صراط: از رمق
افتاده، نای ایستادن ندارد، شرایطش بحرانی ست، پزشکان از وی قطع امید
کردهاند، هرازگاهی ضربانش برمیگردد ولی به همت مسئولان و مدیرانی که از
راه دور و نزدیک با وسیله ایاب و ذهاب تشریف فرما شدهاند! و اعضاء و
جوارح آن را بدون رضایت قیمهای قانونیاش پیوند زدهاند.
به گزارش ایسنا، یادش بخیر، بانی خیر بود. برای خیلیها کار چاق کرد، به جیب خیلیها پول سرازیر کرد، خیلی از بیکارهای همسایهها را به کار گرفت، اصلاً وجودش مایهی آرامش و صلح و صفا بود. هرکه از هرجا خسته میشد چارهاش همنشینی با او بود، آرام بخش دلها، محبوب قلبها و مراد آرزومندان.
یک شب که خسته از سرکشی به ذوب آهن و فولاد و کشاورزان و در و همسایه برمیگشت، دقیقاً وسط شهر نشست، زیر پل خواجو، به آوازه خوانیهای پیرمردهای عاشق اصفهانی گوش داد، دیر وقت بود، تا گرگ و میش سحر همانجا نشست، یک چای تازه دَمِ قند پهلو، نیم خورده، که یکهو ...
همه در خواب ناز بودند، حتی شما دوست عزیز!
صبح که چشمان اصفهان باز شد و گنبدهای فیروزهای سراغ یار قدیمیشان رفتند، دیدند جا تر نیست و بچه هم نیست.
منارجنبان آن روز برای اولین و آخرین بار از ترس به خودش لرزید و دیگر از ترس اینکه او را هم نصف شبی ناکار کنند، تکان نخورد.
پل خواجو و سی و سه پل که از همه جوانتر بودند به مسجد جامع کهنسال و میدان نقش جهان گفتند: "نترسید، ما به دنبال آب دزدک میرویم تا نشانی از آبزنان بیابیم. ولی رفتند و رفتند و رفتند تا آخر پای آنها هم ترک برداشت."
کمر صفه خم شد، آخر نوه اجدادیاش را ناکار کرده بودند.
هوا از فرط ناراحتی بر نصف جهان سخت گرفت، از هرم عصبانیتش بگیر تا سنگین شدن و وارونه شدنهای گاه و بیگاهش.
زمین از خشمِ گم شدن فرزندش برآشفت و عناصر سنگینش را نثار مردم بی گناه کرد.
و اما در این بین، دوستانی بودند که تقصیرات را بر سر آستین کُتشان میانداختند و حتی کسانی هستند که از آن شب هنوز بیدار نشدهاند یا بهتر بگویم، خودشان را به خواب زدهاند، از قدیم گفتهاند کسی که خودش را به خواب زده نمیتوان بیدار کرد، این دوستان هم با خیال راحت از اینکه دنیا را آب نمیبرد، خواب برده ...!
روزی اصفهان سر بالا میگرفت و پناهگاه مردم بی سرزمین بود و برای حفظ وجب به وجب خاک کشورش، دوصد زاینده رود از خون جوانانش را داد.
روزی روزگاری در دیار نصف جهان به واسطه همین شاهرگ حیاتی، پایه صنایع نهادند و از در و همسایه بر کار گماشته شدند و هم اکنون همانها ...
آری، حالا اصفهان مانده و مردمی غم زده و افسرده که همواره در پی یار قدیمی خویشند. مردمی وفادار که کماکان در پی فرصت هستند تا در کنار بستر یار غار سابقشان جلوس کنند و به جای خالیاش خیره شوند.
دیگر در دیار نصف جهان کسی عاشق نمیشود، زیرا پل خواجو روح ندارد تا صدای عشاق را بشنود.
دیگر کسی دلش نمیخواهد به اصفهان برگردد، به دیار نصف جهان برگردد زیرا زاینده رودی وجود ندارد تا در کنار آن بنشیند ...!
کاش، کاش و صد ای کاش کسی نهیب میزد که جای خالی زنده رود، زخم چرکین و دمل سربستهی تمام سرزمین ماست که اگر به فریادِ سکوتِ آن نرسند ... وای.
و حالا مردم اصفهان هرروز شاهد پیکر بی جانی هستند که در میان شهر به آرامی خفته است...
یادش گرامی و خاطرش عزیز؛ زنده یاد زندهرود...
به گزارش ایسنا، یادش بخیر، بانی خیر بود. برای خیلیها کار چاق کرد، به جیب خیلیها پول سرازیر کرد، خیلی از بیکارهای همسایهها را به کار گرفت، اصلاً وجودش مایهی آرامش و صلح و صفا بود. هرکه از هرجا خسته میشد چارهاش همنشینی با او بود، آرام بخش دلها، محبوب قلبها و مراد آرزومندان.
یک شب که خسته از سرکشی به ذوب آهن و فولاد و کشاورزان و در و همسایه برمیگشت، دقیقاً وسط شهر نشست، زیر پل خواجو، به آوازه خوانیهای پیرمردهای عاشق اصفهانی گوش داد، دیر وقت بود، تا گرگ و میش سحر همانجا نشست، یک چای تازه دَمِ قند پهلو، نیم خورده، که یکهو ...
همه در خواب ناز بودند، حتی شما دوست عزیز!
صبح که چشمان اصفهان باز شد و گنبدهای فیروزهای سراغ یار قدیمیشان رفتند، دیدند جا تر نیست و بچه هم نیست.
منارجنبان آن روز برای اولین و آخرین بار از ترس به خودش لرزید و دیگر از ترس اینکه او را هم نصف شبی ناکار کنند، تکان نخورد.
پل خواجو و سی و سه پل که از همه جوانتر بودند به مسجد جامع کهنسال و میدان نقش جهان گفتند: "نترسید، ما به دنبال آب دزدک میرویم تا نشانی از آبزنان بیابیم. ولی رفتند و رفتند و رفتند تا آخر پای آنها هم ترک برداشت."
کمر صفه خم شد، آخر نوه اجدادیاش را ناکار کرده بودند.
هوا از فرط ناراحتی بر نصف جهان سخت گرفت، از هرم عصبانیتش بگیر تا سنگین شدن و وارونه شدنهای گاه و بیگاهش.
زمین از خشمِ گم شدن فرزندش برآشفت و عناصر سنگینش را نثار مردم بی گناه کرد.
و اما در این بین، دوستانی بودند که تقصیرات را بر سر آستین کُتشان میانداختند و حتی کسانی هستند که از آن شب هنوز بیدار نشدهاند یا بهتر بگویم، خودشان را به خواب زدهاند، از قدیم گفتهاند کسی که خودش را به خواب زده نمیتوان بیدار کرد، این دوستان هم با خیال راحت از اینکه دنیا را آب نمیبرد، خواب برده ...!
روزی اصفهان سر بالا میگرفت و پناهگاه مردم بی سرزمین بود و برای حفظ وجب به وجب خاک کشورش، دوصد زاینده رود از خون جوانانش را داد.
روزی روزگاری در دیار نصف جهان به واسطه همین شاهرگ حیاتی، پایه صنایع نهادند و از در و همسایه بر کار گماشته شدند و هم اکنون همانها ...
آری، حالا اصفهان مانده و مردمی غم زده و افسرده که همواره در پی یار قدیمی خویشند. مردمی وفادار که کماکان در پی فرصت هستند تا در کنار بستر یار غار سابقشان جلوس کنند و به جای خالیاش خیره شوند.
دیگر در دیار نصف جهان کسی عاشق نمیشود، زیرا پل خواجو روح ندارد تا صدای عشاق را بشنود.
دیگر کسی دلش نمیخواهد به اصفهان برگردد، به دیار نصف جهان برگردد زیرا زاینده رودی وجود ندارد تا در کنار آن بنشیند ...!
کاش، کاش و صد ای کاش کسی نهیب میزد که جای خالی زنده رود، زخم چرکین و دمل سربستهی تمام سرزمین ماست که اگر به فریادِ سکوتِ آن نرسند ... وای.
و حالا مردم اصفهان هرروز شاهد پیکر بی جانی هستند که در میان شهر به آرامی خفته است...
یادش گرامی و خاطرش عزیز؛ زنده یاد زندهرود...