سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۶ آذر ۱۳۹۵ - ۰۸:۴۹

یک لحظه تا اسارت

دیگر نای راه رفتن نداشتم. قدم‌هایم را به زحمت دنبال خودم می‌کشیدم. نزدیک خط خودمان که رسیدم، ایست دادند. یک لحظه شک کردم...
کد خبر : ۳۳۵۰۸۱
صراط: دیگر نای راه رفتن نداشتم. قدم‌هایم را به زحمت دنبال خودم می‌کشیدم. نزدیک خط خودمان که رسیدم، ایست دادند. یک لحظه شک کردم...

به گزارش ایسنا، امیرعلی احمدی از رزمندگان  تیپ علی بن ابی طالب(ع) در  دوران دفاع مقدس  درباره اشتباهی که عراقی‌ها کردند، روایت می‌کند:  یکی دو روز قبل از عملیات «رمضان» ، برای شناسایی منطقۀ پاسگاه زید عراق، شبانه همراه مسئولان اطلاعات و عملیات تیپ راهی آنجا شدیم. قدم‌هایمان را با احتیاط برمی داشتیم و با فاصله پشت سرهم راه می‌رفتیم. تقریباً به 300 متری میدان مین عراقی‌ها رسیدیم. معبر گردان صاحب‌الزمان(عج) در مقابلمان بود. بچه‌های اطلاعات که جلوتر از ما حرکت می‌کردند، ایستادند. منوری در دل آسمان روشن شد و همۀ بچه‌ها بلافاصله روی زمین نشستند. نیم ساعتی طول کشید و کسی بلند نشد. حدس زدم اتفاقی افتاده که حرکت نمی‌کنند چرا که شناسایی نباید اینهمه طول می‌کشید.

آقای «رستمخانی» که جلوتر از من بود؛ بلند شد و رفت تا سر و گوشی آب بدهد. زمان زیادی طول کشید و خبری از او نشد. با خود گفتم: «ای بابا! تو دیگه کجا رفتی؟» فکر کردم نکند عراقی‌ها بلایی سرش آورده باشند. خواستم بلند شوم و جلوتر بروم. سرجایم نیم خیز شدم و دوباره نشستم. ترجیح دادم کمی دیگر منتظر بمانم. همان لحظه صدایی از پشت سرم شنیدم که با لهجۀ غلیظ عربی گفت: «تَعال، تَعال»  
اولش فکر کردم رستمخانی دارد مرا امتحان می‌کند. با خودم گفتم: «توی این اوضاع این هم شوخیش گرفته.»


یک دفعه سنگینی دستی را روی شانه‌ام احساس کردم. تنم «گُر» گرفت و موهایم سیخ شد. تفنگ به دست، روی زانو نشسته بودم. سر برگرداندم و نگاهش کردم. هوا تاریک بود و نمی‌شد قیافه‌اش را دقیق تشخیص داد. از روی هیکل چاقش فهمیدم که عراقی است. دست دراز کرد و خواست اسلحه‌ام را بگیرد که با قنداق تفنگ محکم به صورتش کوبیدم؛ روی زمین افتاد و ناله کرد. دستور بود که اگر با عراقی‌ها برخورد کردیم، درگیر نشویم و سریع منطقه را ترک کنیم. منتظر نماندم و با سرعت تمام، طرف خط خودمان دویدم.


منور زدند و منطقه روشن شد. یک لحظه برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم؛ چند نفری از فاصلۀ دور شلیک می‌کردند و به دنبالم می‌دویدند. زیر نور منورها، کانال را دیدم. آمدنی از داخل آن رد شده بودیم. از روی کانال پریدم و داخل سنگر تانکی پناه گرفتم. آن منطقه را خوب می‌شناختم. هر چه فشنگ داشتم به طرف عراقی‌ها شلیک کردم و وقتی نزدیک شدند، ضامن نارنجک‌ها را کشیدم و پرتاب کردم. همین که روی زمین خوابیدند، باز هم برگشتم و دویدم.

چند دقیقه بعد، برگشتم و دیدم که خبری از آنها نیست. ظاهراً که منصرف شده بودند. دیگر نای راه رفتن نداشتم. قدم‌هایم را به زحمت دنبال خودم می‌کشیدم. نزدیک خط خودمان که رسیدم، ایست دادند. یک لحظه شک کردم. با خودم گفتم نکند اینجا خط منافقین باشد. فکرم درست کار نمی‌کرد. ایستادم و تمرکز کردم. ایست دادند. باید رمز را می‌گفتم. ایست بعدی را دادند. با صدای بلند گفتم: «آشنام»
گفت:«آشنا کیست؟»
 جواب دادم:«یا صاحب‌الزمان (عج)»
 گفت:«یا مهدی»
جواب دادم:«ادرکنی»
این رمزمان بود. نگهبان‌ها جلو آمدند و مرا بوسیدند. خیال می‌کردم احتمالاً بچه‌ها را گرفته‌اند و فقط من مانده‌ام. نزدیکی‌های اذان صبح، به سنگر بچّه‌ها رفتم و دیدم که با لهجه اصفهانی صحبت می‌کنند. تازه فهمیدم که به مقر لشکر8 نجف اشرف آمده‌ام. بعد از اینکه نماز صبح را خواندم، یکی از بچّه‌های اصفهان، مرا با موتور به محور خودمان برد.  وقتی به قرارگاه رسیدم، هوا دیگر روشن شده بود. باد پرچم ایران را که روی سنگر محورمان زده بودیم، تکان می‌داد. احساس خیلی خوبی بهم دست داد. حس پرنده‌ای را داشتم که از قفس آزاد شده. شادترین لحظۀ عمرم تا به آن روز بود. همان موقع آقای رستمخانی را دیدم که جلوی سنگر ایستاده. وقتی مرا دید، ذوق زده شد و به طرفم آمد.

 پرسید:«تو زنده‌ای؟ خداروشکر! ما فکر کردیم مشکلی برات پیش آمده.»از دیدنش خوشحال شدم و او را بوسیدم. با دلخوری گفتم: «شما که نامردی کردین و منو تنها گذاشتین. پس کجا رفتین یهو؟»

لبخندی زد و گفت: «وقتی جلوتر رفتم، با دوربین نگاه کردم و دیدم گشت‌های عراقی آمدند و در سنگر تانکی که جلوتر از سیم خاردار بود، کمین کردند و ما را می‌بینند. تو که دویدی، عراقی‌ها دنبال تو آمدند و ما را رها کردند. خیال کردند تو فرماندهی و در حال فرار هستی ما هم از فرصت استفاده کردیم، بی‌دردسر راهمون رو گرفتیم و برگشتیم.»