مرحوم سید محمود طالقانی در اسفند 1289 در روستای گلیرد طالقان از خانوادهای روحانی چشم به جهان گشود. اولین حضورش در میادین سیاسی با ماجرای نهضت ملی شدن نفت همراه بود اما در کنار سیاست هیچگاه از فعالیتهای دینی و مذهبی غافل نبود و نامش با تفسیر قران گره خورده است.
بعد از پیروزی انقلاب کمتر از یک سال زنده بود اما مسئولیتهایی همچون ریاست شورای انقلاب، عضویت در مجلس خبرگان قانون اساسی و اولین امام جمعهای تهران را عهدهدار شد. فراز و فرودهای سیاسی زندگی مرحوم طالقانی آنقدر زیاد بود که هنوز هم خاطرات و حرفهای ناگفته از وی بسیار است.
ابوالحسن طالقانی پسر ارشد آیتالله طالقانی(متولد1324) فردی است در طول نزدیک به 4 دهه از رحلت پدرش هنوز ناگفتهها و خاطراتش از زندگی مرحوم طالقانی را فاش نکرده است. از ماجراهای دوران تبعید پدر تا دستگیری خودش و برادرش مجتبی، توسط غرضی! وی برای اولین بار در گفتوگو با خبرنگاران سیاسی تسنیم حاضر به گفتوگو با یک رسانه شد. او را چون فرزند پسر ارشد بود به نام پدر بزرگش نام نهادند و دوران دبیرستان را در مدرسه کمال نارمک گذراند که از مدارس مطرح آن دوران بود.
«طالقانیِ» پسر همچون پدر دغدغههایی دارد. هرچند پا به عالم سیاست نگذاشت اما از سال 42 و بعد از 15 خرداد سابقه زندان و دستگیری دارد و در گفتههایش دغدغههایی نهفته بود و میگفت "انقلابی به این عظمت پیروز شد چرا باید امروز شاهد باشیم که برخی سر گشنه زمین بگذارند؟ شما بهعنوان رسانه در پی ارائه راهکار باشید... این کشور منابع زیادی از جمله منابع فکری دارد. امثال خانم مریم میرزاخانی را از دست ما خارج کردند. نباید این افراد به راحتی از دست ما بروند."
درباره حضور کمرنگ فرزندان مرحوم طالقانی و اینکه چرا فرزندان آن مرحوم آقازاده یا اصلاح این روزها «ژن خوب» نیستند، میگوید "بعد از فوت پدر همه بچهها را جمع کردیم و گفتیم که دنبال پست و مسئولیت نروند... خود من از 15 سالگی کار کردهام تا امروز" از احوال سایر برادران و خواهران پرسیدیم که گفت با همه در ارتباط است "حسین این روزها در طالقان کارهای بنیاد پدر را انجام میدهد. طاهره خانم نیز درگیر پرستاری از شوهرش آقای بستهنگار است که مریض شده..."
پسر ارشد آیت الله طالقانی در خلال مصاحبه هم اشارهای به طالقانی الاصل بودن خود کرد و از شخصیتهای زاده طالقانی همچون پدر مرحومه مریم میرزاخانی دانشمند ریاضی و شهید تیمسار فلاحی یاد کرد و گفت که شهید فلاحی وصیت کرده بود پس از فوت در کنار پدرم دفن شود و اکنون مزارش در بهشت زهرا در کنار آیت الله طالقانی است.
بسمالله الرحمن الرحیم. شما مطلع هستید بعد از 28 مرداد و بعد از کودتا، شاه با دندان تیزتری وارد گود شد و خشونت بیشتری را به کمک اربابانش شروع کرد که فدائیان اسلام نیز در همان ایام در 1334 اعدام شدند یا مثلا افسران تودهای در همان سال های بعد از 28 مرداد اعدام شدند. روش قدرتهای دیکتاتور این است که بعد از این فشارها پس از مدتی سوپاپ را باز میکنند تا زنگ تفریحی برای مردم باشد. به همین خاطر امینی را به عنوان نخستوزیر آوردند که فضا مقداری باز شد و جبهه ملی دوم ایجاد شد.
در جبهه ملی دوم با انتخاباتی که از پایین به بالا و توسط دانش آموزان و دانشگاهیان و دیگر اقشار انجام گرفت، شورای مرکزی با حدود 30 نفر تشکیل شد که افرادی مانند الهیار صالح، کریم سنجابی، طالقانی، بازرگان، سحابی، آسید ابوالفضل زنجانی، مرحوم تختی، شاه حسینی و... عضو شورای مرکزی جبهه ملی دوم بودند.
فعالیتهای جبهه ملی دوم در سال 1340 نهضت آزادی تاسیس شد که آیت الله طالقانی هم جز موسسین بودند و بعد از آن فضا آرام شد و کم کم زندانی ها را آزاد کردند.
آیا تشکیل نهضت آزادی در آن زمان اعتراضی به خط مشی و حرکت جبهه ملی بود؟
«جبهه» اصطلاحاً جمعی از احزاب هستند که اهداف مشترکی دارند اما احزاب هرکدام فکر خودشان را دارند ولی بعضی احزاب که دارای اهداف مشترک هستند به عنوان جبهه شناخته میشوند. جبهه ملی دوم از 4 یا 5 حزب تشکیل شد. در جبهه ملی کسانی بودند که با مذهب میانهای نداشتند و مقداری کارشکنی میکردند. در یکی از سخنرانیهای مهندس بازرگان هم هست که میگوید "ما میخواهیم در جبهه ملی بمانیم حتی حرکات تند و کتک و زندانش برای ما و افتخارش برای شما"! در همان کش مکشها همه را دستگیر کردند که زندان قزلقلعه پر شد از اعضای جبهه ملی که به تدریج روحانیون و اعضای جبهه ملی آزاد شدند اما اعضای نهضت آزادی را نگه داشتند و محاکمه کردند.
18 ماه طول مدت محاکمهشان بود و شاه هر شب جریان دادگاه را گوش میکرد. حتی یک مدت جلسات دادگاه قطع شد که بعد معلوم شد شاه به مسافرت میرود و وقتی شاه از مسافرت باز میگردد دادگاه جریان پیدا کرد. تعبیر نظام گذشته این بود که این نهضت باید سرکوب بشود به جهتی اینکه نهضت پیوندی بین ملیون و مذهبیها ایجاد کرده بود بهمین خاطر اینها را به محاکمه کشاندند. آیتالله طالقانی به مدت 10 سال زندان محکوم شد و از سال 1341 تا 1347 زندان بود. بعد که از زندان آزاد شد، 2 یا 3 سال بیرون بودند و تبعید شد و دو مرتبه در سال 1354 به زندان افتادند و تا سال 57 در زندان بودند.
سیره و منش آیتالله طالقانی که نگاه میکنیم، ایشان با همه اقشار مردم رابطه صمیمی داشتند و مورد اعتماد همه بودند و با گذشت چند سال از انقلاب هنوز تصویر خوبی از وی در ذهن مردم است.
وقتی آیتالله طالقانی فوت کردند مردم به صورت خودجوش در شهرستانها به خیابانها ریختند. مرحوم علامه جعفری در جلسهای بیان میکنند که چرا مردم آیتالله طالقانی را دوست داشتند و به صورت خودجوش اینگونه به خیابانها ریختند؟ هرکسی چیزی گفت که ایشان رد کردند و گفتند "آیتالله طالقانی به معنای واقعی همه مردم از هر قشری را دوست داشتند و اگر شما کسی را به معنای واقعی دوست داشته باشید، یقین بدانید که آن ها هم شما را دوست خواهند داشت."
یادم هست یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت که با یکی از بچههای فرمانداری در جای بودیم و صحبت کردیم و به من گفت "حکم تبعید رفیقت(آیتالله طالقانی) را زدهاند." به من گفت به آقا بگو آماده باشد احتمالا سراغش خواهند آمد. من به آقا گفتم و بعد از یک هفته آقا من را صدا کرد و گفت "این رفیقت هم مثل خودت بود و حرف هایش درست نبود!" چند روز بعد یک افسر با جیپ آمد که حکم تبعید هم در دستش بود.
در گذشته قانونی بود که طبق آن فرمانداریها میتوانستند اراذل و اوباش شهرها را به شهرهای دیگر تبعید کنند و با استفاده از این قانون ایشان را تبعید کردند. ایشان را سوار هواپیما کردند تا به سیستان و بلوچستان تبعید کنند اما به خاطر بدی هوا به تهران بازمیگردند. ایشان از افسری که همراهشان بود سوال میکند که باید الان چکار کنیم؟ افسر میگوید شب در هنگ 4 آگاهی(اداره آگاهی فعلی در خیابان شاپور) بمانیم، شما هم تا صبح استراحت بکنید تا فردا صبح حرکت بکنیم. آقا پرسید تو چیکار میکنی؟ او گفته بود من پشت در مینشینم تا صبح که برویم. آقا میگوید این طوری که تو بدخواب می شوی؟ میخواهی 4 ساعت من بخوابم تو پشت در بمانی و بعد تو 4 ساعت بخواب و من پشت در بیدار بمانم.
بعد از 15 خرداد تعداد حدود 10 الی 15 نفر را گرفتند از جمله برادر حاج مهدی عراقی، محسن طاهری و... که توسط دادستان برای اینها تقاضای اعدام شده بود. وکلای مرحوم آقا تماما نظامی بودند، چون وکلای دادگاه نظامی باید نظامی باشند که سرهنگ رحیمی، پگاهی و غفاری و... بودند. در زمان پرونده خوانی اینها، یک تیمساری از کنار آقا میگذشت که به آقا سلام میکرد و آقا هم جواب او را میداد. به مرحوم طالقانی گفتند این تیمسار، تیمسار حساس است که رئیس دادگاه است و تقاضای اعدامی که دادستان درخواست کرده است را باید تایید میکرد. دفعه بعد که این تیمسار میخواست رد بشود آقا صدایش میکند که تیمسار! میگوید "بفرمایید آقا، امری هست؟" آقا میگوید که اگر دین ندارید، آزاده باشید و وجدان داشته باشید. تیمسار میگوید: چه شده آقا؟ میگوید یک عده را گرفتهاید، حالا برایشان تقاضای حکم اعدام شده! اینها چکار کردهاند؟
تیمسار حساس گفته بود که در پرونده اینها آمده است که در 15 خرداد آدم کشته اند. آقا میگوید که نه اینها آدمها تحصیل کردهای هستند. اصلا اینطور آدمهایی نیستند. من میشناسمشان. تیمسار حساس میگوید که آقا بگوببد به جدم که آدم نکشتند. آقا هم میگوید "به جدم قسم اینها آدم نکشتند" تیمسار حساس گفت همین برای من کافی و حکم تمام آن ها را از 1 سال حبس تا 3 سال حبس صادر کرد.
بعد از این ماجراها، تیمسار حساس فرمانده ژاندارمری زاهدان شده بود. در زمان تبعید مرحوم ابوی به رئیس شهربانی زاهدان، آقای سفیدرو زنگ میزند و میگوید که "آقای طالقانی دارد به زاهدان میآید، برویم فرودگاه آقا را ببینیم. به رضوانی رئیس ساواک هم بگوییم بیاید. او هم علاقه مند است ایشان را ببیند" در راهرو فرودگاه زاهدان آن سه نفر جلو آمدند و خودشان را معرفی کردند و وقتی آقای طالقانی تیمسار حساس را میبیند میگوید که "تیمسار ما اینقدر بلوا درست میکنیم که شما درجه بگیرید، شما که هنوز تیمسار هستی!" افسری که همراه آقا بود وقتی میبیند مرحوم آقا با تیمسار حساس شوخی میکند، اجازه می دهد که آیتالله طالقانی با مرحوم آیتالله کفعمی صحبت کند و شب را در خانه ایشان به صبح برساند و صبح به سمت زابل حرکت کنند.
در راه زاهدان به زابل آقا درخواست میکند ماشین را نگه دارند چون آقا قند داشت و باید به دستشویی میرفت. آقا حدود 30 دقیقه پیاده روی میکند و وقتی باز میگردد از افسر میپرسد "چرا مراقب من نیستی؟ شاید من میرفتم افغانستان آن وقت تو را اعدام میکردند" افسر آمد و در گوش آقا گفت "شما همین الان هم آزاد هستید. من حاضرم به خاطر شما اعدام بشوم!" جاذبه آقا باعث میشد آن ها اینجور رفتار کنند.
من از طرف آقا به حکم تبعید ایشان اعتراض کردم و وکالت را به آقای مسعودی که با آقای داریوش فروهر و متین دفتری، دفتر وکالت داشتند دادم تا در دادگاه اعتراض به حکم را پیگیری کند. در پشت صحنه هم آقای صدر حاج سید جوادی بود که زمانی دادستان تهران بودند.
ساواک وقتی مطلع میشود که نسبت به حکم اعتراض شده است نامه به دادگستری میدهد که شما به قاضی پرونده تاکید کنید همان رای شورای امنیت فرمانداری را تایید بکنند که حکم 3 سال تبعید در زابل است. این نامه بعد ها در اسناد ساواک مربوط به آیتالله طالقانی آمده که وزیر دادگستری هم به قاضی تاکید میکند که رای را تایید کن.
قاضی رایش این بود که حکم شورای امنیت فرمانداری تایید میگردد ولی به جهت کهولت و کسالت نامبرده 3 سال به یک سال و نیم تقلیل و طبق قانون که تبعیدی نباید به نقاط بد آب و هوا فرستاد بشود تبعیدی به بافت کرمان منتقل میشود. بعدها در اسناد ساواک این موضوع هم هست که ساواک به دادگستری نامه میزند و میگوید "این قاضی مصالح ملی را زیر پا گذاشته است، از کار برکنار شود."
مرحوم ابوی تعریف میکرد که وقتی از فرودگاه کرمان من را میخواستند به بافت منتقل کنند، با دو ماشین جیپ میرفتیم. وقتی که خواستیم حرکت بکنیم یک مامور دیگر هم سوار شد که من گفتم من پیرمرد با نعلین چطور میخواهم فرار کنم که اینقدر آدم با من میآیید؟ مامور ساواک میگوید که به خاطر مراقبت از شما این همه نیرو نمیآید به خاطر میآیند که این چند ساعت را حق ماموریت بگیرند اگر اجازه میدهید بیاییم. آقا میگوید باشه بیایید اگر کس دیگری هم میخواهد بیاید بگویید بیاید(باخنده).
برای همه آقایانی که در زمان شاه زندانی بودند کتاب اسناد مربوط به آن ها را منتشر کردند اما برای آیتالله طالقانی به تاخیر افتاد. وقتی سوال کردیم چرا کتاب ایشان را منتشر نمیکنید؟ گفتند که اسناد ایشان 11 جعبه شده است و در حال بررسی هستیم به همین خاطر به تاخیر افتاد تا موارد مهم را منتشر کنیم. در این گزارشات هست که ژاندارمری بافت گزارشات مربوط به آیت الله طالقانی را ارسال نمیکند. به ژاندارمری کل تاکید کنید که اینها باید روزانه گزارش بدهند.
بعد از پیگیری های مختلف متوجه میشوند که فرمانده ژاندارمری بافت، سروان خرازچی پیش آیتالله طالقانی رفته و به ایشان گفته بود که دراطراف بافت مردم فقیری هستند که در زمستان ممکن است از سرمای زمستان تلف بشوند و آقای طالقانی به او پول داده است در حالی که ژاندارمری باید از او مراقبت کند و گزارش روزانه بدهد، اما خیریه باز کرده و از آقای طالقانی پول میگیرد که فرمانده ژاندارمری بافت را میفرستند رفسنجان و برایش پرونده درست میکنند.
انقلاب که شد آقای احمد خرازچی به دیدار آیتالله طالقانی آمد. وقتی آقا او را دید پرسید درجه ات چیست؟ گفت سرهنگ. آقا پرسید کجا دوست داری بروی که آقای خرازچی گفت هر کجا که شما دستور بدهید. پرسید کرمان میروی؟ گفت بله، که آقا به ستاد نامه زد و حکم فرماندهی ژاندارمری کرمان را به احمد خرازچی داد. همین خرازچی معاونی داشت به نام استوار رجایی که ساعت 12 شب به بعد پیش آقا میرفت و با ایشان به بحثهای دینی میپرداخت. خرازچی حتی یکی از سربازان که اقوام خودش بود بهعنوان امربر آیتاللله طالقانی در اختیار ایشان گذاشته بود. آقا در بافت تنها بود و باید برای خودش غذا درست میکرد که همسر آقای خرازچی برای ایشان اغلب غذا میبرد. در سال 1351 یا 52 بود که زمان تبعید ایشان تمام شد و به تهران آمدند.
فرزندان آن مرحوم در این زمان فعالیت خاصی داشتند؟
در این فاصله اعظم خانم به همراه دو تا از خواهرانم، مدرسهای اسلامی را در غرب تهران به اسم «بنیاد فرهنگی علایی» پایهگذاری کرد (اسم علایی در شناسنامه ما ثبت شده است و در شناسنامه خود آقا هم هست) چون نمیتوانستند اسم طالقانی را به نام مدرسه اضافه کنند، مدرسه به نام بنیاد فرهنگی علایی ثبت شده بود.
مرحوم باهنر خانهاش پشت مدرسه بود و اغلب کارهای آموزشی مدرسه را انجام میدادند و کارهای بیرونی مدرسه را هم من به همراه اخوی کوچکترم انجام میدادیم که درمقطع راهنمایی بود. هماهنگی این مدرسه را با مدرسه رفاه آقای باهنر انجام میدانند و بعضی از بچهها که در آن مدرسه برایشان مسئلهای پیش میآمد به مدرسه ما میآوردند که اغلب بچههای مسئولین بعد از انقلاب آنجا بودند. مانند سه دختر آقای موسوی اردبیلی، فاطمه و فائزه هاشمی رفسنجانی، دختر مرحوم آقای نیری کمیته امداد، فرزندان آقای قدیریان، رفیقدوست و غیوران و... نیز در آنجا بودند.
آقای نیری در تهیه غذا کمک میکرد. آقای غیوران سرویس مدرسه را هماهنگ میکرد تا اینکه در سال 1354 اعظم خانم دستگیر شد و مدرسه را از ما گرفتند. در زمانی که آقا در بافت بودند، در نامهها از وضعیت مدرسه سوال میکردند.
بعد از انقلاب نام مدرسه علایی مانده بود و ما خواستیم نام طالقانی را هم به آن اضافه کنیم ولی یک بخشنامه از منطقه آمد نظر به اینکه بعضی اسامی مدارس با فرهنگ انقلاب اسلامی قرابتی ندارد این اسامی تغییر پیدا میکنند مثلا مدرسه بنیاد علایی طالقانی به ام الحسنین، مدرسه خزاعلی -که متعلق به فردی نابینا بود و بنیانگذار مدارس نابینایان بود- را نیز تغییر داند، حتی مدرسهای هم به نام فلسطین بود را تغییر دادند. آقای رجائی آن زمان وزیر آموزش و پرورش بودند و از طریق ایشان پیگیری کردیم. متوجه شدیم کسی که این اسامی را تغییر داده است قبل از انقلاب در موسسه حییم که مربوط به یهودیها بوده کار میکرده و بعد از انقلاب چهره خود را انقلابی و مسلمان نشان داده است و چون برنامه و سازمان دهی نبود برخیها توانستند اینگونه نفوذ کنند.
بهنظرتان ادامه حیات سیاسی آیتالله طالقانی چه میشد؟ ایشان در اواخر عمرشان در این باره صحبتی داشتند؟در اواخر عمر ایشان گاهی نسبت به اتفاقات و مسائل روز معترض بود. میگفت اگر مجلس خبرگان قانون اساسی به اتمام برسد من میروم و در یک روستا ادامه زندگی میدهم. پرسیدم از ایشان که چرا روستا؟ میگفت متاسفانه یک سری کارهایی در کشور انجام میشود که برخلاف فکر و عقیده من است. وقتی یک انقلاب مردمی رخ میدهد یا باید به آرمانهای خودمان پایبند باشیم و یا باید دربرابر مردم بایستیم چون جو حاکم جوی است که آزادیهای وعده داده شده را از نظام جدید طلب میکند و نمیتوان در برابر ملت ایستاد لذا میگفت به روستا میروم اما خط مشی ایشان همیشه فراجناحی بود و اگر زنده میماند فراجناحی میشد.
چقدر هم زود مرحوم شدند.
بله؛ در سن 69 سالگی و به دلیل آسیبهایی بود که در دوران زندان تحمل کرده بودند.
درباره علت مرگ آیت الله طالقانی بگویید. برخی فوت ایشان را مشکوک میدانند.
خیر؛ من این را قبول ندارم. ایشان زمانی که زندان بودند هفتهای یکبار ملاقات داشتند ولی بعد از مدتی ملاقاتها قطع شد. بعد از اینکه دوباره ملاقاتها دایر شد متوجه شدیم که ایشان در آن مدت دچار آنفارکتوس شدند و ایشان را به بیمارستان شماره 1 ارتش برده بودند و خود ایشان خصوصی تعریف میکرد که مسئول زندان اوین او را به اوین نبرده بود چون اگر اتفاقی برای او در زندان میافتاد برای نظام گران تمام میشد و اینگونه تداعی میشد که زیر شکنجه کشته شده است. این بود که رئیس زندان که به نظرم منوچهر ازغندی بود به ایشان میگوید ما میخواهیم کاری کنیم که شما از زندان رها شوید که آیت الله به او میگوید من که با پای خود به زندان نیامدهام که بروم.
رئیس زندان نیز گفت ما از شما میخواهیم که یک مقدمهای برای آزادی فراهم کنید و باید طی یادداشتی اظهاراتی که ما میگوییم بنویسید. ایشان نیز در جواب گفتند که من اگر میخواستم یادداشتی بنویسم اصلا دستگیر نمیشدم که کارم به اینجا کشیده شود. رئیس زندان میگوید شما تعصب الکی به خرج میدهی چراکه گروهی همانند شما بودند و با نگارش یادداشتی آزاد شدند و رفتند که آیتالله نیز در جواب میگوید که خب ما مانند آنها نیستیم.
سوال بعدی ما درباره ارتباط مرحوم طالقانی با سازمان مجاهدین خلق است. آیا سازمان مجاهدین خلق از انشعابات نهضت آزادی بود؟ مشی مرحوم طالقانی در ارتباط با اینها چگونه بود؟
شما اگر آخرین دفاعیه دادگاه(درسال 43) مهندس بازرگان را ببینید او میگوید ما آخرین گروهی هستیم که مطالبات خود را از راه قلم پیگیری میکنیم و بعد از ما با اسلحه دست به مقابله میزنند. مجاهدین تنها از اردوگاههای فلسطینی برای آموزشهای خود استفاده میکردند ولی به هیچ عنوان قصد نداشتند که به این زودی ها وارد مبارزه مسلحانه شوند تا اینکه به فکر افتادند به جمع آوری اسلحه بپردازند البته مهندس میثمی به شکل کامل در کتابش اشاره کرده است که شخصی به نام دلفانی در کرمانشاه که از تودهای های سابق بود و سابقه او باعث اعتبارش شده بود، براساس آن اعتبار به او اعتماد میکنند که یک سری اطلاعات در اختیار او قرار دهند. در حالی که آنها نمیخواستند وارد درگیری شوند.
آنها تمام اعضا را زیر نظر داشتند به جز احمد رضایی که از بچه های مسجد هدایت بود. رفاقتی نیز با ما داشت. ساواک به واسطه اینکه اینها مسلح نبودند به راحتی دستگیرشان میکرد. هنگامی که قصد دستگیری احمد رضایی را داشتند و او را محاصره کردند با مقاومت او مواجه شدند که در نهایت رضایی با 4 نارنجک که در اختیار داشت توانست 3 نفر اعضای ساواک را از بین ببرد که از آنجا متوجه شدند آنقدرها هم شناختی از مجاهدین و فعالیت آنها ندارند و حساسیتها پس از آن بیشتر شد.
واژه «پدر طالقانی» از کجا شکل گرفت که هنوز گروهک منافقین از آن سوءاستفاده میکنند؟واژه و اصطلاح پدر را اولین بار امام خمینی مطرح کردند و وقتی که ایشان فوت کرد گفتند "ما برادری را از دست دادیم، و ملت ما پدری را، و اسلام مجاهدی را، همه در سوگ هستیم." اعضای اولیه سازمان ایشان را پدر خطاب نمیکردند و تنها به واسطه اینکه در مسجد هدایت زیر نظر آیتالله بودند نقش استاد و شاگردی داشتند و به ایشان احترام میگذاشتند و ایشان نیز به آنها علاقهمند بود.
پس از اتفاقات سال 54 که مجاهدین اعلام تغییر ایدئولوژی دادند نظر آیتالله نسبت به آنها چگونه بود؟
پس از آن اتفاق سازمان دو بخش شد. یک بخش که همان راه اولی ها را میرفتند و گروه دیگر که گرایشات چپی پیدا کردند و برخی نیز مانند رجوی و موسی خیابانی این وسط چپ و راست میزدند و میخواستند بعد از انقلاب هم تفکرات چپی را داشته باشند و هم تفکرات راستی را. مرحوم طالقانی در برابر اینها مشی ناصحانه داشت و گاهی به آنها تشر هم میزد اما هیچگاه پدر اینها نبود.
آیتالله طالقانی اوایل انقلاب در راس هیاتی برای حسن نیت به کردستان رفتند. نیت ایشان از این سفر چه بود؟ همچنین در آنجا بحث شوراها را مطرح کردند که در اندیشه آیتالله طالقانی بحث شوراها پررنگ بود.
آن زمان 4 نفر از استادان دانشگاه تهران که کُرد بودند آمدند و به ایشان گفتند در منطقه آنها کشتاری صورت گرفته که در صورت ورود ایشان موضوع حل و فصل خواهد شد. ایشان هم در جواب به آنها گفته بود هرجای ایران که سهل است هرکجای دنیا که بدانم حضورم مانع خونریزی میشود آنجا حضور پیدا خواهم کرد.
ایشان این موضوع را در شورای انقلاب مطرح کرد که در جواب به ایشان گفتند که صبر کنید تا آب از آسیاب بیفتد و محیط مناسب شود بعدا حضور پیدا کنیم. ایشان نیز گفت که چه خطری؟ میرویم در بین آنها و حرفشان را میشنویم اگر که منطقی بود که میپذیریم اگر هم غیرمنطقی بود با آنها برخورد میکنیم. بعد از آن بود که آقایان بهشتی هاشمی، بنی صدر به همراه ایشان راهی کرمانشاه و سنندج شدند.
وقتی وارد سنندج شدیم، شهر وضعیت خوبی نداشت؛ همه لباس کردی تن داشتند و اسلحه روی دوششان آویزان بود. ایشان یکی یکی سران منطقه را به حضور پذیرفت تا مطالب آنها را بشنود. به آنها گفت حرف حساب شما چیست؟ آنها میگفتند که به ما ظلم شده است و آیتالله طالقانی در جواب میگفت ما تازه دو ماه است که زمام امور را بدست گرفتهایم و ظلم نظام سابق ارتباطی به ما ندارد و ظلم نظام سابق به همه ملت ایران بوده. بعد سخنرانی در میدان مرکزی شهر داشتند که از طریق تلویزیون هم پخش شد. در این سخنرانی آقا به آنها گفت که حرف حساب شما چیست؟ شما خودمختاری میخواهید؟ آیا عرضه این کار را دارید؟ میتوانید خودتان را اداره کنید؟ اگر دارید بفرمایید شورا تشکیل دهید و شهر را اداره کنید.
بعد از آن آقا دستور داد که در شهر سنندج شورایی تشکیل شود که ناظر بر انتخابات آنها باشند. تفنگها پایین آورده شد و در انتخاباتی که در این منطقه برگزار شد 11 نفر از برگزیدگان مردم باید انتخاب میشد که در نهایت 3 نفر از چپها انتخاب شدند و بقیه از مسلمانان شیعه و سنی بودند. در آن زمان سنندج تبدیل به آرامترین شهر کشور شد و بقیه شهرها در آتش گروههای مخالف میسوخت اما سنندج آرام بود چون برای هرکاری شورا شکل میگرفت و کارها را انجام میدادند.
اوایل انقلاب شما و برادرتان مجتبی، توسط کمیتهای زیر نظر آقای غرضی دستگیر شدید. آقای غرضی معتقد است مجتبی محکوم به قتل بوده و به همین دلیل دستگیر شده است. درباره دستگیری خودتان و ترک تهران توسط آیتالله طالقانی بفرمایید.
فروردین ماه 1358 بود که دفتر نمایندگی فلسطینیها در تهران افتتاح شد. آیتالله طالقانی پیام تبریکی به این مناسبت آماده و به این جانب تکلیف کرد تا آن را به آنها برسانم. هنگام حرکت گفتند مجتبی طالقانی را که زبان عربی میداند و با فلسطینیها آشنایی دارد همراه خود ببرم. مجتبی که از سال 1353 پس از تحت تعقیب قرار گرفتن از سوی ساواک به خارج از کشور سفر کرده بود و بعد از انقلاب به کشور برگشته بود، در خارج از کشور جزء هواداران مجاهدین قرار میگیرد که پس از انشعاب در گروه فوقالذکر به جمع هواداران گروه انشعابی چپ میپیوندد. در زمان حرکت ما به سوی دفتر فلسطین همسر مجتبی که عرب زبان بود همراه ما آمد. در مراجعت در یکی از خیابانهای فرعی شریعتی اتومبیلی راه را بر ما بست در حالی که سرنشینان آن مسلح بودند، از ما خواستند تا همراه آنها برویم در حالی که هیچ حکمی در اختیار نداشتند و فقط با نشان دادن کارت، ما را به سوی کمیتهای واقع در خیابان پاسداران هدایت کردند.
ربایندگان دو نفر از هواداران مجاهدین بودند که برای روشن شدن مسائل درونگروهی از مجتبی طالقانی سوالاتی کردند. (برخی اتفاقات خارج از کشور در پرده ابهام بوده از آن جمله فوت خانم افراز که از مجاهدین بوده و عدهای از هواداران مجاهدین به دنبال روشن شدن واقعه فوت او بودند. در حالی که خود سازمان هیچگونه ادعایی در این خصوص نداشت) هنگام ربودن ما مردمی که شاهد این ماجرا بودند به دفتر اطلاع دادند. بچههای دفتر به کمیتهها و مکانهایی که احتمال میدادند مراجعه کردند، لکن همه آنها اظهار بیاطلاعی کردند تا اینکه یکی از برادران به محل مورد رفته که مدیریت آن زمان با آقای محسن رفیقدوست بود مراجعه کرد و ایشان هم اظهار بیاطلاعی کرده بود. با توجه به حرکتهای ضدانقلاب در آن مقطع، موضوع ابعاد وسیعتری پیدا کرد به طوری که با هلیکوپتر در جادهها در پی ربوده شدگان بودند و در رادیو و تلویزیون با اعلام شماره خودرو از مردم برای این آدمربایی کمک خواستند.
برادرم در مراجعه به محل، اتومبیل اینجانب را که در پارکینگ محل مزبور بود مشاهده میکند. در مراجعه بعدی(بعدازظهر) که آقای محمد غرضی مسئولیت داشت، نامبرده به نزد آقای طالقانی هدایت شد و آقای غرضی از ربوده شدن بچهها اظهار بیاطلاعی کرد. از او سؤال شد شما زیرنظر چه کسی فعالیت میکنید؟ پاسخ داد "حجتالاسلام هاشمی رفسنجانی و دکتر یزدی" با آقایان تماس گرفته شد. هر دو نفر موضوع را تکذیب کردند و گفتند قرار است بودجه برای چنین مجموعهای در نظر گرفته شود، لکن از فعالیت آنها بیاطلاع هستیم. آقای دکتر یزدی منزل ما حضور پیدا کرد. حرکات و رفتار و گفتار ضد و نقیض آقای غرضی سبب عصبانیت مرحوم طالقانی گردید. افراد حاضر از ایشان خواستند در اطاق دیگری استراحت کند. بقیه کار را فرزندان دنبال کنند. به هر حال پس از تحقیق از وی و اقرار به اینکه آنها در کجا زندانی هستند با وساطت آقای دانشمنفرد آنها به منزل هدایت شدند و آقای غرضی تحویل آقای سرهنگ رحیمی که در آن زمان فرماندهی دژبان را به عهده داشتند، شد. آیا غرضی 17 قتل را به فرزندان آیتالله طالقانی نسبت داده بود که خوب است اسامی 17 نفر را مقتولین را به زبان بیاورد. اصلاً آیا خانوادهای پس از سی سال به هیچیک از مراجع قانونی مراجعه کرده است؟
آقای طالقانی آن زمان ترجیح داد برای مدتی از شهر خارج شود تا حساسیت و اهمیت موضوع را که بیقانونیها و خودسریها بود برای مسئولین روشن شود و با پیگیری موضوع، از خودسریها پیشگیری کند. مرحوم طالقانی آن زمان گفت "ما همه چیز را تحمل کردیم، انقلاب کردیم که چنین وضعی نباشد و من میروم تا انشاءاله متوجه اهمیت مسئله شوند". غیبت ایشان سبب اعتراضات مردم شد. مرحوم سیداحمد خمینی پس از تماس با آیتاله طالقانی، نزد ایشان رفت و مقرر شد امام خمینی، دولت موقت، شورای انقلاب، دادستانی، ریاست کمیتهها (آیتاله مهدوی کنی) همگی این آدمربایی و خودسری و بیقانونی را محکوم کنند.
آیتالله طالقانی به اتفاق مرحوم سیداحمد خمینی به قم مراجعت کرد و راهحل مشکلات را در وجود نظام شورایی که مسئولیتپذیری مردم را تقویت میکند اعلام داشت که در آن سخنرانی تاریخی، طرح شوراها را مطرح کرد.