صراط: یکی را دیدم که پشت به من خوابیده و پوتینهایش از زیر پتو بیرون زده بود. دیگر طاقت نیاوردم. جلوتر رفتم، اسلحهام را روی ضامن گذاشتم و کلاه آهنی را از سرم برداشتم. گوشۀ پتویش را کنار زدم و زیر آن رفتم.
به گزارش ایسنا، حجتالله رفیعی از رزمندگان استان زنجان است. او در خاطرهای از عملیات «کربلای5» و استراحت در کنار جسد یک عراقی روایت میکند: «بادگیر و اُورکتم را برنداشته بودم و کمکم از سرما میلرزیدم. کلاً عادت نداشتم شبهای عملیات بارم را سنگین کنم. کفشهای کتانی مقاومی هم خریده بودم؛ بهتر از پوتین بود، چابکتر حرکت میکردم.شب سوم عملیات «کربلای5» بود. کنار «نهر جاسم»، روی پل پنجم، مشرف به مقر عراقیها منتظر نشسته بودیم. دستور رسیده بود گردان ما آن شب وارد عمل نشود. چند ساعتی فرصت داشتیم تا استراحت کنیم. قرار بود لشکر «19 فجر شیراز» جلو برود. به ما گفته بودند حتی تیراندازی هم نکنیم.
سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. اجازه نداشتیم کلاه آهنی را هم از سرمان برداریم. مغزم داشت یخ میزد. زیر نور منورهای پراکنده دشمن، کورمال کورمال دنبال پتوئی، اورکتی چیزی میگشتم که کمی گرمم کند. بچهها گوشهای مینشستند و از توی کوله پشتیهایشان پتو درمیآوردند، رویشان را میکشیدند و راحت میخوابیدند. یکی را دیدم که پشت به من خوابیده و پوتینهایش از زیر پتو بیرون زده بود. دیگر طاقت نیاوردم. جلوتر رفتم، اسلحهام را روی ضامن گذاشتم و کلاه آهنی را از سرم برداشتم. گوشه پتویش را کنار زدم و زیر آن رفتم. پشت به پشتش تکیه دادم و آرام گفتم: «ببخشید برادر، من پتو نیاوردم و دارم از سرما میمیرم.»
نگار خوابش عمیق بود چون تکان نخورد. اسلحهام را بغل کردم. نمیدانم کی به خواب رفتم. یکدفعه با صدای فرمانده بیدار شدم که میگفت: « بچههای گردان علی اصغر آماده باشید، داریم برمیگردیم عقب.»
نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم، اما سرحال شده بودم و دیگر از سرما نمیلرزیدم. بغل دستیام هنوز خواب بود. پتو را کنار زدم و دم گوش او گفتم: «برادر بلند شو! بچههای گردان دارن برمیگردن عقب.»
بند کتانیهایم را سفت بستم و با دست تکانش دادم: «برادر، برادر بلند شو! عقب میمونیا.»
فکر کردم حتماً خیلی خسته است. پتو را از رویش کنار زدم. خم شدم ببینم از بچههای کدام گروهان است. زیر نور منورها، یک طرف صورتش را دیدم؛ از گوشش خون بیرون زده بود. شانهاش را گرفتم و کشیدم؛ به پشت افتاد و تمام چهرهاش به وضوح دیده شد. ترکش نصف سرش را برده و مغز متلاشی شده بود. صورت خونی بود. چشمهایش سالم مانده بودند و نیمه باز نگاه میکردند.
بدنم شروع کرد به لرزیدن. قلبم داشت از دهانم بیرون میزد. آرام اسلحهام را از کنارش برداشتم و چهار دست و پا عقب عقب رفتم. عرق سردی تمام بدنم را گرفته بود. باورم نمیشد شب را کنار جسد یک عراقی خوابیده باشم. تا چند روز، منگ بودم و صورت متلاشی شدهاش از جلوی چشمم کنار نمیرفت.
خاطرات این رزمنده زنجانی را مهدی رفیعی جمع آوری کرده است.
به گزارش ایسنا، حجتالله رفیعی از رزمندگان استان زنجان است. او در خاطرهای از عملیات «کربلای5» و استراحت در کنار جسد یک عراقی روایت میکند: «بادگیر و اُورکتم را برنداشته بودم و کمکم از سرما میلرزیدم. کلاً عادت نداشتم شبهای عملیات بارم را سنگین کنم. کفشهای کتانی مقاومی هم خریده بودم؛ بهتر از پوتین بود، چابکتر حرکت میکردم.شب سوم عملیات «کربلای5» بود. کنار «نهر جاسم»، روی پل پنجم، مشرف به مقر عراقیها منتظر نشسته بودیم. دستور رسیده بود گردان ما آن شب وارد عمل نشود. چند ساعتی فرصت داشتیم تا استراحت کنیم. قرار بود لشکر «19 فجر شیراز» جلو برود. به ما گفته بودند حتی تیراندازی هم نکنیم.
سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. اجازه نداشتیم کلاه آهنی را هم از سرمان برداریم. مغزم داشت یخ میزد. زیر نور منورهای پراکنده دشمن، کورمال کورمال دنبال پتوئی، اورکتی چیزی میگشتم که کمی گرمم کند. بچهها گوشهای مینشستند و از توی کوله پشتیهایشان پتو درمیآوردند، رویشان را میکشیدند و راحت میخوابیدند. یکی را دیدم که پشت به من خوابیده و پوتینهایش از زیر پتو بیرون زده بود. دیگر طاقت نیاوردم. جلوتر رفتم، اسلحهام را روی ضامن گذاشتم و کلاه آهنی را از سرم برداشتم. گوشه پتویش را کنار زدم و زیر آن رفتم. پشت به پشتش تکیه دادم و آرام گفتم: «ببخشید برادر، من پتو نیاوردم و دارم از سرما میمیرم.»
نگار خوابش عمیق بود چون تکان نخورد. اسلحهام را بغل کردم. نمیدانم کی به خواب رفتم. یکدفعه با صدای فرمانده بیدار شدم که میگفت: « بچههای گردان علی اصغر آماده باشید، داریم برمیگردیم عقب.»
نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم، اما سرحال شده بودم و دیگر از سرما نمیلرزیدم. بغل دستیام هنوز خواب بود. پتو را کنار زدم و دم گوش او گفتم: «برادر بلند شو! بچههای گردان دارن برمیگردن عقب.»
بند کتانیهایم را سفت بستم و با دست تکانش دادم: «برادر، برادر بلند شو! عقب میمونیا.»
فکر کردم حتماً خیلی خسته است. پتو را از رویش کنار زدم. خم شدم ببینم از بچههای کدام گروهان است. زیر نور منورها، یک طرف صورتش را دیدم؛ از گوشش خون بیرون زده بود. شانهاش را گرفتم و کشیدم؛ به پشت افتاد و تمام چهرهاش به وضوح دیده شد. ترکش نصف سرش را برده و مغز متلاشی شده بود. صورت خونی بود. چشمهایش سالم مانده بودند و نیمه باز نگاه میکردند.
بدنم شروع کرد به لرزیدن. قلبم داشت از دهانم بیرون میزد. آرام اسلحهام را از کنارش برداشتم و چهار دست و پا عقب عقب رفتم. عرق سردی تمام بدنم را گرفته بود. باورم نمیشد شب را کنار جسد یک عراقی خوابیده باشم. تا چند روز، منگ بودم و صورت متلاشی شدهاش از جلوی چشمم کنار نمیرفت.
خاطرات این رزمنده زنجانی را مهدی رفیعی جمع آوری کرده است.