جمعه ۰۹ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۶ مهر ۱۳۹۵ - ۱۰:۱۰

دخترانی که منافقان به آنها می‌گفتند «ساواخی»

من می‌گفتم ترجیح می‌دهم در این اردو نیایم. مدیرمان می‌گفت اگر پول نداری من پول اردو را می‌دهم چادرکت را بردار و بیا اما من گفتم نه پول اردو دارم اما نمی‌خواهم چادرکم را در بیاورم.
کد خبر : ۳۲۵۰۸۸
صراط: من می‌گفتم ترجیح می‌دهم در این اردو نیایم. مدیرمان می‌گفت اگر پول نداری من پول اردو را می‌دهم چادرکت را بردار و بیا اما من گفتم نه پول اردو دارم اما نمی‌خواهم چادرکم را در بیاورم.

به گزارش تسنیم، هشت سال دفاع مقدس با رشادت و ایثار مردان این سرزمین به پایان رسید و نقش زنان در وقوع این حماسه بزرگ کمتر دیده شده است. زنانی که همپای مردان در پشت جبهه  و ستادهای پشتیبانی و مجروحین نقش پر رنگی  داشتند. بانوانی که سنگرنشینان را حمایت کردند و  حتی زیورآلات خویش را به جنگ اختصاص دادند و با برپایی جلسات روضه خوانی، برگزاری دعا و نیایش از حمایت معنوی نیز دریغ نکردند. امام خامنه‌ای(مدظله) نیز در خصوص اهمیت این موضوع در اجتماع گروهى از خواهران و برادران بسیجى در سال 65 در خصوص نقش زنان در دفاع مقدس می‌فرماید: نقش زنان در دوران محنت‌بار جنگ و دفاع مقدس نقش فوق‌العاده‌ای است و زنان سهم بسیار مؤثر و ارزنده‌‌ای در دفاع مقدس دارند. این قشر، گاه در نقش مادری و گاه همسری ایفای نقش می‌کردند همچنین در میدان دفاع در نقش نیروی کمک رسان پشت جبهه و نیروی بسیجی و حتی صحنه جنگ حضوری قهرمانانه داشته‌اند. وقتى زنى دفاع از اسلام را می پذیرد، به معناى این است که یک خانواده و مجموعه آن را پذیرفته است و مسأله‌ بسیج یک زن در واقع به معناى بسیج یک خانواده است.

 راضیه آبدهنده متولد سال 1341 یکی از آن تعداد انبوه رزمنده زن هشت سال دفاع مقدس است که در خانواده‌ای با 10 فرزند رشد کرده و از دوران نوجوانی در مسیر دفاع از انقلاب و بعد از آن حضور در جبهه‌های جنگ بوده است. در ادامه گفت‌وگوی خبرنگار ما با این بانوی ایثارگر از نظر شما می‌گذرد.

در عصمیته اهواز بزرگ شدیم و پرورش یافتیم

چه عاملی باعث شد که شما در مسیر انقلاب اسلامی و مقابله با رژیم شاهنشاهی قرار بگیرید؟

برادر بزرگم با اینکه 17 ساله بود ولی مرتب  در مراسم دعای کمیل و ندبه و مراسمات مذهبی شرکت می‌کرد وما هم همراه آن در مراسمات شرکت می‌کردیم و پدر و مادرم نیز ما را در این مسیر تشویق می‌کردند. تا زمانی که به رشدی رسیدم که می‌توانستم خودم از خانه بیرون بیایم که در کلاس قرآن خانم فصیحی در حسینیه دانشوران اهواز شرکت می‌کردیم.در سال 51 موسسه فرهنگی مذهبی عصمتیه اهواز توسط خانم دهقانچی که از مشهد به اهواز آمده‌بودند تاسیس شد و ما جزو اولین گروهی بودیم که وارد عصمیته شدیم. در آن موسسه شروع به فعالیت کردیم و در عصمتیه‌برنامه‌های مذهبی از جمله شهادت‌ها و ولادت‌ها را برگزار می‌کردیم و علاوه بر آن کلاسهای قرآن، موضوعات سیاسی و نهج‌البلاغه را نیز برگزار می کردیم  و در آن زمان بسیاری از بانوان اهواز جذب این کلاسها شده بودند و ما در عصمیته بزرگ شدیم و پرورش یافتیم. 

بیشتر فعالیتم در زمینه مبارزه با طاغوت از کلاس پنجم ابتدایی شروع شد, در آن سال در مدرسه برایمان کلاس موسیقی گذاشتند و چون در آن سالها علما موسیقی را حرام اعلام کرده بودند, ما به عنوان اعتراض در کلاسها شرکت نمی‌کردیم و به همین دلیل مدیر مدرسه با ما برخوردهای بدی داشت و ما را تحقیر می‌کرد و سعی داشت با تحقیر, ما مجبور به شرکت در کلاسهای موسیقی شویم اما ما از موضع خود کوتاه نمی‌آمدیم.حتی زمانی که می‌خواستند ما را به گردش علمی ببرند، به ما می‌گفتند که برای شرکت در اردو باید روسری های خود که در آن زمان به آن «چادرک» می‌گفتند را بردارید و گرنه اجازه شرکت در اردو را نمی‌دهیم اما من می‌گفتم ترجیح می‌دهم در این اردو نیایم. مدیرمان می‌گفت اگر پول نداری من پول اردو را می‌دهم چادرکت را بردار و بیا اما من گفتم نه پول اردو دارم اما نمی‌خواهم چادرکم را در بیاورم.

چون حجاب داشیتم در مدرسه گفته بودند ما کچل هستیم!

 از آن زمان تا دوران راهنمایی, هر روز مدرسه پدرم را به خاطر حجاب و جذب بچه‌ها و توزیع کتابهای عصمیته را می‌خواستند و پدرم هم در مقابل من را تحسین می‌کرد و از من دفاع می‌کرد.به همین خاطر و به دلیل داشتن حجاب جوری ما را در مدرسه معرفی کرده بودند که همه فکر کنند ما کچل هستیم تا بچه‌ها مارا مسخره کنند و ما مجبور به ترک حجاب شویم اما بچه‌ها بعد از اینکه می‌فهمیدند ما کچل نیستیم حجاب را می‌پذیرفتند و با صحبت هایی که در زمینه حجاب با آنها می‌کردیم,خودشان هم علاقمند به داشتن حجاب می‌شدند.

وقتی که وارد دوران راهنمایی شدیم از طرف عصمتیه به روستاهای دور افتاده اهواز می‌رفتیم و به بچه‌ها و پدر و مادر آنها  آموزش احکام و درس های اخلاقی و آموزشی می‌دادیم و در آن تابستان گرم, هم مدرسه می‌رفتیم و هم در  برنامه‌های تبلیغاتی عصمیته شرکت می‌کردیم و در آن گرمای اهواز روزه هم می‌گرفتیم و آنقدر کارهایمان زیاد بود که شب ها در عصمیته روزه خود را با یک خرما همراه خانم دهقانچی افظار می‌کردیم و همان یک خرما افطار و شاممان بود و با این حال توانمند بودیم و به کارمان را ادامه می‌دادیم.

نوار سخنرانی امام (ره) را شبانه نوشته و صبح زود در شهر توزیع می‌کردیم

چه فعالیتهایی در زمینه مبارزه با رژیم شاهنشاهی و پیروزی انقلاب اسلامی داشتید؟

در آن زمان اجازه نگهداری رساله امام خمینی را نداشتیم.چون اگر در آن زمان رژیم شاه می فهمید که رساله امام(ره) داریم برخورد شدیدی می‌کرد.برای اینکه دیگران متوجه نگهداری رساله نشوند,خواهر بزرگترم جلد رساله امام را عوض کرده بود و این را در خانه داخل 15-16 نایلون گذاشته و آن را زیر تشک خواب گذاشته بود. همراه خواهرم در جلسات مخفی شرکت می‌کردیم و برای اینکه ساواک از فعالیتمان بویی نبرد بسیاری از کارهایمان را حتی از همدیگر پنهان می‌کردیم.وقتی می‌خواستیم کتاب شهید مطهری را بخوانیم فقط یک کتاب شهید مطهری در عصمیته بود و برای اینکه ساواک متوجه نشود در اتاقی کوچک یک فانوس با نور بسیار کم روشن می‌کردیم و همه دور این چراغ می‌نشستیم و کتاب را با هم می‌خواندیم.زمانی‌که نوار سخنرانی امام خمینی(ره) می‌آمد, شبانه پیام امام(ره) را می‌‌نوشتیم و تا صبح کپی می‌گرفتیم و برای اینکه شناسایی نشویم صبح زود چادر رنگی و دمپایی پلاستیکی می‌پوشیدیم و  پیامها را در «پاداد شهر اهواز» که مکانی تازه ساز بودند و دورش دیوار نداشت توزیع می‌کردیم و سریع  به مدرسه می‌رفتیم و اولین نفر وارد مدرسه می‌شدیم, بلافاصله پیام امام(ره) را داخل کشورهای مدرسه می‌گذاشتیم، عکس شاه را از قاب در می‌آوردیم  و عکس امام(ره) را می‌گذاشتیم و وقتی مدیر و پرسنل به مدرسه می‌آمدند و این موضوع را می‌دیدند بسیار متعجب می‌شدند.

با توجه به اینکه شما یک خانم بودید و وظیفه‌ای بر گردن شما نبود, چه شد که تصمیم گرفتید در جنگ شرکت کنید و در این زمینه چه فعالیت‌هایی داشتید؟

از آنجایی که ما در عصمتیه رشد کردیم و بچه‌های عصمیته بچه‌های فعال و شناخته شده‌ای شده در اهواز بودند, هر اتفاقی که می‌افتاد ما در درجه اول در صحنه بودیم و کاری نداشتیم که چه مشکلی بوجود آمده و رفع این مشکل به  وظیفه چه کسی است و  آیا در توان ما هست یا خیر. اصلا این حرفها نبود و هر کاری که به حضور ما نیاز بود بچه‌های عصمیته پیش قدم بودند. وقتی جنگ شروع شد تا زمانی که در غرب کشور جنگ بود,به ما اعلام کردند که راهپیمایی مسلحانه کنید و ما در آن زمان دوره آموزشی اسلحه را دیده بودیم و با اسلحه ژ3 راهپیمایی مسلحانه می‌کردیم.

برای رسیدگی به وضعیت شهدا, امور شهدای سپاه را تشکیل دادیم

زمانی که جنگ در جنوب شروع شد, تعداد زیادی از رزمندگان شهید می‌شدند و پیکرشان را برای کارهای کفن و دفن به عقب جبهه باز می‌گردانند,آن زمان اداره‌ای به نام بنیاد شهید و امور شهدا نبود و باید اداره‌ای به کارهای شهدا و اعلام شهادت شهدا به خانواده‌هایشان وجود می‌داشت. ما براساس این نیاز,امور شهدای سپاه را تشکیل دادیم و به این نحو که اول خبر شهادت و مجروحیت به خانواده‌ها اعلام می‌کردیم و بعد برنامه کفن و دفن و تشییع و مراسم‌ها بعدی و فعالیتهای فرهنگی و روحیه دادن به خانواده‌ها را آغاز می‌کردیم.

علاوه بر فعالیت در امور شهدای سپاه, روزها به کمیته امداد می‌رفتیم .یک سالن بی سر و ته و بزرگ بود و زمانی که مواد خوراکی و پوشاک برای توزیع در بین مردم اهواز از تهران می‌آمد و در انبار خالی می‌شد, ما از صبح زود همه اینها را از یک نفره تا 5 نفره بسته‌بندی می‌کردیم و اجناس را بین مساجد توزیع می‌کردیم.غذای هر روز ما و همه پرسنل در کمیته امداد, یک کاسه دنبه آب شده به همراه سیب زمینی بود و با خوردن آن بسیار توانمند بودیم و کار می‌کردیم.

همچنین در کنار کارهای دیگری که می‌کردیم,هر روز و به‌خصوص زمانی که تعداد مجروحان در بیمارستا‌نها زیاد می‌شد, برای کمک به بیمارستان می‌رفتیم و کمک می‌کردیم و یک مواقعی پیش می‌آمد که 3 الی 4 روز نمی‌خوابیدیم. یک روز بعد از اینکه 4 روز نخوابیده بودم وقتی به منزل آمدم آن چنان به خواب عمیقی رفتم که با فاصله 50 متری منزل موشک زدند اما من از خواب بیدار نشدم و صدای موشک را نفهمیدم و جوری شد که خواب منو برد و گرنه من تمایلی به خوابیدن نداشتم.در کنار همه‌ی این‌کارها شب‌ها نیز به پدرم در کار خیاطی کمک می‌کردم.

در روزهای جمعه ما انتظامات نماز جمعه بودیم.در آن زمان آقای جنتی رئیس دادگستری اهواز بودند و وقتی که داستان جمعه سیاه اتفاق افتاد, یک روز جمعه قرار شد نماز را به دانشگاه ببریم .آن زمان منافقین دانشگاه را تصرف کرده بودند و مرتب به ما تیراندازی می‌کردند که عده‌ای از بچه‌ها مجروح شده بودند و ما حدود سه چهار روز درگیری تن به تن دانشگاه را از وجود منافقین پاک کرده, بسیاری از آن‌ها را دستگیر کردیم و نماز را دانشگاه برپا کردیم و آن‌ها را سه روز در سالن پیشاهنگی نگهداری کردیم تا آقای جنتی حکم آنها را یکی یکی صادر می‌کرد.

منافقین به ما «ساواخی» می‌گفتند

اکثر کسانی‌که دستگیر شده بودند از بچه‌های دبیرستانمان بودند و ما به خاطر اینکه ما نیروهای فعالی در مدرسه بودیم حتی چفیه به صورتمان زده بودیم که شناسایی نشویم با این حال ما را به اسم صدا می‌کردند و ما را تهدید می‌کردند. سه روز آنجا بودیم و زمانی که می‌خواستیم آن‌ها را برای اجرای حکم ببریم, آنها به هیچ عنوان برای اجرای حکمشان از اتاق بیرون نمی‌‌آمدند و دست یکدیگر را می‌گرفتند و می‌گفتند تا از رفقای خودمان باخبر نشویم ما بیرون نمی‌رویم. ما هم گفتیم حالا که اینطوری است آنها را به حال خودشان رها می‌کنیم. وقتی زمان شام فرا رسید, شامی که خودمان خوردیم به همه شان دادیم و هوا خیلی گرم بود و با این ترفند,آب فراوانی بهشان می دادیم و زمانی که می‌خواستند دستشویی بروند,آن‌ها را  مستقیما برای اجرای حکم می‌بردیم. زمانی که اجرای حکم تمامی آنها به پایان رسید و به دبیرستان آمدیم, بسیاری از آن‌ها آزاد شده بودند و در دبیرستان به ما و نیروهای انقلابی «ساواخی» یعنی نیروهای امام خمینی(ره) می‌گفتند. تا پایان جنگ نیز در هرجایی که نیاز به حضور ما بود, حاضر می شدیم.

چه سالی وارد سپاه شدید؟

سال 59 به صورت رسمی وارد سپاه شدم, البته چندین سال به صورت افتخاری فعالیت می‌کردم و  جزو اولین نفراتی بودم که به عضویت سپاه در اهواز در آمدم .بعد از رسمی شدن به ما لباس دادند که استفاده کنیم اما قبول نمی‌کردیم و می‌گفتیم ما لباس خودمان را می‌پوشیم و شما این پول لباسهای ما را خرج جبهه کنید.حتی تا مدت‌ها پول کرایه تاکسی که به برای سر زدن به خانواده شهدا به ما می‌دادند را نمی‌گرفتیم و این مسافت‌های طولانی را پیاده می‌رفتیم و می‌گفتیم پول کرایه تاکسی ما را به حساب جبهه بریزید و تا مدت‌ها در مقابل حقوق گرفتن مقابله می‌کردیم و بعد از اینکه رسمی شدیم 2000تومان به ما حقوق می‌دادند.

افتخار ما این بود که خلاء جنگ و انقلاب و جبهه را پُر کنیم

آن موقع که اسلحه به دست می‌گرفتید, حس ترس در شما وجود نداشت؟

ترس را هر فردی ممکن است داشته باشد اما ما طوری تربیت شده‌بودیم که به این ترسها غلبه می‌کردیم و به خودمان تسلط پیدا می کردیم و ترسی از دشمن و مردن نداشتیم . ما از این می‌ترسیدیم که دستاوردها و ارزش‌های انقلاب مورد همجمه قرار بگیرد بنابراین زمانی‌که انقلاب‌و جبهه به‌حضور ما نیاز داشت, افتخار ما این بود که خلاء جنگ و انقلاب و جبهه را پُر کنیم و وجود خودمان برایمان مهم نبود و همه هم و غم ما کمبودهایی‌که در جنگ و انقلاب بود و نیاز بود که رفع شوند بود و حکم دفاع آن قدر پررنگ بود که جان خود را کف دست گذاشته و  از همه چیز خود گذشتیم.

از آشنایی و ازدواجتان در زمان جنگ بفرمایید.

 رابط ازدواج ما حاج صادق آهنگران بود و چون همسرم را می‌شناختند و ما هم با خواهر و همسر حاج صادق رابطه خانوادگی داشتیم. از طرف سپاه شهید گندمکار، شهید علم‌الهدی و حاج صادق آهنگران از طرف سپاه یک گروه بزرگی را برای کارهای فرهنگی تشکیل داده بودند و ما در آن زمان همراه آنها دانش آموزان مدرسه را با هر طرز فکری و وضعیت پوششی را به اردو می بردیم. همسرم (آقای درخشان)  آن زمان 19 ساله بودند که همراه با گروه حاج صادق در اردوها حضور داشت و با سنگ‌های کنار رودخانه آهنگ می‌زد و شعر «ایمان ایمان» را می‌خواند و همه آن را جواب می‌دادند و از آن موقع همسرم به آقای ایمان ایمان معروف شده بود.

 وقتی که همسر حاج صادق در سال 59 پیشنهاد ازدواج را مطرح کرد, من گفتم خواهر بزرگ‌تر از خودم ازدواج نکرده و دوست ندارم تا خواهرم شوهر نکرده, ازدواج کنم .بعد پرسیدم کی هست؟ همسر حاج صادق گفت همان ایمان ایمان هست. آقای درخشان به حاج صادق گفته بود برای ازدواج دختر خوب می‌خواهم, چون ما در گروه حاج صادق بودیم حاج صادق ما را می‌شناخت، من را معرفی کرده بود. آن زمان حاج صادق می‌خواست همسرم را از نظر بلوغ ازدواج بسنجد, گفته بود که همه شرایط را دارد اما قیافه‌اش قابل قبول نیست و قیافه ندارد اما آقای درخشان گفته بود عیبی ندارد اگر سیرت پاک باشد صورت را خدا می‌دهد و آن زمان با آن دیدگاه برای خواستگاری آمده بود و حاج صادق زده بود روی شانه‌اش و گفته بود «حالا وقت ازدواجت هست» و شرایط من را برایش تعریف کرده بود و درخشان گفت اگر موافق هستند من تا هر موقعی که شده منتظر می‌مانم و شرط من را قبول کرد. من و همسرم 4 جلسه 3 ساعته در خصوص معیارهای ازدواجمان صحبت کردیم.

10 ماه طول کشید که خواهرم ازدواج کرد و ما در این مدت با هم ارتباطی نداشتیم . بعد از ازدواج خواهرم حاج ناصر از این موضوع خبردار شد و به خانواده ام اعلام کردند که می‌خواهند برای خواستگاری بیایند. بعد از خواستگاری رسمی, قرار عقد قرار گذاشتیم  اما من گفتم می‌خواهیم خانواده شهدا را برای دیدار امام(ره) به تهران ببریم و آنها هم قبول کردند.یک هفته‌ طول کشید تا به اهواز برگشتیم. زمانی که به اهواز رسیدیم وضعیت قرمز بود و از راه آهن تا خانه که مسیری طولانی بود پیاده به خانه آمدیم.شب هم وضعیت قرمز بود و اعلام شد که در سنگر بخوانیم.صبح روز بعد آقای درخشان آمد دنبالم و چون خانواده‌شان در شوشتر زندگی می‌کردند,گفت «برویم شوشتر عقد کنیم» و بی هیچ مقدمه‌ای و آمادگی و با همان لباس خاکی به همراه برادرم, خواهر بزرگترم که تازه ازدواج کرده بود و مادرم عازم شوشتر شدیم.

به محض اینکه به شوشتر رسیدیم به بازار رفتیم و یک حلقه من و یک حلقه آقای درخشان گرفتیم و همه خرید ازدواجمان همین یک حلقه بود و من آنقدر خسته بودم که شب را خوابیدم و صبح فردا بی هیچ آمادگی و دست و صورت نشسته پای سفره عقد رفتیم. داخل سفره عقدمان هم یک بشقاب کیک یزدی، یک بشقاب نان و پنیر و  سبزی,دو تا تخم مرغ آب پز و یک کاسه کوچک عسل بود که اتفاقا از هیچ کدام از آنها نخوردیم. برای اینکه هزینه‌های سپاه در آن زمان پایین بیاید آقای درخشان تا لباسش قابل استفاده نمی‌شد لباس نو نمی‌گرفت و با لباس رزمندگی نویی که از دوستش قرض گرفته بود پای سفره عقد نشست.بعد از گذشت یک‌ماه چون وضعیت مالی خوبی نداشتیم,در خانه یکی از آشناهای آقای درخشان که خالی بود سکونت کردیم و کم کم در طول چندین ماه با وامی که گرفته بودیم وسایل اولیه زندگی را خریدیم و زندگی مشترک خود را با سادگی شروع کردیم و به فعالیت‌های خود در جنگ با نیروی بیشتری ادامه دادیم.

چه شد که شما به تهران آمدید؟

در سال 67 که قطعنامه تصویب شد به علت عوارض جنگ و کمبود امکانات بهداشتی,چندین زایمان های ناموفق داشتم و پس از این اتفاقات دکتر به من استراحت مطلق داده بود و برای درمان به تهران آمدیم و مدتی از این فعالیتها کناره‌گیری کردم و درمان کردم تا خدا یک پسر به ما داد و بعد از آن هم برای نگهداری فرزندم فعالیتم کم شد.

الان که جنگ تمام شده, شما در چه زمینه‌ای فعالیت می‌کنید؟

الان هم کارهای فرهنگی و کمک به نیازمندان  و مشاوره خانوادگی رایگان به بانوان می‌دهم. ای کاش الان هم آن توانایی را داشتم که بیشتر می‌توانستم کار کنم .

حرف آخر؟

دفاع مقدس ما یک گنجینه مملو است که در همه ابعاد می‌توانید از آن استفاده کنیم و می‌توانیم آن 8 سال را الگو قرار دهیم.اگر یک روزی یکی شهدا مثلا شهید صفرعلی لاری زاده که دموکراتها به بدترین روش شهیدش کردند.دموکراتها خودشان شیوه شهادتش را نوشتند و سر پیکرش گذاشتند، زمانی که شهید بهشتی شهید شدند شهید لاری زاده و چند نفر دیگر را دستگیر کرده و مجبور به شعار دادن بر علیه شهید بهشتی و امام خمینی(ره) می‌کنند اما اینها مقاومت می‌کنند.دموکرات‌ها زبانشان را از حلقومشان بیرون می‌کشند و بعد روغن داغ ار بالای سرشان ریخته بودند و ناخن‌هایشان را کشیده بودند و بعد آنقدر به بدنشان تیراندازی کرده بودند که در بدنشان جای سالمی نبود.آنها برای اینکه یک مرگ بر خمینی نگفتند اینگونه پای اعتقاداتشان ماندند و زجر کشیده‌اند ما هم باید به تاسی از آنها بر سر اعتقادات بایستیم و می‌توانیم الگوهای دفاع مقدس را در زندگی خود استفاده کنیم.سخت‌افزار جنگ را نسل ما انجام دادند و امروز نرم افزار جنگ برعهده جوانان است. ما در قبال خون شهدا مسئول هستیم  وشهدا در آن دنیا از ما در خصوص کارهایی که انجام می دهیم از ما سوال می‌کنند که ما چگونه راهشان را ادامه دادیم.