هرسال نزديک زمستان که ميشد، «رقيه» دست و دلش ميلرزيد، مبادا «کاکرضا» خانهنشين شود. با همين دلهرهها مينشست پاي دار قالي رجهاي ناکوک ميزد. کابوس هر شبش شده بود بيکاري رضا؛ تا صبح «ورد» ميخواند و دعا ميکرد نکند فردا رضا با لب و لوچه آويزان و کت رنگ و رو رفتهاش در خانه را باز کند و بگويد «ديدي خوابهايت تعبير شد. ديدي جوابمان کردند؟... .» ميگفت اينجا خواب هيچ زني چپ نيست! انگار که خواب را زندگي کرده باشي، روز و شبت به هم دوخته شده... پدرش قبلترها در گوشش خوانده بود عروس آقدرهايها که بشوي، نانت در روغن است... اين پسر (رضا) جربزه دارد؛ اهل کار است. معدن طلا هم که کارش تمامي ندارد... روي گنج نشستهاي دختر جان!
اما زمستان دو سال پيش که رضا و 16 نفر ديگر از معدن اخراج شدند،
وقتي رقيه ميخواست، گوشوارههاي دخترش را از گوشش دربياورد که خرج گرفتن
وکيل کند، ياد حرفهاي پدرش افتاده و بغض گلويش را گرفته و ديگر نتوانسته
است بدون لرزش دستهايش، گوشواره را از گوش دخترش دربياورد. «خدا ميداند
وقتي که کارفرما از اين 16 نفر شکايت کرد، چهها به ما گذشت. روزي که
شلاقشان زدند، من رفته بودم شهر خودمان. شنيدم رضا و بچههاي ديگه شلاق
خوردن، خيلي گريه کردم. گفتم بيکار بشي، شلاقتم بزنن؟ چه ميدونستم! فکر
کردم، قراره کارگر شلاق بخوره!... مادرم گفت، ديگه تو اون ده آبرو براتون
نميمونه. چه جوري ميخواي سر بلند کني؟ ديگه جايي بهش کار نميدن. طلاق بگير!
گفت بچههاتو بردار و بيا ولي نتونستم.»
رقيه نرفت؛ مثل 16 زن ديگر که همسرانشان تنها براي يک اعتراض صنفي
خانهنشين شدهاند، مانده سر خانه و زندگياش و همچنان اميدوار است شايد
کسي کاري براي اين روستا کند. ميگويد اين معدن و گرد و خاکش که نگذاشته
گاو و گوسفند برايشان باقي بماند. «پارسال هزار تا گوسفند تلف شدن. ميرفتن
دوروبر معدن براي چرا، نميدونيم چه بلايي سرشون مياومد که يا مردن يا
اگه بره تو شکم داشتن، برههاشون مرده به دنيا مياومد.» شايد بههميندليل
است که چند نفر براي يافتن کار از روستا زدهاند بيرون اما کاکرضا، دلش
گير زن و بچهاش است. رقيه که حرف ميزند، کاکرضا توتون سيگار قديمياش
را لاي کاغذ سفيد ميپيچد و درحاليکه زيرچشمي به پسرش که مشغول غلتزدن کف
اتاق است، نگاه ميکند به کردي ميگويد: «کورم دلم ها له لات، بو کوی بچم
بی تو؛ اگهر نهتبینم، ئهمرم...» (پسرم دلم پيش توست، کجا برم بدون تو،
اگه نبينمت، ميميرم... .)
اينها روايت اين روزهاي زندگي کارگران
بيکارشده روستاي آقدره است؛ روستايي که نامش با شلاقخوردن 16 کارگر معترض
معدن طلا روي زبانها افتاد. منطقهاي محروم و کردنشين دارای حدود 180
خانوار که از طريق کار در معادن طلاي منطقه يا اشتغال به کارهايي همچون
کشاورزي، دامداري و قاليبافي امرار معاش ميکنند. کردهاي مهاجر از ابتدا در
اين روستاي نزديک شهرستان تکاب آذربايجانغربي ساکن شدهاند.
پرسوجو
از وضعيت کارگران اخراجشده معدن، عمدهترين هدف سفر بود اما آقدره مانند
دهها روستاي ديگر دورافتاده ايران، سرشار از نکات ناديده و ناگفته است.
حکايت اين مردم، حکايت نشستن روي گنجي است که خودشان ميگويند جز رنج از آن
هيچ چیزی نديدهاند. آب، هوا و خاک آلوده به جيوه و سيانور منتشرشده توسط
معدن طلا، بيماريهاي پوستي و ريوي را بين اهالي روستا و بهويژه کودکان
بيشتر کرده است. آلودگيها باعث شده دامهاي بسياري از اهالي ده تلف شوند و
دامداري از رونق بيفتد.
روايت اول: آقدره کجاست؟
اواسط دي سال ۹۵،
جاده برفگير و خطرناک تکاب-تختسليمان، 50 کيلومتري تکاب، پيچ يک جاده
کوهستاني، شرکت معدني پويازرکان و روستاي آقدره را نشان ميدهد. روي
تابلوي سبزرنگ کنارجاده انگار به عمد، اسم اين معدن را به نام روستاي
آقدره چسباندهاند... . کارخانه «استحصال طلاي آقدره»، درست ابتداي جاده
است؛ جادهاي آسفالته که تا در اصلي ورودي معدن امتداد دارد و مسير
عبورومرور را براي افرادي که از نقاطي غيراز روستا به معدن ميآيند، سهل
ميکند. کمي دورتر کنار در اصلي معدن، تابلوي دبيرستان خيريهساز پويازرکان
آقدره خودنمايي ميکند تا به شما يادآور شود، کارفرماي بزرگ! شرکت
پويازرکان آقدره، دستي هم در کار خير دارد.
دقيقا بعد از عبور از کنار
در معدن، ديگر خبري از جاده آسفالته نيست؛ سنگلاخ است و خاکي. آقدره
عليا، 6،5 کيلومتر دورتر از جاده اصلي قرار دارد اما قبل از آن بايد از دو
روستاي ديگر عبور کرد. اولين کورسوي روشنايي مربوط به چراغ خانههاي اهالي
آقدره سفلي است. شبهاي زمستان پيچيدن صداي واقواق سگها و زوزه گرگها،
بیابان سرد و برفي آقدره را اسرارآميز ميکند. به آقدره که ميرسيم،
فعالشدن رومينگ تلفنهاي همراه نشان ميدهد منطقه دورافتاده است.
روايت دوم: کدخواني ميوههايي که نسيه ميروند
خانههاي
روستا در ميان تپههاي پوشيده از برف احاطه شدهاند؛ کاهگلي و گاهي نوساز و
با آهن و بلوک... عبور از کوچههاي تاريک و گلي روستا و سوز و سرماي ناشي
از هواي کوهستاني منطقه اگرچه براي شهرنشينان بهسختي قابل تحمل است اما
براي اهالي منطقه که در اين آب و خاک رشد کردهاند، عادي است. قرارخانه يکي
از همان کارگراني است که حکمهاي سنگين بازداشت و شلاق را تجربه کرده
بودند. «حالا ديگر فقط 6 نفر از آنها در روستا ماندهاند و بقيه در
جستوجوي کاري، سر از شمال و جنوب کشور درآوردهاند. تا قبل از راهاندازي
معدن، کار مردم دامداري و کشاورزي بود. معدن که راه افتاد ديگر نه دامي
ماند نه زميني. همه دلشان ميخواست در معدن کار کنند. بعضيها پدر و پسري
داخل اين معدن کار کردهاند. فقط چند نفر از اهالي دامدارن که اونها هم هر
سال کلي تلفات دارن بهخاطر آلودگي معدن...»
اينها را احمد، ميوهفروش
روستا ميگويد. پسر جوان 23، 24 سالهاي که سه سال پيش ازدواج کرده و حالا
يک فرزند پسر دارد. ميگويد زمستانها که کار ساختماني روزمزدي هم تعطيل
ميشود ميوه ميفروشد تا خرج خانوادهاش را تأمين کند. آباواجدادش همينجا
ساکن بودهاند و خودش هم دلبسته همين آبادي است. از شدت سرما سرش را برده
داخل يقه کاپشن بادياش و مدام مراقب است که سگها نزديک نشوند. همراه
ميشود تا مسير رسيدن به خانه، کارگران اخراجي را پيدا کنيم. در طول مسير،
ليست خريدهاي امسال را وارسي ميکند. ليست دفتر نسيههاي او روايتگر
محروميت کارگراني است که از معدن رانده و از همهجا مانده شدهاند! «اين
چند نفر که کنار اسمشون ضربدر خورده، همهاش از من ميوه نسيه ميبرند. 10
تومن- 15 تومن. اينها همونهايي هستن که پارسال اخراج شدن و شلاق خوردن.
بقيه که هنوز در معدن کار ميکنن، وضعشون بهتره؛ هر دفعه ميان 80-70 تومن
ميوه ميبرن اما اينها از اون موقع که اخراج شدن، خيلي سختي کشيدن...
روزمزدي هم که کار ميکنن فقط براي اينه که يخچال خونهشون خالي نباشه...»
تندتند
راه ميرود و با لهجه زيباي کردياش تمام راه را تا رسيدن به خانه
«کاکرضا» حرف ميزند. ميگويد: «اينجا بهار و تابستونش خيلي قشنگه، اگه
گردوخاک معدن بذاره، روستاي باصفايي داريم.»
روايت سوم: اينجا همه منتظر مهمانند
آقدره به
ترکي يعني «دره سفيد» ولي اين منطقه از قديم، محل سکونت کردها بوده است و
خيلي از اهالي روستا، آباواجدادي در همينجا سکونت داشتهاند. از سرماي هوا
که حرف ميزنيم، ميگويد قبلترها زمستانهاي اينجا خيلي برفگير بود. دستش
را رو به زانويش ميبرد و ميگويد «تا اينجا برف مينشست. اين معدن همهچي
رو از اين آبادي گرفت. آنقدر که هواي اينجا آلوده شده؛ ديگه حتي برفم مثل
قديم نمياد.» به خانه کاکخليل نزديک ميشويم، از پلههاي سيماني بالا
ميرويم و وارد حياط ميشويم. قرار نيست اعلام ورود کنيم... اينجا انگار
همه منتظر مهمانند.
خانه 60،50 متري کاکرضا گرم است. انگار بهتازگي
ديوارهايش را رنگ زدهاند و تا نيمه، کاشيکارياش کردهاند. دورتادور اتاق،
پشتيهاي رنگارنگي به ديوار تکيه داده شده و بخاري نفتي، درست وسط خانه
قرار گرفته است. وجهمشترک خانههاي تمام اهالي روستا همين سادگي و
تميزبودن خانهها و جمعشدن خانواده گرد بخاريهاي نفتي، درست در مرکز خانه
است... رقيه ميگويد: «امسال که نفت ميدادن، بهسختي سهميهمونو گرفتيم.
پول نداشتيم نفت بگيريم. يارانه هم مگه چقدره که بشه از پس همه اين خرج
بربياي.» هنوز از گرد راه نرسيدهايم که دخترش با ليوانهاي چاي پذيرايي را
شروع ميکند. کاکرضا تکيه ميدهد به پشتي کنار ديوار و نگاهي به سقف خانه
مياندازد و ميگويد: «زماني که اخراج شديم، خونهام نيمهکاره بود. گفتم
سر سياه زمستون بچههامو کجا پناه بدم. يه چادر زده بوديم کنار اسکلت همين
خونه. مونده بودم حيرون که چه کنم. کلي زير قرضوقوله رفتم تا يه پولي بعد
از مدتها جور شد. تازه تونستم سقفشو آماده کنم که فقط از چادر بيايم
بيرون. بقيه کارهاشو وقتي مجبور شدم بيمه بيکاريمو بگيرم، انجام دادم.
ميدوني، ما کردها نميتونيم بد زندگي کنيم. تا جايي که بتونيم به زندگيمون
ميرسيم.»
روايت چهارم: وقتي که دخترم مجبور شد ترک تحصيل کند
به
صورتش که نگاه کني با اين پادرد و راهرفتن سلانهسلانهاش ميخورد که 47،
48 ساله باشد اما کاکرضا متولد 54 است. تا کلاس دوم ابتدايي درس خوانده و
صاحب دو فرزند است. دخترش حالا در همان دبيرستان خيريهساز کنار معدن درس
ميخواند و پسر 6 سالهاش قرار است سال ديگر به مدرسه برود. «بعد از اون
ماجراي اخراج و شلاق ديگه بهخاطر سوءسابقه هيچجا بهم کار ندادن... مگه
کار روزمزدي که اونم يه روز هست و يه روز نه. تابستون امسال ديدم اصلا پول
ندارم که دخترمو بفرستم مدرسه. هيچکاري نتونستم پيدا کنم.» همينها دليلي
شده بود براي آنکه دخترش تا اواسط آذر امسال ترک تحصيل کند اما ممتازبودن
الناز در مدرسه، کاکرضا را وادار کرد که هرجور شده دوباره او را به مدرسه
بفرستد. «حيفم اومد. ديدم بچه خيلي به درس علاقه داره و شاگرد نمونهست. تا
اينکه بالاخره قرض کردم از اينو اون، تونستم بفرستمش مدرسه. همين يک ماه
پيش رفت مدرسه. خيلي از بقيه بچهها جا مونده بود ولي خداروشکر بالاخره
تونستم بفرستمش.»
از اواخر دهه 70 در معدن طلا مشغول به کار شده يعني
درست زماني که کار در معدن رونق داشت. مدتي در آبدارخانه بهعنوان آبدارچي
مشغول به کار بوده و بعد از آن در بخش اکتشاف معدن کار کرده است. تا همين
اواخر که ماجراي اعتراض کارگران پيش آمد و از کار اخراج شد. «مدير معدن،
آخر پاييز اون سال بهمون گفت برين خونههاتون؛ بهار اگه نيرو خواستيم بهتون
خبر ميديم. ميگفت الان کار نيست ولي ما ميديدیم که خيلي از کارگرايي که
مال اين منطقه نيستن، از جاهاي ديگه براي کار به معدن ميومدن... خب ما هم
ميخواستيم کار کنيم. گفتيم ما با زن و بچههامون، خاک و آلودگي اين معدنو
ميخوريم و تحمل ميکنيم چرا ما نبايد کار کنيم و بقيه ميتونن بيان!! گفتيم
بايد قراردادهايي رو که ماهبهماه تمديد ميکني، يک سالهاش کني که خيالمون
بابت اينکه ميگي دوباره بهار ميايم سر کار راحت باشه در اين صورت ميريم و
بهار برميگرديم ولي اين کارو نکرد... ما هم اعتراض کرديم.»
کاکرضا
از سواد کم خود و همکارانش ميگويد. «اگر سواد داشتيم اينطور نميشد! وکيل
هم گرفتيم هيچ کاري برامون نکرد.» در حين صحبت، همسرش، رقيه بساط پذيرايي
را گسترده ميکند. سفرههاي کارگري اغلب ساده هستند اما هر آنچه در خانه
باشد، يکي، يکي روي سفره ميآيد. نان و پنير، ماست، نيمرو و روغن محلي...
به همين سادگي، هر تعداد مهمان که داشته باشي، سير ميشوند. «خبر نداده
بودين وگرنه شام بهتري آماده ميکرديم، غذايي چيزي.» رقيه از روزهاي بازداشت
و شلاقخوردن رضا حرف ميزند. ميگويد، وقتي که خبردار شد، همسرش بازداشت
شده و شلاق خورده، ميخواست درخواست طلاق کند. «نهفقط من. بقيه زناي
کارگرها هم همينطور... ولي دوسش دارم بهخاطر مهربونيش موندم.»
رقيه از
يک شهر ديگر به تکاب آمده و عروس آقدرهايها شده است. کاکرضا ماجراي
آشنايياش با رقيه را تعريف ميکند. انگار چند سال پيش باز هم حوالي زمستان
وقتي رضا بيکار شده و يک روز براي کار روزمزدي به زنجان رفته و کنار ميدان
ايستاده بود تا يکي سوارش کند و ببرد براي گچکاري، سر صحبت با يک کارگر
ديگر که از قضا فاميل رقيه بوده، باز ميشود و به اين شکل، خانوادهها با
هم آشنا ميشوند. ميخندد و ميگويد: «به همين سادگي، ازدواج کرديم.
زندگيمونم خوب بود با هر کمي و کاستي اما فشار بيکاري اذيتمون کرده.»
در
حين صحبتيم که پنج نفر ديگر از کارگران مجازات شده آقدره به خانه کاکرضا
ميآيند. يکي از آنها که از بقيه جوانتر به نظر ميرسد و لباس تمام کردي
به تن کرده با خونگرمي مثالزدني گويي که سالهاست ما را ميشناسد، ميآيد و
کنارمان مينشيند.
اين جوان 26 ساله، يکي از 16 کارگري است که در روز
تجمع در مقابل در اصلي معدن در اثر شدت فشارهاي عصبي ناشي از بيتوجهي
کارفرما به خواستهاش، با خردهشيشهاي که روي زمين افتاده بود، اقدام به
خودزني ميکند و بعدها مديران معدن و مسئولان شهر تکاب از او بهعنوان
کارگري که مشکل اعصاب و روان دارد و يکي از عوامل اصلي اغتشاش در مقابل
معدن بوده، نام بردند و جريمه و شلاق درباره او هم اجرا شد. شايد آرامترين
فرد اين جمع چند نفره، همين کارگر جوان باشد که کمتر از سايرين صحبت
ميکند. به شرح ماجرا بسنده کرده و مرتب ميگويد: «حالا چي ميشه آبجي؟؟ ما
رو ميبرن سرکار؟؟ آخه يه بار هم از تلويزيون اومدن فيلم گرفتن، هيچ اتفاقي
برامون نيفتاد. اصلا پخشش نکردن... نفهميديم چي شد!»
دستار دور سرش را
باز ميکند و درحاليکه خودش را کنار بخاري جمع ميکند تا گرم شود، از روز
اعتراض دستهجمعيشان ميگويد و اقدام به خودزنياش. ميگويد، روزي که تجمع
کردند، خانهاش نيمهکاره مانده بود و نياز به کار داشت تا بتواند هرچه
سريعتر سقفي براي همسر و تنها فرزندش آماده کند. «اول زمستون بود و من
گفتم ديگه هيچ جايي رو پيدا نميکنم که برم براي کار. يه لحظه فکر کردم همه
چي رو باختم. گفتم يا بهم کار ميدين يا خودمو ميزنم. شيشه رو از روي زمين
برداشتم و کشيدم رو بازو و شکمم. بعدا فهميدم گفتن فلاني مشکل اعصاب داره و
به ما انگ ديوونگي زدن. اعتبارمو، تو ده از بين بردن. شلاقمون زدن. آخرش
هم بهمون کار ندادن.»
يک
به يک از دردهايشان ميگويند. از پولهايي که به زحمت جمع شد تا هزينههاي
گرفتن وکيل را تأمين کند. کارگران ميگويند طلاهاي زنان و دخترانشان را
فروختهاند تا پول وکيل را جور کنند. علي 30 ساله است. همراه دختر
دوسالهاش به خانه کاک خليل آمده و شايد بيشتر از ساير کارگران علاقهمند
است از قوانين کار سر دربياورد: «دو ميليون و خردهاي خرج وکيل شد. بهخدا
طلاهاي زنم و دخترم را فروختم. نهتنها من، هر 16 نفر پول داديم. لنگ دو
ميليون پول وکيل بوديم. همينها را فروختيم و جور کرديم. هيچ کاري نکرد.
اصلا هيچکس به ما نگفت که شلاقخوردن حقمون نيست.»
حساسيتي که پس از
اجراي حکم بازداشت و شلاق کارگران بهوضوح در روستاي آقدره قابل رؤيت است،
باعث شده کماکان ترس از اجراي احکامي مشابه حکم شلاق بر سرشان سنگينی
کند... «خيليها ميترسن، خيليها چشمشان از بلايي که سر ما اومد ترسيده.
زور معدن زياده. هر غريبهاي که بياد داخل روستا براي پرسش از وضعيت ما،
اول ميبرن معدن رو نشونش ميدن که بيخيال وضعيت ما بشه...»
کارگران که
اغلب بيسواد و کمسواد هستند، ميگويند از بيسواديشان سوءاستفاده شده
است. حسين که همسايه کاک خليل بوده، يکي از کارگران اخراجي معدن است. او
ميگويد: «ما که سواد نداريم، هر برگهاي بذارن جلويمان به حکم اينکه
کارفرما گفته امضا ميکنيم. شايد داخل آن نوشته باشه اعدام! ما باز هم امضا
ميکنيم چون سواد نداريم. شوراي کاري هم نداريم که دلش براي ما بسوزه.»
عباس
حالا مدتي است که در روستا به کار روزمزدي مشغول است؛ کارهاي ساختماني و
گهگاهي هم دامداري کردن براي ديگراني که هنوز دامي برايشان باقي مانده است.
«کسي کارگر روزمزد بخواهد ميرويم براي کار. ولي اين مال بهار و تابستونه.
زمستونها بيکاري بيداد ميکنه. بعضي از بچهها رفتن دنبال کارهاي
ساختموني.»
محمد يکي ديگر از کارگران اخراجي درحاليکه مدام حرفهاي
حسين را با سر تأييد ميکند، ميگويد در اين مدت، انواع و اقسام کارها را
انجام داده است؛ از کاشيکاري تا مسافرکشي. «براي برفروبي سال گذشته به
شهرداري مراجعه کردم اما شهرداري جوابم کرد. گفتند کارگر افغانستاني هم پول
کمتري ميگيرد و هم بيمه لازم ندارد. شما را ميخواهيم چهکار!»
محمد
که همراه برادرش جزء 9 نفر کارگر شلاقخوردهاند، ميگويد: «زنم قاليبافي
ميکند و اگر بهموقع دستمزدش را بگيرد از اين راه خرجمان را درميآوريم
ولي برادرم براي کار رفته بوشهر. اونجا کار ساختموني ميکنه.»
روايت هشتم: اگر قانون کار اجرا ميشد...!
علي،
کارگر 31 ساله اخراجي معدن آقدره درحاليکه دختر کوچکش را به بغل گرفته
از حکم بازگشت به کار کارگران اخراجي ميگويد اما اين حکم با اعتراض
کارفرما مواجه شده و بهدليل عدم پذيرش کارفرما براي بازگشت به کار مجدد
همچنان در حالت تعليق است. «ما ديديم ديگه حالا حالاها کارمان درست نميشه،
اينه که رفتيم تحت پوشش بيمه بيکاري. ديگه چارهاي نداشتيم. چيزي نداشتيم
براي ادامه زندگي. نه گوسفندي، نه زميني... گفتيم تا بخوان رسيدگي کنن، کلي
طول ميکشه. از تحقيق و تفحص مجلس هم اومدن سراغمون، هممون رو داخل مسجد
محل جمع کردن و حرفامونو شنيدن اما هيچکس هيچ کاري نکرده هنوز.»
احکام
مربوط به شکايت کارفرما و بازگشت به کارشان را يک به يک برايمان ميآورند.
کتاب قانون کار را دستم ميگيرم و شروع به خواندن موادي ميکنم که به آن
استناد شده است. کارگر جواني که به گفته خودش به او برچسب ديوانگي زدهاند،
چشمش را به داخل کتاب ميدوزد و همراه من شروع به خواندن ميکند. مثل همه
افرادي که سواد کمي دارند، بلندبلند براي خودش ميخواند: «شرايط خاتمه
کار...» وقتي ميشنود که در هيچ جاي قانون کار به اين مسئله که کارگر
بهخاطر اعتراض صنفي بايد مجازات شود، اشارهاي نشده است، ميگويد: «ما فکر
ميکرديم اگر شلاق بخوريم برميگرديم سرکار. اصلا فکر ميکرديم قانون همين
است. نميدانستيم که قرار نيست کارگر بهخاطر اعتراضش به شرايط کار شلاق
بخورد.» سرش را پايين مياندازد و ميگويد: «کاش از اين کتاب چندتا
ميآوردي خانوم. ما که نماينده نداريم. شايد بهدردمان بخورد...»
***
روايت نهم: نجواي رنج زندگي با تاروپود قالي
دستم
را ميگيرد و شتابان به داخل تنها اتاق خانه ميبرد. «بيا اينجا! بيا لباس
بپوش! دوست داري لباس کردي بپوشي؟؟ داخل اين کشوها يک عالمه از اينها
دارم.» لباسهاي پر از چين و رنگارنگ کردي را يک به يک از کشوهاي کمد
ديوارياش بيرون ميکشد و براندازشان ميکند... «اينا شاليه که ميبنديم دور
کمرمون... هااا اين هم لباس عروسيمه.»
حالا 6 سالي از عروسي زينب و
يوسف ميگذرد. تا همين دو سال پيش، يوسف در معدن طلا مشغول به کار بود و
بعد از آن اعتراض جمعي، مهر اخراج بر پيشاني او هم خورد. «ديگه از اونموقع
کاري پيدا نکرد. هر جا که ميفهميدن سوءسابقه داره، بهش کار نميدادن. اون
اولا که اخراج شد ميخواستم طلاق بگيرم اما دوسش داشتم، نتونستم... الانم
کار روزمزدي ميکنه توي روستا. منم قاليبافي ميکنم. ديگه هر جوري هست تحمل
ميکنيم...»
دستهايش که لابهلاي لباسها ميچرخد، نگاهم دوخته ميشود
به انگشتهايش... در بندبند انگشتهاي هر دو دستش، رد نخهاي قالي مانده
است. «بيا اين رنگ به تو مياد!»
ميايستم جلوي آينه و اندازه لباس را
برانداز ميکنم؛ چه تصوير شکيلي! چه ابهتي... لباسهاي کردي روحت را جلا
ميدهند، بس که خوشرنگ و لعاب هستند... مينشيند کنارم و آلبوم عکسهايش را
که از لابهلاي لباسها بيرون کشيده است، نشانم ميدهد. ورقزدن آلبوم
عکسهاي خانوادگي هنوز اينجا بهترين تفريح است. براي خيلي از ما، اين تفريح
ديگر کهنه شده، بس که فراموش کردهايم همه چيز را! اما براي زينب تورق اين
آلبوم عکس همراه يک غريبه يعني بيا با من و آدمهاي زندگيام آشنا شو...
زينب
23 ساله است تا کلاس سوم درس خوانده و يک پسر چهار ساله دارد؛ مثل خيلي از
زنان آقدره، کار و زندگياش در گروی شغل قاليبافي است. ميگويد پايش را
از تکاب بيرون نگذاشته اما خيلي دوست دارد يک روز به تهران بيايد. دنياي
زينب و بسياري از زنان آقدره در همين چارديواريها و کوچههاي خاکي روستا
خلاصه شده است. «خواهر و برادرهام همه زود ازدواج کردن. خب، درس که
نخونديم. ديگه بايد چيکار ميکرديم. بابامون زود شوهرمون داد.»
دستم را
ميگيرد و من دوباره توجهم به بندهاي پينهبسته انگشتهايش جلب ميشود.
ورق ميزند «ببين اين بابامه، اينم خواهرمه...» هرازگاهي برميگردد و خيره
ميشود به چشمهايم. لبخندي لبريز از سادگي ميزند و انگار که گاهي دچار
تنگينفس ميشود، يکدفعه نفسش را به داخل فرو ميبرد؛ درست مثل همه زنهاي
قاليباف که تجربه چنين مشکلاتي را دارند.
يک چشمش به آلبوم است و چشم
ديگرش به پسرش ماکان که نکند وسط شيطنتها و غلتزدنهايش کف اتاق، ناگهان
به بخاري نفتي برخورد کند. به کردي با ماکان حرف ميزند و هربار اين تشرها
تکرار ميشود. «بعضي وقتا اونقدر عصبي ميشم ميزنمش اما بازم شيطوني ميکنه.»
«هر
روز صبح با خودم ميبرمش خونه مادرشوهرم. پاي دار قالي... جاريمم مياد. با
مادرشوهرم سه نفري قاليبافي ميکنيم. از پنج صبح تا هفت شب.»
ميگويد
صاحبکارشان آشناست اما انگار سختي کار براي آنها که کارفرماي غريبه دارند،
بيشتر است. «ساعت کاري بعضي از زنان قاليباف ساکن آقدره بالاتر از
اينهاست. بعضيها از ۷ صبح تا ۱۱ شب پاي دار ميشينن و کار ميکنن. بايد
بهموقع کار رو رسوند.»
چشمهاي گودرفته و نفسکشيدنهاي عميقش، وجود
مشکل تنفسي در او را نشان میدهد؛ مشکلي که خودش گلايهاي از آن ندارد و
انگار برايش عادي شده است. «گاهي از زور خستگي خوابم نميبره. گردندرد،
کمردرد، انگشتام... گاهي حتي خوب هم نفس نميکشم...»
ميرسد به انگشتهايش. «اينها جاي نخ قاليه؟»
دست
ميکشد روي پوست دستش «آره، خشک ميشه و پوسته پوسته. انگشتام خوب خم و
راست هم نميشه. اينا عوارض کاره... نه بيمهاي، نه درموني. اگه برم دکتر هم
خب، ميگه ديگه کار نکن! نميشه که... پس چي بخوريم؟!»
بلند ميشود شالش
را ميپيچد دور کمرش و ميگويد: «بلند شو! بيا بريم کارگاهو نشونت بدم.
امروز کلي کار داريم ولي تو مهموني... به مادرشوهرم گفتم که مهمون داريم.»
ذوقزدهام
که کارگاه قاليبافي زنان کرد آقدرهعليا را از نزديک ببينم. از پلههاي
خانه پايين نيامدهايم که مادرشوهرش دم در خانه با بچهاي به بغل،
انتظارمان را ميکشد. به کردي به ما خوشامد ميگويد و جوري که انگار خيلي
از ديدنمان ذوقزده شده، ميگويد «بريم خانه ما! آمدم ببرمتان!» از ميان
کوچه گلي روستا و خانههايي که بهصورت پراکنده ميان اين دره سفيد پخش
شدهاند، به سمت کارگاه روانه ميشويم. «خونه مادرشوهرم نزديکه. پايين خونه
ماست.» با پوتينهاي زمستاني توي گلها و برفهايي که سراسر کوچه را
پوشانده، پشت سر زينب که فقط يک دمپايي معمولي به پا دارد ميروم و به خانه
مادرشوهرش ميرسم.
اما اين خانه از آن خانههاي کاهگلي قديمي است که با
هر صداي انفجاري که از معدن طلا ميآيد، ترکي بر ترکهاي ديوارهايش اضافه
ميشود؛ خانهاي که ديوارهاي ترکخوردهاش تا نيمه به رنگ آبي است. تاريک
است اما گرم. با اين بخاريهاي نفتي که وسط هر خانهاي قرار دارد، انگار
همه راهها براي تحمل سرما بسته شده... وارد خانه که ميشوم پيرزن ديگري
کنار بخاري نشسته است. «اينهم فاميلمونه. گاهي به ما توی قاليبافي کمک
ميکنه» ...کارگاه نورگير است اما نمناک و مرطوب. حالا دليل نفسهاي عميقي
که زينب ميکشد برايم روشن ميشود. تاروپود اين نخها پر از پرزهايي است که
با هر آواز رجزدني که زنان هنگام قاليبافي ميخوانند به ريههايشان
فروميرود... فرشته، همکار زينب ميگويد: «زنهاي ده اغلب به کار قاليبافي
مشغول هستند. ساعتهاي طولاني کار، جانشان را خسته و پژمرده کرده.» ... با
هرکدامشان که گفتوگو ميکنيم درددلهايي دارند که بازگوکردنش به اندازه يک
کتاب است. دستهاي پينهبسته يک دختر 23 ساله که همسر يکي از همين کارگران
مجازات شده است، نمادي از دهها دست ديگري بوده که حالا يکتنه خرج زندگي
را به دوش ميکشند. ميگويد، هر روز پنج صبح در اين کارگاه با چند زن ديگر
از اهالي روستا جمع ميشوند پاي دار قالي تا هفت بعدازظهر. «کار مال
خودمانه. سختياش کمتره اما چشمدرد و گردندرد امانم را بريده و شبا که از
کارگاه برميگردم با همه خستگي، کار خونه را انجام ميدم.» ميگويد: «بعضي
از زنها براي کساي ديگه کار ميکنن، وضع اونا خيلي بدتره. بايد بيشتر کار
کنن.» ما را به يکي از همين زنان که شرايط بدتري دارند، معرفي ميکند؛ زني
که با وجود جراحي عصب هر دو دستش، روزانه 16 ساعت کار ميکند. ميگويند بلد
نيست فارسي حرف بزند. به کردي سؤالاتمان را از او ميپرسيم. ميگويد:
«بايد کارها رو زود ميرسونديم. عصب دستم بهخاطر کار زياد از کار افتاد. هر
دوتا دستمو عمل کردم. دردش خيلي زياده ولي کار نيست مجبورم کار کنم که خرج
خونه و بچهام دربياد.» همسرش که همراهش در کارگاه کار ميکند، ميگويد،
دفترچه بيمه روستايي فقط در بيمارستانها و مراکز درماني دولتي پذيرفته
ميشود و بههميندليل نميتواند براي بهرهگيري از خدمات بهتر درماني به
مراکز و مطبهاي خصوصي مراجعه کند. «به ما گفتن ببر پيش يه دکتري در اروميه
ولي اون دکتر در بيمارستان خصوصي ويزيت ميکرد، اونجا هم که دفترچه قبول
نميکنن. ديگه همينجا (تکاب) عملش کرديم که هنوزم بهطور کامل خوب نشده.»
ميگويد، دکتر به همسرش توصيه کرده حتي يک پارچ آب را با دستش بلند نکند،
چه برسد به قاليبافي اما او با چنان تندي تاروپود قالي را به هم ميبافد
که انگار نه انگار اين دستها زير تيغ جراحي رفته... رنجي که دهها و شايد
صدها کارگر زن ديگر بدون بيمه و در شرايط سخت کاري در روستاها با آن
روبهرو هستند. فرشهاي ابريشمين دستي ميبافند و خودشان روي فرشهاي
ماشيني مينشينند...
از
بين سه روستاي آقدره سفلي، وسطي و عليا، فقط روستاي آقدره وسطي، داراي
خانه بهداشت است و ساير روستاهای اطراف در محروميت مطلق بهداشتي و درماني
بهسر ميبرند. امکانات خانههاي بهداشت در روستاها در مجموع بسيار ابتدايي
است و نميتواند جوابگوي بيماريها يا نيازهاي مراجعان باشد. اين درحالي
است که با احداث معدن به آنها قول داده شده بود که جادههاي منطقه را
آسفالته کنند اما تاکنون اين وعدهها به فراموشي سپرده شده است.
اما
مشکلات آقدره فقط به بيکاري کارگران و مسير صعبالعبور و غيرآسفالته محدود
نميشود. در گفتوگو با اهالي روستا از فجايع ديگري باخبر ميشويد که
سالهاست روي آن سرپوش گذاشته شده. احداث و راهاندازي معادن طلا در اين
منطقه از آذربايجانغربي نهتنها نتوانست زمينههاي اشتغالزايي تعداد کثيري
از اهالي بومي منطقه را فراهم کند بلکه وضعيتي را ايجاد کرد که نشان
ميدهد، فجايع محيطزيستي و حتي انساني تازهاي در انتظار اين منطقه
دورافتاده است.
مشاهدات ميداني از کودکانِ مبتلا به بيماريهاي پوستي
مزمن، نشان داد در اين منطقه يک فاجعه انساني ناشي از مواد پخششده از معدن
طلا در حال رخدادن است. مردم و اهالي ده ميگويند، علاوه بر بيماريهاي
پوستي در سالهاي گذشته، تعداد افرادي که بهدليل سرطانهاي ريه و حنجره در
روستا از بين رفتهاند در سنين مختلف رشد داشته است. آنها گمان ميکنند،
تشعشعات ناشي از استنشاق گازهاي معدن طلا عامل شيوع بيماريهاي پوستي و
همچنين انواع سرطانها در منطقه شده است. «چرا تا چند سال پيش، اينقدر
سرطان و بيماري پوستي زياد نبود. آبوهواي خوبي داشتيم؛ اين چندسال که
انفجارا زياد شد، هم خاکمون آلوده شد و هم زمينامون.»
اينها را يکي از
اهالي آقدره عليا ميگويد که کارگر معدن هم نيست. همسرش قاليبافي ميکند و
خودش براي دامداري به روستاهاي اطراف ميرود. پسر 10،9 سالهاش را همراه
خودش آورده تا بيماري پوستي بدنش را نشانمان دهد. «الان چند وقته که
اينجوريه. چندينبار برديمش تکاب، پیش دکتر. تا ميفهمه از کجا اومديم، ديگه
چيزي بهمون نميگه. يه مشت قرص و پماد ميده، ميگه برين خودش خوب ميشه.
يهمدت خوبه، دوباره برميگرده.» روي پاهاي پسرک، عارضه پوستي با نقطههاي
ريز بهرنگ صورتي کمرنگ قابلمشاهده است؛ چيزي شبيه به يک حساسيت پوستي. از
خودش که ميپرسيم به کردي به پدرش ميگويد «بدنم ميخاره.» پدرش ميگويد،
اغلب مواقع بچههاي ده براي بازي در کوچههاي روستا روي خاکها باهم بازي
ميکنند. تمام گردوخاک حاصل از انفجارها به گفته او روي خانههاي اهالي ده
مينشيند و در نتيجه اغلب مردمي که اين گردوخاک را استنشاق ميکنند،
ميتوانند در معرض انواع آلودگيهاي پوستي قرار بگيرند. ميگويد، اغلب
انفجارهاي معدن، درست بغل گوششان و در پيتهاي چسبيده به روستا رخ ميدهد.
«چند وقت پيش، بچهها گفتن براي اينکه رد گم کنن و صداي انفجار رو کم کنن،
روي خاک، کيسههاي پر از آب گذاشتن تا صدا پخش نشه و بهشون گير ندن.
اينجوري منابع طبيعي رو هم گول ميزنن... .»
بيماريهاي عصبي و مشکلات
ناشناخته ناشي از مواد آلاينده که بهدلیل نزديکبودن مراکز بهرهبرداري
معادن طلا به مناطق مسکوني روستايي بوده، يکي از مواردي است که در اين
منطقه شايع شده. به گفته اهالي، علاوه بر روستاهاي آقدره، روستاي شيرمرد،
نزديکي معدن طلاي زرهشوران، اولين معدن استحصال طلاي کشور که نزديکي معدن
طلاي آقدره قرار دارد نيز از آلودگيهاي زيستمحيطيای که منجر به فجايع
انساني شده، در امان نيست.
يکي ديگر از افرادي که مبتلا به نوع عجيبي از
بيماري پوستي شده، يکي از همين کارگران اخراجي معدن آقدره است. روي
زانويش، يک عارضه پوستي بهجا مانده که مربوط به سالهاي گذشته است و هربار
که خوب ميشود، پس از مدتي دوباره بازميگردد. «چندبار رفتم دکتر، ميپرسن
کارت چيه! وقتي ميگم معدن طلا کار ميکردم، هيچ اطلاعات ديگهاي بهم نميدن
فقط داروهامو ميدن و ميگن برو. چون ميدونن ما از کجا ميایم. فقط گاهي
ميشنويم که ميگن، پخششدن سيانور و جيوه، عامل اينجور بيماريهاست.»
در
همين بين، يکي ديگر از کارگران روي سينهاش، يک دايره ميکشد و ميگويد:
«پارسال به همين اندازه روي سينهام قرمز و پوستم دچار حساسيت شد. رفتم
دکتر، دارو داد و کمکم بهتر شدم اما بعضيها رو ديدم که مدتها با اين
مشکل درگيرن و هربار حساسيتشون برميگرده.»
تقريبا همگي بر این باورند
که علت اصلي اين مشکلات پوستي و سرطانهاي خاص، پخششدن سيانور ناشي از
سيانيوراسيون براي جداسازي طلاهاست. اهالي آقدره ميگويند در اثر
انفجارهاي گاه و بيگاه معدن، اين خاک آلوده در همهجاي روستا و بهويژه
پيتهاي هفت تا 9، که نزديک روستاست، پخش ميشود و باعث ازبينرفتن دامها و
ايجاد بيماري براي انسانها ميشود.
يکي از اهالي روستا ميگويد،
آلودگيهايي که معدن در سالهاي گذشته ايجاد کرد، منحصر به بيماريهاي
پوستي و شيوع برخي سرطانهاي خاص نميشود بلکه در آب آشامیدنی منطقه هم
مشکلاتي ايجاد کرده است. دندانهايش را نشانمان ميدهد و ميگويد: «معلوم
نيست توي اين آب، چي هست. هرکدوم از اهالي رو ببينين، دندوناش مشکل داره.»
نکتهاي که او به آن اشاره ميکند، در مصاحبه با چند نفر از اهالي روستا
بهوضوح قابلمشاهده بود. دندانها و لثههاي بيمار ناشي از مصرف آب آلوده
به مواد ناشناختهاي مثل جيوه در منطقه آقدره است.
اين درحالي است که
به گفته اهالي، از شبکه بهداشت تکاب، بارها براي آزمايش آب منطقه مراجعه
کردهاند اما اهالي روستا ميگويند هيچ نتيجهاي از آزمايشات انجامشده
درباره وضعيت آب روستا به آنها ارائه نشده است. اهالي روستا از مشکلات ناشي
از بالا آمدن گاز معدن و مرگومير بالاي دامها در اثر انفجارها
ميگويند. «هم زمينها آسيب ديد و هم دامهايمان از بين رفتن. گوسفند
داشتيم؛ ميرفتن براي چرا سمت معدن اما به اون محدوده که نزديک ميشدن، يه
چرخي دور خودشون ميزدن و بعد ميافتادن و ميمردن. بعضي گوسفندها هم که
اونور چرا ميکردن، برههاي مرده بهدنيا مياوردن.»
اهالي آقدره عليا
ميگويند، در يک سال گذشته حدود هزار رأس گوسفند در اثر همين آلودگيها از
بين رفتهاند. آلودگيهايی زيستمحيطي که نشان ميدهد نهتنها کارگران
شلاقخورده آقدره که طبيعت بکر و زيباي آن در معرض فراموشي است... .
همه آنچه در «آقدره» می گذرد!
آنچه
در آقدره و روستاهايي شبيه به آن ميگذرد، فراتر از فاجعه است. شيوه
فعاليت معادن روباز طلا (آقدره و زرهشوران) در اين منطقه، فجايع محيط
زيستيای به بار آورده که به صورت خاموش از بين انسانها هم قرباني
ميگيرد. در صحبتهايي که با اهالي آقدره داشتيم، متوجه شديم آنچه در
اطراف معدن طلاي آقدره اتفاق ميافتد، فقط محدود به برخورد غيرمعمول با
کارگران فصليای که نسبت به قراردادهاي يکطرفه معترض هستند، نميشود بلکه
فجايع زيستمحيطيای که در اين منطقه زرخيز بهدليل رعايتنکردن
استانداردهاي استحصال مواد صورت ميگيرد، باعث شده جان انسانهاي زيادي به
خطر بيفتد. با روستاييان که همصحبت ميشويد، پرده از فجايع زيستمحيطيای
برداشته ميشود که دامن بسياري از مردم ساکن اين مناطق را هم گرفته است.
خانههاي اين روستاييان در مجاورت بخشهاي اصلي معدن است که با هر انفجار،
مقادير زيادي خاک و مواد آلاينده را وارد هواي سالم روستا ميکند. وجود دو
معدن طلاي آقدره و زرهشوران در تکاب و شيوه استحصال طلا در فاصله بسيار
نزديکي به مناطق روستايي باعث شده تا بيماريهاي پوستي و ريوي ناشي از
استنشاق مواد آلاينده، همچون سيانور و جيوه در بين ساکنان اين مناطق شيوع
بيشتري داشته باشد. سال 1383 بود که خبرهايي مبنيبر نشت مقادير قابلتوجهي
از مواد سمي، بهويژه سيانور از کارخانه طلاي آقدره که در مجاورت معدن
آقدره تکاب واقع شده، منتشر شد که نشان ميداد اين ماده سمي به منابع
آبهاي جاري و رودخانه ساروق تکاب وارد شده و موجب تلفشدن هزاران قطعه از
جانداران موجود در اين رودخانه شده است. ميزان اين آلودگي به حدي بود که
موجبات نگراني ساکنان منطقه را فراهم کرد. گزارشهاي رسمي نشان ميدهند، در
اثر نشتي سيانور در آب رودخانه ساروق تکاب، فعاليت کارخانه استحصال طلاي
آقدره تکاب به مدت چهار ماه در همان زمان متوقف شد. نشت شديد سيانور از سد
باطله کارخانههاي استحصال طلاي دو معدن زرهشوران و آقدره صورت ميگيرد و
نفوذ آن در رودخانهها و چشمههاي آب زيرزميني باعث شده حتي آب آشاميدني
مناسب در دسترس اهالي منطقه قرار نگيرد. بههميندليل، بسياري از اهالي
آقدره با مشکلات دنداني و بيماريهاي لثه درگير هستند. همه اين گزارشها
نشان ميدهند، علاوه بر سهم ناچيز نيروي کار بومي در معدن طلاي آقدره، نه
آب سالمي براي آشاميدن مانده و نه زميني براي زيست انسان...!