به گزارش ایران، نیم قرن اعتیاد، به زندگی اش رنگی از خاکستر پاشیده بود. هر کسی در خیابانها و پارک های شوش میدیدش، با خود میگفت، همین روزهاست که کنار همین نیمکتها، چه خمار باشد و چه نشئه، جان بدهد. خودش هم دیگر امیدی نداشت که در آستانه 60 سالگی فرجی باشد. فکر میکرد وقتش رسیده است که زندگی مملو از بیثباتی اش به ته خط برسد. اما بالاخره رسید آن روزی که همگان انگشت تعجب گزیدند و «لادن» از پشت مهای خاکستری به سبزی زندگی سلام گفت. بالغ بر نیم قرن را در سیاهی گذرانده و حالا در 62 سالگی، تازه 16 ماه است که به قول خودش زندگی را پیدا کرده است و دارد با بند بند وجودش «زیستن با پاکی» را درک میکند. او طی ساعتها صفحه به صفحه کتاب قطور زندگیاش را برای ما ورق زد و ما چارهای نداشتیم جز آن که تلخیصی از این کتاب قطور را منعکس کنیم.
کودکیهای مه آلود
او در «سرای مهر»(همان خانهای که مأمن زنان کارتنخواب و مبتلا به اعتیاد
این سرزمین شده) ساکن شده تا راه و رسم زندگی صحیح را پیدا کند؛ و حالا 16
ماه از آمدنش به این مجموعه میگذرد. در حالی که به دورترین نقطه خیره شده
بود تا از عمق خاطرات ذهنش، دورترینها را بیرون بکشد، گفت: 4 ساله و عزیز
دردانه پدر بودم که کنار بساط شراب خوریاش مینشستم و شیرین زبانیهایم
او را کیفور میکرد.
همین شیرین زبانیها بود که پدرم مرا هم پیمانه
خود کرد. یک تفاوت بزرگ در خانه ما وجود داشت، مادرم زنی نماز خوان و مقید،
اما پدرم مردی الکلی و خوشگذران بود. مادرم در کاخ سعد آباد کار میکرد و
پدرم -که به قول خودش خدا بعد از 8 سال مرا به او هدیه داده بود- هر روز
قلمدوشم میگرفت تا در خوشگذرانیهایش همراهش باشم.
اوضاع پدرم
بدتر و بدتر میشد. در 11سالگی، با وجود آنکه علاقه شدیدی به درس خواندن
داشتم، به زور کتک و تهدید و ناسزا وادار شدم تا به عقد مردی قمار باز و
بیقید و بند درآیم. مدت زیادی هم نگذشت که باردار شدم و تا به خودم بیایم
متوجه رفت و آمد یک زن 40ساله پولدار به همراه دو فرزندش در خانهمان شدم.
با وجود وضعیتی که داشتم باید از بچههای آن زن هم نگهداری میکردم و
مزاحم خلوت او و همسرم نمیشدم. تا به دنیا آمدن پسرم، روزهای تلخ و تاریکی
بر من میگذشت اما این شروع زندگی زجرآورم بود زیرا 40 روز نگذشته بود که
خودم را در محضر دیدم. شوهرم بچه را گرفت و طلاقم داد و راهی جز برگشتن به
خانه پدری نداشتم، اما پدرم از دنیا رفته بود و مادرم با 4 بچه قد و نیم قد
نمیتوانست چرخ زندگی را بچرخاند. باید کاری پیدا میکردم تا کمک خرجش
باشم. همینطور هم شد اما فضای کارخانهای که در آن مشغول به کار شدم چندان
سالم نبود و از آنجا که نخواستم خواستههای غیراخلاقی چند مسئول بالادستی
کارخانه را اجابت کنم، اخراج شدم.
لادن که غرق در گذشته شده بود و انگار مثل یک فیلم تماشایش میکرد، با بیان این جمله که پدر از دنیا رفته، اما یادگاریاش در وجودم باقی مانده بود ادامه داد: در این سالها به مشروبات الکلی اعتیاد پیدا کرده بودم و همین باعث شد با زنی به نام نسرین آشنا شوم، زنی که خوش زبانیهایش دل من و مادرم را برده بود. پیشنهاد داد با او به شهر اهواز بروم و در ازای کار در شرکتی که او معرفی کرده بود روزانه 20 تومان حقوق دریافت کنم. برای من که در آن زمان زن مطلقه بسیار جوانی بودم، پیشنهاد وسوسه انگیزی بود و خانوادهام را از لحاظ معیشتی تأمین میکرد، همین بود که با نسرین راهی اهواز شدم.
ناباورانه ها
به ظاهر قرار بود کارمند یک شرکت بشوم، اما وقتی پایم به جایی رسید که
نسرین از آن تعریف میکرد تازه فهمیدم چه کلاه گشادی بر سر من و مادرم رفته
است. توقع هر کاری از من داشتند، به غیر از کاری که یک کارمند دفتری باید
انجام بدهد!
به همین دلیل بارها اقدام به فرار کردم ولی هر بار نقشه هایم نقش بر آب میشد...
بالاخره از آنجا فرار کردم و خود را به تهران رساندم. من فرزند اول
خانواده بودم و وقتی به خانه برگشتم، مادرم 5 فرزند معتاد داشت و این فشار
روحی او را ذره ذره آب کرده بود و در نهایت نیز به سرطان مبتلا شد. من سعی
میکردم با به عهده گرفتن هزینههای زندگی کمی از این ناراحتیها بکاهم.
از پس این کار هم بخوبی بر میآمدم.
بعد از بازگشت به تهران هم با چند
واسطه مواد آشنا شدم و شروع به فروش مواد کردم. اوضاعم خیلی خوب شد.
خانهای در خیابان شریعتی تهران خریدم و یک ماشین خوب هم زیر پایم انداختم.
لادن به یاد روزی افتاد که دستگیر و راهی زندان شد و در حالی که چین به
پیشانیاش انداخته بود، گفت: اما این دوران خیلی نپایید. به جرم خرید و
فروش مواد مخدر راهی زندان شدم. دوران زندان من مصادف شد با شروع جنگ. در
بخشهای مختلف زندان کار میکردم و از آنجا که در هنر خیاطی سررشته داشتم
در کنار زنان دیگر برای رزمندهها لباس میدوختم تا اینکه از زندان آزاد
شدم و دیگر سراغ خانوادهام نرفتم.
صد و هفتمین پاکی
بعد از آزادی از زندان تاریکترین دوران آوارگی لادن کلید میخورد و کارتنخوابی روی دیگر سکه زندگیاش میشود. خیابانهای شهر و پارکها پاتوقش بود و با فروش مواد مخدر امورش را میگذراند. 22 سال تمام خانهاش را به دوش کشید و چهارراههای شهر را برای فروش گل زیرپا گذاشت. در این مدت 106 مرتبه برای ترک اعتیاد اقدام کرد اما هیچ بار با تمام وجود به این تصمیم یقین نداشت. او به انواع و اقسام مواد مخدر اعتیاد داشت و همواره به این فکر میکرد که بیش از نیم قرن زندگیاش با مواد خو گرفته و دیگر سالهای آخر عمرش را سپری میکند و در نهایت از شدت مصرف مواد مخدر خواهد مرد.
لادن که دیدن برادرش بعد از 18 سال، شناختن پسرش بعد از مرگ او و تولد دوبارهاش را بهعنوان نابترین اتفاقات از میان هزاران اتفاق زندگیاش در ذهنش ثبت کرده، گفت: هر چه به عمر کارتنخوابیام افزوده میشد خود را از خانواده دورتر احساس میکردم و باورم نمیشد دوباره آنها را ببینم، اما یک روز در محله دروازه غار مردی مقابلم نشست و به چشمانم خیره شد که برایم بسیار آشنا به نظر میرسید. او برادرم بود که بعد از 18 سال خود را در آغوشش پیدا کرده بودم ولی حضور او هم مرا از عالم اعتیاد و کارتنخوابی رها نکرد. کمی بعدتر درست آن زمان که در میان معتادان و کارتنخوابهای دروازه غار و شوش به «مامان لادن »معروف شده بودم، جوانی بلند قامت و خوش تیپ به سراغم آمد . همیشه در رؤیاهایم پسرم را که تنها 40 روز میهمان آغوشم بود با همان شمایل میدیدم. آمد کنارم و مامان لادن صدایم کرد. پرستارم شده بود و از اینکه بعد از سالها یک نفر تا این حد نگران خورد و خوراکم بود احساس خوبی داشتم اما حیف که عمر این احساس کوتاه بود و بعد از چند روز از طریق همسر سابقم که بعد از 48 سال به دیدنم آمده بود در حالی که یک اعلامیه در دست داشت، متوجه شدم صاحب عکس اعلامیه، پسرم حمیدرضاست که روزهای آخر عمرش را در کنار من، یعنی مادر کارتنخوابش گذرانده بود.
خسته از آوارگی
دیگر از بیپناهی خسته شده بودم و روز و شبها را میشمردم تا فصل آخر
زندگیام از راه برسد. هیچ امیدی به زندگی بهتر نداشتم، اما من کارهای
نبودم و این خداوند بود که گردونه تقدیرم را به حرکت میانداخت. یک شب که
به هیچ اتفاق خوبی فکر نمیکردم مردی جلویم سبز شد و یک ظرف غذای گرم را
مقابلم گرفت و گفت نمیخواهی یک یا علی بگویی و تولد دوباره ات را جشن
بگیری. حرفهایش برایم خنده دار بود او نمیدانست که من از 50 سالگی به بعد
هر ماده مخدری را استفاده میکردم تا بمیرم، اما گفتن این حرفها به او هم
فایدهای نداشت ولی بیشتر که فکر کردم با خود گفتم اگر قرار به مردنم بود
تا به حال مرده بودم پس اگر من در این دنیا کاری ندارم شاید خدا با من کاری
داشته باشد.
لادن، اکبر رجبی- مسئول جمعیت طلوع بینشانها - را
مهمترین عامل بازگشتش به زندگی دوباره میداند و میگوید: به کمک او با
سرای مهر آشنا شدم و در حالی که نه تنها دیگران بلکه خودم هم باور نمیکردم
از شر اعتیاد خلاص شوم... حالا بعد از یک عمر پاک شدن را تجربه کردهام.
در تمام آن سالها لادن را گم کرده بودم و از کنار خیابانها و پارکها که
میگذشتم بهدنبال لادن واقعی میگشتم تا اینکه بالاخره در «سرای مهر» لادن
حقیقی را پیدا کردم و حالا که 16 ماه از پاک شدنم میگذرد شکرگزار خداوند
هستم که دیگر وسوسه مصرف مواد به سراغم نمیآید و کار به جایی رسیده که
بهعنوان راهنمای بسیاری از کسانی که شرایطی شبیه به من داشته و دارند
شدهام و آرزوی بزرگم در همین سن و سال است که دستهای زیادی در هم حلقه
شوند تا زنجیره آشتی با زندگی را بسازیم و من هم بتوانم کمک حال
درماندههایی مثل خودم باشم.
حالا او با خداوند، با زندگی و صد البته
با لادن 62 ساله آشتی کرده است. تمام کسانی که ناملایمتیهای زندگیاش را
رقم زدهاند، بخشیده و خوشحال است که دیگر برای تهیه مواد تحقیر
نمیشود:«با لحظههای تاریک زندگیام خداحافظی کرده ام، اما دوست دارم
برسیم به آن روزی که مردم ما راه صحیح برخورد با یک بیمار مبتلا به اعتیاد
را بیاموزند.»