سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۱ آذر ۱۳۹۵ - ۰۹:۳۵

30سال است شوهر بینای من به من شک دارد!

خیلی تلاش کردم که این مشکلات حل شود که نشد. از ترس این‌که به دخترم آسیبی وارد نشود مدام مراقب او بودم. سرانجام با هر بدبختی بود این سال‌ها گذشت و دخترم از آب و گل درآمد و به خانه بخت رفت.
کد خبر : ۳۳۵۸۸۸
صراط: روزنامه جام جم گزارش جالب یک دادگاه خانواده را منتشر کرده است.

در این گزارش آمده است:

گرد پیری بر موهایش جا خوش کرده بود. عینکی بزرگ و قهوه‌ای به چشمانش زده بود و عصای سفیدی به دست داشت که او را از زنان دیگری که روی صندلی‌های راهروی دادگاه خانواده مجتمع قضایی صدر نشسته بودند، متمایز می‌کرد. زیر لب با خود حرف می‌زد. گاهی خودش را روی صندلی جا به جا می‌کرد. در حال و هوای خودش بود که دختری جوان با قامتی متوسط در حالی که پوشه‌ای زردرنگ به دست داشت به زن میانسال نزدیک شد. دستان او را گرفت و به آرامی او را از روی صندلی بلند کرد. زن دستانش را به دستان دخترش گره زد و عصازنان همراه او وارد شعبه 244 دادگاه خانواده مجتمع قضایی صدر تهران شد .
.

آن دو آرام کنار یکدیگر نشستند. بعد منشی شعبه پرونده را باز کرد و نام زن میانسال را صدا زد. زمانی که زن نابینا با کمک دخترش روبه‌روی قاضی نشست، رئیس دادگاه از زن نابینا خواست درباره علت دادخواست جدایی‌اش بگوید .

زن مکث کوتاهی کرد و به قاضی دادگاه خانواده گفت: از کجای این زندگی پر از درد و رنج بگویم. باور کنید این 30 سال را فقط به خاطر دخترم که کنارم نشسته، تحمل کرده‌ام. شاید اگر او نبود من سال‌ها قبل از شوهرم جدا می‌شدم. اکنون دخترم بزرگ شده و ازدواج کرده است. دیگر دلنگرانی بابت زندگی او ندارم و می‌خواهم از شوهرم جدا شوم. شاید این اواخر آرامشی به زندگی‌ام بازگردد.

زن ذهنش را به 30 سال پیش و زمانی که شوهرش به خواستگاری‌اش آمده بود، برد و ادامه داد: من مادرزادی نابینا بودم. با این‌که چشمانم رو به دنیا بسته شده بود اما خوشحال از این بودم که در کنار خانواده‌ام هستم. درس خوانده و توانسته بودم به عنوان یک معلم به بچه‌های نابینا درس بدهم. با این‌که در حسرت نور و بینایی بودم اما امید در وجودم موج می‌زد و با چشم دل به زندگی‌ام نگاه می‌کردم. نابینایی‌ام باعث نشد که دست از تلاش برای زندگی‌ام بردارم و هر روز این تلاش بیشتر می‌شد . همسرم فامیل یکی از همسایه‌ها بود که با دیدن من تصمیم به ازدواج گرفت. باورم نمی‌شد مردی حاضر شده زندگی‌اش را با من که زنی نابینا بودم شریک و عشقش را با من تقسیم کند. برایم این موضوع تازگی داشت. او چند بار با من حرف زد و می‌گفت که نقص عضو من برایش مهم نیست. مهم علاقه و عشقی است که به من پیدا کرده و به همین خاطر قصد ازدواج دارد. من هم وقتی این حرف‌ها را از او شنیدم کمی دلم آرام گرفت و احساس کردم مرد زندگی‌ام را یافته‌ام.

خانواده‌ام مخالف بودند

زن زمانی که داشت گذشته‌اش را مرور می‌کرد، هق‌هق گریه امانش نداد. دخترش او را دلداری می‌داد. کمی که براعصابش مسلط شد، ادامه داد: زمانی که شوهرم به خواستگاری‌ام آمد، خانواده‌ام با این وصلت مخالفت کردند. می‌گفتند او باید هدف دیگری از این ازدواج داشته باشد و بهتر است با او ازدواج نکنم. سرانجام با تمام این مخالفت‌ها با شوهرم ازدواج کردم و به خانه بخت رفتم. گمان می‌کردم این ازدواج راه خوشبختی را برایم هموار می‌کند اما غافل از این‌که شوهرم آن روی سکه خود را به من نشان می‌دهد. چند ماه بعد از ازدواجمان بود که متوجه شدم باردار هستم و مدتی بعد خدا به ما دختری هدیه کرد. اما من با آمدن دخترم هرچند خوشحال بودم اما از این‌که او را نمی‌توانستم حتی برای یک لحظه هم ببینم ناراحت بودم و در خلوت خود گریه می‌کردم.

زن نابینا ادامه داد: شرایط زندگی‌مان خوب پیش می‌رفت تا این‌که همسرم بیکار شد و من که به خاطر تولد دخترمان مدتی بود برای کارکردن به مدرسه نمی‌رفتم، مجبور شدم برای هزینه زندگی‌مان کارم را شروع کنم. دوباره معلمی را از سر گرفتم. اما از آن به بعد اخلاق و رفتار شوهرم عوض شد. مدام به من شک می‌کرد که چرا با خانواده‌ام حرف می‌زنم. چرا شاگردانم را برای تدریس به خانه‌ام می‌آورم. چرا به خانه دوستانم می‌روم. این سوء‌ظن‌ها و شک‌های بی‌موردش در زندگی‌مان سایه افکنده بود. هر بارکه به این رفتارهایش اعتراض می‌کردم مرا به باد کتک می‌گرفت .

وی گفت: چند بار خواستم بابت این بدرفتاری‌ها از شوهرم طلاق بگیرم اما به دلیل عشق مادرانه‌ام نسبت به دخترم، نتوانستم با شرایطی که شوهرم داشت دخترم را تنها بگذارم. این سختی‌ها را به جان و دل خریدم. سوء‌ظن‌ها و شک‌های بی‌مورد همسرم باعث شد خانواده‌ام با ما قطع رابطه کنند و حتی مخفیانه برای دیدار من و دخترم به خانه‌مان بیایند و ما هم مخفیانه به دیدارشان برویم. دوستان و همکارانم از ترس بدرفتاری و سوء‌‌ظن‌های شوهرم می‌ترسیدند پا به خانه‌مان بگذارند. حتی همسایه‌ها از ترس شوهرم با ما سلام و علیک نمی‌کردند. گاهی آنقدر شکش زیاد می‌شد که بعد از کتک زدن، مرا ساعت‌ها در اتاق حبس می‌کرد. مدام از او می‌خواستم برای این مشکلات روحی‌اش نزد روانپزشک برود که قبول نمی‌کرد. وقتی وضع او را برای یک روانپزشک تشریح کردم گفت شوهرم از بیماری روحی رنج می‌برد و اگر درمان نشود ممکن است این بدرفتاری‌ها و شک و سوء‌ظن‌هایش باعث شود او علاوه بر خودش، به من و دخترم هم آسیب بزند و جانمان در خطر باشد .

مهریه‌ام را می‌بخشم

وی گفت: خیلی تلاش کردم که این مشکلات حل شود که نشد. از ترس این‌که به دخترم آسیبی وارد نشود مدام مراقب او بودم. سرانجام با هر بدبختی بود این سال‌ها گذشت و دخترم از آب و گل درآمد و به خانه بخت رفت. حالا که سر زندگی‌اش رفته است دیگر نمی‌توانم با شوهرم به این زندگی پر از ترس و کتک تن بدهم و می‌خواهم برای همیشه از او جدا شوم. نمی‌توانم دوباره به این خانه بازگردم و با کابوس‌هایم زندگی کنم. مهریه 50سکه‌ای‌ام را می‌بخشم. می‌خواهم این چند صباح عمرم را بدون درد و رنج زندگی کنم.

قاضی با شنیدن گفته‌‌های زن نابینا، رسیدگی به پرونده را برای حضور همسرش در دادگاه و شنیدن دفاعیات او تجدید کرد.