شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۷

سرگذشت یک زن آشنا زیر پل سیدخندان

کد خبر : ۳۴۶۷۱۶
صراط: صندلی عقب ماشین پر است از ظرف‌های یک‌بار مصرف غذا که یک پتوی چهارخانه رنگی رویشان کشیده شده تا گرم بمانند. روی صندلی راننده هم یک کیسه نایلونی پر از نان و کنارش قاشق و چنگال یک‌بار مصرف. دو تا صندلی کنار ماشین روی سکو گذاشته‌اند، برای زمانی که خسته می‌شوند یا وقتی که مشتری نیست بنشینند اما مجالی برای نشستن نیست. «خیلی خسته شدم، این کار به زانو و کمرم فشار می‌یاره اما وقتی فکر می‌کنم کار دیگه‌ای نمی‌تونم انجام بدم یه مسکن ‌می‌خورم و دوباره شروع ‌می‌کنم.»

به گزارش «شهروند»، این جمله را «شیرین خانم» می‌گوید که همه «مامان شیرین» صدایش ‌‌می‌زنند؛ زنی با قامت متوسط که روزگار بیش از آنچه در شناسنامه‌اش ثبت شده، گرد پیری را بر چهره او پاشیده. حالا سه‌ سال است هر روز ظهر، همراه همسرش با یک پراید سفید زیر پل سید خندان غذای خانگی ‌‌می‌فروشد.

سه‌سال پیش، شوهر مامان شیرین، در کلاس درس، پای تخته، قلبش گرفت و سکته کرد. تکلمش دچار مشکل و مجبور شد کار را رها کند. حالا نوبت شیرین بود که در ٥٣ سالگی رانندگی یاد بگیرد تا فرمان ماشین را بگرداند، تا چرخ زندگی را بچرخاند: «داستان ما از مسافرکشی شروع شد».

مامان شیرین در حالی‌که روسری خاکستری‌رنگ روی پیشانی‌اش را به جلو می‌کشد و پشتش را به همسرش می‌کند، می‌گوید: «البته من رانندگی نمی‌کردم، من کنارش ‌‌می‌نشستم، من دستش شدم چون دستش جانی نداشت برای عوض کردن دنده و گرفتن کرایه از مسافران.» این جمله‌ها را آنقدر آرام ‌‌می‌گوید که باید گوشت را تیز کنی تا صدایش را بشنوی. بعد از گذشت این سال‌ها هنوز هم مراقب است که مبادا یادآوری این خاطرات به گوش «حاج آقا» برسد.

در آن روزهایی که مسیر مسافران، هر روز مامان شیرین و شوهرش را در خیابان‌های تهران، از تهرانپارس به سیدخندان ‌‌می‌کشاند و صدای اذان ظهر آنها را برای نماز به مسجد می‌کشاند، مامان شیرین با زنی در وضوخانه مسجد دوست شده بود. اصلا همان دوست، بعد از شنیدن قصه زندگی‌اش به او پیشنهاد کرد: «اگه ‌‌می‌تونی غذا درست کن و همین‌جا بفروش.»

زیر پل، صدای بوق ماشین‌ها می‌آید، فریاد راننده‌ها شنیده ‌‌می‌شود: «ونک، ونک دونفر، ونک». آفتاب کم‌رمق زمستان به ردیف تاکسی‌های زردرنگ می‌تابد. زنی ایستاده با یک سبد؛ سبدی که ١٥ بسته غذا در آن چیده شده. ظرف‌های پایینی از فشار ظرف‌های بالایی درشان کمی شکسته. زنی که اینجا ایستاده، روزی در نهضت سوادآموزی به هم‌سن‌وسال‌هایش «بابا آب داد» یاد داده و حالا برای بچه‌هایش باید «مامان نان آورد» را هجی کند. زیر پل، هر لحظه از آدم‌ها پر و خالی می‌شود و زن همچنان ایستاده.

«روز اول اصلا نمی‌دانستم چه کار باید بکنم، خجالت ‌‌می‌کشیدم ...» همان روز زن رهگذری او را ‌‌دید که چگونه بی‌صدا، گوشه‌ای از پل ایستاده و می‌خواهد غذا بفروشد اما نمی‌داند چگونه: «دستم را گرفت و گفت خجالت ندارد. به طرف ماشین‌ها و راننده‌ها رفتیم. زن داد ‌‌می‌زد: غذا! غذای خانگی. نگاه به در شکسته ظرف‌ها نکنید، بخرید، غذای خوشمزه و به هر راننده‌ای که از من خرید می‌کرد می‌گفت فردا هم غذا ‌‌می‌آورد حتما از او بخرید.»

فردا با ٢٠ غذا و پس‌فردا بیشتر و بیشتر، کار ادامه پیدا کرد. کاری که اوایل، پنهان از چشم فرزندان و خانواده بود: «دختر و پسر مجردم وقتی فهمیدند خیلی ناراحت شدند. ‌‌می‌گفتند با این کار آبروی ما را ‌‌می‌برید. این کار شما برای ازدواج ما در آینده دردسرساز ‌‌می‌شود. هر چند خیلی مقاومت کردند اما کم‌کم پذیرفتند. پسر بزرگ‌ترم که ازدواج کرده راحت‌تر این مسأله را پذیرفت تا جایی که خودش الان به ما کمک ‌‌می‌کند و خرید مواد اولیه را برایمان انجام ‌‌می‌دهد. هرچند هنوز هم آن دو مخالفند و ‌‌می‌گویند به فکر کار دیگری باشید.»

مامان شیرین هر روز غذا می‌آورد و تقریبا مشتری‌هایش را پیدا کرده بود اما برای جذب مشتری‌های بیشتر از یک ترفند هم استفاده ‌‌می‌کرد. غذاهای شمالی مانند کشک بادمجان و میرزاقاسمی‌ را علاوه بر غذای اصلی در ظرف‌های کوچک به مشتری‌ها ‌‌می‌داد. این روزها غذاهای شمالی مامان شیرین مشتری‌های خودش را پیدا کرده که باید تا چهارشنبه‌ منتظرش بمانند: «اینجوری هم مشتری‌ها جذب ‌‌می‌شدند و هم مزه غذاهایم را ‌‌می‌چشیدند.» حالا هر روز او دست‌کم ١٢٠ غذای متنوع ‌‌می‌آورد و مشتری‌های او آدم‌هایی هستند به وسعت یک شهر. لیست غذاها را همراه با قیمتی بین ٥ تا ٧ ‌هزار تومان، روی شیشه عقب‌ ماشین چسبانده است. مشتری‌ها از روی همین فهرست، غذای مورد نظر را انتخاب ‌‌می‌کنند. مامان شیرین با سرعت سفارش را داخل کیسه پلاستیکی می‌گذارد و می‌پرسد: «نان هم ‌‌می‌خواهی؟» اگر جواب مثبت باشد دستش را درون کیسه نان می‌کند و بدون آنکه بشمارد دسته‌ای نان روی ظرف غذا ‌‌می‌گذارد.

اغلب مشتری‌های ثابتش که رانندگان تاکسی‌اند خورش‌ها (قیمه، قورمه و کرفس) را ‌‌می‌پسندند. یکی از رانندگانی که از مامان شیرین غذا ‌‌می‌گیرد، ‌‌می‌گوید: «سه سالی است مامان شیرین اینجاست. من که دیگه از رستوران غذا نمی‌گیرم چون غذای مامان شیرین هم قیمتش مناسبه و هم کیفیت و طعمش عالی.»

علاوه بر اینها زنان خانه‌داری که مامان شیرین را شناخته‌اند هم بعضی روزها برای ناهار ظهر یا شام شب از او غذا می‌خرند. یکی از این خانم‌ها می‌گوید: «زیر پل چند مرد غذا فروش دیگه هم هست که از آشپزخانه غذا میارن اما من ترجیح میدم از این خانم خرید کنم!» انتخاب خانم‌های خانه بیشتر غذاهای مخلوط است؛ مثل لوبیاپلو، عدس‌پلو و ماکارونی. دانشجوها، دانش‌آموزان و افراد گذری هم از دیگر مشتری‌های مامان شیرین هستند که بیشترشان جوجه‌کباب، کوبیده و کباب‌تابه‌ای را انتخاب ‌‌می‌کنند، چرا که دیر جنبیده‌اند و وقتی رسیدند دیگر غذاها تمام شده.

مامان شیرین می‌گوید: «بیشتر روزها غذاها تا ساعت ٣ تموم ‌‌می‌شه. اگه هم چیزی بمونه که کیفیتش کم نشده باشه مثل خورش‌ها فردا دوباره گرم ‌‌می‌کنم و میارم. به مشتری‌ها هم ‌‌می‌گم که مال دیروزه، اگه بخوان‌ هزار تومنم کمتر. روزهای پنجشنبه هم هر چی بمونه خیرات ‌‌می‌کنم.»

غذافروشی زیر پل سیدخندان به همین سادگی‌ها نیست و دردسرهای خاص خودش را دارد. برای اینکه همین جا بماند و هر روز غذاهای خانگی‌اش را به دست مردم، راننده‌ها و مشتری‌های ثابت و گاه گاهی برساند، بارها و بارها با ماموران شهرداری بحث کرده؛ مامورانی که گاه در پی اعتراض رستوران‌دار‌های اطراف پل آمده‌اند تا به مامان شیرین تذکر بدهند و گاهی هم از سر برخورد با همان چیزی که به آن می‌گویند دستفروشی و سد معبر. مامان شیرین اما برای گفتن حرف‌ها و دردهایش به شهردار در ملاقات‌های مردمی بارها پله‌های ساختمان شهرداری را دو تا یکی کرده است: «‌‌به من می‌گویند این کارتون غیرقانونیه اما کمی باهام راه می‌یان. من چاره‌ای و راهی غیر از این کار ندارم.»

بعد از سر و کله زدن با ماموران شهرداری، نوبت به ماموران وزارت بهداشت ‌‌می‌رسد: «می‌یان می‌گن چرا زیر پل بدون مجوز غذا می‌فروشی؟ بارها گفته‌ام بیایین خونه من را که در آن غذا درست ‌‌می‌کنم، ببینید. همه شرایط بهداشتی برای پخت غذا فراهم است ...» ماموران بهداشت اما هر چند وقت یکبار می‌آیند و تذکر می‌دهند که بساطش را جمع کند.

خیلی از روزها ساعت ١٢ ظهر زیر پل سیدخندان، پراید سفید آنها با ظرف‌های پر از غذا ‌‌می‌شود مرکز جمعیت. همین که مشتری‌ها می‌آیند و دور ماشین را می‌گیرند، خیلی‌ها را به این فکر انداخته که ما هم دست به کار شویم! آنها هم ‌‌می‌آیند و بساط غذافروشی را زیر پل پهن ‌‌می‌کنند و نتیجه همه اینها ‌‌می‌شود فشار بیشتر ماموران شهرداری: «به همه تذکر ‌‌می‌دهند اما داستان من را ‌‌می‌دانند، من در شهرداری پرونده دارم اما به من هم تذکر ‌‌می‌دهند که ببین کار تو باعث میشه بقیه هم بیان اینجا غذا بفروشند.»

در این سه‌ سال زنان و مردان زیادی مثل مامان شیرین برای فروش غذا زیر پل آمده‌اند اما ماندگار نبوده‌اند: «سال گذشته یک زن آمد از من اجازه گرفت که در کنارم اولویه بیاورد و بفروشد، من گفتم مشکلی ندارم اما فقط یک هفته آمد. مردم از غذای سرد زیاد استقبال نمی‌کنند.»

علت ماندگاری مامان شیرین علاوه بر غذاهای خوشمزه و باکیفیت و قیمت پایین، شاید روی خندان و بدرقه مشتری‌هایش با گفتن «نوش جان مامان جون» باشد.

این روزها دو مرد دیگر هم مشغول فروش غذا زیر پل هستند. آنها از آشپزخانه و رستوران غذا ‌‌می‌آورند اما مامان شیرین، آنقدر مشتری‌هایش به‌خصوص رانندگان را جلب خودش کرده که با حضور ادامه‌دار یک غریبه آن هم با دفتر و خودکار و یک دستگاه ضبط صدا در کنار ماشین مامان شیرین، یکی دو نفرشان به بهانه‌های مختلف سر و گوشی آب دهند که مبادا کسی مشکلی برای مامان شیرین ایجاد نکند.

درست است که کار پر دردسری است اما ممکن است با یک حساب سرانگشتی به این فکر کنیم که این کار درآمد خوبی دارد: «آن اوایل شب‌ها موقع حساب و کتاب، پسرم ‌‌می‌خندید و می‌گفت به‌به باز پیرمرد و پیرزن پول کم آوردید.»

در میان بساط مامان شیرین، خبری از گرفتن فیش و کارتخوان و ثبت پول‌های دریافتی نیست، پس وقتی یک مشتری ‌‌می‌آید، چند تا غذا ‌‌می‌گیرد و ‌‌می‌گوید «بروم از عابر بانک پول بگیرم»، ممکن است برنگردد: «یک بار مردی به ما یک چک پول صدهزار تومانی داد و بقیه پول و غذا را گرفت و رفت. ما بعدا فهمیدیم که پول تقلبی بوده. یا یک مشتری داشتیم که هر روز غذا می‌خرید و ٤٠‌ هزار تومانی به ما بدهکار بود. از یک روزی به بعد دیگر نیامد.»

مامان شیرین اما در کنار سختی کار از درآمدش راضی است: «شکرخدا. از پس اجاره‌خانه و هزینه‌های زندگی برمی‌آییم. گاهی اوقات هم ‌‌می‌شود که کمی ‌پس‌انداز کنم اما جانم را سر این کار گذاشته‌ام. گاهی شب‌ها بعد از شام از خستگی بی‌هوش ‌‌می‌شوم و با فکر و استرس اینکه آیا همه چیز فراهمه؟ زرشکم آماده‌اس؟ سیب‌زمینی را سرخ کردم؟ شب را صبح ‌‌می‌کنم. تازه اینها که خوب است. آن اوایل که کم‌تجربه‌تر بودم گاهی برنجم نرم یا غذایم شور می‌شد. از مشتری‌ها عذرخواهی می‌کردم: مامان جون ببخشید امروز کمی برنجم نرم شده و آنها می‌گفتند اشکالی نداره و غذا را می‌خریدند.»

بساط مامان شیرین و غذا‌هایش همه روزه به جز روزهای تعطیل برپاست. او هر روز در کنار دست‌وپنجه نرم کردن با دیگ و ملاقه و کفگیر، زبانش هم ‌‌می‌جنگد با فرزندانی که هنوز با این شغل کنار نیامده‌اند و دلش هم با دلهره اینکه «مبادا آشنایی ما را ببیند و آبرویمان چه می‌شود ...».

با چشمانش دایم تعداد ظرف‌ غذاهای مانده را می‌شمارد. روی صندلی عقب ماشین به تعداد انگشتان یک دست ظرف‌های یک‌بار مصرف غذا مانده. مامان شیرین نفس عمیقی می‌کشد و پتوی چهارخانه رنگی را تا می‌کند ... .