صراط: فارس نوشت: زنده یاد اصغر عمری از جمله چهرههایی است که در محاکمه نظامی شهید نواب صفوی و یارانش حضور داشت و به 5 سال زندان محکوم شد. او سال ها بعد و در گفت و شنودی که پیش روی دارید،به بازگویی مشاهدات خویش از یاران پاکباز خویش پرداخت. این گفت و شنود منتشر نشده در سالروز شهادت رهبر فدائیان اسلام و یارانش به شما تقدیم میشود.
*از کی و چگونه با شهید نواب صفوی آشنا شدید و ایشان در برخورد اول چه تأثیری روی شما گذاشت؟
در سال 1331 در زندان قصر. ایشان در آن موقع زندانی بود و من با یکی از مریدان ایشان به ملاقاتش رفتم. در همان نخستین برخورد گویی گمشده خود را یافتم و تمام باورهایی را که عمری درباره معصومین(ع) داشتم، در چهره شهید نواب صفوی دیدم. چهرهای روحانی و ملکوتی و کلام و لحن آسمانی.
*چه ویژگیهایی در ایشان برجستهتر بود.
ادب، فروتنی، بیاعتنایی به مناصب دنیا، شجاعت، دلاوری و توفندگی در برابر ستمکاران. بعدها که بیشتر حضورشان شرفیاب شدم، بیشتر به کمالات و صفات عالی ایشان پیبردم. در هنگام نماز چنان حضور قلب و فروتنی داشت که گویی خدا را در هر لحظه احساس میکرد. ایشان جمع همه اضداد بود. خیلیها ادعای مبارزه علیه طاغوت را داشتند و دارند و با ادعاهای پوچ خود جوانان بیاطلاع را به خود جذب میکردند و به انحراف میکشاندند، ولی آشنایی با بزرگانی چون شهید نواب صفوی و یاران باوفای ایشان که در سختترین شرایط که همه فریادها در گلو خفه شده بودند، میتواند برای نسل فعلی راهگشا باشد و ادعای مدعیان لافزن را نقش بر آب کند.
*کی به فداییان اسلام پیوستید؟
پس از آن بارها در زندان به ملاقات ایشان رفتم و بعد هم جزو طرفداران فداییان اسلام شدم و در جلسات آنها که شبهای شنبه تشکیل میشد شرکت میکردم.
در این جلسات چه مباحثی مطرح میشدند؟
بیشتر در باره اجرای احکام اسلام و تشکیل حکومت اسلامی صحبت میکردند که بسیاری برای همه ما جالب بود. در آن برهه، تودهایها تبلیغات زیادی میکردند و هیچ گروه و دستهای هم در برابر آموزشهای ضد دینی آنها واکنشی نشان نمیدادند و فقط شهید نواب صفوی و فداییان اسلام بودند که در صحنه حضور داشتند.
*پس از کودتای 28 مرداد سال 1332، شرایط برای گروههای سیاسی بسیار دشوارتر از قبل شد. فداییان اسلام در آن شرایط چه میکردند؟
پس از سقوط دولت مصدق بار دیگر حکومت دست نشانده امریکا به سرکوبی گروهها پرداخت. شهید نواب علیه حکومت اعلاءمیه تندی را منتشر کرد، ولی از آنجا که هنوز حکومت شاه استحکام زیادی پیدا نکرده بود، نتوانست همان بلایی را که بر سر سایر گروهها آورد، بر سر فداییان اسلام هم بیاورد.
*فداییان اسلام در موضعگیری علیه پیمان سنتو دست به ترور نافرجام علاء زدند. از آن رویداد برایمان بگویید.
در سال 1334 رژیم شاه تصمیم گرفت برای اجرای خواستههای امریکا با کشورهای منطقه یعنی عراق، ترکیه و پاکستان در بغداد پیمان نظامی سنتو را امضا کند. این پیمان که تحت نظارت امریکا و انگلیس اجرا میشد، کشورهای منطقه را بیش از پیش در انقیاد این دو کشور در میآورد. شهید نواب صفوی نخستین کسی بود که علناً با این پیمان مخالفت کرد. او میگفت چون ترکیه عضو ناتوست، بنابراین کشورهایی هم که در پیمان سنتو با او همپیمان میشوند باید در آینده به خاطر مطامع امریکا و انگلیس در هر جایی که آنها دستور بدهند بجنگند و کشته شوند. خیلیها یا متوجه این خطر نبودند و یا بودند و جرئت نداشتند اظهار کنند.
رژیم شاه به هشدارهای شهید نواب صفوی و فداییان توجه نکرد و قرار شد علاء، نخستوزیر وقت برای امضای معاهده سنتو به بغداد برود. در همان ایام پسر آیتالله کاشانی فوت کرده بود و در مسجد شاه برای او مراسم ترحیم گرفته بودند. علاء هم به مجلس آمد و مظفر ذوالقدر از فداییان اسلام به او شلیک کرد که کارگر نیفتاد و علاء فقط زخمی شد و با سر پانسمان شده به بغداد رفت.
*در چه تاریخی؟
25 آبان سال 1334.
*و سیل دستگیریها آغاز شد.
همینطور است. من فقط طرفدار فداییان اسلام بودم و عضو نبودم، با این همه در روز چهارم آذر مرا دستگیر کردند، در حالی که خیلیها عضو بودند و آشکارا افتخار هم میکردند، اما دستگیر نشدند. این هم از بختیاری من بود که این افتخار نصیبم شد که همراه بزرگان فداییان اسلام دستگیر شدم. ابتدا مرا به فرمانداری نظامی بردند و شکنجه کردند و بعد هم به زندان قزلقلعه فرستادند و باز هم شکنجه کردند. نکته جالب این بود که زیر شکنجه از من میخواستند اعتراف کنم که فداییان اسلام با شوروی ارتباط دارند و از آنها پول میگیرند.
*از شهدای فداییان اسلام کسی را هم در زندان دیدید؟
بله، شرایط بسیار دشواری بود، اما از همه سختتر روزی بود که شنیدم شهید خلیل طهماسبی را تحت شکنجههای طاقتفرسا قرار دادند. آنقدر شکنجه میدادند که بیهوش میشد. سپس بدن بیجانش را در پتو میپیچیدند و به داخل سلول پرت میکردند. یک روز به عنوان بیگاری به سراغ آن شهید بزرگوار رفتم و پرسیدم: «چرا اینقدر شما را شکنجه میدهند؟» جواب داد: «میخواهند اسامی افرادی را که میشناسم به آنها بگویم.» گفتم: «اسامی من و چند نفر دیگری را که در اینجا زندانی کردهاند بگویید، بلکه از فشار شکنجهها کم کنند.» گفت: «اگر بند از بندم جدا کنند حسرت یک آخ را هم به دلشان میگذارم.»
مکتب اسلام چنین انسانهای آزادهای را در خود میپرورد. زندانیان سیاسی به شهید طهماسبی لقب «قهرمان شکنجه» داده بودند. مقاومت حیرتانگیز ایشان همه زندانیها و حتی مأموران شکنجه را به تحسین واداشته بود. آن روز هر چه اصرار کردم که حداقل نامم را به عنوان همکارش بگوید، بلکه از فشار شکنجهها کم شود، نپذیرفت.
*با شهید نواب صفوی هم در زندان ملاقاتی داشتید؟
بله، یک شب شنیدم آن بزرگوار را آوردهاند. فردای آن روز باز به عنوان بیگاری به سراغ ایشان رفتم و از دریچه در سلول سلام کردم. ایشان مرا شناخت و فرمود: «ما را میکشند، ولی شما آزاد میشوید. مراقب باشید آلودگیهای جامعه شما را از راه مستقیم منحرف نکند. همیشه به یاد خدا و یار و یاور مظلوم باشید.»
شهید نواب در شرایطی این حرفها را میزد که مبارزان کارکشته مکاتب مادی میدان را خالی کرده و با اعترافات تحقیرآمیز خود بر تمام ادعاهایشان مهر «باطل شد» زده بودند.
*از دادگاهی که همراه با شهدای فداییان اسلام محاکمه شدید برایمان بگویید.
چند روز بعد از این ملاقات با شهید نواب، دادستان ارتش برای هشت نفر تقاضای اعدام کرد که عبارت بودند از: شهدای گرانقدر نواب صفوی، خلیل طهماسبی، محمد واحدی، بنده، سید هادی میرلوحی، احمد عباسی تهرانی و علی بهاری.
ما را برای پروندهخوانی به دادستانی ارتش بردند. در آنجا هنگامی که خواستند عکس بگیرند، شهید نواب شال سفیدی را که به کمر داشت باز کرد تا به صورت عمامه به سرش ببندد که نگذاشتند و ایشان گفت: «انشاءالله با لباس اجدادم شهید خواهم شد.» لباس روحانیت را در مراحل بازجویی و بازپرسی از ایشان گرفته بودند.
بعد ما را به زندان قزلقلعه برگرداندند و چند روزی در آنجا بودیم تا شبی که به ما گفتند وسایلمان را جمع کنیم. فکر میکردم ما را برای اعدام میبرند. وسایلمان را برداشتیم و به دفتر قزلقلعه رفتیم و در آنجا ما را به گروههای چهار نفری تقسیم و سوار کامیون کردند و به زندان دژبانی که نزدیک دادستانی بود بردند. شب تا صبح آنجا بودیم و صبح فردا هر یک از ما را با چهار مأمور و یک فرمانده به دادگاه بردند. دادگاه به ریاست تیمسار قطبی و دادستانی آزموده تشکیل شد. این دادگاه هشت روز طول کشید و در تمام این مدت شهید نواب به شایستگی از مواضع بر حق خود و فداییان اسلام دفاع کرد. تمام کسانی که به عنوان وکیل مدافع برای ما انتخاب کرده بودند، در واقع نقش دادستان را بازی میکردند، اما شهید نواب مانند کوه ایستاد و از مواضع خود دفاع کرد. حتی آزموده هم که فرد بسیار گستاخ و خشنی بود، نتوانست در برابر شهید نواب واکنش تندی نشان بدهد و مؤدب و صبور بود. بعد از هشت روز محاکمه ما را برای ناهار و نماز به سلولهایمان و حدود یک و نیم بعد دو باره به دادگاه برگرداندند. خواندن حکمها تقریباً دو ساعت طول کشید. سئوالی که برای همه مطرح بود این بود که چطور دادگاهی که هشت روز طول کشید، احکامش در ظرف یک ساعت و نیم صادر شد. کاملاً معلوم بود احکام قبلاً صادر شدهاند. جرم ما قیام مسلحانه علیه حکومت و تشویق مردم به مسلح شدن علیه سلطنت و حمل اسلحه غیر مجاز بود. شهدای گرانقدر نواب صفوی، خلیل طهماسبی، سید محمد واحدی و مظفرعلی ذوالقدر به اعدام و بقیه با یکی دو درجه تخفیف به سه تا شش سال حبس محکوم شدیم.
پس از قرائت حکم دادگاه شهید طهماسبی، شهید نواب و شهید واحدی شروع به خندیدن کردند و زمانی که از آنها پرسیده شد: «چرا میخندید؟» شهید واحدی جواب داد: «چرا نخندیم در حالی که در این سفر ملکوتی با دوستان خود همراه هستیم.» در این موقع شهید نواب از جا برخاست و به وسط دادگاه آمد و سجده شکر به جای آورد. حقیقتاً صحنه حیرتانگیزی بود. وقتی از ایشان پرسیدند: «شکر برای چه؟» پاسخ داد: «عمری در آرزوی شهادت در راه خدا بودم و همواره در قنوت نمازهایم دعای شهادت میخواندم و امروز به آرزویم رسیدم.»
فردای آن روز برای شرکت در دادگاه تجدید نظر که در لشکر یک پیاده عشرتآباد تشکیل میشد، ما را به آنجا بردند. زندانهای آنجا بهقدری سرد بود که نمیتوانستیم از زیر پتو بیرون بیاییم.
*در دادگاه تجدید نظر تغییر داده نشد؟
دادستان آن دادگاه از احکام صادره راضی بود، اما رئیس دادگاه اصرار داشت همه ما را اعدام کنند و تلاش بسیار کرد که بهنوعی ما را به تودهایها و کمونیستها ربط بدهند.
*دلیلی هم برای این کار داشتند؟
بله، میگفتند در کتاب حکومت اسلامی فداییان اسلام به شاه و امریکا و انگلیس بیشتر از شوروی حمله شده است. دلیل دومشان هم این بود که اگر اینها مسلمان هستند، پس چرا روحانیت از آنها حمایت نمیکند؟ واقعیت دردناک این بود که در آن ایام کسی جز فداییان اسلام و چند جمعیت محدود اسلامی کسی در باره تشکیل حکومت اسلامی حرف نمیزد و به همین دلیل هم شهید نواب مجبور شد بخش اعظم وقت دادگاه بدوی را صرف توضیح در باره موضع فداییان اسلام کند. شهید واحدی به شوخی میگفت: «اینجا مسجد شده و آقا منبر رفته است!»
*شهید واحدی هم دفاع کرد؟
بله، بسیار مردانه و محکم از فداییان اسلام و از خود دفاع کرد. لحنش بهقدری محکم بود که وکیل مدافع اعتراض کرد و گفت: «میخواهی خودت را به کشتن بدهی؟» و شهید واحدی گفت: «بعد از شهادت برادرانم زندگی برایم صفا ندارد.»
سرانجام در روز 25 دی رأی دادگاه تجدید نظر اعلام و رأی دادگاه بدوی تأیید شد. در پایان دادگاه همه غیر از سه شهید بزرگوار محکوم به اعدام بقیه تقاضای فرجامخواهی کردند. ما را به زندان و فردای آن روز به زندان لشکر دو زرهی بردند. جلوی در زندان شهید نواب صفوی را در لباس روحانیت دیدیم. با نشاط و سرحال بود و با خوشحالی گفت: «لباسهایم را پس گرفتم!»
بعد ما را به زندانهای انفرادی بردند. همه تصور میکردیم تا ده روز دیگر که مهلت قانونی فرجامخواهی است آنها را اعدام نخواهند کرد، اما در صبح روز 27 دی سال 1334 هنگام صبح و در حالی که اذان میگفتند تیرباران شدند. ناظران میگفتند اذان آنان به «أَشهَدُ أَنَّ عَلِّیاً وَلیُ الله» رسید، فرمان آتش صادر شد.
و سخن آخر؟
بار دیگر تأکید میکنم آشنایی نسل جوان با چهرههای مبارز مسلمان و صدیق و فداکار میتواند بهترین پادزهر برای مقابله با تهاجم فرهنگی گستردهای باشد که از داخل و خارج آنان را هدف گرفته است. چهرههایی که در طول عمر کوتاه و شریف خود جز رضای حق و خدمت به خلق خدا در پی چیزی نبودند و در راه آرمان خود مردانه تا پای جان ایستادند و به آرزوی دیرین خود که شهادت بود رسیدند.