به گزارش ایسنا، این بخشی از اظهارات بازرس بخش زنان دادسرای جنایی است. روزنامه «اعتماد» با او به گفتوگو نشسته است:
فریادهای زن تمامی ندارد. یکسره ناسزا میگوید و نفرین میکند. گوشههای چادرش را میان دو دستش مشت کرده و به سینهاش میکوبد. همه نگاهش میکنند و این برایش بیاهمیتترین چیز است. کسی جرات نزدیک شدن و آرام کردنش را ندارد. گاهی مشتهای گوشتالودش را محکم به دیوار اتاق میکوبد و با صدای بلند، نفس عمیق میکشد و دوباره فریادها را از سر میگیرد. صدای کلفتش به خاطر فریادها به جر جر افتاده. سرخی میان چشمهایش هر لحظه شدیدتر میشود و با حرکت دستهایش بدنش به این طرف و آن طرف پرتاب میشود. دست دختربچه شش سالهای که همراهش است را محکم میکشد و او را به سمت در ورودی دادسرا پرتاب میکند و دختربچه میزند زیر گریه.
بازرس بخش زنان دادسرا جلوی در ایستاده و اجازه ورود زن به داخل را نمیدهد و زن متوقف میشود. اما فریادهایش نه. باید به بازرس بگوید کیست و با چه کسی کار دارد تا اجازه ورود پیدا کند. اما زن به جای صحبت کردن یکسره نفرین میکند. میگوید: «میخوام برم ببینمش، شوهرمو. تقاص زندگیمو ازش بگیرم. میدونستم پول دزدیاشو یه جا دیگه خرج میکنه، به خدا اگه دستم به اون زنش برسه...» این را میگوید و از پا میافتد. راه نفسش بسته شده و صدای ضربان قلبش از زیر چادر و مقنعه مشکی شنیده میشود. لکه سیاه زیر چشمهایش میان صورت تیره و لبهای نازکی که سفید شدهاند چهرهاش را ترسناک کرده. دختربچه دست مادرش را رها کرده و گوشه اتاق کوچک همچنان گریه میکند. متصدی دست دختربچه را میگیرد و صورتش را نوازش میکند. زن خودش را روی صندلی آهنی قهوهای کنار متصدی ولو میکند و با گوشه روسری عرقهای صورتش را پاک میکند. زن متصدی همچنان که قصد آرام کردن زن عصبانی را دارد لیوان آب را از پارچ داخل یخچال کوچک کنار اتاق پر میکند و به دستش میدهد. زن لیوان آب را تمام میکند و لحظهای بیحرکت به زمین چشم میدوزد. متصدی حواسش هست کسی لابه لای این داد و فریادها با موبایل یا بدون نشان دادن کیف و وسایلش بیرون نرود. چهار، پنج زنی که خیره به رفتار زن در نوبت عبور از بازرسی ایستاده بودند یکییکی کیفهایشان را نشان میدهند و کارشان را میگویند و میروند. حالا متصدی میماند و زنی که هر لحظه دوباره فریادهایش اتاقک کوچک نگهبانی را بلرزاند. حالا زن آرام شده و فقط اشک میریزد. متصدی دختربچه را در آغوش میگیرد و رو به زن میگوید: «این بچه چه گناهی کرده...»
این تصویر تنها چندلحظه از زندگی شغلی «رقیه صائبی» است. زن 50 سالهای که در اتاق کوچک بازرسی بخش زنان مینشیند و یک، یک زنانی را که میخواهند داخل دادسرا شوند، بازرسی میکند. چهرهاش همیشه خندان است و با کلماتی مثل «عزیزم» و «خانمم» زنها را آرام میکند. زنها، پیرزنها و دخترهای خستهای که چند ساعت بعد از قتل اعضای خانوادههایشان در دادسرا حاضر میشوند تا به سوالات بازپرس جواب دهند. یا آنها که قربانی تجاوز یا سرقت شدهاند و آمدهاند تا از طریق دادسرا متهمی که آزار و اذیتشان کرده را شناسایی و دستگیر کنند. او بعد از 15 سال کار در بخش بازرسی زنان شیوه برخورد با این زنها را میداند و مثل مادر و خواهری مهربان آرامشان میکند.
جایی که رقیه صائبی از ساعت 8 صبح تا 4 بعدازظهر در آن مینشیند یک اتاق 2در 3 کوچک در ورودی زنان دادسرای جنایی تهران است که یک درش به خیابان جرجانی راه دارد و در دیگرش به حیاط دادسرا. پشت شیشههای دری که به بیرون راه دارد را با تلق مشکی ضخیم پوشاندهاند و در که باز میشود پرده بزرگ سبزرنگ کنار میرود و اتاقک کوچک چوبی نمایان میشود. هوای گرفته و فضای خاکستری و تیره دادسرا برای هر تازه واردی که پرده سبزرنگ را کنار میزند سنگین است. رقیه صائبی با چادر مشکی روی صندلی نشسته و معمولا به روی همه لبخند میزند. 50 سال سن دارد و صورتش خیلی جوانتر از سن و سالش است. زیر چادر تیره مقنعههای رنگی میپوشد که زهر آن همه تیرگی اطراف را میگیرد. سه تا بچه را بدون پدر خودش به تنهایی بزرگ کرده و اندک آثاری از رنج آن دوران در چهرهاش نیست. میگوید: «جوونتر بودم خیلی خوشگل بودم. حالا هم تو خونه لباسهای شاد میپوشم تا وقتی دخترا و نوه هام میان منو ببینن خوشحال بشن. کار من به اندازه کافی خشونت داره ولی خودم سعی میکنم روحیهام رو شاد نگه دارم.» این را میگوید و میخندد. آن وقت چشم و ابروی مشکیاش به پیشانیاش میچسبد. کمتر کسی داد و فریادهای خانم صائبی را دیده چون نخستین ابزارش برای برخورد با ارباب رجوعها همان لبخند و قربان صدقه رفتن است. از سال 81 تا به حال بازرس بخش زنان دادسرای جنایی تهران بوده و هر زن یا دختری که از این در وارد شده را دیده و داستانش را شنیده. از فریاد و شیون مادرهایی که بعد از سالها رفت و آمد یک روز ناگهان خبردار شدند که 24 ساعت دیگر نوبت اعدام بچه شان است تا لذت دیدن درد و خنده دختر معتادی که پدرش بعد از تحمل سالها حبس به خاطر کشتن همسرش، از اعدام نجات پیدا میکند. گاهی سنگ صبور زنهایی میشود که مردهایشان را به جرم سرقت یا قتل گرفتهاند، گاهی گوش شنوای زنهایی میشود که شوهرهایشان را به جرم خیانت کشتهاند و حالا پشیمان شدهاند. این اتاقک کوچک چوبی و آدمهایش دنیای رقیه صائبی را میسازد. آدمهایی که اغلب آنها به قول معروف به ته خط زندگی رسیدهاند. آنها که روزهایشان به شب رسیده و در حرفهایشان اثری از روشنی دیده نمیشود. او هر روز از ساعت 8 صبح تا 4 بعدازظهر را در این اتاق مینشیند تا مبادا کسی برخلاف قوانین دادسرا پایش وارد آنجا شود.
داغ شوهر و فرزند به فاصله یک سال
رقیه صائبی در مرند به دنیا آمده و تا کلاس دوم راهنمایی درس خوانده. میگوید 13 ساله بود که به یک نظامی شوهرش دادند. روزهای نوجوانیاش را به بزرگ کردن بچههایش گذراند. پسر بزرگش که 15 ساله شد شوهرش در هنگام انجام وظیفه فوت کرد. او ماند و 4 تا بچه قد و نیم قد. دوتا دختر 7 ساله و 4 ماهه و دو پسر 15 و 11 ساله. روزها در خانه بافتنی میبافت تا زندگی خود و بچههایش را تامین کند. اما یک سال از فوت شوهرش نگذشته بود که پسر بزرگش سرطان خون گرفت. 30 ساله بود و یک پایش در بیمارستان و یک پایش در خانه. جوانی و زیباییاش دکترهای بیمارستان را به اشتباه میانداخت و همه خیال میکردند که او پسرش، خواهر و برادر هستند. تا اینکه پسرش هم بعد از یک سال در بیمارستان فوت کرد. دوباره رقیه ماند و داغ از دست دادن پسرش. دید دیگر نمیتواند در آن شهر زندگی کند. به خاطر همین با برادرش که قصد آمدن به تهران را داشت همراه شد و همگی با هم از مرند به تهران مهاجرت کردند. حالا سالهای سال از آن روز میگذرد.
رقیه صائبی وقتی اینها را تعریف میکند لبخند میزند و نفس راحتی میکشد. میگوید: «پسرم مهندس یک شرکت خودروسازی است و ازدواج کرده و دخترهایم هم درس خواندهاند و ازدواج کردهاند. یک نوه دختری و یک نوه پسری هم دارم.» او تعریف میکند که وقتی با برادرش به تهران آمد هشت ماه را در خانهای در جنوب تهران گذراند بدون اینکه بتواند کاری پیدا کند. تا اینکه برادرش که در کلانتری مشغول بود برایش کاری در شعبه 519 کلانتری انبار نفت پیدا کرد. میگوید: «برادرم مدیر دفتر آنجا بود و من هم به عنوان منشی مشغول شدم. آن موقع من سه تا بچه داشتم که باید بزرگشان میکردم. سال 79 بود و من ماهی 20 هزارتومان حقوق میگرفتم. برادرم کمکم کارهای شعبه را به من آموزش داد و من متصدی امور دفتری شعبه شدم. اما بعد از دو سال چون مدرک دانشگاهی نداشتم نتوانستم آنجا کارم را ادامه بدهم به خاطر همین من را به بند بازرسی خواهران در کلانتری شاپور که دادسرای جنایی هم آنجا بود، بردند. دو سال آنجا بودم و بعد این دادسرا را افتتاح کردند. الان هشت سال است که اینجا هستم. کمکم درسم را خواندم و دیپلمم را گرفتم و دانشگاه قبول شدم.» خانم صائبی بچهها و نوههایش را هر چندوقت یکبار به دادسرا میآورد تا آنها را با حقیقتهای جامعه آشنا کند. این را خودش میگوید و با تاکید ادامه میدهد: «هر وقت که اینجا اتفاقی میافتد توی خانه برای بچههایم تعریف میکنم. بچه هایم هم اندازه من اطلاعات و تجربه دارند.»
روزهایی که همراه شهلا بود
رقیه صائبی در این سالهای کار با پروندههای مهمی روبهرو شده از جمله روزهایی که شهلا جاهد، قاتل همسر ناصر محمدخانی پلههای دادسرای جنایی تهران را بالا و پایین میرفت و او آن روزها را خوب به یاد دارد. رقیه صائبی در تعدادی از عکسهایی که آن سالها در روزنامهها چاپ شد در کنار شهلا حضور دارد و حالا از خاطرات آن روزها میگوید: «یادم میآید بین خانواده محمد خانی و شهلا وقتی برای جلسات بازجویی میآمدند درگیری راه میافتاد و کار به داد و بیداد میرسید. حتی گاهی خواهر همسر محمدخانی پیش من مینشست دردل میکرد و از ماجراهای خانوادگیشان میگفت.»
مواد را آورده بود تا شوهرش کمتر درد بکشد
ساعت 3 بعدازظهر که میشود در ورودی دادسرا را میبندند. هرچند باز هم تعدادی از زنها التماس میکنند که داخل بیایند. اما خانم صائبی متقاعدشان میکند که در این ساعت هیچ کدام از کارهایشان را نمیتوانند انجام دهند. آنها هم که در حال ترک کردن دادسرا هستند یکی یکی کارتهای فلزی شمارههایشان را تحویل میدهند و موبایلهایشان را میگیرند و بیرون میروند. خانم صائبی حواسش هست آنها که تلاش میکنند برای ملاقاتیهایشان مواد به داخل دادسرا ببرند را بگیرد، او میگوید: «من زنهای معتاد را میشناسم. اینقدر با آنها برخورد داشتهام که وقتی از دور میبینمشان متوجه میشوم. حتی میفهمم اعتیادش به چه چیزی است. شیشه میکشد یا تریاک یا هروئین. بعضی از زنها هم با خودشان مواد میآورند تا به متهمهایشان بدهند. چند وقت پیش زنی برای دیدن شوهرش آمده بود که مواد را توی لپلپ جاسازی کرده بود و گذاشته بود توی لباسش. همین که بازرسی بدنی کردم شروع کرد به لرزیدن. لپلپ را پیدا کردم و گفت این آدامس را برای دخترم خریدهام. همین که در لپلپ را باز کردم دیدم مواد را داخلش جاسازی کرده. گفت شوهرم مریضه و این را برایش آوردم تا کمتر درد بکشه.»
تصویر چهره زنی که بچههایش را کشت
خانم صائبی همین که خبر قتل میشنود زیر لب صلوات میفرستد و با چشمهای نگران از جلوی در ورودی داخل دادسرا را تماشا میکند. هنوز که هنوز است بعد از سالها از شنیدن کلمه قتل تنش میلرزد. هنوز که هنوز است وقتی دختری ماجرای تجاوز به خودش را برایش تعریف میکند با چشمهای گرد شده او را تماشا میکند و همپای او اشک میریزد. خودش میگوید هیچوقت زن و شوهری که باعث قتل بچههایشان شده بودند را از یاد نمیبرد و ماجرای مربوط به 10 سال پیش را روایت میکند: «زن و شوهری بودند که از هم جدا شده بودند. یک دختر و یک پسر خانواده با مادرشان زندگی میکردند و دوتا پسر دیگر هم با پدرشان بودند. یکی از برادرهای بزرگتر، برادر کوچک را کشته بود و مادرشان چاقویی که با آن پسرش را کشته بودند را در خانه مخفی کرده بود. پدرش پسری که با او زندگی میکرد را تهدید کرده بود که باید آن برادری که با مادرت زندگی میکند را هم بکشی. خلاصه زن و شوهر به کشتن بچههایشان به جان هم افتادند و سه تا از بچهها در این ماجرا کشته شدند. آن سال من در آگاهی شاپور خدمت میکردم و هر بار که مادر این خانواده را میدیدم میپرسیدم چطور میتواند چنین ظلمی به بچههایش کند. اینکه مادر و پدر باعث شوند که بچههای یک خانواده کشته شوند، تصویر آن زن هیچوقت از ذهنم بیرون نمیرود.»
«بعد از طلاق خانوادهام من را قبول نکردند»
یک کمد بزرگ آهنی خاکستریرنگ کنار اتاقک چوبی گذاشتهاند که همیشه درش بسته است و کنارش یک دستشویی کوچک که متهمها یا ارباب رجوع از آن استفاده میکنند. اینجا همهچیز خاکستری و است. از در و دیوارها گرفته تا قیافه آدمها و حرفهایشان. گاهی سیاهی چنان بر فضا غالب میشود که راه نفست را میبندد. دردهایی که در مراودههای روزمره خانواده شاکیان و متهمها از سینه هیچ کسی بیرون نمیآید و اینجا سر باز میکند. چهره خانوادههایی که دنبال دختر فراریشان آمدهاند و وقتی او را میبینند باورشان نمیشود که این دختر همان است که زیر یک سقف با آنها زندگی میکرده و هزاران داستان سربسته پر غصه که اینجا سرباز میکند.
خانم صائبی یکی یکی داستان این دخترها را از زبان خودشان و خانوادههایشان شنیده و تا آنجا که توانسته با صبر و حوصله جوابشان را داده. میگوید: «دختر 19 سالهای از خانه فرار کرده بود و به اتهام سرقت او را آورده بودند دادسرا. همین که من را دید انتظار داشت به خاطر لباسها و سر و وضعش با او بدرفتاری کنم یا سرش داد بزنم. اما دستش را گرفتم و از حال و روزش پرسیدم. همین که شروع به حرف زدن کرد اشکهایش راه افتاد. میگفت: «14 سالم بود که با پسری در تهران آشنا شدم و آمدم تهران تا با او ازدواج کنم. مادر و پدرم راضی نبودند و حتی با من نیامدند. اما من با اصرار با این پسر ازدواج کردم. خیلی زود از شوهرم جدا شدم اما خانوادهام در شهرستان قبول نکردند که دوباره پیششان برگردم.»
بعد از جدایی مدتی را در خیابانهای تهران گشت و سوار ماشین وکیلی شد که قصد تعرض به او را داشت. دختر ماشین را دزدید و با آن فرار کرد. خیلی زود ماشین سرقتی را اعلام و دختر را دستگیر کردند. آن روز خیلی با او حرف زدم و داستان زندگی خودم را برایش گفتم. مثل یک بچه سرش را روی شانهام گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. گفت من از ترس خانوادهام به شهرم نرفتم و اگر خواهری مثل تو داشتم این کار را نمیکردم. نمیدانم این دختر کجاست و چه میکند اما امیدوارم خانوادهاش او را قبول کرده باشند یا لااقل مرد خوبی گیرش آمده باشد.»
اشکها و زجرها
تفریح خانم صائبی در زندگی، دیدن نوهها و دخترها و دامادهایش است. آن هم وقتی روزهای چهارشنبه همگی از مدرسه تعطیل و راهی خانه مادربزرگ میشوند. غذای مورد علاقهشان را میخورند و با هم میگویند و میخندند. خانم صائبی بعد از سالها کار یک آپارتمان کوچک در نقطهای از جنوب تهران خریده و در آن زندگی میکند. میگوید: « همه به من میگویند تو که این همه در زندگی ات سختی کشیدی چرا این همه شاد هستی؟ میگویم: من وقتی بچههایم را میبینم شاد میشوم. وقتی یک کار کوچک برای دخترم میکنم و او من را میبوسد انگار که دیگر از زندگی چیزی نمیخواهم.» داخل اتاق بازرسی دادسرای جنایی هنوز بوی قورمه سبزی ناهار ظهر میآید. بشقاب غذایی که روی یک صندلی در کنار حجم زیاد ارباب رجوع تندتند خورده شده یا نصفه و نیمه میان التماسهای زنی برای دیدن پسر یا همسرش سرد شده است، توی یخچال کوچک کنار اتاق مانده.
البته داستانهایی که در اتاقک رقیه صائبی اتفاق میافتد فقط تلخ نیست بلکه روزهایی هم هست که پروندههای قصاص با بخشش متهمها از اعدام تمام میشود و اتاقک کوچک خانم صائبی پر از اشک و شادی و خنده و شیرینی میشود. این روزها معمولا خانوادهها شیرینی پخش میکنند و از خوشحالی روی زمین بند نمیشوند.
خانم صائبی دیگر به این اشکها، زجرها و لبخندها عادت کرده و میداند با هر کدام از آدمها چطور باید رفتار کرد. میگوید: «من زبان تکتک این زنها را میدانم. وقتی با زبان خود آدمها صحبت میکنی آرام میشوند، کودک میشوند و توی بغلت عقدههایشان را خالی میکنند. فریادهایشان را میزنند و آخر سر میآیند میگویند که تو بودی که ما را آرام کردی. عصبی بودیم و دست خودمان نبود که چه چیزهایی میگفتیم. راستش من در زندگی خودم زیاد زجر کشیدهام. میفهمم کسی که از این در وارد میشود با یک دنیا آدم کلنجار رفته و به قول معروف نابود شده. به خودم میگویم من به اندازه کافی در زندگی با بچههایم مشکل داشتهام. من هم با وجود سن کم بچههایم را به دندان کشیدهام و بزرگ کردهام. چون خودم در سختی زندگی کردهام دلم برای همه میسوزد. همیشه خودم را جای آنها میگذارم. میگویم این وظیفهام هست چرا باید با مردم دعوا راه بیندازم، بگذار درکشان کنم تا آرام شوند.»
زنهایی که تازه میفهمند در زندگیشان چه خبر است
«بعضی وقتها اینقدر به ما توهین میکنند که حد ندارد. من هیچی نمیگویم. میگذارم قشنگ عقدههایشان را خالی کنند. بعد از اتاق بیرون میروم و وقتی برمیگردم من را میبوسند. بعضی زنها اصلا نمیدانند در زندگیشان چه خبر است. از دادسرا با آنها تماس میگیرند و میآیند اینجا. تازه میفهمند که شوهرشان به زنی تجاوز کرده یا سرقت کرده یا کسی را کشته. حال این زنها را باید درک کرد. دیروز یک زنی آمده بود اینجا که شوهرش را ببیند. مرد را به جرم سرقت و حمل مواد گرفته بودند. زن یک بچه داشت و میگفت شوهرم حتی پول تاکسی هم ندارد به من بدهد پس چطوری خلاف کرده. زن رفت بالا که شوهرش را ببیند و برگردد موقع برگشت دیدم با یک زن دیگر شروع کردهاند به کتک زدن و فحاشی. مرد زنی را صیغه کرده بود و همه پولهایش را برای او خرج میکرد. زن از شدت عصبانیت فقط گریه میکرد و ناسزا میگفت. نمیشود با این زن با زبان فریاد صحبت کرد. اول باید آرام شود و بعد حرف بزند.»
دخترهایی که جذب گروههای سرقت میشوند
ماشین آگاهی میایستد و میترا با لباس صورتی زندان از آن پیاده میشود. موهای تیغ زدهاش از زیر روسری و چادر دادسرا معلوم است. در کنار مامور زن بیخیال مسیر خیابان تا جلوی در دادسرا را طی میکند. چشمش به خانم صائبی که میافتد بیحوصله سلام میدهد و بعد از بازرسی بدنی به حیاط دادسرا میرود. خانم صائبی میگوید: «این دختر رو دیدی دو سال بود که از خانهاش تو شهرستان فرار کرده بود و با چندتا مرد افتاده بود به سرقت موبایل و ماشین. اوایل کارش بود. یک پسر مجردی هم به اسم بهرام توی باندشان بود که با هم دوست شده بودند و رفت و آمد میکردند. اومد نشست اینجا پیش من. بهش گفتم: این بهرام مجرده وفا نداره. میذاره میره تو میمونی و بدبختیات. دوباره باید با یکی دیگه بری پی سرقت و دزدی. هر چی بهش میگفتم، این گوشش در بود و اون یکی گوشش دروازه. چند بار هم گرفتن آوردنش، باز هم براش عبرت نشد. الان دوباره اومده.»
به او دستبند نزنید
شاید در نگاه اول سخت بیاید اما اینکه آدمی 9 ساعت از روزش را توی یک اتاقک چوبی 2 در 3 سر کند طاقت میخواهد. اما روزهای رقیه صائبی آنقدر پر از داستان آدمهاست که وقت سرخاراندن هم برایش نمیگذارد. اینها را خودش میگوید و از اینکه با دیدن هر روزه این همه آدم، با دیدن چهره هر آدمی پی به درونش میبرد ابراز رضایت میکند. میگوید: من هر آدمی را که ببینم میتوانم درونش را هم ببینم. وقتی اینجا با آدمهای شکست خورده سر و کار دارم و آدمهایی که درونشان را بیرون میریزند چون دیگر به آخر خط رسیدهاند و چیزی برای مخفی کردن ندارند دیگر حدس زدن باطن بقیه آدمها از ظاهرشان کار سختی نیست. بیشتر زنهایی که به عنوان متهم به اینجا میآورند معتاد به شیشه هستند. وقتی شیشه مصرف میکنند توی حال خودشان نیستند و هر چی بهشان بگویی متوجه نمیشوند. انگار که در دنیای دیگری هستند. اعصابهایشان خسته است و باید با زبان خودشان با آنها حرف بزنم تا متوجه شوند. گاهی وقتی داد و بیداد راه میاندازند من هم سرشان داد میزنم تا آرام شوند. یک وقتهایی متهمهای زن را میبرند توی شعبهها و سرو صدا راه میاندازند. آن وقت منشیهای شعبه با من تماس میگیرند تا بروم و با آنها صحبت کنم. من آرام دستشان را میگیرم و وقتی سربازها میگویند که به دستشان دستبند بزنم، میگویم که این دختر خوبی است چرا باید دستبند به دستش بزنی؟ اگر کسی او را ببیند چه میگوید؟
آموزش به زنان سرپرست خانواده
خانم صائبی یک کارگاه بافتنی و گلدوزی خانگی هم دارد که به زنهای سرپرست خانوار خیاطی و بافتنی آموزش میدهد. میگوید: «هفت تا خواهر نابینا هستند که برای آموزش میآیند. پدر و مادرشان با نسبت فامیلی با هم ازدواج کردهاند و این دخترها همگی نابینا شدهاند. اما کارهایشان آنقدر تمیز است که مدام برایشان مشتری میآید. حالا همگی خرج خودشان را در میآورند و همین هم برایشان خوب است.» او میگوید که یکی از اتاقهای خانهاش پر از بافتنیهایی است که از زنها خریده و هنوز نتوانسته برایشان بازاری پیدا کند. زنهایی که یکروزه یک شال و کلاه را میبافند و میآورند تا پول حق الزحمهاش را بگیرند و به زخم زندگیشان بزنند. ساعت از 4 بعدازظهر گذشته. متهمهای آبیپوش دادسرا در حال سوار شدن بر اتوبوسی هستند که همه شیشههایش را سیاه کردهاند.
باد پاییز پرچمهای بالای دادسرا را به حرکت درمیآورد و کارمندان یکی یکی به خانههایشان میروند. خانم صائبی هم از اتاقک کوچکش بیرون میآید و لبخند زنان راه پیادهرو را پیش میگیرد و میرود. او میگوید: «یک زن همیشه قدرتمند است.»