صراط: تسنیم نوشت: « من فرزندی داشتم به نام محمد که شهید شد» گفتن همین جمله کافی بود تا اشک در چشمان دکتر منافی که اکنون قریب 70 سال دارد، جمع شود. بیمارستان مهر تهران که وارد میشوی از هرکه سراغ دکتر منافی را بگیری تو را به حیاط راهنمایی میکنند. دفتر کار وزیر بهداشت سالهای دفاع مقدس که سالهاست از سیاست فاصله گرفته بیشتر به دفتر کار سیاستمداران شباهت دارد تا پزشکان. دور تا دور اتاق کار وی تصاویری و احکامی است از دوران پر التهاب سالهای دهه شصت و در این میان بیش از همه تصویر فرزند شهیدیش «محمد» به چشم میخورد.
یک سمت دیگر اتاق کار وی پر از کتابهای گوناگون عمدتاً غیر پزشکی است. کتابهای دکتر شریعتی که به چشم ما میخورد از او نظرش را درباره شریعتی پرسیدم و گفت: من شریعتی را آدم خوبی میدانم. اصلاً روحانیت و دانشجویان را او به هم نزدیک کرد. مثلا یاد میآید یک جلسهای در حسینیه ارشاد داشت که دانشجویان پزشکی و پزشکان با روحانیون با هم حضور داشتند.
با این حال دکتر منافی در عالم پزشکی هم مانند سیاست چهرهای آشناست. او که از جمله جراحان عمومی به نام کشور است انجمن هیپنوتیزم را نیز پایهگذاری کرده است.کنجکاوی ما وی را به پرسیدن از هیپنوتیزم کشاند. دکتر با خنده گفت: هیپنوتیزم خیلی چیز خوبی است. ما فرد را در حالت هیپنو میبریم و در این حالت بدن فعالیتی پیدا میکند که در مقابل دفاع از بیماری قوی میشود. یعنی اینکه روح آدم و فکر آدم را تغییر میدهد.
در مصاحبه 3 ساعته ما با دکتر منافی حرفهای بسیاری گفته شد. از او که سال 60 تا سال 63 وزیر بهداشت در دولتهای شهیدان رجایی و باهنر و کابینه موسوی و نیز از سال 63 تا 76 معاون رئیس جمهور و رئیس سازمان حفاظت محیط زیست بوده درباره چگونگی ورودش به وزارت بهداشت تا اختلافش با میرحسین موسوی، سازمان محیط زیست، چگونگی شهادت فرزندش محمد و فتنه سال 88 پرسیدیم که با صبر و متانت به سئوالاتمان پاسخ گفت.
متن پیشرو حاصل گفتوگوی چند ساعته خبرنگاران پویا با دکتر منافی است که از منظرتان میگذرد:
* آقای دکتر در ایام 9 دی هستیم و اگر موافق باشید مصاحبه را با موضوع شخصیت میرحسین موسوی شروع کنیم. شخصیتی که از سران فتنه 88 است و آن ماجرایی دهشتناک را برای کشور رقم زد. شما چگونه وارد دولت وی شدید و تحلیلی که از شخصیت نخست وزیر آن دوران دارید چیست؟
زمانی که موسوی نخستوزیر شد من در چند جا کار میکردم. هم محیطزیست بودم و هم شغلهای دیگری داشتم. هرجا گرفتاری ایجاد میشد من را میفرستادند. مثلاً رفته بودند خانه یک نفر و خانه او را بیجهت گرفته بودند. از این چیزها زیاد بود و حساب و کتابی هم نبود. من وقتی دیدم این گرفتاریها زیاد شده است به آنها اعلام کردم، گفتم من روزهای دوشنبه، ظهر که نماز ظهر را خواندم مینشینم تا هر زمانی، هر کسی هر کاری دارد بیاید. چه کار بهداری و چه غیربهداری. معاونانم گفتند اینگونه نمیشود و مراجعات زیاد است اما من گفتم مهم نیست. من نماز را میخواندم و مینشستم و گاهی تا ساعت 2 و 3 نصفه شب کار ادامه پیدا میکرد.
** موسوی بدون حضور من بودجه وزارتخانه را تصویب میکرد
تا سال 63 که از وزارت بهداری بیرون آمدم چندین سمت داشتم و کارهایی که مشکل داشت به من میسپردند. اواخر دوره اول ریاستجمهوری مقام معظم رهبری، من با موسوی اختلاف داشتیم. مشکل ما این بود مثلاً وقتی بودجه وزارتخانه میخواست تصویب شود، بدون اینکه من حضور داشته باشم تصویب میکردند. من تا نصف شب هم شده میرفتم آنجا مینشستم تا در آن جلسه حضور داشته باشم. تا زمانی که آمد به من گفت تو استعفا بده! گفتم برای چه؟ گفت من می خواهم تو وزیر نباشی. گفتم تو مگر نخستوزیر نیستی؟ خب من را معرفی نکن. تو هر کسی را معرفی کنی او وزیر میشود. من چرا استعفا بدهم؟ گفت من اینطور میخواهم! گفتم من هم استعفا نمیدهم.
من هر وقت او حرف غیرمنطقی و بیخودی میگفت، نمیپذیرفتم. او میخواست من را کنار بگذارد که کار خودش را پیش ببرد. دعوای ما دیگر به دعوای علنی رسیده بود.
** تفاوتهای دو نخست وزیر؛ از رجایی تا موسوی
* با توجه به آشنایی شما با مرحوم شهید رجایی تفاوت این دو نخستوزیر در چه بود و ولایتپذیری مرحوم رجایی و موسوی چقدر تفاوت داشت؟
زمانی که شهید رجایی نخستوزیر بود و بنیصدر رئیسجمهور بود، امام به شهید رجایی و عدهای دیگر میگفت شما حرف نزنید و میگفتند چشم. چون امام اعتقادش این بود که بنیصدر میماند و مدت ریاستجمهوریاش تمام میشود و میرود و نمیخواست او را کنار بگذارد.
آن زمان ما با شهید رجایی هر جا که میرفتیم امام به همه دولتیها گفته بود "شما حرفی نزنید". برای مثال ما با هم میرفتیم مسافرت. شهید رجایی به من میگفت: تو صحبت کن. گفتم آقا من هر چه بخواهم بگویم؟ گفت: به من مربوط نیست، امام به من گفتند: حرف نزن، ما هم میگوییم: چشم، اما به تو که نگفته است. من هم هر چه میخواستم میگفتم.
بنیصدر چند بار آمد به وزارت بهداری اما من دیدن او نرفتم و از اتاقم بیرون نیامدم. در وزارتخانه چرخی میزد و میرفت. در همه وزارتخانهها عکس بنیصدر بود اما من اجازه ندادم تصویر بنیصدر را در دفتر وزارتخانه بزنند. با رجایی هرجا میرفتیم هر چه او میگفت من هم میگفتم چشم. شهید رجایی واقعاً خیلی آدم جالبی بود و هر چه بود همان بود. پشت و رویش یکی بود و چیز مخفی در کارش نداشت.
دکتر هادی منافی در کنار مرحوم شهید رجایی
** «موسوی» در مجلس شایعه کرد که من زن آمریکایی دارم
میرحسین اما ساز خودش را میزد. شاید بهتر است بگویم او اصلاً عقل نداشت! چرایش را نمیدانم. همه ما ممکن است نقص عقلی داشته باشیم. ما آدم صددرصد عاقل که نداریم اما شعورش نمیرسید که تو الان نخستوزیر شدی نمیتوانی مقابل امام بایستی و حرف او را گوش نکنی اما هر سازی میخواست میزد. برای مثال به من گفت تو استعفا بده، من گفتم چرا استعفا بدهم؟ تو من را به مجلس معرفی نکن. گفت نمیتوانم. گفتم پس من را به مجلس معرفی کن.
موسوی من را به مجلس معرفی کرد، او هم رفت و با تمام برنامهها و حقههایی که داشت پشت سر من حرف درست کرده بود و صفحه گذاشت که من یک زن آمریکایی گرفتم و چه کردم! من 122 رای آوردم که از اگر 123 تا میشد من باز وزیر بودم اما نشد. من هم دکتر مرندی را فرستادم که معاون من بود. او هم بدون اینکه من کاری بکنم با رای بالا وزیر شد.
* گویا موسوی با دکتر مرندی هم مخالف بود و در مجلس حاضر نشده بود از مرندی دفاع کند.
مجلس وقتی به من رای نداده بود پشیمان بود. این بود که وقتی من رای نیاوردم مرندی را فرستادم. موسوی هم نمیتوانست بگوید من مرندی را معرفی نمیکنم. جای وی چه کسی را میخواست معرفی کند؟ هر کسی را هم معرفی میکرد احتمالاً رای نمیآورد ولی مرندی که رفت رای بالا و خوبی آورد.
* کسانی که در این شایعهسازی علیه شما دخیل بودند چه کسانی بودند.
من نمیتوانم نام ببرم چرا که آن زمان یک سیستم بهمریختهای بود و هرکس ساز خودش را می زد. برای مثال یکسری انتقادها آن زمان از طرف شهید آیت و شهید دیالمه به تفکرات موسوی و همسرش میشد. بخصوص در مجلس دکتر آیت علیه موسوی نطق کرد ولی اینها آن زمان دیده نشد. یک انقلابی شد و همه چیز از هم پاشیده بود. خود موسوی و همسرش که گفتند من زن آمریکایی دارم خودشان سالها در آمریکا بودند.
یکسری انتقادها آن زمان از طرف شهید آیت و شهید دیالمه به تفکرات موسوی و همسرش میشد. بخصوص در مجلس دکتر آیت علیه موسوی نطق کرد ولی اینها آن زمان دیده نشد. یک انقلابی شد و همه چیز از هم پاشیده بود. موسوی و همسرش که گفتند من زن آمریکایی دارم خودشان سالها در آمریکا بودند.
* قبل از اینکه وارد دولت موسوی بشوید، چگونه وارد دولت شهید رجایی شدید؟ آشنایی شما با شهید رجایی به چه زمانی برمیگردد؟
ارتباط من با شهید رجایی به قبل انقلاب برمیگردد. در نهضت امام(ره) من بیشتر با شهید رجایی ارتباط داشتم. دو سه بار هم من را در سربازی به عنوان اینکه مخالف شاه صحبت کردم گرفتند. زمانی که شهید رجایی نخست وزیر شد، به من زنگ زد و گفت بیا، کارت دارم. من رفتم و گفت میخواهم تو وزیر بهداری شوی. گفتم آقا من نمیدانم وزارت بهداری چیست! گفت من با امام هم صحبت کردم، ایشان هم فرمودند شما باشید.
سه نفر معرفی کردم و گفتم اینها بهتر از من هستند. الان هم آنها رفتند خارج کشور و ظاهراً هم آدمهای بدی نبودند ولی خیلی با انقلاب هم جور نبودند. گفت پس به من 24 ساعت فرصت بده. 24 ساعت بعد من را صدا کرد و گفت من راجع به آنها هم بررسی کردم، خودت باید بروی و من هم گفتم چشم و وزیر بهداری شدم.
دکتر منافی در دیدار با امام خمینی(ره)
* ارتباطتان با رهبری از چه تاریخی شروع شد؟
در انقلاب بود که با ایشان ارتباط نزدیک داشتیم. بیشتر هم از آنجا شروع شد که آقا در 6 تیرماه زخمی شد. آن زمان من وزیر بهداری بودم. من زنگ زدم به همه جا و در مجلس هم یک جلسه بود که من آنجا بودم بعد آمدم بیرون. هر کدام از جراحان را میشناختم که دستشان بیکار بود گفتم فوری خودتان را برسانید به بیمارستان بهارلو و بعد خودم هم رسیدم و دیدم خیلی شلوغ شده است. اصلاً راه نیست جلو برویم. ما آقا را با یک هلیکوپتر آوردیم بیمارستان قلب. اتفاقاً همان شبی که حزب را منفجر کردند من بالاسر آقا بودم. از حزب چند بار به من زنگ زدند گفتند امشب خیلی جلسه مهمی است و حتماً باید باشی.
* چه کسی زنگ زد؟
کلاهی عامل انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی چند بار زنگ زد. من هم گفتم میآیم. بعد که آماده شدم بروم شهید رجایی زنگ زد و گفت برادر تو کجایی؟ دفتر حزب منفجر شده است. من رفتم طرف حزب، دیدم همه چیز خراب شده! اصلاً حزبی نیست. تمام منفجر شده است. جنازهها را میآوردند طوری که انگار میریختند داخل گونی و میآوردند یعنی جنازهها را یکی یکی نمیتوانستند پیدا بکنند. تمام جنازهها از بین رفته بود. چند بیمارستان رفتیم و گفتند 4 نفر را آوردند اینجا. گفتم سردخانه را باز کنید. باز کردم دیدم شهید بهشتی و شهید کلانتر آنجا هستند. به شهید رجایی زنگ زدم گفتم شهید بهشتی و چند نفر دیگر اینجا هستند. اگر میخواهی ببینی الان میتوانی وگرنه فردا صبح معلوم نیست اینها را کجا میبرند!
خیلی عجیب بود شما در حکومت هستید اما نمیدانید چه خبر است. اول انقلاب بود دیگر. بالاخره شهید رجایی آمد و رفتیم در بیمارستان و او شهدا را دید. خیلی آدم محکمی بود. من یک لحظه دیدم نمیتواند بایستد! صندلی را گذاشتم که بنشیند و گفتم یک وقت از شدت ناراحتی زمین میافتد. شهید رجایی نشست آنجا و یک فاتحهای خواند و آمدیم. آن روز هم نمیدانستیم با این اتفاق چه بر کشور میآید. این همه آدم از دست ما رفت.
** نگرانی امام از وضعیت جسمانی آیت الله خامنهای پس از ترور
* در یک مصاحبه دیگری گفته بودید امام خیلی نگران حال آیتالله خامنهای بودند و مدام از شما گزارش میخواستند. ماجرا چه بود؟
بله ماجرا این بود که امام خیلی نگران بود و ما هم از این فرصت استفاده میکردیم که امام را بیشتر ببینیم. من مدام میرفتم و میگفتم آمدهام گزارش آقای خامنهای را به شما بدهم. فوری میرفتم داخل و دست امام را میبوسیدم و میگفتم حالش بهتر است و خوشحال میشد و روی این اعتبار من هر روز آنجا رفتوآمد داشتم.
دکتر منافی در کنار مقام معظم رهبری بعد از مجروحیت ایشان در 6 تیر 60
** دیالوگ جالب شهید محمد منافی با آیت الله خامنهای
* شما فرزندی هم به نام محمد داشتید که به شهادت رسید. ماجری به جبهه رفتن مرحوم محمد و به شهادت رسیدنش چگونه بود؟
مرحوم محمد با آقای خامنهای خیلی مأنوس بود. با شهید رجایی هم خیلی مانوس بود. بعد از آن قضیه مجروحیت آقا که دائم با ایشان رفتوآمد داشتیم، مرتب با آقا بود و ایشان هم خیلی به او صمیمیت نشان میداد. زمانی که میخواست جبهه برود من که خیلی جرئت نمیکردم بگویم نرو! گفتم برویم مشهد. رفتیم نزد آقای شیخعباس طبسی، گفتم محمد میخواهد برود جبهه. نشست و به او گفت ما جبهه آنقدر آدم داریم که لازم نیست تو بروی. تو سنت کم است. محمد هم چیزی نگفت و خیلی مودبانه گوش کرد. وقتی آمدیم بیرون گفت والا این حرف را به من گفت این حرفش برای من قابل قبول نیست.
شهید محمد منافی در کنار آیتالله خامنه ای
آمدیم نزد آقای خامنهای تا با محمد صحبت کند. آقا فرمودند آدم یک پیازچه داشته باشد، یک لقمه میتواند با آن بخورد اما اگر این بماند و رشد کند و تبدیل به پیاز شود با آن یک دیگ غذا درست میکند. محمد هم گفت آن وقت اگر این پیازچه وسط راه خشک شود چه؟ بعد از این بود که عازم جبهه شد.
* آن زمان فرزند دیگری هم داشتید؟
من آن زمان همان پسر را داشتم که شهید شد و بعد از مدتها دوباره ازدواج کردم. تلویزیون عراق چند بار جنازه او را به عنوان افتخاراتشان نشان داده بود که مثلا یک بچه 15 ساله را فرزند یکی از مسئولان است به شهادت رسانده بودند.
* در برخی سایتها نوشته شده است مرحوم محمد زمانی که دانش آموز بود به ظن ارتباط با مخالفین نظام در کلاس درس دستگیر و بازداشت شده بود اما با پیگیری شما آزاد میشود. آیا این مسئله صحت دارد؟
نه بازداشت نشده بود و دلیلی نداشت بازداشت شود.
* سال 63 که شما از وزارت بهداری رای نیاوردید، یکسری دیگر از وزرای دولت هم استعفا دادند همچون مرحوم عسگر اولادی، سید مرتضی نبوی و حسن غفوریفرد که به انجمن اسلامی دولت معروف بودند و با تفکرات اقتصادی دولت مخالف بودند. گویا مقام معظم رهبری هم تا حدودی با آن تفکرات اقتصادی صرفاً دولتی نخست وزیر وقت مخالف بودند.
بله آقا مخالف بود، منتها آقا مصلحت نمیدید که در آن زمان یک گرفتاری دیگری درست کند و مصلحت دید دوباره او را به عنوان نخست وزیر معرفی کند.
** ماجرای لجبازی موسوی که با جان مردم گره خورده بود
* گویا در آن زمان موسوی چندبار استعفا میدهد که یک بار آن از همه معروفتر است.
مهندس موسوی از این بازیها زیاد انجام میداد. به دو مسئله میتوان فکر کرد. من میگویم موسوی یا یک مریض روانی است یا اینکه از خائنین مسلم است. اگر من بخواهم به او احترام بگذارم میگویم روانی است و از نظر روانی مشکل داشت، آدم دارای روان عادل نبود. موسوی میگفت من بودجه وزارت بهداری را نمیدهم چون تو وزیر هستی! من هم گفتم بودجه را که به من نمیخواهی بدهی، این بودجه برای مردم است و تو اگر با من بد هستی من را وزیر قرار نده اما چرا بودجه نمیدهی؟ چرا داروی مملکت را قطع میکنی؟ این نادانی مطلق بود.
** خاتمی در جلسه هیئت دولت میگفت ما به «تنبک و تنبکچی» نیاز داریم
* شخص دیگری هم بود که آن زمان در کابینه با شما مخالف باشد؟
در مجموعه آن دولت کسی مخالفت نمیکرد اما برخی ساز خودشان را میزدند. ما وزیر بودیم شخصی مثل خاتمی هم وزیر ارشاد بود. هیئت دولت که میآمد بزرگترین حرفش این بود که ما یک «تنبک و یک تنبکچی» لازم داریم. بدهید برویم! این صحبت خاتمی بود در هیات دولت. حالا ما هم با او خیلی رفاقت میکردیم ولی میدیدم فهمش همینقدر است.
* یعنی در دورهای که دفاع مقدس بود و همه عرصه فرهنگی کشور باید به آن سمت میرفت او دنبال تنبک و جریان ابتذال فرهنگی بود؟
بله. میگفت ما یک «تنبک و دو تا تنبکچی» لازم داریم، بدهید برویم و هنرش فقط این بود. با این چیزها که مملکت اداره نمیشود.
* آقای دکتر! نگاه شما به مسئله فتنه 88 چیست؟ با توجه به پیشینهای که از این افراد داشتید آیا احتمال چنین اقدامی علیه نظام را توسط آنها میدادید؟
کار سران فتنه در سال 88 یا از سر لجبازی یا بیعقلی و یا خیانت بود و سه حالت بیشتر نداشت.
* از نامزدی موسوی در انتخابات ریاستجمهوری تعجب نکردید؟
تعجبی نداشت چراکه آدم میفهمد بازیای در کار است. اصلاً او توانش را دارد که بخواهد رئیسجمهور شود؟ یا میتواند درست صحبت کند؟ بعد از 88 هم دیداری با وی نداشتم.
* گویا مرتضی الویری آمده بود از شما برای رفع حصر امضا جمع کند؟
بله من امضا نکردم. البته ابتدا امضا کردم چون نمی دانستم موضوع چیست. بعد که متوجه شدم گفتم نام من را پاک کنید و امضا ما را خط زدند چون اعتقادی به این کار نداشتم و گفتم به من چه ربطی دارد؟! منتها آنها به یک شکل دیگری به ما گفته بودند.
* آقای دکتر از بحث سال 88 که فاصله بگیریم. شما نزدیک ده سال ریاست سازمان محیط زیست را برعهده داشتید. اکنون کشور و بهویژه شهر تهران از مشکلات مهمی در بحث محیط زیست رنج میبرد. ماجرای حضور شما در سازمان محیط زیست چه بود و چگونه این سازمان را مدیریت میکردید؟
من قریب 10، 12 سال محیطزیست بودم. محیط زیستی که هیچ کس آن را قبول نداشت و میخواستند آن را بدزدند و بروند.
** ماموریت خانم ابتکار و پدرش از بین بردن محیط زیست بود
* جایی گفته بودید مسئولان سازمان حفاظت، کرواتیهای کابینه بودند. با توجه به حضور چند ساله شما در سازمان حفاظت از محیط زیست چه زمانی این وضعیت در این سازمان حاکم شد؟ آیا منظورتان از این دوره زمان ریاست دکتر تقی ابتکار پدر خانم ابتکار است که از آبان 58 تا اسفند 59 ریاست سازمان را عهدهدار بوده است؟
پدر خانم ابتکار خدا رحمتش کند، او را فرستاده بودند درِ محیط زیست را ببندد. آنها میگفتند محیطزیست یک چیز لوکس است و همان زمان او را گذاشته بودند که آنجا را از بین ببرد. مهندس موسوی هم که من را از وزارت بهداری کنار گذاشت، فکر کرد من بروم آنجا تا آن سازمان به دست من بسته شود. ما رفتیم دیدیم یکی از جاهایی که خیلی برای مملکت لازم است محیطزیست است. الان این آپارتمانهایی که ساختند از اینجا دارد به تمام کوههای تهران وصل میشود، آن زمان همه اینها کوه بود. همینطور رفت تا به بالا رسید.
پدر خانم ابتکار یکی از خرابکارهای سازمان محیط زیست بود. نظارتش این بود که بیاید محیط زیست را از بین ببرد. خانم ابتکار هم خودش همینطور است. الان هم بچهاش را فرستاده آمریکا درس بخواند. شوهرش هم خرابکاریهای زیادی داشته است
** ماجرای دلالی همسر معصومه ابتکار از جانوران ریز دریاچه ارومیه
* شما با شوهر خانم ابتکار که در اوایل انقلاب از مسئولان بخش خارجی اطلاعات نخست وزیری بود، آشنایی داشتید؟
نه ما از آنجا وی را شناختیم که متوجه شدم شوهرش از همه قرض کرده و بدهکار است و مال خیلیها را خورده است. در آب شور دریاچه ارومیه جانورهای ریزی دارد که پرندهها به خاطر آنها میآمدند آنجا، الان آنجا تمام قطع شده است و دیگران پرنده نمیآید. شوهر خانم ابتکار آن جانورها را فروخته است و دیگر آن پرندگان نمیآیند.
اصلاً محیطزیست جای زن نیست. یک آدمی میخواهد از آن گوشه مملکت تا این گوشه مملکت مرتب برود و بیاید. من زمانی که محیطزیست بودم هیچوقت اینجا نبودم و همیشه از سر مرز تا آن سر مرز میرفتم. حتی جایی که ماشین نمیتوانست برود با اسب میرفتیم.
** ماجرای اختلاف با کرباسچی
* در دورانی که کرباسچی شهردار تهران بود، اوضاع تهران از نظر محیط زیست چگونه بود؟
قبل از شهردار شدن کرباسچی، آقای هاشمی او را میآورد در هیئت دولت مینشاند و ما هم همیشه با هم دعوا داشتیم. او خلاف قانون به هئیت دولت میآمد. اصلاً کارهای نبود؟ نه وزیر بود و نه کارهای اما هرجا هم ما با هم اختلاف پیدا میکردیم، آقای هاشمی به او میگفت تو حرف نزن و از من حمایت میکرد، چون حرفی که من میزدم منطبق با قانون بود. او همینطور یک حرفی میزد و میرفت.
مدام دنبال این بود که بساطی درست کند. بعد شهردار شد و ما هم از محیط زیست آمدیم و سر برج میلاد هم دعوا داشتیم و من آن را یک چیز زائدی میدانستم که ما این همه پول خرج کردیم و آن را آن وسط درست کردیم که چه شود؟ واقعاً خاصیتش چیست؟ هر کار اشتباهی که بگویید کرباسچی کرده است.
* یک شعاری هم آن زمان راه افتاده بود که تهران برای کسانی است که بالای 500 هزار تومان درآمد داشته باشند.
آنها هر کاری خواستند آن زمان کردند.کرباسچی واقعاً به این مملکت جفا کرد. اصلاً من میگویم تهران اینقدر برج لازم دارد؟
* اکنون بحث تجملگرایی و حقوقهای نجومی در کشور مطرح است. آغاز این نقطه تجمل در تاریخ انقلاب از کجا بود و چرا منش امثال شهید رجایی در کشور رنگ باخته است؟
میگویند بشر به اخلاق زنده است و قوم فاقد اخلاق مردنی است. این را شما نمیتوانید به یک نفر نسبت بدهید و بگویید آقای هاشمی این کار را کرده است. آقای هاشمی یکی از آدمهاست. افکارش متفاوت است. من میگویم تجملگرایی اصلی، الان است. شما این همه ماشین در این شهر میبینید. ماشینهای چند صد میلیونی را در سطح شهر ببینید. الان وزیر بهداشت شما چه ماشینی سوار میشود؟
** ماجرای فرشهای کهنه منزل رهبر انقلاب
* خودش میگوید من میلیاردر هستم.
آیا این افتخار است؟ آن زمان این افتخار نبود که وزیر بگوید من میلیاردر هستم. اگر شرعاً میلیاردر هستی، برو وجوهاتت را هم پرداخت کن، مسلمان هم هستی اما این دیگر جزو افتخارات تو نیست. زندگی رهبری را ببینید. ایشان الان هم سادهزیست است و چیزی ندارد. فرشهایی که من در خانه ایشان دیدم فرشهایی است که از زمان جوانی داشته و شاید خیلی از آنها ساییده شده باشد مانند فرشی که میخواهد پاره شود و دارد از همانها استفاده میکند و سیره امام را حفظ کرده است اما خیلی از مسئولان اینگونه نیستند.