دوشنبه ۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۳ دی ۱۳۹۵ - ۰۹:۰۶
عاشقانه‌های همسر شهید "شالیکار" از ۲۵ سال زندگی مشترک

ماجرای توصیه "حاج محمد" به "چله" زیارت عاشورا

همسر شهید مدافع حرم محمد شالیکار گفت: ۴۵ روز پیش یک مشکلی برایم پیش آمد و بعد از ظهر داخل اتاق حاج محمد خوابم برد که خواب دیدم ایشان به منزل ما آمد و یک زیارت عاشورا در دست دارد و گفت این زیارت عاشورا را چهل روز بخوان حاجتت برآورده می‌شود.
کد خبر : ۳۳۹۶۹۵
صراط: همسر شهید مدافع حرم محمد شالیکار گفت: ۴۵ روز پیش یک مشکلی برایم پیش آمد و بعد از ظهر داخل اتاق حاج محمد خوابم برد که خواب دیدم ایشان به منزل ما آمد و یک زیارت عاشورا در دست دارد و گفت این زیارت عاشورا را چهل روز بخوان حاجتت برآورده می‌شود.

به گزارش تسنیم، حاج محمد رفته بود کربلا، همانجا خواب دیده بود که همکارانش همگی لباس نظامی پوشیده بودند و شهید حاج حسین بصیر آمد و داشت کمربند همه را محکم می‌کرد.

هنگام بازگشت از کربلا وقتی به مرز رسید حاج اصغر (یکی از دوستان شهید محمد شالیکار) با او تماس گرفت و گفت: بچه‌ها دارند به سوریه اعزام می‌شوند که حاج محمد گفت: اسم مرا هم بنویس.

با عکس‌هایش با خاطراتش زندگی می‌کنم. داخل منزل یک اتاق را به وی، خاطراتش و عکس‌هایش اختصاص دادم و یک فضای بسیار زیبایی را با سلیقه خودم طراحی کردم.

اینها جملات سرآغاز گفت‌و‌گو با همسر شهید مدافع حرم محمد شالیکار است. شهید گرانقدر مدافع حرم محمد شالیکار در سال 1349 هجری شمسی در فریدونکنار چشم به جهان گشود. در سال 1364 و در حالی که تنها 15 سال داشت با پیگیری و تلاش و با سختی فراوان اما به دلیل عشق و ارادتی که به وطن داشت وارد عرصه دفاع مقدس شد و حدود یکسال پس از حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل و در عملیات کربلای 4 از ناحیه پا مجروح شد.

ماجرای توصیه

این پایان ماجرا نبود زیرا دیگر دفاع مقدس از آن نوجوان پانزده ساله یک مرد غیور و قدرتمند ساخت و او پس از بهبودی، مجدداً در عملیات کربلای 5 حاضر شد و رشادت‌های بی‌بدیلی از خود در عملیات کربلای 10 و والفجر 10 نیز نشان داد.

سرانجام یکسال بعد یعنی در سال 1366 و در همان عملیات والفجر 10 تیری به سر او اصابت کرد و گمان شهادت را در اذهان همه قطعی کرد اما شهید شالیکار که گویا ماموریت مهم‌تری یعنی دفاع از حرم آل الله را در پیش داشت دوباره یا علی گفت و در عملیات بیت المقدس 7 نیز شرکت کرد و دلاورمردی و رشادت‌های بی نظیری را از خود در مقابل دشمن به نمایش گذاشت.

سالهای زیادی از این دوران گذشت و محمد یعنی همان نوجوان متولد 1349 دیگر 45 سال از سنش می‌گذشت و دیگر همه او را "حاج محمد" می‌شناختند. حاج محمد که صاحب همسر و فرزندانی شده و بخاطر تلاش‌های زیاد در بازار و نوع حرفه‌اش که ساخت و ساز بود صاحب مال و مکنت فراوانی در دنیا شد.

اما جالب اینجاست که تمام این داشته‌های دنیوی مانع او از رسیدن به اهداف اخروی نشدند و حاج محمد شالیکار با حضوری دوباره در جبهه‌های حق علیه باطل آن هم کیلومترها آن‌طرف‌تر از خاک وطن و در راه دفاع از حریم اسلام و حرم اهل بیت(ع) جام نوشین شهادت را سر کشید و در تاریخ 21 آذر ماه 1394 هجری شمسی در حلب به همرزمان شهیدش پیوست و سرانجام پیکر پاک و مطهر این شهید گرانقدر پس از تشییعی باشکوه در مزار شهدای امام سجاد(ع) فریدونکنار آرام گرفت.

گفت وگوی تفصیلی شهربانو نوروزی همسر شهید محمد شالیکار با تسنیم را در ادامه می‌خوانید.

چطور با محمد آقا آشنا شدید؟

همسر شهید شالیکار: اهل شهرستان بابلسر هستم و چون دختر عموی حاج محمد شالیکار بابلسری بودند و با شناختی که نسبت به من داشتند مرا به وی معرفی کردند. روز خواستگاری به من گفتند که جانباز 50 درصد هستند منم به ایشان گفتم برای ازدواج با وی تنها یک شرط دارم.

چه شرطی؟

همسر شهید: تنها شرط من این بود که منزل مادر شوهر نرویم. چون زمانی که منزل مادری‌ام بودم یک مستاجر داشتیم که خیلی عروس خود را اذیت می‌کردند و من از همان جا چون این صحنه‌ها را دیده بودم می‌ترسیدم که مادر شوهر بنده هم با من همان طوری برخورد کند و همان حوادث برای من اتفاق بیافتد.

چطور حاضر شدید با مردی که جانباز 50 درصد بود ازدواج کنید؟

همسر شهید: من به دلیل علاقه‌ام به بسیج با پایگاه‌های بسیج خواهران همکاری می‌کردم و چه چیزی از این بهتر بود. ازدواج با مردی که با این سن کم با شجاعت و دلاوری توانست در چندین عملیات کربلای 4، کربلای 10، والفجر 10 و بیت المقدس شرکت کند و جسم خود را در راه دفاع از ارزش‌های اسلام و انقلاب تقدیم کند. یادم می‌آید 17 سال پس از ازدواج حاج محمد دچار سردردهای زیادی شده بود و حالش خوب نبود وقتی به پزشک مراجعه کردیم می‌گفت "چطور زنده مانده‌ای."

ماجرای توصیه

کمی از زندگی مشترک خود بگویید؟

همسر شهید: خیلی زندگی خوبی داشتیم همیشه می‌گفتم زن باید مطیع شوهرش باشد. 25 سال عاشقانه زندگی کردیم و هر روز که از زندگی‌مان می‌گذشت فکر می‌کردم نخستین روز از زندگی‌ام است.

هر روز وقتی می‌خواست از منزل به محل کارش برود او را بدرقه می‌کردم و وقتی از بیرون به منزل بر می‌گشت از او استقبال می‌کردم. آنقدر از کنار دریا پشت پنجره او را نگاه می‌کردم تا برود و یا به منزل برگردد.

بدون اجازه او جایی نمی‌رفتم، حتی منزل مادرم. هیچ کس نمی‌توانست به او نفوذ کند و همیشه می‌گفت تنها شخصی که من در مقابل او نرمش نشان می‌دهم همسرم است. یادم می آید قبل از اینکه اعزام شود روی مبل دراز کشیده بودم که حاج محمد آمد و کف پای مرا بوسید و گفت "مقامت خیلی بالاست". به او گفتم این چه کاری است که انجام می دهی مجدداً به من گفت "تو اخلاقت خیلی خوبه و مقامت خیلی بالا است".

هرگز به مراسم‌های نادرست نمی‌رفتیم. قدم به قدم با هم پیش می‌رفتیم و زندگی موفقی داشتیم. با هیچ چیزی راضی نمی‌شد جز رسیدن به خدا.

چند فرزند دارید؟

همسر شهید: من سه سال بچه نداشتم و وقتی فرزند نخستم به دنیا آمد نام عموی شهیدش یعنی حسین را برای او انتخاب کردیم. ماحصل ازدواج من و حاج محمد 3 فرزند است که 2 تا پسر و دیگری دختر است.

ماجرای سوریه رفتن حاج محمد از کجا شروع شد و این موضوع را چطور با شما درمیان گذاشت؟

همسر شهید: محمدآقا رفته بود کربلا همانجا خواب دیده بود که همکارانش همگی لباس نظامی پوشیده بودند و شهید حاج حسین بصیر آمد و داشت کمربند همه را محکم می‌کرد. هنگام بازگشت از کربلا وقتی به مرز رسید حاج اصغر (یکی از دوستان شهید محمد شالیکار) با او تماس گرفت و گفت بچه‌ها دارند به سوریه اعزام می‌شوند که حاج محمد گفت "اسم مرا هم بنویس".

پس از چند روز که از کربلا برگشت برای آموزش قبل اعزام به سوریه به ساری اعزام شدند و وقتی برگشت منزل گفت: رفتنش به سوریه لغو شد. چند روز بعد حسین پسر بزرگم آمد و گفت قرار است سه نفر از فریدونکنار به سوریه اعزام شوند که نام بابا در این لیست قرار ندارد.

حاج محمد پس از شنیدن این مطلب رفت قرآن کریم را باز کرد و شروع کرد به تلاوت قرآن و استخاره‌ای از قرآن گرفت که خوب آمد. سپس برای یکی از فرماندهان و یادگاران دفاع مقدس که مسئول اعزام داوطلبان به سوریه بود تماس گرفت و گفت: شنیدم بچه‌ها را می‌خواهید ببرید سوریه لطفاً  اسم مرا هم بنویسید و آن آقا پرسید شما؟ حاج محمد گفت: من محمد شالیکار هستم لطفاً اسم مرا بنویسید و دوباره آن آقا گفت من اجازه ندارم، که حاج محمد گفت من از رئیس شما اجازه گرفتم که آن آقا پرسید، رئیس من کی است که حاج محمد گفت "من استخاره گرفته‌ام و خوب آمده و از خدا اجازه گرفتم".

ماجرای توصیه

خلاصه پس از چند دقیقه صحبت تلفنی توانستند موافقت آن آقا را کسب کنند. بعد از اینکه تلفنش تمام شد گفت من می‌خواهم بروم سوریه و من هم چیزی به او نگفتم چون به خودش و راهی که انتخاب کرده بود اعتماد داشتم و می‌دانستم که او با خدای خود معامله کرده است و وقتی با خدا معامله کنی ضرر نمی‌کنی.

خیلی دلم می خواست قبل رفتنش برای او ماهی درست کنم سریع رفتم بازار یک ماهی خریدم و غذا را آماده کردم. ساعت 10 صبح کنار سفره نشست و آخرین ناهار را در کنارم خورد. در همین حین دایی‌اش به منزل ما آمد از وی خواهش کردم ترتیبی اتخاذ کند تا حاج محمد آخرین نفری باشد که سوار ماشین می‌شود. آنقدر به او علاقه داشتم که به وی می‌گفتم محمد آقا لحظه لحظه بودن در کنار شما ارزش دارد و دلم می‌خواست همیشه جلوی چشمانم باشید.

وقتی کوله را انداخت روی دوشش به او گفتم مراقب خودت باش که به من گفت خودت را بزار جای ام‌البنین، وقتی این جمله را گفت، شرمنده شدم و احساس کردم حضرت زینب(ع) و ام‌البنین(ع) جلوی من ایستاده‌اند، هر وقت این موضوع به یادم می‌آید شرمنده می‌شوم.

موقع رفتن به او گفتم رفتی آنجا نروی جلوی داعشی‌ها بگویی من اینجا ایستاده‌ام مرا بزنید اما انگار یقین داشت برنمی‌گردد و خداحافظی کرد و رفت. دو سه روز اول تماس می‌گرفت تا اینکه 10 روز تماس نگرفت. از بس به هم وابسته بودیم دلم می‌خواست حداقل صدایش را بشنوم که دو هفته بعد تماس گرفت و گفت "دایی می‌خواد بیاد پیش من".

سریع یک کاغذ گرفتم و برایش یک نامه نوشتم نامه‌ای که به دست او رسید اما هرگز به دست خودم برنگشت. برایش نوشتم که "من دلم می‌خواهد فقط صداتو بشنوم" و وقتی نامه به دستش رسید با من تماس گرفت و صدای وی را شنیدم و خیلی خوشحال شدم. وی علاقه فراوانی به امام رضا(ع) داشت و همه ساله مصادف با شهادت امام رضا(ع) در مسجد محل شام پخش می‌کرد. آن سال نخستین سالی بود که حضور نداشتند و با من تماس گرفت و ابراز نگرانی می‌کرد.

آخرین باری که صدای شهید محمد شالیکار را شنیدید کی بود و در رابطه با چه موضوعی صحبت کردید؟

همسر شهید: دقیقاً شش روز قبل از شب شهادت امام رضا(ع) تماس گرفت و گفت" گوشی رو بده به یکی از دوستانت" که گوشی را به یکی از دوستانم دادم و به او گفت همسرم را برای شهادت من آماده کنید. تا اینکه روزی یک نفر با من تماس گرفت و گفت حاج محمد تیر خورد، پرسیدم کجای بدنش، گفتند دستش، دوباره پرسیدم دست راست یا چپ که گفتند کتفش.

چگونه از شهادت وی با خبر شدید؟

همسر شهید: یادم می‌آید رفته بودم منزل یکی از دوستانم که چند فرزند شهید در آنجا حضور داشتند. یکی از آنها طوری خاص به من نگاه می‌کرد که از جای خودم بلند شدم و گفتم چرا یک طوری خاص مرا نگاه می‌کند. برادر شوهرم به من واقعیت را گفت. همان لحظه با یکی از دوستان محمدآقا تماس گرفتم. به همه چی فکر می‌کردم غیر از شهادت او. گفتم من می‌خواهم بروم سوریه، حاج محمد اگر حالش خوب بود با من تماس می‌گرفت که مانع از رفتنم شدند تا اینکه شب شهادت امام رضا(ع) فرا رسید و آن شب را بدون حضور حاج محمد این نذر همیشگی را ادا کردیم. فردای آن روز چند نفر از مسئولان از بابلسر به منزل ما آمدند و خبر شهادت وی را برایم آوردند. حاج محمد دقیقاً شب شهادت امام رضا(ع) به شهادت رسید.

وقتی خبر شهادت حاج محمد را شنیدید چه حس و حالی داشتید؟

همسر شهید: ابتدا 10 دقیقه گریه کردم اما وقتی به خودم آمدم گفتم او آرزویش شهادت بود و من نیز شهادت را به او تبریک می‌گویم و به همه می‌گفتم به من تبریک بگوئید به من تسلیت نگوئید و خوشحال بودم که حاج محمد به آرزویش رسید.

نبود حاج محمد را چگونه تحمل می‌کنید؟

همسر شهید: با عکس‌هایش با خاطراتش زندگی می‌کنم. داخل منزل یک اتاق را به وی، خاطرات و عکس‌هایش اختصاص دادم و یک فضای بسیار زیبایی را با سلیقه خودم طراحی کردم. 45 روز پیش یک مشکلی برایم پیش آمد و بعد از ظهر داخل اتاق حاج محمد خوابم برد که خواب دیدم ایشان به منزل ما آمد و یک زیارت عاشورا در دست دارد و گفت این زیارت عاشورا را چهل روز بخوان حاجتت برآورده می‌شود.

وقتی از خواب بیدار شدم چهل روز این کار را انجام دادم و دقیقاً پس از چهل روز مشکلم برطرف شد. همیشه به او می‌گفتم من پیش مرگت بشوم و نمی‌توانم دوری او را تحمل کنم ولی صبرم را مدیون حضرت زینب (س) هستم. بعضی وقت‌ها کارهایی است که برای انجام آن به یک مرد نیاز است ولی انجام می‌دهم. همان گونه که حضرت زینب(س) فرمود که من مصیبتی که در کربلا دیدم چیزی جز زیبایی نبود من هم همین حس رو دارم.

جای خالی پدر را چگونه برای بچه‌ها پر می‌کنید؟

همسر شهید: سعی می‌کنم برای فرزندانم هم مادر باشم و هم پدر، دخترم چون "بابایی بود" خیلی برای پدرش دلتنگی می‌کند، پدرش خیلی به او محبت می‌کرد.

ماجرای توصیه

مردم در قبال شهدا و فداکاری‌های آنان چه وظیفه ای دارند؟

همسر شهید: زندگی‌نامه و وصیت‌نامه شهید شالیکار سرشار از درس است. وصیت نامه‌اش یک صفحه است اما درس‌های زیادی با خودش دارد. مردم باید وصیت نامه شهدا را مطالعه کنند و ببینند شهدا برای چه رفته‌اند. باید حرمت خانواده‌های شهدا را نگه دارند. راه شهدا را ادامه دهند، دفاع از اسلام حد و مرز ندارد، هر زمانی که بخواهند نیروی کمکی زن اعزام کنند، من نخستین نفری هستم که می‌روم.