به گزارش مهر، جز تاریکی، ویژگی دیگری از شب پیدا نیست؛ نه سکوت، نه خلوت، نه آرامش و نه ... ، بهزور از ازدحام جمعیت رد میشوم. جمعیت یعنی زنان میانسالی که وسط عابرپیاده ایستادهاند، یک چشمشان به خیابان است و چشم دیگرشان به همدیگر. حتی از دور میتوان دید که چگونه صدایشان به سختی به هم میرسد ولی باز ادامه میدهند.
جمعیت یعنی دختران و پسران جوان، مردان و زنان پیر، کودکان، خانوادهها و واقعا جمعیت زیادی در کوچه و خیابان هستند. عدهای ایستادهاند و به نوحههایی که همسو با باد میان مردم میچرخند گوش میدهند و اشک میریزند، عده دیگری در همان حوالی درحال حرکت اند. کودکان گریه میکنند، کودکان میخندند. کودکانی را میشود در آغوش مادران دید که با هر ضرب طبل بیدار میشوند. کودکانی را میتوان دید که قید خواب را زدهاند.
صحنههایی که میبینم، جسته گریخته هستند؛ درست مثل خوابی که آدم میتواند ساعت ۲ نیمهشب ببیند. از دسته عزاداری که میگذرم به خلوتگاه خیابان میرسم؛ آنجا که هنوز شب است اما زود، خیلی زود میرسم به میدانی که چندین دسته به همرسیدهاند. به یک جمع مکسر میرسم. ۱۰۰نفری چوب به دست گرفتهاند. ۱۰۰نفر دیگری سینه میزنند... عده زیادی اما آن وسط هستند که جزو اینها نیستند. ۲۰ پسر را میبینم که بینشان هم کودک ۵ساله هست و هم جوان ۳۰ساله. هرکدام به اندازه سنشان زیر دستشان طبلی دارند که با ریتم خاصی میکوبند.
تماشاگران از آنچه که میبینند و میشنوند راضی بنظر میرسند. طبلزنندگان از کاری که انجام میدهند خوشحال هستند و نوحهخوانان میتواند با شور بیشتری از غم و مصیبت بگویند. از این طرف خیابان به آن طرف که میخواهم بگذرم، ماشینهایی را میبینم که ایستادهاند. رانندگان قیافه عجیبی به خود گرفتهاند و شاکی تر از لحظاتی به نظر میرسند که در دام ترافیک میافتند.
چهار پسر جوانی که حسابی خوشتیپ بنظر میرسند با عجله از کنار من میگذرند که حاصل گذرشان افتادن کیفم بر زمین میشود. خم میشوم تا کیف را از روی زمین بردارم. آنقدر مردم رد میشوند که نزدیک به ۲دقیقه خمشده میمانم. یاد مادری میافتم که پسرش در آمبولانس باشد و آمبولانس در ترافیک.
پسربچهای را میبینم که یک گوشی در دستش گرفته و از سینهزنی دستهای فیلمبرداری میکند. نزدیکاش میشوم:
-سلام اسمت چیه؟
-علی
- با کی اومدی؟
- بابام
- خوابت نمیاد علی؟
- بابا آوردتم که ازشون فیلم بگیرم.
قیافه مشتاق پدر علی، حرفش را تایید میکند. اما در مقابل قیافه ناراضی تعدادی از پدران و مادران نیز حاکی از آن است بچهها عامل حضور در عزاداری شبانه خیابانی بودهاند.
همان حوالی چند مرد میانسال را میبینم که طوق را در بین مردم میگردانند،طوق هایی که جزء خرافه هستند و در منشور ساماندهی هیئات مذهبی آمده است، نوحهخوانی نیز کنار طوق میرود و از مردم میخواهد اگر شفای دردشان را میخواهند پولی به این طوق ببندند. زنان سر بستن پول به طوق چه سر و دستی که نمیشکنند. این طرف و آن طرف طوق تصاویری نصب شده که میگویند تمثال امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) است که باز خرافه ایی دیگردر حال ادامه حیات است.
هرچند گوشهایم از صداهای کوبیدن و صداهای زمخت پر شده است اما هنوز میشنوم صداهایی پارهپاره از شعرها و مدحهایی که برای عزاداران خوانده میشود: «قدم قدم...»، «امام خوشگل من...» و همراه این شعرها ریتمهایی هستند که ممکن است همینروزها در یکی از آهنگهای پاپ شنیده باشم. یاد حرفهای گهر بار رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای می افتم که فرمودند«توصیه من به عزاداران این است که موجبات ناراحتی مردم را فراهم نکنند،بعضی ها سینه زنی می کنندپشت بلندگو اگر بناست از بلند گو پخش شود باید در بین مستمعین پخش بشود ،در خیابان پشت بام و محله که مستمعی ندارد،بیرون مجاس،ساعتهای دیر وقت شب،مردم را اذیت کردن،یک بیمار را از خواب انداختن،این با هیچ منطق اسلامی و حسینی تطبیق نمی کند» و یا یاد جلسه اتمام حجتی میافتم که در آن امام جمعه شهر و مدیرکل تبلیغات اسلامی در جمع مسئولان هیئات عزاداری، بر نزدیکتر بودن آسیبهای عزاداریهای حسینی از رگ گردن خبر داده بودند.
«بخاطر عزاداری ما نباید خیابانها مسدود شود و حداقل اگر در خیابان عزاداری میکنیم، باید همکاریهای لازم را با ماموران راهنمایی و رانندگی داشته باشیم. مدح و تمجیدهای بیمعنا، آهنگهای مبتذل، بهکارگیری شیوههای غلط برای گرمکردن مجلس، کینهورزی و اختلافات مذهبی از جمله آسیبهای عزاداریهای ماه محرم است. دشمنان میخواهند به عزاداریهای ما آسیب وارد کنند و ما باید بیش از پیش مراقب باشیم.» این جملات حجتالاسلام و المسلمین دکتر آلهاشم مدام از جلوی چشمم عبور میکنند و با چشم خودم میبینم که به جایی نمیرسند. مدیرکل تبلیغات اسلامی استان هم خواسته بود عزاداریهای امسال قرآنمحور و مسجدمحور باشند دوباره صدای طبلها بلند میشود و دیگر نمیگذارد به این صحبتها فکر کنم.
دکهای درست شده و در آن برای عزاداران چایی پخش میکنند. این را وقتی فهمیدم که رد صدها لیوان در زمین ولوشده را گرفتم و به دکه رسیدم. به فردا ۵ صبح فکر میکنم که رفتگران چقدر باید کار کنند.
پیرزنی را میبینم که دقایقی پیش مقابل بساط طوقگردانی دیده بودمش که داشت میان ازدحام جمعیت غرق میشد. حالا گوشهای ایستاده و اشک میریزد. نزدیکاش میروم. نمیدانم چرا یکدفعه شبیه پسرش میشوم.
-سلام مادرجان. تونستی پولت رو به طوق ببندی؟
-آره مادر
-پس چرا ناراحتی؟
-دستم درست و حسابی بهش نرسید. انگار قسمت نبود. دادم به یه مرد پولم رو اون بست.
ساعت ۱۲:۳۰دقیقه است. به گوشیام نگاه میکنم که بارها زنگ خورده و ندیدهام. به سرعت سمت خانه روانه میشوم. اما مگر سرعت دست خودم است؟ دوباره سعی میکنم از لابهلای مردان و زنان بسیاری که چهره شب را از او گرفتهاند عبور کنم. میرسم به مسجدی که درست همسایه خانهمان است. در مسجد بسته است. هیچکسی آن حوالی نمیچرخد. سوت و کور نیست چون چندصدمتر آنطرفتر دستهجات گرد هم جمع شدهاند و صدای طبل و سنج ...شان از اینجا هم به گوش میرسد. مسجد چهره دلشکستهای به خود گرفته. باد پرچمهای سیاه را تکان میدهد. مسجد چقدر دلش میخواهد در عزاداری امام حسین شرکت کند. کاش دستهها کمی نزدیکتر میآمدند.