صراط: خبرنگار روزنامه اعتماد به شهر «پارسآباد» رفته تا اندوه، خشم و وحشت مردم عزا در خانه آتنا اصلانی، محل قتل او و سرنخهای جنایت مرد رنگرز را روایت کند.
دراین گزارش آمده است:
پريناز (مادر آتنا) دست به شكمش ميكشد و ميگويد: «خدا آتنا را بعد از ۶ سال چشم انتظاري به ما داد. صداي دست و پا زدنش را توي شكمم كه ميشنيدم اشك در چشمهايم جمع ميشد. وقتي به دنيا آمد و توي بغلم گذاشتند صداي نفسهايش ديوانهام ميكرد. آن روز سه تايي من و بهنام (پدر آتنا) و آتنا راه بيمارستان تا خانه را پرواز ميكرديم. آتنا درمان تمام دردهايي بود كه در زندگيام كشيده بودم. حالت چشمهايش مثل خودم بود.» هقهق ميزند. اشكها يكي بعد از ديگري باشتاب راه چشمهاي پريناز را پي ميگيرند و به موهايش ميريزد. بيحال و بيجان گوشه ايوان فرش شده حياط خانه، پدري خوابيده و سوزن سرمي كه آن را با ميخ به ديوار آهني چسباندهاند، ميان رگهايش است.
آتنا ۷ ساله يك روز صبح كنار وانت پدرش مشغول كار بود كه اسماعيل رنگرز او را ربود و به مغازهاش برد و بعد از ۴ روز اذيت و آزار كشت. دوربينهاي مداربسته محل هيچ كدام لحظه ربوده شده او را ثبت نكردند چون قاتل ردي از خودش به جا نگذاشته بود. ۲۰ روز بعد پليس پارسآباد پيكر تكهتكه شده آتنا را در بشكهاي پلاستيكي كه ميان قطعات ترياك جاسازي شده بود در پاركينگ خانه قاتل پيدا كرد. آن هم زماني كه همسر و برادر قاتل آن را پيدا كرده بودند. چند روز بعد قاتل به قتل آتنا اعتراف كرد و پس از آن پرده از دو قتل ديگر هم گشود؛ حالا ماجراي قاتل سريالي در تمام شهر پارسآباد و كشور پيچيده و همه را به حيرت انداخته است.
آتنا به كلاس اول نرسيد
زنهاي فاميل همه سياهپوش دور پريناز مادر آتنا جمع شدهاند، ميگويد: «همهجا را دنبالش گشتيم، رودخانه ارس را، تمام ساختمانهاي مخروبه و متروكه شهر را، آتنا آب شده بود و رفته بود زير زمين.» تمام زنهاي فاميل ديدهاند كه شوك حادثه گاهي هوش و حواس پريناز را ميبرد. ناگهان از جايش بلند ميشود و مثل هميشه دور خانه ميچرخد تا به كارهاي روزمرهاش برسد. آتنا را صدا ميزند. ميگويد: «هفته پيش اسمش را توي مدرسه نوشتيم. با هم رفتيم پارچه صورتي خريديم تا برايش مانتو و شلوار بدوزيم. كيف و كتابهاي مدرسهاش را خريده بود و هر شب كنارش ميگذاشت و براي خودش داستان ميگفت و ميخوابيد.» ناگهان با دو دست محكم بر سرش ميكوبد و ميگويد: «نگذاشتند سر خاكسپاري بروم و ببينمش. جيغ زدم و آنقدر خودم را زدم تا اجازه دادند. بدنش تكهتكه شده بود. چشمهايي كه بارها بوسيده بودمشان سياه و كبود شده بود. جيغ ميكشيدم و ميدويدم و اسمش را صدا ميزدم. نميدانستم بايد به كجا و به كي فرار كنم. ميگفتم من را بكشيد و كنار آتنا دفن كنيد و ديگر نميخواهم روي اين دنياي سياه را ببينم.»
هنوز براي او زود است كه بداند...
آسنا خواهر ۴ ساله آتنا چند قدم آن طرفتر از مادر نشسته. چهرهاش شبيه آتناست. قاشق پر از غذا را در دستش گرفته و روبهروي دهان آتنا در عكس گرفته و ميگويد: «بيا غذا بخور. كي مياي؟» بعد بلند ميشود و راه داخل حياط تا خانه را ميدود. ميآيد اشكهاي مادر را پاك ميكند و عسل، دخترخالهاش و همبازيهاي ديگرش را صدا ميزند تا با هم بازي كنند خانه مادربزرگ آتنا يك هال بزرگ دارد كه آشپزخانهاي كوچك در انتهاي آن است. زنهاي فاميل دور تا دور خانه نشستهاند و عدهاي از آنها به ستونهاي مياني هال تكيه دادهاند. غير از اين فضا در انتهاي كوچه فرش انداختهاند و يك چادر برزنتي سياه زدهاند و بخش اصلي عزاداري آنجاست. زنها نشستهاند و با صداي بلند با زبان تركي دعا ميخوانند. مادربزرگ آتنا بالاي مجلس نشسته. آنقدر صورتش را با ناخنهايش كنده كه تمام صورتش زخم است. دوباره جاي زخمها را ميكند و گريه ميكند. ميگويد« خدااا، خدااا من فقط ميخواهم چشمهاي قاتل آتنا را از كاسه بيرون بياورم. من بايد ببينم كه او را ميكشند تا آرام شوم.» معلم آتنا هم ميان عزاداران نشسته. اشك ميريزد و بيقراري ميكند. ميگويد: «همكلاسيهايش همه ميدانند چه اتفاقي افتاده. گريه ميكنند و از اينكه در شهرشان چنين مردي رفت و آمد ميكرده، وحشت برشان داشته. حاضر نيستند تنها بيرون از خانه بروند.» زن برادر پريناز (مادر آتنا) هم ميگويد: «ما تو پارسآباد تا به حال چنين چيزهايي نداشتيم. قتل آتنا آنقدر كه بچه مظلومي بود فرياد همه را بلند كرد. مردم ايران براي گرفتن حقش از جا بلند شدند. قاتل را نبايد توي قبرستاني كه همه آدمها را خاك ميكنند بگذارند بايد اسم و رسم و گناهشان را بنويسند تا درس عبرتي براي ديگران شوند.» از «آگاهي» براي بردن مادر آتنا آمدهاند. زنها زير دستهايش را ميگيرند و او را به سمت ماشين ميبرند. جمعيت هر لحظه منتظر خبري است. يكي از زنها فرياد ميزند: «ما اعدام نميخواهيم. بايد او را در ميدان اصلي شهر سنگسار كنند. چرا وقتي اين همه به دخترهاي مردم تجاوز كرد، او را توي شهر رها كردند.»
شهلا يكي از اقوام نزديكشان هم ميگويد: «پريناز هر روز عصرها ميرفت اردبيل براي آتنا لاي كتاب باز كند تا جايي كه آتنا را نگه داشتهاند نشان بدهند. يك روز گفتند تمام رود ارس را بگرد، يك روز جنگلهاي اطراف را گشتند، يك روز بيابانهاي شهر؛ يكي از همانها روز اولي كه در اردبيل لاي كتاب بازميكردند گفتند كه آتنا فوت كرده اما اميد ما نااميد نميشد هر روز بيشتر از ديروز اميد داشتيم كه برگردد.» عسل، دخترخاله آتنا همان لباسي را به تن دارد كه آتنا در عكسهايش روي بنرهاي چسبيده به ديوار به تن كرده. پريناز مادر آتنا عسل را ميبيند و دوباره صورتش غرق اشك ميشود. عسل را بغل ميكند و اشك ميريزد. مادر عسل ميگويد: «اين بلوز دامنهاي سياه و سفيد را يك روز كه من و پريناز رفته بوديم بازار براي دخترهايمان خريده بوديم. جفتشان مثل همين را دارند.» عسل خودش را از آغوش خاله بيرون مياندازد و به مادرش ميگويد هر چه زودتر لباسش را عوض كند تا خاله دوباره به گريه نيفتد.
اسماعيل، خونسرد در كنار پليس هنگام كشف جسدها حضور داشت
جلوي در خانه «اسماعيل رنگرز»، مردي كه حالا تمام ايران او را به نام قاتل آتنا اصلاني ميشناسند، پلمب كردهاند. مردي آرام و ساكت كه كمتر كسي حتي صحبت كردن عادي او را ديده است. خانه در شهرك فجر پارسآباد است. يك چهارراه كوچك كه روبه رويش خرابهاي متروكه است. زنهاي همسايه كه در آپارتمانهاي نوساز كناري زندگي ميكنند همگي از خانه بيرون آمدهاند و با چادرهاي رنگي به رديف روي جدول كنار پيادهرو نشستهاند. يكي از آنها ميگويد: «زن اسماعيل خياط بود. البته اين زن سومش بود و از زن اولش هم بچه داشت. هيچوقت هيچ سروصدايي از خانهشان بيرون نميآمد.» بقيه زنها حرفهاي زن را ميشنوند با چادر رويشان را ميگيرند و سكوت ميكنند. اهالي ترسيدهاند اما ميدانند اسماعيل پيش پليس است و ديگر نميتواند كاري كند. تصور اينكه همسايهشان معلوم نيست جسد چند زن و بچه را توي پاركينگ خانهاش برده و آورده باشد هوش از سرشان ميپراند. آنها آمار لحظه به لحظه اعترافهايش را در كانالهاي محلي تلگرام ميخوانند و تلاش ماموران نيروي انتظامي براي پيدا كردن جاي جسدهايي كه او اعتراف كرده را در گوشه گوشه شهر ميبينند. چند ساعت پيش اسماعيل اعتراف كرده كه سر جسد زني كه خردادماه سال ۹۳ پيش در خيابان باوفا (شهرك فجر) كشته را در يكي از كوچههاي اين خيابان دفن كرده. حالا ماشينهاي پليس و نيروي انتظامي خيابان باوفا را قرق كردهاند و مشغول كندن زمين هستند. اطراف محل را با نوارهاي زردرنگ منطقه استحفاظي بستهاند و مردم براي ديدن سر جسد زن هجوم آوردهاند. سه ساعت است كه زمين را كندهاند اما هنوز به چيزي نرسيدهاند. يكي از اهالي محل ميگويد: «خانههاي اين منطقه را در دو سال گذشته بازسازي و نوسازي كردهاند. ممكن است سر جسد از بين رفته باشد.» مهرداد يكي ديگر از اهالي محل كه اين زن را ميشناخت، ميگويد: «همان سال ۹۳ پليس خيلي تلاش كرد تا قاتلش را پيدا كند. زن تنها بود و تازه يك هفته از آذربايجان به ايران آمده بود. هيچ كسي را اينجا نداشت. وقتي هم جسدش را پيدا كردند، كسي نيامد از او شكايت كند. به خاطر همين پروندهاش هم هيچوقت بسته نشد. تا اينكه اسماعيل ديروز به اين قتل اعتراف كرد.» مهرداد از وحشتي ميگويد كه همان روزها گريبان زنهاي محل را گرفته بود و رفت و آمد و رفتارهاي طبيعي اسماعيل، او در تمام مدتي كه پليس براي پيدا كردن جنازه درمنطقه تلاش ميكرده در كنار اهالي محل حضور داشته و با آرامش مراحل را پيگيري ميكرده است. پيرمردي كه صاحب مغازه سوپري رو به روي خانه اسماعيل است، ميگويد: « هميشه ساعت ۲ ظهر از خانه بيرون ميرفت و ساعت ۳ بعد از نيمه شب برميگشت. اين را تمام اهالي محل ميدانند. هيچوقت او را مضطرب يا پريشان نديدم. هميشه آرامش داشت و وقتي ميخواست خريد كند بيآنكه حرفي بزند جنسش را برميداشت حساب ميكرد و ميرفت. البته خيليها ميگفتند كه چند بار زندان افتاده. اما من با چشمهاي خودم نديده بودم و باور نميكردم. اسماعيل يك دختر بزرگ داشت. پسرش هم ۱۵ ساله بود و يك دختر كوچك ۱۲ ساله هم داشت. زن و بچهاش آدمهاي خوبي بودند.»
دخترك كسي را نداشت تا از قاتل شكايت كند
منطقه سه مسكن بهزيستي در پارس آباد يك جاده خلوت است كه اطرافش تك و توك خانههاي نوساز ديده ميشود. اسماعيل پارسال كه زني جوان را كشت، جسد بدون سرش را كنار چاه فاضلاب اين منطقه انداخت. حالا مردم دور استخر سيماني چاه حلقه زدهاند و درباره روزي كه جسد زن آنجا پيدا شد، صحبت ميكنند. پيرزني از اهالي محل ميگويد: « وقتي پليس آمد و جسدش را ديد گفت خيلي جوان است. شايد ۱۸ سالش بيشتر نباشد. بعد گفتند از اروميه به پارس آباد آمده، او كسي را نداشت تا بيايد و پيگيري قاتلش باشد، به خاطرهمين هم فراموش شده بود.»
روي شيشهها و در مغازه رنگرزي اسماعيل پر از آثار فرورفتگي سنگهايي است كه مردم از صبح روزي كه خبر قتل آتنا آمد و مشخص شد قاتل اوست، روي آن كوبيدهاند. مغازهاي كوچك و متروكه با در چوبي سبزرنگ كه شيشههاي آن را شكستهاند. مغازه سر نبش ميدان امام خميني، ميدان اصلي پارس آباد قرار دارد. چهار ماشين نيروي انتظامي در ۴ طرف چهارراه مغازه را تحت نظر دارند. صاحب يكي از مغازههاي سر ميدان كه پيرمردي ميانسال است، ميگويد: صبح روزي كه اسماعيل اعتراف كرد؛ يكي از زنهاي پارسآباد در مغازه را شكست و رفت داخل و تمام وسايل را از شيشه مغازه پرت كرد پايين. تمام پارسآباد زن و مرد در اين چهارراه جمع شده بودند و به اسماعيل ناسزا ميگفتند.» كنار مغازه اسماعيل يك اسباببازيفروشي است كه از دو طرف ميدان به بيرون در دارد. صاحبش كه پسر جواني است ميگويد: «اسماعيل معمولا ظهرها ميآمد سر كار و تا نيمههاي شب ميماند. معمولا كم حرف ميزد. همه ميدانستند قبلا زندان بوده و آدم خطرناكي است. اسم مغازهاش رنگرزي بود اما شايد فقط هفتهاي يكبار لباس رنگ ميكرد. مردم ميآمدند و لباسهايشان را ميآوردند تا رنگ كند. البته برخوردش با مشتريها خوب بود. من يك بار به خاطر تابلوي مغازهام با او درگير شدم و در نهايت خودم كوتاه آمدم، چون در نهايت ميدانستم كه آدم درستي نيست.»
وانت دستفروشي بهنام پدر آتنا هميشه سر همين چهارراه و روبهروي مغازه اسماعيل بود. تمام مغازهدارهاي اين منطقه آتنا و پدرش را هر روز ميديدند كه همراه وانتشان سر چهارراه ميآيند و بساط لباسهاي رنگارنگ دخترانه را براي فروش پهن ميكنند. خانه بهنام و پريناز (مادر و پدر آتنا) آن طرف اين ميدان است. يك آپارتمان سه طبقه با نماي آجري رنگ و در فلزي كه شيشههاي آينهاي دارد. نويد روبه روي آپارتمان خانه آتنا در مغازه پست كار ميكند. او هر روز شاهد رفت و آمدهاي آتنا و پدرش بوده و ميگويد: آتنا دختربچه فرزي بود. با اينكه هنوز مدرسه نرفته بود اما بلد بود چطوري پول كارت به كارت كند. تمام پولهاي پدرش را او كارت به كارت ميكرد. عصرها هميشه با دو تا نان توي بغلش از جلوي مغازه من رد ميشد و سلام ميداد.»
آتنا برنميگردد
غروب پنجشنبه نخستين شب جمعهاي است كه آتنا را به خاك سپردهاند. مردم يكي يكي دستههاي گل را روي مزار آتنا ميگذارند و ميروند. دختربچههايي دور مزار حلقه زدهاند و در سكوت عكسهاي آتنا را تماشا ميكنند. آتنا در عكسها با مانتو و شلوار و مقنعه سفيدرنگ پيشدبستاني به همه لبخند ميزند و دست تكان ميدهد. نه صداي شيونها را ميشنود نه فريادهايي كه اسمش را بارها و بارها تكرار ميكنند.
دراین گزارش آمده است:
پريناز (مادر آتنا) دست به شكمش ميكشد و ميگويد: «خدا آتنا را بعد از ۶ سال چشم انتظاري به ما داد. صداي دست و پا زدنش را توي شكمم كه ميشنيدم اشك در چشمهايم جمع ميشد. وقتي به دنيا آمد و توي بغلم گذاشتند صداي نفسهايش ديوانهام ميكرد. آن روز سه تايي من و بهنام (پدر آتنا) و آتنا راه بيمارستان تا خانه را پرواز ميكرديم. آتنا درمان تمام دردهايي بود كه در زندگيام كشيده بودم. حالت چشمهايش مثل خودم بود.» هقهق ميزند. اشكها يكي بعد از ديگري باشتاب راه چشمهاي پريناز را پي ميگيرند و به موهايش ميريزد. بيحال و بيجان گوشه ايوان فرش شده حياط خانه، پدري خوابيده و سوزن سرمي كه آن را با ميخ به ديوار آهني چسباندهاند، ميان رگهايش است.
آتنا ۷ ساله يك روز صبح كنار وانت پدرش مشغول كار بود كه اسماعيل رنگرز او را ربود و به مغازهاش برد و بعد از ۴ روز اذيت و آزار كشت. دوربينهاي مداربسته محل هيچ كدام لحظه ربوده شده او را ثبت نكردند چون قاتل ردي از خودش به جا نگذاشته بود. ۲۰ روز بعد پليس پارسآباد پيكر تكهتكه شده آتنا را در بشكهاي پلاستيكي كه ميان قطعات ترياك جاسازي شده بود در پاركينگ خانه قاتل پيدا كرد. آن هم زماني كه همسر و برادر قاتل آن را پيدا كرده بودند. چند روز بعد قاتل به قتل آتنا اعتراف كرد و پس از آن پرده از دو قتل ديگر هم گشود؛ حالا ماجراي قاتل سريالي در تمام شهر پارسآباد و كشور پيچيده و همه را به حيرت انداخته است.
آتنا به كلاس اول نرسيد
زنهاي فاميل همه سياهپوش دور پريناز مادر آتنا جمع شدهاند، ميگويد: «همهجا را دنبالش گشتيم، رودخانه ارس را، تمام ساختمانهاي مخروبه و متروكه شهر را، آتنا آب شده بود و رفته بود زير زمين.» تمام زنهاي فاميل ديدهاند كه شوك حادثه گاهي هوش و حواس پريناز را ميبرد. ناگهان از جايش بلند ميشود و مثل هميشه دور خانه ميچرخد تا به كارهاي روزمرهاش برسد. آتنا را صدا ميزند. ميگويد: «هفته پيش اسمش را توي مدرسه نوشتيم. با هم رفتيم پارچه صورتي خريديم تا برايش مانتو و شلوار بدوزيم. كيف و كتابهاي مدرسهاش را خريده بود و هر شب كنارش ميگذاشت و براي خودش داستان ميگفت و ميخوابيد.» ناگهان با دو دست محكم بر سرش ميكوبد و ميگويد: «نگذاشتند سر خاكسپاري بروم و ببينمش. جيغ زدم و آنقدر خودم را زدم تا اجازه دادند. بدنش تكهتكه شده بود. چشمهايي كه بارها بوسيده بودمشان سياه و كبود شده بود. جيغ ميكشيدم و ميدويدم و اسمش را صدا ميزدم. نميدانستم بايد به كجا و به كي فرار كنم. ميگفتم من را بكشيد و كنار آتنا دفن كنيد و ديگر نميخواهم روي اين دنياي سياه را ببينم.»
هنوز براي او زود است كه بداند...
آسنا خواهر ۴ ساله آتنا چند قدم آن طرفتر از مادر نشسته. چهرهاش شبيه آتناست. قاشق پر از غذا را در دستش گرفته و روبهروي دهان آتنا در عكس گرفته و ميگويد: «بيا غذا بخور. كي مياي؟» بعد بلند ميشود و راه داخل حياط تا خانه را ميدود. ميآيد اشكهاي مادر را پاك ميكند و عسل، دخترخالهاش و همبازيهاي ديگرش را صدا ميزند تا با هم بازي كنند خانه مادربزرگ آتنا يك هال بزرگ دارد كه آشپزخانهاي كوچك در انتهاي آن است. زنهاي فاميل دور تا دور خانه نشستهاند و عدهاي از آنها به ستونهاي مياني هال تكيه دادهاند. غير از اين فضا در انتهاي كوچه فرش انداختهاند و يك چادر برزنتي سياه زدهاند و بخش اصلي عزاداري آنجاست. زنها نشستهاند و با صداي بلند با زبان تركي دعا ميخوانند. مادربزرگ آتنا بالاي مجلس نشسته. آنقدر صورتش را با ناخنهايش كنده كه تمام صورتش زخم است. دوباره جاي زخمها را ميكند و گريه ميكند. ميگويد« خدااا، خدااا من فقط ميخواهم چشمهاي قاتل آتنا را از كاسه بيرون بياورم. من بايد ببينم كه او را ميكشند تا آرام شوم.» معلم آتنا هم ميان عزاداران نشسته. اشك ميريزد و بيقراري ميكند. ميگويد: «همكلاسيهايش همه ميدانند چه اتفاقي افتاده. گريه ميكنند و از اينكه در شهرشان چنين مردي رفت و آمد ميكرده، وحشت برشان داشته. حاضر نيستند تنها بيرون از خانه بروند.» زن برادر پريناز (مادر آتنا) هم ميگويد: «ما تو پارسآباد تا به حال چنين چيزهايي نداشتيم. قتل آتنا آنقدر كه بچه مظلومي بود فرياد همه را بلند كرد. مردم ايران براي گرفتن حقش از جا بلند شدند. قاتل را نبايد توي قبرستاني كه همه آدمها را خاك ميكنند بگذارند بايد اسم و رسم و گناهشان را بنويسند تا درس عبرتي براي ديگران شوند.» از «آگاهي» براي بردن مادر آتنا آمدهاند. زنها زير دستهايش را ميگيرند و او را به سمت ماشين ميبرند. جمعيت هر لحظه منتظر خبري است. يكي از زنها فرياد ميزند: «ما اعدام نميخواهيم. بايد او را در ميدان اصلي شهر سنگسار كنند. چرا وقتي اين همه به دخترهاي مردم تجاوز كرد، او را توي شهر رها كردند.»
شهلا يكي از اقوام نزديكشان هم ميگويد: «پريناز هر روز عصرها ميرفت اردبيل براي آتنا لاي كتاب باز كند تا جايي كه آتنا را نگه داشتهاند نشان بدهند. يك روز گفتند تمام رود ارس را بگرد، يك روز جنگلهاي اطراف را گشتند، يك روز بيابانهاي شهر؛ يكي از همانها روز اولي كه در اردبيل لاي كتاب بازميكردند گفتند كه آتنا فوت كرده اما اميد ما نااميد نميشد هر روز بيشتر از ديروز اميد داشتيم كه برگردد.» عسل، دخترخاله آتنا همان لباسي را به تن دارد كه آتنا در عكسهايش روي بنرهاي چسبيده به ديوار به تن كرده. پريناز مادر آتنا عسل را ميبيند و دوباره صورتش غرق اشك ميشود. عسل را بغل ميكند و اشك ميريزد. مادر عسل ميگويد: «اين بلوز دامنهاي سياه و سفيد را يك روز كه من و پريناز رفته بوديم بازار براي دخترهايمان خريده بوديم. جفتشان مثل همين را دارند.» عسل خودش را از آغوش خاله بيرون مياندازد و به مادرش ميگويد هر چه زودتر لباسش را عوض كند تا خاله دوباره به گريه نيفتد.
اسماعيل، خونسرد در كنار پليس هنگام كشف جسدها حضور داشت
جلوي در خانه «اسماعيل رنگرز»، مردي كه حالا تمام ايران او را به نام قاتل آتنا اصلاني ميشناسند، پلمب كردهاند. مردي آرام و ساكت كه كمتر كسي حتي صحبت كردن عادي او را ديده است. خانه در شهرك فجر پارسآباد است. يك چهارراه كوچك كه روبه رويش خرابهاي متروكه است. زنهاي همسايه كه در آپارتمانهاي نوساز كناري زندگي ميكنند همگي از خانه بيرون آمدهاند و با چادرهاي رنگي به رديف روي جدول كنار پيادهرو نشستهاند. يكي از آنها ميگويد: «زن اسماعيل خياط بود. البته اين زن سومش بود و از زن اولش هم بچه داشت. هيچوقت هيچ سروصدايي از خانهشان بيرون نميآمد.» بقيه زنها حرفهاي زن را ميشنوند با چادر رويشان را ميگيرند و سكوت ميكنند. اهالي ترسيدهاند اما ميدانند اسماعيل پيش پليس است و ديگر نميتواند كاري كند. تصور اينكه همسايهشان معلوم نيست جسد چند زن و بچه را توي پاركينگ خانهاش برده و آورده باشد هوش از سرشان ميپراند. آنها آمار لحظه به لحظه اعترافهايش را در كانالهاي محلي تلگرام ميخوانند و تلاش ماموران نيروي انتظامي براي پيدا كردن جاي جسدهايي كه او اعتراف كرده را در گوشه گوشه شهر ميبينند. چند ساعت پيش اسماعيل اعتراف كرده كه سر جسد زني كه خردادماه سال ۹۳ پيش در خيابان باوفا (شهرك فجر) كشته را در يكي از كوچههاي اين خيابان دفن كرده. حالا ماشينهاي پليس و نيروي انتظامي خيابان باوفا را قرق كردهاند و مشغول كندن زمين هستند. اطراف محل را با نوارهاي زردرنگ منطقه استحفاظي بستهاند و مردم براي ديدن سر جسد زن هجوم آوردهاند. سه ساعت است كه زمين را كندهاند اما هنوز به چيزي نرسيدهاند. يكي از اهالي محل ميگويد: «خانههاي اين منطقه را در دو سال گذشته بازسازي و نوسازي كردهاند. ممكن است سر جسد از بين رفته باشد.» مهرداد يكي ديگر از اهالي محل كه اين زن را ميشناخت، ميگويد: «همان سال ۹۳ پليس خيلي تلاش كرد تا قاتلش را پيدا كند. زن تنها بود و تازه يك هفته از آذربايجان به ايران آمده بود. هيچ كسي را اينجا نداشت. وقتي هم جسدش را پيدا كردند، كسي نيامد از او شكايت كند. به خاطر همين پروندهاش هم هيچوقت بسته نشد. تا اينكه اسماعيل ديروز به اين قتل اعتراف كرد.» مهرداد از وحشتي ميگويد كه همان روزها گريبان زنهاي محل را گرفته بود و رفت و آمد و رفتارهاي طبيعي اسماعيل، او در تمام مدتي كه پليس براي پيدا كردن جنازه درمنطقه تلاش ميكرده در كنار اهالي محل حضور داشته و با آرامش مراحل را پيگيري ميكرده است. پيرمردي كه صاحب مغازه سوپري رو به روي خانه اسماعيل است، ميگويد: « هميشه ساعت ۲ ظهر از خانه بيرون ميرفت و ساعت ۳ بعد از نيمه شب برميگشت. اين را تمام اهالي محل ميدانند. هيچوقت او را مضطرب يا پريشان نديدم. هميشه آرامش داشت و وقتي ميخواست خريد كند بيآنكه حرفي بزند جنسش را برميداشت حساب ميكرد و ميرفت. البته خيليها ميگفتند كه چند بار زندان افتاده. اما من با چشمهاي خودم نديده بودم و باور نميكردم. اسماعيل يك دختر بزرگ داشت. پسرش هم ۱۵ ساله بود و يك دختر كوچك ۱۲ ساله هم داشت. زن و بچهاش آدمهاي خوبي بودند.»
دخترك كسي را نداشت تا از قاتل شكايت كند
منطقه سه مسكن بهزيستي در پارس آباد يك جاده خلوت است كه اطرافش تك و توك خانههاي نوساز ديده ميشود. اسماعيل پارسال كه زني جوان را كشت، جسد بدون سرش را كنار چاه فاضلاب اين منطقه انداخت. حالا مردم دور استخر سيماني چاه حلقه زدهاند و درباره روزي كه جسد زن آنجا پيدا شد، صحبت ميكنند. پيرزني از اهالي محل ميگويد: « وقتي پليس آمد و جسدش را ديد گفت خيلي جوان است. شايد ۱۸ سالش بيشتر نباشد. بعد گفتند از اروميه به پارس آباد آمده، او كسي را نداشت تا بيايد و پيگيري قاتلش باشد، به خاطرهمين هم فراموش شده بود.»
روي شيشهها و در مغازه رنگرزي اسماعيل پر از آثار فرورفتگي سنگهايي است كه مردم از صبح روزي كه خبر قتل آتنا آمد و مشخص شد قاتل اوست، روي آن كوبيدهاند. مغازهاي كوچك و متروكه با در چوبي سبزرنگ كه شيشههاي آن را شكستهاند. مغازه سر نبش ميدان امام خميني، ميدان اصلي پارس آباد قرار دارد. چهار ماشين نيروي انتظامي در ۴ طرف چهارراه مغازه را تحت نظر دارند. صاحب يكي از مغازههاي سر ميدان كه پيرمردي ميانسال است، ميگويد: صبح روزي كه اسماعيل اعتراف كرد؛ يكي از زنهاي پارسآباد در مغازه را شكست و رفت داخل و تمام وسايل را از شيشه مغازه پرت كرد پايين. تمام پارسآباد زن و مرد در اين چهارراه جمع شده بودند و به اسماعيل ناسزا ميگفتند.» كنار مغازه اسماعيل يك اسباببازيفروشي است كه از دو طرف ميدان به بيرون در دارد. صاحبش كه پسر جواني است ميگويد: «اسماعيل معمولا ظهرها ميآمد سر كار و تا نيمههاي شب ميماند. معمولا كم حرف ميزد. همه ميدانستند قبلا زندان بوده و آدم خطرناكي است. اسم مغازهاش رنگرزي بود اما شايد فقط هفتهاي يكبار لباس رنگ ميكرد. مردم ميآمدند و لباسهايشان را ميآوردند تا رنگ كند. البته برخوردش با مشتريها خوب بود. من يك بار به خاطر تابلوي مغازهام با او درگير شدم و در نهايت خودم كوتاه آمدم، چون در نهايت ميدانستم كه آدم درستي نيست.»
وانت دستفروشي بهنام پدر آتنا هميشه سر همين چهارراه و روبهروي مغازه اسماعيل بود. تمام مغازهدارهاي اين منطقه آتنا و پدرش را هر روز ميديدند كه همراه وانتشان سر چهارراه ميآيند و بساط لباسهاي رنگارنگ دخترانه را براي فروش پهن ميكنند. خانه بهنام و پريناز (مادر و پدر آتنا) آن طرف اين ميدان است. يك آپارتمان سه طبقه با نماي آجري رنگ و در فلزي كه شيشههاي آينهاي دارد. نويد روبه روي آپارتمان خانه آتنا در مغازه پست كار ميكند. او هر روز شاهد رفت و آمدهاي آتنا و پدرش بوده و ميگويد: آتنا دختربچه فرزي بود. با اينكه هنوز مدرسه نرفته بود اما بلد بود چطوري پول كارت به كارت كند. تمام پولهاي پدرش را او كارت به كارت ميكرد. عصرها هميشه با دو تا نان توي بغلش از جلوي مغازه من رد ميشد و سلام ميداد.»
آتنا برنميگردد
غروب پنجشنبه نخستين شب جمعهاي است كه آتنا را به خاك سپردهاند. مردم يكي يكي دستههاي گل را روي مزار آتنا ميگذارند و ميروند. دختربچههايي دور مزار حلقه زدهاند و در سكوت عكسهاي آتنا را تماشا ميكنند. آتنا در عكسها با مانتو و شلوار و مقنعه سفيدرنگ پيشدبستاني به همه لبخند ميزند و دست تكان ميدهد. نه صداي شيونها را ميشنود نه فريادهايي كه اسمش را بارها و بارها تكرار ميكنند.