به گزارش مشرق، ثبت
خاطرات رزمندگان در هر سطح و رسته و مقامی که بودند، اثری ارزشمند برای
آیندگان است که 50 سال بعد، ارزشش نمایانتر و واضحتر میشود. در آخرین
گفتگوی مجموعه «هفته دفاع؛ هفت گفتگو» به سراغ یک رزمنده نوجوان رفتیم.
رزمنده ای 14 ساله که عشق جبهه به سرش زد و سر از گردان تخریب درآورد. از
او که امروز جانباز و بازنشسته سپاه پاسداران است خواستیم که از کودکی هایش
برایمان بگوید و همین طور بیاید تا روزهایی که سیم چین به دستش می گرفت و
تله های انفجاری را خنثی می کرد...
بی آنکه در میان حرفش بپریم و
مدام سئوال کنیم، گذاشتیم هر چه دل تنگش می خواهد بگوید. آنچه در این گفتگو
می خوانید، بخش هایی از حرف های فواد مطاعی است که چند ساعتی با مشرق
گفتگو کرد. شاید بعدها باز هم برش های از زندگی او را با هم مرور کنیم...
***
آغاز زندگی
تاریخ تولد شناسنامهام 1349/12/1 است ولی مادرم میگفت اوایل بهار سال 50
به دنیا آمدهام. اصالتاً اهل ایلام هستیم ولی در شهر کاظمین به دنیا
آمدهام چون پدرم مدتی برای کار به آنجا رفته بود. زمان رضاشاه بود و به
روستاها توجهی نمیشد. نه آب داشتیم و نه برق. برای همین پدرم که در شهرهای
غیر زیارتی عراق آشنایانی داشت به آنجا رفت. وقتی در ایلام با مادرم
ازدواج کرد با هم برای ماهعسل به عتبات رفتند و دیگر به ایران برنگشتند و
پدرم با توجه به مسافرتهای قبلی که داشت بغداد را برای زندگی انتخاب کرد.
کودکیهای بزرگمنشانهی یک نوجوان در جنگ
در بغداد پدرم در بازار کارگری میکرد. چند تا آشنا و فامیل هم که آنجا داشتیم برای آنها دلگرمی بود و رفت و آمد میکردند. آنها هم برای زیارت رفته بودند ولی آنجا مانده بودند. من دومین فرزند خانواده بودم که در بغداد به دنیا آمدم. من شیرخواره بودم که قصه معاودین در سال 50 پیش آمد و همه را مجبور به برگشت کردند. البته پدرم چون روابط عمومی خوبی داشت، در آنجا کارت پایان خدمت و شناسنامه هم گرفتهبود ولی چون من و مادرم و برادرم شناسنامه عراقی نداشتیم و اذیت میشدیم تصمیم گرفت به ایران برگردد. در برگشت چون در شهرستان کار نبود، مستقیم به تهران آمدیم. از وسایل هم فقط لباسهایمان را آوردیم.
امتحانات ثلث سوم
سال 65 در ایامی که داشتم امتحان ثلث سوم خرداد را میدادم اعزام شدم اما عشق به جبهه رفتن مربوط به این زمان نبود و به سال 63 برمیگشت. من نوجوانی بودم که با پدرم و یا تنهایی به مسجد امام جعفر صادق (ع) میرفتم. این مسجد از مسجدهایی مثل مسجد شهدا و حاج عبدالله بود که رزمنده و شهید زیاد داشت چون در این مسجد حاجآقا علمالهدی امام جماعت بود و وجود بابرکت ایشان جوانهای زیادی را جذب مسجد میکرد. من از سال 63 دوست داشتم وارد بسیج شوم ولی راهم نمیدادند تا اینکه بالاخره سال 64 وارد بسیج شدم یعنی اسمم وارد لیست شد. تابستان سال 64 آموزش نظامی دیدم. دوره عمومی نظامی و بعد هم میدان تیر؛ اسلحهشناسی و تاکتیکهای رزمی و نارنجک و منور را در فضای مسجد یاد گرفتم.
کودکیهای بزرگمنشانهی یک نوجوان در جنگ
کلاشینکف که اسلحه سازمانی بسیج بود، ژ- 3 و ام - یک که اول انقلاب دست بعضی مردم بود را آموزش دیدم. این کار 2 ماه طول کشید که معمولاً بعد نماز مغرب و عشا بود. آن موقع مثل الان برگه پایان دوره نمیدادند فقط یکی از مسئولان پایگاه در برگهای مینوشت که این آقا آموزش دیده و امضا میکرد. این برگه البته به درد اعزام به جبهه نمیخورد. من صدای خوبی داشتم و در مدرسه بدون اینکه صداهای خوب را گزینش کرده باشند گروه سرودی تشکیل شده بود. یک گروه سرود 50 نفری بود مربی گروه سرود، این بچهها را یک یا دو بار به جبهه برد که برای رزمندهها سرود اجرا کنند. لباس خاکی هم برایشان گرفته بود مثل جواد هاشمی که گروه سرود میبرد و انصافاً هم سرودهایی خوبی داشت. الان من نوارهایش را گرفتم و با بچههای چند تا مسجد تمرین میکردم.
گروه سرود مدرسه
گروه سرود مدرسه ما به جبهه رفت و من چون در ترکیب سال گذشته گروه سرود نبودم من را نبردند و از قافله جا ماندم تا برگردد در آن چند روز من دیوانه شده بودم. مثل مرغ پرکنده. در حالی که معلم دینی ما، حجتالاسلام آقا سید مرتضوی بود و او تا نیم سال تحصیلی با ما بود و اوایل بهمن برای والفجر 8 به جبهه رفت که در فاو از ناحیه دو چشم مجروح شد. ایشان هنوز هم در قید حیات هستند و 2 چشمشان نابیناست و در حوزه علمیه چیذر تدریس میکنند. من که صدایم خوب بود ناراحت بودم چرا من را بهعنوان تکخوان گروه سرود نبردند و چطور شد که گروه سرود تشکیل شد و من اصلاً نفهمیدم. سر صف که برای خداحافظی آمدند، به بچهها حسودیام شد. اصلاً هیچ ترسی از تیر و تفنگ جبهه نداشتم.
اعزام به لشکر 40
ما را به لشکرها و یگانهای مختلف پشتیبانی تقسیم کردند و ما به لشکر 40 صاحبالزمان اعزام شدیم که چند نیروی پشتیبانی میخواست و از آنجا به گردان تخریب و پشتیبانی آنها رفتیم. از آن 8-7 نفری که به آنجا رفتیم فقط من تخریبچی شدم، ما 14 روز مشغول صحبتهای مقدماتی و آموزش تخریب بودیم و علی دارسرایی با آن 8-7 نفر دیگر همراه شد، آنها بچههای گیشا و آریاشهر بودند و همه هم بچه سوسول بودند! اینها قصدشان این بود که 45 روز به جبهه بیایند و یک فرم رزمندگی بگیرند و به مجتمع رزمندگان بروند و درس بخوانند و ناپلئونی نمره بگیرند و بعد با سهمیه رزمندگان در دانشگاه شرکت کنند. برای همین به قسمت پشتیبانی آمده بودند.
گرمای شدید جنوب
آنجا آنقدر گرم بود که وقتی لباسم را میشستم و پهن میکردم و بعد برای وضو گرفتن میرفتم، وقتی برمیگشتم لباسم خشک شده بود. یادم هست یکبار بچهها مسابقه میدادند یا بازی میکردند. من در حسینیه یک لیوان آب خوردم، حرکت کردم که به سمت وسط محوطه و پیش بچهها بروم، گفتم یک لیوان دیگر هم بخورم. هنوز به بچهها نرسیده بودم که دوباره احساس تشنگی شدید کردم. دوباره برگشتم آب خوردم. پیش بچهها که رفتم دوباره تشنه بود. برگشتم و آب خوردم. دوباره پیش بچهها که رسیدم تشنه بودم ولی دیگر حال نداشتم برگردم آب بخورم. گردان کلاً 5 تا کولرگازی داشت که یکی در کانکس فرماندهی بود و برای حسینیه هم 4 تا گذاشته بودند. آشپزخانه گردان، به محوطه گردان وصل بود و از هوای خنک داخل حسینیه تغذیه میشد. البته غذا بهصورت پختهشده از لشکر میآمد و در آنجا فقط سرو میشد. بعضی وقتها کولرگازیها بازی درمیآوردند.
آغاز عملیات کربلای 2
خبر عملیات را به ما دادند و برای اینکه سلسلهمراتب اسرار نظامی حفظ شود و از ورود ستون پنجم جلوگیری شود، جزئیات را فقط به فرماندهان مربوطه آن هم در حدی که لازم باشد میگفتند. ما قرار بود برویم طناب معبر بکشیم و سیخک بزنیم.
فقط در این حد به ما گفتند که منطقه عملیات در منطقه غرب است. با یک مینیبوس بنز راه افتادیم و در مسیر یکی از بچههای سپاه 9 بدر به مینیبوس ما آمد و از همانجا فرماندهی گروه ما را به عهده گرفت. البته ما خودمان هم یک فرمانده داشتیم. دو گروه بودیم و تعدادمان کم بود. من تعجب میکنم که چرا در این تعداد کم که انتخاب کردند من هم جزءشان انتخاب شدم. من به خودم اجازه نمیدادم تا وقتیکه کسانی از من بزرگتر و باتجربهتر بودند برای رفتن به عملیات تلاش کنم اما بههرحال انتخاب شدم. در جبهه خیلی چیزها جای تعجب دارد! آنجا آن فرد مینیبوس را تحویل گرفت و به مقر مربوطه در پیرانشهر برد. آنجا عقبهای موقت تشکیل داده بودند مثل کوزران که شب آنجا ماندیم. امنیت زیادی نداشتیم و مسلح خوابیدیم یعنی گلنگدن کشیده و انگشت روی ماشه! ساختمانی بود که برای امنیت بیشتر رفتیم و روی پشتبامش خوابیدیم! کردستان بود و آن زمان با سیمهایی که بهشدت برنده بود و سر را میپراند، سر پاسدارها را میبریدند! صبح به مقری دیگر نزدیک حاج عمران در یک روستای بزرگ رفتیم. فقط بچههای عربزبان 9 بدر بودند البته مسئولینشان میتوانستند فارسی صحبت کنند.
مسابقات قرآن
یکی دو تا مسابقه قرآن در مدرسه گذاشتند. من هم بچهها را جذب نماز جماعت و
نمازخانه و قرآن میکردم. آن زمان کسانی که معلم امور تربیتی و قرآن و
دینی بودند، رسمی آموزش و پرورش و یا حقالتدریس بودند و عموماً به جبهه
میرفتند و میآمدند. در آن روزها مثلاً معلم جغرافی را که تیپی طاغوتی
داشت، معلم قرآن میکردند. این در حالی بود که من حداقل تا سال 65 سه سال
بهصورت حرفهای قرآن کار کرده بودم. یک روز این معلم سر کلاس آمد و شروع
کرد به تدریس قرآن. در قرآنهای با خط عثمان طه، لام در کلمه «أنزَلَ» کمی
کشیده بود و این معلم میخواند: أنزَکَ! هر چه قدر به معلمم گفتم که اشتباه
میخواند، قبول نکرد. گفتم معنی أنزَکَ چیست؟ دید من دارم زیاد گیر
میدهم؛ گفت: بچه، بشین سر جایت دیگر، همین که من میگویم... اینجا دیگر
خیلی عصبانی شدم و گفتم: شما که روخوانی بلد نیستی، چرا آمدی قرآن درس
بدهی؟
کودکیهای بزرگمنشانهی یک نوجوان در جنگ
عملیات در شلمچه
یک هفته بعد از عملیات کربلای 4، کربلای 5 شروع شد که سه ماه طول کشید... در نهایت مادرم را تا حدودی متقاعد کردم و امریه را از ستاد مرکزی سپاه گرفتم. به میدان کلاهدوز و از آنجا به معاونت عملیات ستاد مرکزی سپاه رفتم. برگه حکم را گرفتم و یکراست به سمت راهآهن حرکت کردم. با امریهام بلیط صادر شد. پشت امریه، مهری بزرگ میزدند که شماره سالن و کوپه را داخل آن مینوشتند. اگر نزدیک عملیات بود، سالنهای بیشتری راه به رزمندگان اختصاص میدادند. مثلاً میشد فهمید مسافران این واگن قطار، همه رزمنده هستند.
شب که موضوع را با مادرم در میان گذاشتم، هنوز کامل راضی نشده بود. صبح بیدار شدم و کیف مدرسهام را آماده کردم و بعد از یک ساعت، رو به مادرم گفتم: مادر! من دل و دماغ مدرسه رفتن ندارم. نه آنها از من راضیاند و نه من از آنها. حالا من میروم سپاه ببینم اصلاً حکم به من میدهند یا نه!
از راهآهن تهران، هر روز حداقل یک قطار به سمت جنوب میرفت. گاهی که سالنها پر میشد، بچهها در کوپهها مهربانتر مینشستند تا کسی جانماند. یکبار قطار گیرم نیامد. به پایانه جنوب رفتم. تابلویی که رویش نوشته بود «قسمت رزمندگان» نظرم را جلب کرد و به سمتش رفتم. آنجا کلی تحویلم گرفتند...