به گزارش صراط نیوز به نقل از رسا، حجت الاسلام مجتبی ذوالنور با اشاره به پشت صحنههای جنگ به بیان خاطرهای از آن دوران پرداخت و گفت: سردار صفوی، فرمانده پیشین سپاه نقل می کرد که روزی در مسیر جنوب به تهران در قم توقف کردیم و به ملاقات آقای منتظری رفتیم. سه نفر بودیم، من و سرلشکر غلامعلی رشید (جانشین فعلی سرلشکر فیروزآبادی در ستاد کل) و حجتالاسلام بشردوست (مشاور فعلی فرمانده کل سپاه).
آقای صفوی نقل کرد: آقای منتظری چون نظرات سیاسیاش با حضرت امام متفاوت بود، در آن جلسه اهانتهایی به امام کرد. من در آن جلسه گریهام گرفت و نتوانستم خودم را کنترل کنم برای همین بلند شدم و بیرون رفتم، بعد از من آقای رشید و بعد هم آقای بشردوست بیرون آمدند، سردار صفوی می گفت: من در ماشین تا تهران گریهام قطع نشد.
تا الان فرصت نشده که من این قضیه را از آقای رشید سؤال کنم، اما از حاج آقای بشردوست این ماجرا را پرسیدم، دیدم ایشان هم دقیقا همان نقل و روایت سردار صفوی را بیان کردند.
چرا این طلبه ها را الکی الکی میبری و به کشتن میدهی؟
آقای منتظری مانند امام به مسأله جنگ نگاه نمی کرد. پس از عملیات بدر قرار بود یک سری عملیات دیگر انجام دهیم، به همین جهت بنده آمدم قم تا برای یگانهای عمل کننده، یک گروه از طلبهها را سامان دهم، اما طلبه ها استقبال نکردند، از علت آن پرس و جو کردم، گفتند آقای منتظری مخالف اعزام طلبه ها به جبهه است و چون طلبهها ایشان را کانال ارتباط با حضرت امام میدانستند و به تضادهای پشت پرده ایشان با امام واقف نبودند در نتیجه حرف آقای منتظری در آنان تأثیرگذار بود. بنده وقت ملاقاتی گرفتم و رفتم خدمت آقای منتظری؛ شهید زمانی که قائم مقام حجت الاسلام عباس شیرازی بود و آقای شیخ حسین شریعتی دهاقانی که مسؤول اعزام روحانیان به جبهه بود و اکنون هم ساکن اصفهان هستند نیز در این جلسه حضور داشتند.
آقای منتظری اسم من را شنیده بود، اما مرا به چهره تطبیق نمی داد. وقتی رفتم به ملاقات ایشان، آشیخ حسین شریعتی گفت: ایشان آقای ذوالنور هستند، آقای منتظری با لحنی خاص فرمودند ذوالنور تو هستی؟ من احساس کردم میخواهد خدا قوتی بگوید و من را به خاطر حضور و فعالیت در جبهه تشویق کنند. عرض کردم: بله آقا! در خدمت هستم. گفت: چرا این طلبه ها را الکی الکی میبری و به کشتن میدهی؟ عرض کردم: کشته نمیشوند، شهید میشوند. گفت: خوب حالا شهید. عرض کردم: به خاطر نیاز جبهه و جنگ به طلاب. گفت: نه! طلبه ای که فردا میتواند یک استان و شهر را اداره کند چرا الکی میبری و به کشتن میدهی؟ عرض کردم: آقا! دانشجو هم اینگونه است، فردا مدیرکل، استاندار و مسؤول میشود و می تواند یک شهر و استان را اداره کند. گفت: راجع به آنها هم من همین نظر را دارم. عرض کردم: آقا! دانش آموز هم همین طور. گفت: آنها هم همینطور. عرض کردم: این همه امام می فرمایند جنگ در رأس امور است، پس چه کسی باید جنگ کند؟ تا اسم امام را بردم انگار که ایشان به اسم امام آلرژی داشت، ناراحت شد و گفت: من نمی دانم، شأن فقیه تعیین موضوع نیست، بروید از خودشان بپرسید.
من این را نوعی توهین به امام تلقی کردم، چرا که از یک طرف خودش را در جایگاه فقاهت میبیند و بعد میگوید بروید از خودشان بپرسید، یعنی امام فقیه نیست. البته من نمیگویم نیت بدی داشت، اما از این حرف یک نوع توهین استشمام می شود. به هر حال ایشان نظرشان با امام کاملا متضاد بود.
بعد از این صحبت های دو طرفه وی میخواست به اندرونی برود، من جلوی در ایستادم و عرض کردم: آقا به خاطر سخنان شما اعزام ما مختل شده است. گفت: بروید طلبه هایی را که کشش ندارند و درس خواندن برایشان سخت است ببرید جبهه. عرض کردم: ما که نمی توانیم اطلاعیه بزنیم خنگ ها و گنگ ها به جبهه بیایند، این جمله را که گفتم بی اختیار خندید و مقداری منعطف و ملایم شد و از عصبانیتش کم شد و گفت: خیلی خوب ببرید اما تنها به اندازه ضرورت و نیاز، اگر یک نفر اضافه ببرید و کشته شود فردای قیامت باید پاسخ گو باشید. گفتم: چشم امر شما مطاع است، حتما همین کار را می کنیم.
امام در جمله ای فرموده بود که تشخیص نیاز به عهده فرماندهان است، من آمدم این جمله حضرت امام را در رأس اطلاعیهام نوشتم و زیر آن هم جمله آقای منتظری را که گفتند به اندازه نیاز ببرید نوشتم. به این نحو بود که اعزام راه افتاد.
به هر حال این نگاه آقای منتظری با نگاه حضرت امام(ره) متفاوت بود و در بسیاری از جاها اثر خودش را به جا می گذاشت.