جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۹ دی ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۶

فرقان در تبریز، نقشه ساواک را اجرا کرد!

سید محمد الهی گفت: زود به بیمارستان شیر و خورشید بیا، آقا تیر خورده است! خودم را به بیمارستان رساندم و فهمیدم دو تیر به سر آقا و یکی به ریه ایشان خورده و کار تمام شده است.
کد خبر : ۳۴۲۵۲۲

صراط: سید محمد الهی گفت: زود به بیمارستان شیر و خورشید بیا، آقا تیر خورده است! خودم را به بیمارستان رساندم و فهمیدم دو تیر به سر آقا و یکی به ریه ایشان خورده و کار تمام شده است.

به گزارش فارس، همانگونه که در گفت‌و‌ شنود دیروز نیز اشارت رفت، این روزها سالروز دستگیری پایه گذار گروه فرقان و موسمی مناسبت برای بحث درباره کارکرد این گروه است. در گفت و شنود پیش روی، سید محمد الهی از مبارزان دیرین انقلاب در شهر تبریز و خواهرزاده شهید آیت الله سید محمدعلی قاضی طباطبایی، خاطرات خویش از فعالیت های این گروه در تبریز را باز گفته است. امید آنکه مقبول افتد.

*برحسب شواهد و اسناد،شاخه فرقان در تبریز پس از تهران، قوی‌ترین شاخه این گروهک در کل ایران بوده است. شما نخستین بار در باره این گروه از چه کسی و چگونه باخبر شدید؟

اولین بار، باز بودن دست یک‌سری از دانشجویان غیر بومی، ما را مشکوک کرد که اینها از حمایت چه کسانی برخوردارند که می‌توانند این‌طور آزادانه هر کاری که دلشان می‌خواهد بکنند؟ و از امکاناتی برخوردار هستند که ما یک‌دهم آن را هم نداریم! من خواهرزاده شهید آیت‌الله قاضی طباطبایی بودم و در عین حال نمی‌توانستم کسی را جابه‌جا یا مانعی را رفع کنم، ولی اینها خیلی راحت این کارها را می‌کردند! بعد هم ساختمان ورزشگاه تختی را اشغال و به نام «کانون انقلاب اسلامی» در آنجا شروع به فعالیت کردند و در زمان بسیار کوتاهی در سپاه، استانداری، دادگاه انقلاب و همه نهادها نفوذ کردند! هر چند وقت یک بار هم، یکی از دوستان پیغام می‌داد که ممکن است موج ترورها در تهران راه بیفتد و ضرورت دارد از آقای قاضی محافظت بیشتری شود. راستش نه من، نه آقا نمی‌توانستیم این حرف‌ها را باور کنیم و هشدارها را جدی بگیریم.

این گذشت تا در سال 1358 که شهیدآیت الله قدوسی به تبریز آمدند و مهمان شهید قاضی شدند. روزی به ایشان گفتم این‌جور حرف‌ها گاهی به گوش ما می‌رسد و واقعاً نمی‌دانیم تکلیف چیست؟ واقعیت این است که ما همه این حرف‌ها را، شایعات مخالفین محلی شهید قاضی تلقی می‌کردیم و تصوری هم که داشتیم این بود که: اگر قرار است اتفاقی بیفتد، در هنگام برگزاری نماز جمعه خواهد افتاد و لذا تمام تمرکز و توجه خود را، روی محل اقامه نماز جمعه گذاشته بودیم! هیچ‌یک از ما تصورش را هم نمی‌کردیم که این اتفاق در بین راه بازگشت به منزل، آن هم غروب و شب پیش بیاید، به همین دلیل در راه منزل، مسائل ایمنی و احتیاط را رعایت نکردیم. بعد که این اتفاق افتاد، بلافاصله گروه فرقان اطلاعیه داد که این کار را آنها انجام داده‌اند!

*اشاره کردید اوایل تصور می‌کردید اینها شایعات مخالفان بومی است. چه قرینه‌هایی این انگاره را در شما تقویت کرده بود؟

بسیاری از کسانی که در تبریز شناخته شده بودند و می‌شد روی آنها حساب کرد، در دوران قبل از انقلاب با شهیدآیت الله قاضی مخالف بودند، طوری که موقعی که ایشان وارد مجلسی می‌شد کسی به احترامشان بلند نمی‌شد و جایش را به ایشان نمی‌داد! به همین دلیل ما قبل از ورود ایشان، عده‌ای از بچه‌ها را می‌فرستادیم که بروند و جا بگیرند و به محض اینکه شهید قاضی وارد می‌شوند، از جا برخیزند و جایشان را به ایشان بدهند! اوایل تصور می‌کردیم ترور آقای قاضی کار خلق مسلمانی‌ها باشد و آنها برای تسلط بر تبریز، تصمیم گرفته‌اند آقای قاضی را از سر راه بردارند. در پرونده ساواکِ آقای قاضی گزارشی بود که در آن نوشته بود: همه اغتشاشات این منطقه زیر سر این آقاست که به هیچ‌وجه حاضر به همکاری با ما نیست و باید حذف فیزیکی شود!

*پس معتقدید ساواک، قبل از انقلاب قصد ترور شهید قاضی را داشت و پس از انقلاب این کار را به دست گروه فرقان انجام داد؟

بله، معتقدم فرقان نقشه ساواک را اجرا کرد، چون همه ساواکی‌ها که از بین نرفتند و شناسایی نشدند. اینها در بین مردم بودند و کسی هم آنها را نمی‌شناخت! چطور می‌شود باور کرد که یکی از قوی‌ترین سازمان‌های اطلاعاتی دنیا، ناگهان و یکسره نابود شود؟ اینها به طرق دیگری و در قالب‌های جدید متشکل شدند تا نقشه‌هایشان را اجرا کنند و در بعضی از جاها هم موفق شدند. به نظر من گودرزی ساواکی بود! ساواک سازمانی با ظاهر بچه‌های قرآن‌خوان و نماز شب خوان راه انداخت و به وسیله این بچه‌ها -که تفکر مستقل نداشتند- نیات خود را اجرا کرد! ساواک یکی از قوی‌ترین سازمان‌های امنیتی دنیا بود، پس قطعاً نظریه‌پردازان و متفکرین قوی داشت، اینها بعد از انقلاب چه شدند و کجا رفتند؟ فردوست در خاطراتش نوشته است که: ساواک فقط 78 نفر آخوند حقوق بگیر داشت! اینها چه کسانی بودند و کجا رفتند؟ آیا یکمرتبه انقلابی و حزب‌اللهی شدند؟ اگر این‌طور تصور کنیم ساده‌لوحی محض است. اینها فتنه‌های زیادی را درست کردند و هنوز هم دارند درست می‌کنند. نمونه‌اش عکس‌هایی است که از تظاهرات قبل از پیروزی انقلاب در تبریز داریم که عده‌ای از اینها به صورت انقلابیون دوآتشه بالای تریلی رفته و عکس‌های امام و آیت‌الله شریعتمداری را بالا برده بودند و شعار می‌دادند: «امامین! رهبرین!» به نظر من اینها به مسئولین نظام آدرس عوضی می‌دادند و هنوز هم می‌دهند!

*شهید قاضی نسبت به مجاهدین اولیه خوش‌بین بودند تا سال 1354 که تغییر ایدئولوژیک پیش آمد.با توجه به اینکه بر خی فرقانیان را به مجاهدین مرتبط می دانند، این موضوع را چگونه تحلیل می‌‌کنید؟

هر رویداد و برخوردی را باید در ظرف زمانی خودش سنجید. اولین برخورد ساواک با مجاهدین، در سال 1350 بود که دستگیری‌های وسیعی صورت گرفتند و مرحوم حنیف‌نژاد و بنده و عده زیادی را گرفتند و به زندان بردند. آقای هاشمی رفسنجانی را هم دستگیر کرده بودند و ما با ایشان، هم‌بند بودیم. موقعی که خواستند مرا مرخص کنند، آقای هاشمی به من گفتند: برو و به آقایان علما بگو به هر نحوی که می‌توانند، از اعدام اینها جلوگیری کنند! از جمله کسانی که به آنها مراجعه کردم، آقای قاضی بودند. ایشان احساس وظیفه کردند که نامه‌ای به علما بنویسند و از این چهار پنج نفر اعضای سازمان، به عنوان افرادی مسلمان، نمازخوان و مفید یاد کنند و بخواهند که از اعدام آنان جلوگیری شود. در سال 1354 باز مرا دستگیر و زندانی کردند و خودم از زبان وحید افراخته و دیگران شنیدم که گفتند: تغییر ایدئولوژی داده‌اند! در سال 1355 که آزاد شدم، رفتم و قضیه را برای آقای قاضی مطرح کردم و نظر ایشان کلاً از اینها برگشت! در روزهای منتهی به انقلاب، موقعی که مجاهدین پرچم خود را آوردند و در حیاط مسجد شعبان نصب کردند، آقا بلافاصله دستور دادند پرچم‌ها را جمع کنیم و بیرون بریزیم! در عین حال آقا معتقد بودند حتی‌الامکان نباید با گروهی یا کسی برخورد شدید کرد، چون وفاق ملی بیش از هر امری اهمیت دارد. ایشان می‌گفتند: حل مسائل را باید به بعد از پیروزی انقلاب محول کرد تا به هر نحو ممکن، وحدت حفظ و از تفرقه جلوگیری شود. ایشان حتی در مورد بهایی‌ها هم اجازه تعرض به آنها را ندادند و گفتند: اول باید انقلاب را به ثمر برسانیم و بعد با اینها صحبت کنیم و حکم را به عهده دادگاه انقلاب بسپاریم. همواره تأکید می‌کردند که: نگذارید در شهر نفاق به وجود بیاید. آقا با اینکه از سال 1354 ماهیت سازمان مجاهدین را شناخته بودند، اما برخورد با آنها را صلاح نمی‌دانستند. در آستانه انقلاب هم که آنها برای خودشان دار و دسته جدایی راه انداخته بودند، من و آقای عبد یزدانی را فرستادند که برویم و با آنها صحبت کنیم. خود من بارها موسی خیابانی را خدمت آقا بردم تا خودشان با او صحبت کنند. به نظر ما، احمد حنیف‌نژاد را خودِ مجاهدین تصفیه کرده بودند، چون او به صلاحدید آقا اجازه نداد مجاهدین در تبریز تظاهرات جداگانه به راه بیندازند. به نظر بنده سازمان مجاهدین قبل از سال 1350، با بعد از سال 1350 خیلی فرق دارد. در سال 1350 که ما دستگیر شدیم، اصلاً سازمان اسم نداشت. بنده، آقای عبدیزدانی و چند نفر دیگر،در داخلِ زندان این اسم را برایش انتخاب کردیم. علتش هم این بود که گفتند: قرار است عده‌ای از سازمان حقوق بشر برای بازدید از زندان‌ها و بررسی اوضاع زندانی‌ها بیایند و ما باید اسم داشته باشیم. اول از نام نهضت آزادی، کلمه نهضت را گرفتیم و اسم سازمان را گذاشتیم: «نهضت مجاهدین ایران» بعدها شد سازمان مجاهدین خلق! «نهضت مجاهدین ایران» گروهی مذهبی بود و با سازمان مجاهدین خلق، تفاوت‌های اساسی داشت. شهید قاضی اگر لطفی داشت، به آن مجاهدین مذهبی بود. هیچ‌یک از ما معصوم نیستیم و صدها عیب داریم. محمد حنیف‌نژاد، دکتر شریعتی و فلان مجتهد هم عیب‌هایی داشتند، اما این دلیل نمی‌شود که امروز عده‌ای بی‌پروا به آنها تهمت بی‌دینی می‌زنند. همه آنها انسان‌های مفیدی بودند و افراد متدین از آنها پشتیبانی می‌کردند. حتی آقای هاشمی به خاطر ارتباط با مجاهدین زندانی شدند. ساواک مغزهای متفکری داشت که با برنامه‌ریزی‌های دقیق، در همه جا نفوذ می‌کردند. بدیهی است سازمان بزرگ و تأثیرگذاری مثل سازمان مجاهدین خلق- که در بین اقشار مذهبی اعتبار و علاقمندان زیادی پیدا کرده بود- از این آسیب در امان نماند و عوامل نفوذی ساواک آن را به انحراف کشاندند.

*اما مجاهدین خلق به چیزی کمتر از ریاست راضی نبودند. اینها قبل از پیروزی انقلاب،وزارت ووکالت را بین خودشان تقسیم کرده بودند.این موضوع را چگونه تحلیل می کنید؟

همین‌طور است. همه تصور کردند وقتی امام در بهشت‌زهرا گفتند: دولت تعیین می‌کنم منظورشان مواجهه با بختیار بود، در حالی که اصلاً کسی بختیار را قبول نداشت. امام در واقع با این حرفشان می‌خواستند حساب کار را به دست ته مانده‌های گروهک‌ها بدهند که تلاش بیهوده نکنند. امام می‌دانستند اگر به این گروهک‌ها، بقایای ساواکی‌ها و سلطنت‌طلب‌ها امان بدهند، مشغول کشیدن نقشه خواهند شد. شهید قاضی هم که همواره پشت سر امام حرکت می‌کرد، قطعاً همین نظر را داشت. مجاهدین هم می‌دانستند بدون نظر و حمایت آقای قاضی در تبریز، هیچ کاری را از پیش نمی‌برند. به نظر من اعضای سازمان مجاهدین در تبریز بیشتر از آنکه از سازمانشان حرف‌شنوی داشته باشند، از شهید قاضی حرف‌شنوی داشتند! خیلی‌ها به همین دلیل از سازمان جدا شدند.

*نگاه ایشان نسبت به برخی نوگرایی های دینی -که مورد استناد و استخدام سازمتن مجاهدین هم قرار گرفته بود- چه بود؟

ایشان نهایت احترام را برای این افراد قایل بودند! با مرحوم آیت الله طالقانی رابطه بسیار صمیمانه و مکاتبه های زیادی داشتند. مرحوم آقای بازرگان موقعی که در دوران نخست‌وزیری به تبریز آمد، شهید قاضی با ایشان ملاقات کرد. ایشان به هیچ مسئله‌ای به شکل انتزاعی نگاه نمی‌کرد و مجموعه عواملی را در تحقق برخی مسائل دخیل می‌دانست و معتقد بود انحرافاتی را که برخی از این گروهها یا خرده گروهها از اسلام اصیل داشتند، برطرف شدنی است و نباید به استعمار اجازه و امکان بدهیم که از این اشکالات برای ایجاد تفرقه استفاده کند. به نظر من ایشان بسیار دقیق و بلندنظر بود. ایشان اصالت را به مبارزه می‌دادند و معتقد بودند با سقوط رژیم شاه، می‌توان بسیاری از مسائل را با گفت‌وگو حل کرد.

*مرحوم آیت‌الله طالقانی هم چنین نظری داشتند...

بله،در چند مورد حامل نامه‌های آقا به مرحوم آیت الله طالقانی بودم. یک بار در دادگاه سال 1341 بدون اینکه خود ایشان متوجه شوند، نامه آقا را مچاله کردم و در هنگام تنفس دادگاه در جیب مرحوم آقای طالقانی گذاشتم! شهید قاضی خیلی به مرحوم آقای طالقانی معتقد بود و به ایشان احترام می‌گذاشت و احیانا اختلاف نظرهایی که داشتند، به احترام بین آنها خدشه‌ای وارد نمی‌کرد.

*در مورد رابطه شهید آیت الله قاضی با آیت‌الله شریعتمداری هم به نکاتی اشاره بفرمایید؟

شهید قاضی و آقای شریعتمداری، هیچ‌وقت در تبریز با هم روبرو نبودند. آن موقعی که آقای شریعتمداری در تبریز بود، مرحوم آقای شهیدی آنجا بود و اختلافاتی با هم داشتند. شهید قاضی در باره بعضی از زرنگی‌هایی که آقای شریعتمداری درباره آقای شهیدی کرده، چیزهایی شنیده بود و دلگیری‌هایی داشت، ولی همواره احترام ایشان را کاملاً حفظ می‌کرد.

*چگونه از شهادت ایشان باخبر شدید؟

همانطور که عرض کردم، راستش را بخواهید، ما اصلاً تصورش را هم نمی‌کردیم کسی بخواهد به ایشان سوء قصدی کند و به همین دلیل تا یک هفته گیج بودیم و نمی‌توانستیم خود را پیدا کنیم! عده‌ای می‌گویند: آقای قاضی تنها بود! ابداً این‌طور نیست و همه مردم با آقای قاضی بودند. در سال 1343 که ایشان از زندان آزاد شدند، یکی از باشکوه‌ترین استقبال‌ها از ایشان صورت گرفت. این تنهایی است؟

در آستانه انقلاب مردم به دعوت شهید قاضی به خیابان‌ها ریختند. آنهایی که می‌گویند آقای قاضی تنها بوده است، مردم را عوام کالانعام حساب می‌کنند و فقط خودشان بشر هستند، و گرنه چطور می‌شود به آن سیل جمعیت گفت: تنهایی؟! روزی که آقای قاضی شهید شد، عضو سپاه بودم و در کانون سیمان صوفیان مسئولیتی داشتم. نماز عید قربان که تمام شد، به محل نماز جمعه رفتم و خیالم آسوده شد که کسی به آقای تعرضی نکرده است.

شب جواد حسین‌خواه به من زنگ زد که: زود به بیمارستان شیر و خورشید بیا، آقا تیر خورده است! خودم را به بیمارستان رساندم و فهمیدم دو تیر به سر آقا و یکی به ریه ایشان خورده و کار تمام شده است. آن شب خبر شهادت را اعلام نکردند، چون این احتمال می‌رفت مردم علیه خلق مسلمانی‌ها یا مسئولین اقدامی کنند. در تبریز 32 کمیته داشتیم که 31 کمیته دست طرفداران آقای شریعتمداری بود. فقط کمیته مرکزی و کمیته زندان دست ما بود. سپاه هم که هنوز خیلی ضعیف بود و نمی‌توانست اقدام مؤثری کند. آن 31 کمیته ادعای کمیته مرکزی بودن داشتند و هنوز دو هفته از شهادت آقای قاضی نگذشته بود که به خلق مسلمان اعلام وابستگی کردند! رابط کمیته مرکزی با کمیته انقلاب تهران شهید قاضی بود و ما رابط دیگری نداشتیم.

و سخن آخر؟

کسانی که می‌گفتند آقای قاضی تنهاست و خوب است آقای مدنی را بیاوریم، این حرف را از سر اعتقاد نمی‌زدند، بلکه می‌خواستند از طریق ایشان -که از گذشته‌های تبریز اطلاع زیادی نداشت- حکومت را تحویل بگیرند، ولی خوشبختانه تیرشان به سنگ خورد و به همین دلیل با خود شهید مدنی هم برخورد شدیدی کردند و ایشان را به شهادت رساندند. پس از شهید مدنی آقای ملکوتی به تبریز آمدند و آنها سعی کردند ایشان را به طرف خود بکشند که البته موفق نشدند و آقای ملکوتی با آنها برخورد کردند.