‌ها که اتفاقاً بنده و نیروهای عملیاتی خودی جهت ضربه به آنها در قلّه میرویس سنندج محل استقرار آنها نزدیک می‌شدیم، در حالی که آنها با هم درگیر بودند به آنها هجوم بردیم، همین باعث شد که آنها اختلاف‌شان از بین برود و هر دوی این گروهک‌های ضدانقلابی با توقف درگیری داخلی با ما درگیر شدند که مورد تعجب و تمسخر رزمندگان قرار گرفتند.

بر و بچه‌های بسیج و سپاه با چه مشکلاتی در آن سال‌ها مواجه بودند؟

ده‌ها و بلکه صدها مشکل! اما سردی طاقت‌فرسای مناطق در فصل زمستان، زمستان‌های طولانی و پربرف شهر و روستاهای مریوان، روستاهای کوچک و متفرق در کوهستان‌های شهرستان، ناآشنا بودن نیروهای مهاجر و غیربومی با منطقه، مشکلاتی بودند که واقعاً فقط عزم و اراده رزمندگان حلال آنها شد.

چیزی از شدت سرما به‌خاطر دارید؟

یادم هست که سال 1363 در روستای کانی تمرخان که یکی از روستاهای بسیار دوردست در عمق منطقه بود بر اثر برودت هوا و برف و باران و باد زمستانی، تردد به آنجا بسیار سخت بود که متأسفانه در اثر ریزش سنگ بزرگی در جاده مرزی مریوان ـ سقز جاده اصلی نیز بسته شده بود و با توجه به کمک مردم روستا به نیروهای رزمنده، باز هم پایگاه روستای مذکور دچار کمبود سوخت شده بود،‌ که با بی‌سیم تماس گرفتند که به‌دلیل برودت و سردی بیش از حد هوای منطقه «آب چشم» رزمندگان یخ بسته بود که باعث ضعف دید آنها نیز شده، اگر می‌خواهید بدانید رزمندگان کردستان چقدر مظلومیت کشیدند و خود کردستان چقدر مظلومیت داشته است به گمانم می‌شود از قطرات آب یخ زده چشم‌های این رزمنده به عمق ماجرا پی برد.

آیا در این شرایط گروهک‌ها دست به حمله هم می‌زدند؟!

اگرچه زمستان برای خود آن گروه‌های ضدانقلابی هم طاقت‌فرسا بود ولی آنها با آموزش‌های زیاد و آشنایی به منطقه و زورگیری از مردم و به قول خودشان پیگیری جمع‌آوری یارمتی (کمک‌ها زوری!) جهت حمایت در عبور و مرور چریکی از این فرصت‌ها استفاده می‌کردند، لذا پایگاه‌های استقرار رزمندگان بیشتر مورد شناسایی و تهدید قرار می‌گرفت و به‌دلیل موقعیت فیزیکی و جغرافیایی منطقه و زمستان‌های سخت و قطع راه‌های مواصلاتی و نرسیدن مواد غذایی و سوختی کافی که بعضاً‌ موجب تضعیف روحیه رزمندگان می‌شد و در نتیجه در موارد مکرر منجر به سقوط پایگاه‌ها می‌شد، شما چند رزمنده جوان را در نظر بگیرید که برف و سرما آنها را زمین‌گیر کرده و عبور و مرور آنها با اطراف قطع می‌شد، ارتباط‌شان با دنیای خارج از پایگاه و هم خانواده برای چند ماه متوقف شده و غذای گرم به آنها نمی‌رسید، بعضاً با کاهش ذخیره سوخت زمستانی هم مواجه می‌شدند، در همین اثنا افراد فرصت‌طلبی که خود را چریک! می‌نامیدند شروع به آتش ریختن به سر آنها می‌کنند.

البته از دشمن انتظار مروت و مردانگی داشتن انتظار درستی نیست.

مثلاً باید در نمونه‌ای دیگر از این فرصت‌طلبی خاطره‌ای برای‌تان نقل کنم، شما می‌دانید که رزمندگان ما در کردستان صرفاً یک نیروی منزوی و جدا از مردم نبودند، وجود هر پایگاهی در یک روستا، مرجع حل و فصل بسیاری از اختلافات هم می‌شد، کمبودهای برخی از فقرا و پاره‌ای دیگر از گرفتاری، پایگاه‌ها را به محلّی جهت رفت و آمد مردم و بیان مشکلات تبدیل می‌کرد، اما در یکی از روزهای سال 1366 بود که دشمن دست به یک حمله تاکتیکی زد و این کار باعث شد یکی از پایگاه‌های ما در روز روشن تصرف شود، چیزی که قبلاً اتفاق آن کمتر محتمل بود، موضوع از این قرار است که یکی از ضدانقلابیون خود را به شکل یکی از زنان روستایی کشاورز در می‌آورد و به‌عنوان طرح مشکل خود به پایگاه خاشت مریوان نزدیک می‌شد، نگهبان هم مانع از ورود او نمی‌شد و با دلسوزی او را هدایت می‌کرد تا مشکلاتش رفع شود، اما ناگهان این به اصطلاح مرد زن‌نمای روستایی! پس از ورود مبادرت به درگیری مسلحانه غافلگیرکننده می‌کرد و بلافاصله نیروهای بعدی ضدانقلاب وارد پایگاه می‌شدند و با این ناجوانمردی پایگاه به اشغال در می‌آمد.

آیا خاطره‌ای از شهید ابوعمار دارید؟!

در گردان بسطام بودیم، سردار رستگارپناه مسؤول وقت عملیات به همراه سرهنگ بهرام‌پور فرمانده وقت ژاندارمری استان به مرکز گردان آمده بودند و بنده از دست سپاه مریوان به‌دلیل کم‌توجهی ناراحت بودم که سردار رستگارپناه با بی‌سیم با شهید ابوعمار فرمانده وقت مریوان تماس گرفت و از ایشان دلیل را سؤال کرد و شهید ابوعمار با تمام تواضع و فروتنی مشکلات را به گردن گرفت، مشکلاتی که شاید اصلاً ارتباطی به این شهید بزرگوار نداشت.

از دوستان شهیدتان چه خبر؟!

حاجی با اندکی بغض و چشمانی اشک‌بار می‌گوید: از آنها چه بگویم، هنوز درد و رنجی که آنها برای این انقلاب در ارتفاعات و روستاها و کوره‌راه‌های این مناطق کشیده‌اند در هاله‌ای از فراموشی غرق مانده است، یادشان بخیر! شهید زین‌العابدین کیانمهر (چنگیز) ـ شهید‌ هاشمی ‌ـ شهید اسلام الله‌مرادی ـ شهید مهدی کشیری ـ شهید ابراهیم مرادی ـ شهید جهانگیر جوانمردی.

سال 1363 در ماه مبارک رمضان به اتفاق شهید الله‌مرادی و همراهی پیشمرگان کرد مسلمان جهت کمک به یکی از پایگاه‌های منطقه سرو آباد که در حال درگیری با ضدانقلاب بود شتافتیم که در بین راه شهید ابراهیم مرادی گفت: «آقای ملکی! سحری را کجا میل کنیم». گفتم: «خدا بزرگ است، ان‌شاءالله می‌رویم داخل همین پایگاهی که اکنون مورد هجوم است، می‌رویم و به کوری چشم‌شان آنجا با بسیجی‌ها سحری می‌خوریم».

در همان راه با چند تن از اعضای گروهک کومله برخورد کردیم و درگیری شدید شروع شد و ابراهیم مرادی از ناحیه سر به‌شدت مجروح شد، او را به سختی از محل «کشتارگاه کمین» به بیمارستان صحرایی الله‌اکبر مریوان منتقل کردیم، خودم نیروها را سازماندهی کردم و کارها را ادامه دادیم، بعد رفتم دم در بیمارستان صحرایی، جانشین ابراهیم گفت: «ابراهیم» مرادی رفت، رفتم و مقابل شهید زانو زدم، دست ابراهیم مرادی با آن همه گرمی اکنون سردِ سرد شده بود، دستش را بوسیدم و به راستی چه فرخنده سحری بود آن سحری که با ابراهیم بودم.

یاد چنگیز هم بخیر! یادم هست با یکی از کومله‌ها که اسیر شده بود به اتفاق شهید کیانمهر (چنگیز) صحبتی داشتیم، او می‌گفت شبی ساعت حدوداً 11 همراه 9 نفر کومله برای نیروهای شما کمین گذاشته بودیم، دیدیم یک بلدوزری از جلوی رزمندگان شما حرکت می‌کرد و پشت سر آن هم یک تویوتا به‌عنوان تأمین امنیت همراهی آنها را می‌کرد، آنها به طرف ما می‌آمدند، یک لحظه احساس کردیم که برادر «چنگیز» است و از ترس «چنگیز» نتوانستیم نیروهای شما را در کمین بزنیم، حالا حدس بزنید شجاعت شهید کیانمهر معروف به چنگیز چقدر زیاد بود که ضدانقلاب مسلّحِ آماده کمین هم از او می‌ترسند، «سلام و درود به روان پاکش باد».

به‌عنوان سؤال آخر؛ ارتباط ضدانقلابیون با عراق چگونه بود و ورود و خروج ضدانقلاب در چه زمان‌هایی از سال شروع و تمام می‌شد، ضدانقلاب چه اوقاتی را برای استراحت به داخل عراق می‌رفتند؟

عراق به‌علت جنگ با ما و زمین‌گیر شدن نیروهایش در مناطق کوهستانی و مرزی، از گروهک‌های ضدانقلاب شدیداً پشتیبانی و حمایت می‌کرد، تا سال 1362 گروه‌های ضدانقلاب در جوار مرزهای عراق حضور فیزیکی داشتند و در چندین روستا از جمله «برده رشه» و «دو پلوره» مقر داشتند و از اوایل سال 1363 در فصل بهار و تابستان از داخل خاک عراق به‌علت ناهمواری‌های مرزی در گروه‌ها و دسته‌های کوچک عملیاتی وارد خاک ایران می‌شدند و در روستاها و شهرهای مرزی فعالیت داشتند و در فصل سرما از خاک ایران خارج و در مقرهای خودشان که در روستاها و شهرهای مجاور بود اقامت می‌گزیدند، البته برخی از لیدرهای اصلی حزب هم برای خوش‌نشینی و دریافت سیاست‌ها و تاکتیک‌های خرابکاری در سال بعد به مقرهای اصلی در اروپا و برخی کشورهای منطقه مراجعه می‌کردند.