به گزارش تسنیم٬ شهید فیروز حمیدیزاده از شهدای مدافع حرم استان خراسان شمالی٬ در سیام مهرماه سال 57 در شهر بجنورد دیده به جهان گشود. وی کارمند سازمان تامین اجتماعی خراسان شمالی بود و در سال 94 به صورت بسیجی و داوطلبانه به جبههای دفاع از حرم اهل بیت اطهار(ع) شتافت و در عملیات پیروزمندانه آزادی نبل و الزهرا به درجه رفیع شهادت نایل شد.
همسر شهید میگوید: "در کودکیهایش یکبار چتر برداشت و رفت به پشت بام، فکر میکرده که با چتر میتواند بهسلامت پایین بپرد". در عین شلوغ بازی٬ کمک کار پدرش هم بود. تاریخ تولدش هم30/7/1357 را نشان میداد. دبیرستان رشته برق خواند ولی در دانشگاه مدیریت بازرگانی را ادامه داد. سال 82 پای سفره عقد نشست و یک تعهد آسمانی را امضا کرد که حاصل آن بزرگ مرد کوچکی به نام رضا است که حالا بعد از پدر، مرد خانه شده و مرتضی که هدیه دیگر خداوند به این خانه است. پسر آخر هم مجتبی است که فقط یک سال و نیم از حضور پدر را احساس کرده و شباهت عجیبش به پدر تسکین دلتنگی هاست.
دغدغه عمل به وصیت فیروز، مادر را حسابی مشغول امر تربیت این سه مرد کوچک کرده است. فیروز خواسته که "فرزندانش را حسینی تربیت کند تا سربازان مخلص و واقعی نظام٬ انقلاب٬ رهبری و امام زمان (ع) باشند." فیروزعاشق حاج همت بود. میگفتند: شبیه حاج همت هستی، میگفت: " من لیاقت این حرف ها را ندارم که حتی شبیه ایشان باشم." ولی آنچه بر همگان واضح است شباهت بسیارش به شهداست که او را به این کاروان سعادت جاوید رسانده است. حالا همگان در ذهنشان بارها و بارها فیروز را مرور میکنند تا دلیل رفتن او و ماندن خودشان را دریابند.
از شهیدی سخن میگوییم که علاوه بر رشادتهایش در میدان جنگ٬ اهل هنر و ورزش نیز بود. رتبه ممتاز خطاطی٬ کمربند مشکی ورزشهای رزمی و هنرمندیاش در هیئت و منبر اهل بیت(ع) از او نامی جاودان در میان شهدای مدافع حرم به یادگار گذاشته است. روزی خوابی میبیند که پشت سر مقاممعظم رهبری نماز میخواند٬ بعد از نماز، آقا برمیگردند و پیشانی فیروز را میبوسند و میگویند: "قبول باشد." دو روز به اعلام نتایج دوره آموزشی مانده ولی با این خواب دیگر خاطر او آسوده شده است.
وقت اعزام زمزمه پرواز فیروز پیچیده است. چهره نورانیاش خبر از رفتنی بی بازگشت میدهد. پایش را از دنیا و دلش را از حب به آن خالی کرده و این گونه است که همان اعزام اول تذکره شهادتش امضا میشود و به کاروان سیدالشهدا میپیوندد. آنچه در ادامه می خوانید گفت و گویی است با همسر شهید سرافراز مدافع حرم، فیروز حمیدی زاده. در این گفتوگو٬ خانم سوسن رمضانی از سالهای زندگی با شهید میگوید و در ابتدا نیز، مهمترین برگ از دفتر عمرش را ورق میزند، آنجا که خبر از حادثهای جانسوز میدهد.
سخت ترین روز عمرم بود
خبر شهادت را چه کسی به شما داد؟ با توجه به اینکه بار اولی بود که اعزام می شدند، مطمئنا خیلی دور از انتظار بوده برایتان که شهید بشود.
همسر شهید: شبی که اخبار گفت نبل الزهرا آزاد شده٬ خیلی خوشحال شدیم. همه چیز را آماده کرده بودم، خرید عید را هم انجام داده بودم که آقا فیروز که برگشت به زحمت نیفتد. حتی گل و شیرینی هم برای استقبال خریده بودم. آن روز همه به طرز عجیبی چند باری از من احوالپرسی کردند، از سپاه و خانواده و دوستان تماس میگرفتند. حرف مفهومی نمیزدند ولی این تماسها من را نگران کرده بود. خانمها برای جلسهای درباره انتخابات در منزل ما جمع شده بودند. من هم از صبح در دلم آشوب بود و آرام نداشتم. تا اینکه بالاخره گفتند که برای موضوع جلسه نیامدهاند و خبر مجروحیت فیروز را آوردهاند اما طولی نکشید که خبر شهادتش را هم دادند.این روز را هرگز فراموش نمیکنم. دوازدهم بهمن ماه سال 94 .
خوشحالم که پسرم همانند پدرش شده است
به بچه ها چطور خبر را گفتید؟ رضا 11 سال بیشتر نداشت و مرتضی هم کوچک بود؟ خودتان خبر را گفتید؟
همسر شهید: بله. شهید محمد ابراهیم توفقیان و آقا فیروز را با هم آورده بودند. رضا که به خانه آمد پرسید: چرا لباس سیاه پوشیدی؟ سر سفره نشسته بودیم. به رضا گفتم اگر بابا مجروح بشود٬ چه میکنی؟ گفت خدا نکند. دوباره پرسیدم: اگر از این دو شهیدی که آوردهاند یکی پدرت باشد چه می کنی؟
مکثی کرد و گفت: "اگر شهید بشود به آرزویش می رسد".بعد هم رفت داخل اتاق و حسابی گریه کرد. مجتبی که خیلی کوچک بود، ولی رضا و مرتضی را بردم تا پدرشان را برای آخرین بار ببینند. البته خیلی سرزنش شدم. چون مرتضی از نظر روحی حال نامساعدی پیدا کرد ولی میخواستم که در آینده حسرت ندیدن پیکر پدرش را نداشته باشد.
برخورد باصلابت و زیبای رضا در روز دیدن پدرش و مراسم تشییع را پیش بینی میکردید؟ وقتی مداحی او در بین مردم را دیدید چه حسی داشتید؟
نخیر، اصلا فکر نمیکردم اینقدر محکم باشد رضا تنها یازده سال سن داشت. وقتی که دیدم در فرودگاه رجزخوانی میکند و شعار میدهد و در بالای سر پدرش میگوید: " بابا ! سالاری تو، مرد نباشم اگه لباس رزم نپوشم"، گفتم: مادر، تو آبروی من را حفظ کردی. رضا خیلی بچه توداری است. رضا هیچ وقت جلوی من گریه نمیکند. حتی اگر ببیند که دلتنگی میکنم٬ من را هم دلداری میدهد.
خیلی طول کشید تا من را برای رفتن راضی کند
علی رغم کارمند بودن شهید حمیدیزاده و داشتن سه فرزند کوچک و دیگر مشغلهها و دلبستگیهای زندگی، پای آقا فیروز چطور از اداره تامین اجتماعی به سوریه باز شد؟
همسر شهید: شبی در خانه یکی از دوستانمان مهمان بودیم، خانم یکی از دوستان گفت، همسرش میخواهد برود سوریه، من هم موضوع را به آقا فیروز گفتم. خیلی ناراحت شد. دلش گرفته بود. نصف شب دیدم نمیخوابد و مدام اشک می ریزد. روز بعد پیگیر کارها شده بود که بتواند اعزام بشود. کارمند اداره تامین اجتماعی بود. گفته بودند باید همسرت راضی باشد تا مرخصی بدهیم. او هم گفته بود: همسر من رضایت دارد. به خانه برگشت و با شادی و مهربانی گفت: یک چیز بگویم نه نمیگویی؟ من میخواهم بروم سوریه. گفتم: نه نمیگذارم. من و بچهها چه کنیم؟
راضی نشدم. مدتی از این جریان گذشت و او مدام در پی راضی کردن من بود و یک بار که شرایط فراهم بود گفت: شما میتوانید جواب حضرت زینب را بدهید؟ گفتم نه، من چنین جراتی ندارم و این شد که فیروز مهیای رفتن شد. با هم رفتیم خرید و لوازم مورد نیاز را خریدیم. هنگام رفتنش خیلیها به من گفتند چرا اجازه میدهی برود؟ من هم می گفتم او مرد است. لازم نیست که از من اجازه بگیرد.
همان وقتی که خوابش را دیدم٬ شهید شده بود
کتابهایی که از زبان همسران شهدا نوشته شده را خوانده بودید؟ به شهادت آقا فیروز فکر میکردید؟
همسر شهید: خیر. اصلا به شهادت آقا فیروز فکر نمیکردم. دخترخالهام همسر شهید است. از نزدیک زندگی او را دیده بودم٬ ولی منتظر شهادت نبودم. حتی وقتی خبر شهادت را دادند٬ باز هم باور نمیکردم و منتظر بودم که برگردد. حتی به برادرم گفته بودم که برای آمدن فیروز گوسفند بیاورد تا جلوی پایش قربانی کنیم. خواب آمدنش را هم دیده بودم ولی انگار دقیقا بعد از شهادتش به خواب من آمده بود.
موقع اعزام وقتی داشت بند پوتینهایش را میبست گفت: میروم ، ببین بعد از من حضرت زینب(س) چه میکند. آنجا که منظورش را نفهمیدم٬ ولی بعد از شهادت واقعا فهمیدم که چقدر خانم به من کمک کردند! بالاخره حرف و حدیث درباره مدافعان حرم زیاد بود.
فیروز می گفت: "اگر کسی حرفی زد٬ نبینم که سرت پایین باشد، جوابشان را محکم بده."
شهید٬ اهل باز کردن گره مشکلات مردم بود
به نظر شما که 12 سال با ایشان درفراز و نشیب زندگی همراه و هم قدم بودید، مهمترین دلیلی که باعث شد تا شهید به این مقام برسد چه بوده است؟
همسر شهید: همان ویژگی که همه شهدای مدافع حرم داشتهاند؛ احترام به پدر و مادر. فیروز خیلی به پدر و مادر احترام میگذاشت. بهطور کلی احترام گذاشتن به دیگران خیلی برایش اهمیت داشت. در بحث کاری هم خیلی حساس بود. مثلا استفاده از ماشین یا تلفن اداره را برای خودش مجاز نمیدانست.
یک روز شنیدم که شخصی، چند وقت در اداره رفت و آمد داشته ولی کارش راه نمیافتاده. تا اینکه فیروز از او میپرسد: "حاجی چه میخواهی؟" او هم مشکلش را میگوید. فیروز خودش میرود و همه کارهای آن بنده خدا را انجام میدهد. وقتی او برمیگردد منزل به همسرش میگوید که من امروز امام را دیدم.
الان نیز خیلی از افراد میآیند و میگویند که شهید حاجت ما را داده و کار ما را راه انداخته است. در هنگام حضورش در سوریه نیز دوستانش میگفتند به جای بقیه سر پست نگهبانی میداده است و دم در میخوابیده. حتی بعضی افراد میآمدند و پای او را لگد میکردند، تکان نمیخورده تا کسی ناراحت نشود. داروها و وسایلی را که برایش گذاشته بودم را هم به دوستان بخشیده بود و اینکه نماز شبش ترک نمیشد.
ناگفته نماند که خیلی هم اهل شوخی بود. هرجا که میرفتیم بچهها دورش حلقه میزدند و با آنها بازی میکرد. بچهها خیلی فیروز را دوست داشتند. البته شلوغکار هم بود.(با لبخند) یک بار با رضا رفته بودند شنا، از او پرسیده بودند که ایشان برادر شماست؟ رضا گفته بود نه، پدرم هستند. گفته بودند چه پدر شلوغی داری. کمک به دیگران مخصوصا مستضعفین هم٬ برایش خیلی مهم بود، حتی وقتی که دست و بالش تنگ بود.
از آشنایی خودتان بگویید. چطور اسباب پیوند شما فراهم شد؟
همسر شهید: ایشان دوست برادرم بود و ما یکدیگر را می شناختیم. هر وقت که مادرم دُلمه درست میکرد٬ میدانستیم که چه کسی مهمان ماست. در خانه ما به "فیروز دلمه خور" معروف شده بود. در امر خواستگاری تحقیق هم نکردیم. برادرم میگفت فیروز از خواهر من بهتر است. حتی برادر کوچکترم میگفت: "مادر! نمیشود ما برویم خواستگاری؟!". وی خیلی خوش اخلاق بود. وقتی که نشستیم تا با هم صحبت کنیم، هر دو گفتیم همه چیز را میدانیم و هر دو نیز قبول کردیم.
در بینالحرمین دنبال فیروز میگشتم
زیباترین خاطره مشترک شما و شهید حمیدیزاده چیست؟
همسر شهید: سال 86 با فیروز رفتیم کربلا. حال و هوای خاصی داشت. در سفر به من خیلی احترام میگذاشت و حواسش به همسفرانی که سن بیشتری داشتند٬ بود و با آنها به خرید میرفت. کارهایشان را انجام می داد.
بعد از آن اخیرا یکبار به کربلا مشرف شدم. این بار که مشرف شدم خیلی برایم سخت بود، مدام خاطرات آن سفر را مرور میکردم و در بین الحرمین به دنبالش بودم و از خداوند میخواستم که یک بار بتوانم او را ببینم. هر لحظه وهمه جا به یاد فیروز بودم.
بعد از شهادت ایشان چه میکنید؟ وقتی که بچه ها دلتنگ می شوند چطور آرامشان میکنید؟
همسر شهید: درگیر امور پسرها هستم. کلاس بچهها، امور منزل، خرید و کارهای بیرون از منزل وقتم را پر کرده است. 5شنبه ها و مناسبتهای خاص و هر وقت که دلمان بگیرد هم میرویم گلزار شهدا. گاهی هم بچهها خواب پدرشان را میبینند و بیشتر حال و هوای فیروز را میکنند. این ماه رمضان بچهها هر شب میگفتند: "بابا کی میآید". به مجتبی عکس فیروز را نشان میدادم٬ ولی میگفت: من بابای الکی نمیخواهم، بابای خودم را میخواهم. مرتضی هم بچه شلوغی است. قبلا صبورتر بودم ولی حالا که میبینم کار تربیت این بچهها در جامعه چقدر سخت است، نگران میشوم.
به بچهها میگویم بروید از جیب بابا پول بردارید
برای اینکه جایگاه پدر و اهداف ایشان را از یاد نبرند فکری کردهاید؟ شما از منزلی که شهید در آن زندگی میکرد٬ به جای دیگری نقل مکان کردهاید.این یاد پدر را کم رنگ نکرده است؟ البته با این سلیقهای که شما در چینش اتاق به خرج دادهاید بعید بنطر میرسد. من میبینم که کفشهای پدر٬ گلدان طاقچه شده است و خط نوشتههای ایشان زینت اتاق شده است.
همسر شهید: با بچهها صحبت میکنم و از پدر و آرمانها و آرزوهایش میگویم. البته مردم هم خیلی نقش دارند. آنها با احترامی که به بچهها میگذارند٬ در واقع جایگاه والای شهید را یادآوری میکنند. زندگی در شهرک گلستان بهدلیل فاصله با شهر برای ما مشکلاتی را داشت که مجبور شدیم اسباب کشی کنیم. ولی اجازه ندادهام که یاد پدرشان کمرنگ بشود. همین اتاقی که الان میبینید، اینجا را بچهها به نام "اتاق بابا" میشناسند. این کاپشن پدرشان که روی جا لباسی آویزان کردهام، در جیبش پول میگذارم وبارها شده است که پول خواستهاند و گفتهام: بروید از جیب بابا پول بردارید. اینگونه همیشه احساس میکنند که پرشان در خانه هست و سایه آقا فیروز روی سر ما است. در واقع هم همینطور هست. ما او را نمیبینیم ول یاو حواسش به زندگی من و بچهها هست.درزندگی ما اسم بابا جریان دارد و نامش زنده است.
بعد از شهادت وی مشکلاتی را دیدهاید و سختیهای زیادی کشیدهاید که به طور حتم همچنان ادامه دارد. با این وجود پشیمان نیستید که چرا به رفتنش راضی شدید؟
همسر شهید: نه، حتی دعا میکنم که رضا بزرگ شود و عاقبتش ختم به شهادت بشود. حیف است که انسان ساده از این دنیا برود. بعد از چهلم فیروز همراه با مادر ایشان، بچه ها و برادرم برای زیارت به سوریه رفتیم. به همه میگفتم دعا کنید که ما شهید شویم.
به شهادت فیروز غبطه میخورم. اتفاقا همین چند وقت پیش خواب میدیدم که کنار پنجره ایستاده و یک برگه در دست دارد و می گوید: "بیا این را امضا کن." فکر کنم آنجا هم رضایتنامهاش را امضا کردم.(با لبخند) شهادت مرگ تاجرانه است و خوش بهحال فیروز که این مرگ را انتخاب کرد.