صراط: به خانه برگشتهام؛ از خانه بزرگ ما در انتهای کوچهای که نیست تنها دری باقی مانده و طاقچهای که حالا ساکت است و زخمی. صدای خمپاره و شنی تانک از صبح زود اضطراب به جانمان انداخته. دیگر حتی کوکتل مولوتف هم نداریم.
به گزارش فارس، طاقچه خانههای قدیمی جای سُک سُک خاطراتاند. هر کس هرچه از گذشته دارد به طاقچه میآورد، هرچه شیرینی و تلخی و دلتنگی است با یک نگاه به یکباره در ذهنت جمع میشود. همیشه همین گوشه دنج خانه غلغله است. عکس جوانی پدر درست چند روز پس از آنکه به خواستگاری مادر آمده، عکس خودم وقتی پنجم ابتدایی را گذراندم و پدر برایم دوچرخه خرید، روغن چرخ خیاطی مادر که با آنهمه وسواس برایمان لباس میدوخت، چند نوار کاست از ترانههای قدیمی که پدر روی بعضیهاشان سخنرانی امام خمینی را ضبط کرده بود، تسبیح چوبی آقاجان و تمثال امیرالمومنین که مادربزرگ از نجف آورد و هر وقت چشمش به آن میافتاد نم چشمش را با گوشه روسری میگرفت، صندوقچه تنها جواهر مادر و ساعت شماطهداری که رمضانها مادر برقش میانداخت، همه روی طاقچه در گوش هم پچپچ میکردند و ریز میخندیدند؛ همیشه.
به خانه برگشتهام؛ از خانه بزرگ ما در انتهای کوچهای که نیست تنها دری باقی مانده و طاقچهای که حالا ساکت است و زخمی. صدای خمپاره و شنی تانک از صبح زود اضطراب به جانمان انداخته. دیگر حتی کوکتل مولوتف هم نداریم. با بچههای محل دنبال میله آهنی میگردیم تا لای شنی تانک عراقیها بگذاریم. آبانماه است. میدانم که شاید مجبور شویم امروز، فردا با شهرمان خداحافظی کنیم؛ کسی در شهر باقی نمانده و کمک هم نمیرسد. تنها ماندهایم. در این سی روز جنگ تنها 200تکاور به کمک ما آمدند و تعدادی از بچههای تهران همراه آقای غفاری که به محلهها ناآشنا بودند و به تدریج از دستشان دادیم.
پایم به چیزی گیر میکند و میان تیرآهنهای خانه و آجرپارهها سکندری میخورم. خون از زانو و دستم فواره میزند. گوشه پرده از زیر آجرها بیرون زده؛ لنگان به سمت جایی که قبلا پنجره بود می روم و گوشه پرده را میگیرم و با شدت بیرون میکشم. نواری از آن جر میخورد. خاکش را میتکانم و روی زخمم میبندم. همینطور که دستم را پارچه پیچ میکنم چشمم به جعبه چوبی چرخ خیاطی میافتد. خانه جلوی چشمم تار میشود؛ مادر حالا کجاست؟ با این فکر ناخودآگاه چشمم به سمت طاقچه میگردد. پدر نگاهش به من نیست؛ با نگاه در جای خالی دیوارهای اتاقی که خواهرم را در آن عروس کرد، دنبال مادر و تازه عروس و داماد میگردد. سعی میکنم به چشمهایش نگاه نکنم؛ نمیدانم مادر کجاست. همانطور که نمیدانم وقتی بدن معصومه را که بلندای قامتش کوتاه شده بود، از خانه تازهاش در کوی طالقانی روی دست به سمت گورستان میبردم، داماد کجا بود؟ نمیدانم آن لکههای بزرگ خون و تکههای گوشت و استخوان که بر دیوارها پاشیده بود خون معصومه بود یا بازماندههای صاحبخانه و عابد؟!
دوربین عکاسی کنار طاقچه هنوز سالم است. قبل از بازشدن دبیرستان برایش فیلم خریده بودم و با بچهها جلوی مدرسه، سینما و مسجد محل عکس گرفته بودیم. هنوز یکی، دو فریم دیگر میتوانستم عکس بگیرم. کمی عقب رفتم تا طاقچه در قاب دوربین جا بگیرد. عمدا زاویه دوربین را طوری تنظیم کردم که نگاه پدر به من نیفتد؛ تمام.
قاب عکس پدر، دوربین و تمثال را از روی دیوار برمیدارم و داخل کولهام میگذارم. شاید چشمهای پدر به تاریکی کولهام عادت کند و خوابش بگیرد. آخر تا کی شب بیداری؟ شاید چشمهایش را ببند و جای دیگری دنبال مادر بگردد.
باید روزی برگردم و خانهام را جای دیگری از شهر بسازم. خاطرات این طاقچه دارد مرا دیوانه میکند.
به گزارش فارس، طاقچه خانههای قدیمی جای سُک سُک خاطراتاند. هر کس هرچه از گذشته دارد به طاقچه میآورد، هرچه شیرینی و تلخی و دلتنگی است با یک نگاه به یکباره در ذهنت جمع میشود. همیشه همین گوشه دنج خانه غلغله است. عکس جوانی پدر درست چند روز پس از آنکه به خواستگاری مادر آمده، عکس خودم وقتی پنجم ابتدایی را گذراندم و پدر برایم دوچرخه خرید، روغن چرخ خیاطی مادر که با آنهمه وسواس برایمان لباس میدوخت، چند نوار کاست از ترانههای قدیمی که پدر روی بعضیهاشان سخنرانی امام خمینی را ضبط کرده بود، تسبیح چوبی آقاجان و تمثال امیرالمومنین که مادربزرگ از نجف آورد و هر وقت چشمش به آن میافتاد نم چشمش را با گوشه روسری میگرفت، صندوقچه تنها جواهر مادر و ساعت شماطهداری که رمضانها مادر برقش میانداخت، همه روی طاقچه در گوش هم پچپچ میکردند و ریز میخندیدند؛ همیشه.
به خانه برگشتهام؛ از خانه بزرگ ما در انتهای کوچهای که نیست تنها دری باقی مانده و طاقچهای که حالا ساکت است و زخمی. صدای خمپاره و شنی تانک از صبح زود اضطراب به جانمان انداخته. دیگر حتی کوکتل مولوتف هم نداریم. با بچههای محل دنبال میله آهنی میگردیم تا لای شنی تانک عراقیها بگذاریم. آبانماه است. میدانم که شاید مجبور شویم امروز، فردا با شهرمان خداحافظی کنیم؛ کسی در شهر باقی نمانده و کمک هم نمیرسد. تنها ماندهایم. در این سی روز جنگ تنها 200تکاور به کمک ما آمدند و تعدادی از بچههای تهران همراه آقای غفاری که به محلهها ناآشنا بودند و به تدریج از دستشان دادیم.
پایم به چیزی گیر میکند و میان تیرآهنهای خانه و آجرپارهها سکندری میخورم. خون از زانو و دستم فواره میزند. گوشه پرده از زیر آجرها بیرون زده؛ لنگان به سمت جایی که قبلا پنجره بود می روم و گوشه پرده را میگیرم و با شدت بیرون میکشم. نواری از آن جر میخورد. خاکش را میتکانم و روی زخمم میبندم. همینطور که دستم را پارچه پیچ میکنم چشمم به جعبه چوبی چرخ خیاطی میافتد. خانه جلوی چشمم تار میشود؛ مادر حالا کجاست؟ با این فکر ناخودآگاه چشمم به سمت طاقچه میگردد. پدر نگاهش به من نیست؛ با نگاه در جای خالی دیوارهای اتاقی که خواهرم را در آن عروس کرد، دنبال مادر و تازه عروس و داماد میگردد. سعی میکنم به چشمهایش نگاه نکنم؛ نمیدانم مادر کجاست. همانطور که نمیدانم وقتی بدن معصومه را که بلندای قامتش کوتاه شده بود، از خانه تازهاش در کوی طالقانی روی دست به سمت گورستان میبردم، داماد کجا بود؟ نمیدانم آن لکههای بزرگ خون و تکههای گوشت و استخوان که بر دیوارها پاشیده بود خون معصومه بود یا بازماندههای صاحبخانه و عابد؟!
دوربین عکاسی کنار طاقچه هنوز سالم است. قبل از بازشدن دبیرستان برایش فیلم خریده بودم و با بچهها جلوی مدرسه، سینما و مسجد محل عکس گرفته بودیم. هنوز یکی، دو فریم دیگر میتوانستم عکس بگیرم. کمی عقب رفتم تا طاقچه در قاب دوربین جا بگیرد. عمدا زاویه دوربین را طوری تنظیم کردم که نگاه پدر به من نیفتد؛ تمام.
قاب عکس پدر، دوربین و تمثال را از روی دیوار برمیدارم و داخل کولهام میگذارم. شاید چشمهای پدر به تاریکی کولهام عادت کند و خوابش بگیرد. آخر تا کی شب بیداری؟ شاید چشمهایش را ببند و جای دیگری دنبال مادر بگردد.
باید روزی برگردم و خانهام را جای دیگری از شهر بسازم. خاطرات این طاقچه دارد مرا دیوانه میکند.