جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۵ مهر ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۴

لقب عباس در جبهه «ضدگلوله» بود

هنوز وقتی از برادر شهیدش صحبت می‌کند بغضی قدیمی صحبت کردن را برایش سخت می‌کند. سخن گفتن از خوبی‌های برادر، پس از گذشت ۳۰ سال همچنان تازگی دارد. عباس برادر بزرگ بود و عزیز خانواده.
کد خبر : ۳۸۳۴۱۹
صراط: هنوز وقتی از برادر شهیدش صحبت می‌کند بغضی قدیمی صحبت کردن را برایش سخت می‌کند. سخن گفتن از خوبی‌های برادر، پس از گذشت ۳۰ سال همچنان تازگی دارد. عباس برادر بزرگ بود و عزیز خانواده.

به گزارش روزنامه جوان، هنوز وقتی از برادر شهیدش صحبت می‌کند بغضی قدیمی صحبت کردن را برایش سخت می‌کند. سخن گفتن از خوبی‌های برادر، پس از گذشت 30 سال همچنان تازگی دارد. عباس برادر بزرگ بود و عزیز خانواده. پس از فوت پدر، مرد خانواده می‌شود، همدم خواهرهایش. در جریان آزادسازی خرمشهر در سال 1361، پس از شهادت وزوایی و پیچک، فرمانده گردان میثم می‌شود و مسئولیت هدایت نیروها را برعهده می‌گیرد. هرچند زمان این فرماندهی خیلی طول نمی‌کشد و شهید عباس شعف  نیز در مرحله پایانی عملیات الی‌بیت‌المقدس آسمانی می‌شود. خواهر کوچک‌تر شهید، لیلا شعف وابستگی و ارتباط قلبی نزدیکی با برادر داشت و صحبت از عباس، هنوز داغ دلش را تازه می‌کند. خواهر شهید در گفت‌وگو با «جوان» با شور و حرارت خاصی از برادری می‌گوید که در جبهه لقب ضد گلوله به او داده بودند.

لقب عباس در جبهه «ضدگلوله» بود


شهید عباس شعف یکی از شهدای خاص دفاع مقدس است. گفت‌وگو را با پرداختن به دوران کودکی و فضای خانواده‌تان شروع کنیم و کمی از ارتباط شهید با شما و دیگر اعضای خانواده بگویید.
ما از همان قدیم خانواده‌ای مذهبی و اهل مسجد و نماز بودیم. مادرم همیشه این نکته را می‌گوید که عباس از سوم یا چهارم دبستان روزه می‌گرفت. یک روز مدرسه مادرم را خواسته بود که چرا از این بچه خواسته‌اید روزه بگیرد. مادرم هم می‌گفت من هیچ چیزی به پسرم نگفته‌ام، خودش روزه‌هایش را می‌گیرد. ما چهار فرزند بودیم که عباس متولد 1338 و بزرگ‌ترین فرزند خانواده بود. من در مقطع سوم دبستان بودم که پدرم فوت کرد و بعد از فوت پدرم عباس جای خالی‌اش را برایمان به خوبی پر کرد. زمانی که عباس شهید شد من 14-15 ساله بودم و تا آن زمان احساس نکرده بودم پدر ندارم. آنقدر با محبت‌هایش جای پدر را برایمان پر کرده بود که متوجه نبود پدر نمی‌شدیم. فرزند بزرگ خانواده بود و فوق‌العاده با مهر و محبت بود. وقتی عباس شهید شد تازه ما فهمیدیم که یتیم بودیم. تمام بار عاطفی خانواده را به دوش می‌کشید و اجازه نمی‌داد کسی متوجه نبود پدر شود. همه‌مان بعد از عباس فهمیدیم تازه یتیم شده‌ایم؛ آنقدر روی مسائل خانه مدیریت داشت. از اوایل سال 1358 فعالیت‌هایش را در سپاه شروع کرد. در طول مدت حضورش در جبهه‌ها چندین و چند بار مجروح شد. بعد جانبازی به خانه برمی‌گشت، مدت کوتاهی دور از جبهه بود و دوباره پس از بهبودی به منطقه می‌رفت. در جبهه به عباس ضدگلوله می‌گفتند. سال 59 یک جوان 20 ساله بود که شروع به حفظ قرآن کرد. خیلی به قرآن علاقه داشت. آیات قرآن را با مداد روی کاغذ می‌نوشت و همیشه این کاغذ دستش بود و آیه‌ها را حفظ می‌کرد. هر زمان می‌خواست به ما کادو یا هدیه‌ای بدهد، قرآن کادو می‌داد. خودم الان یک قرآن از عباس دارم؛ آخرین هدیه‌ای که از او گرفتم. 
در جریان پیروزی انقلاب هم حضور و شرکت داشتند؟
چند روز قبل از تظاهرات بزرگ 17 شهریور، یک تیر از کنار لبش رد شده بود و مقداری جراحت برداشت. با پسر همسایه‌مان برای تظاهرات رفته بود که او شهید شد. هنگامی که عباس به خانه برگشت دیدیم یک پنبه بزرگ روی لبش گذاشته و لبش جراحت برداشته است. خدا خیلی رحم کرد که گلوله کمی آن طرف‌تر نرفت. انگار خدا می‌خواست عباس را به جبهه‌های جنگ بکشاند. 
چه شد تصمیم گرفت به جنگ برود؟
برادر کوچکمان وارد کمیته شده بود ولی عباس مستقیم وارد سپاه شد. اول به جبهه‌های غرب، سمت بازی دراز رفت که تیری به چشم سمت راستش خورد و پشت کره چشمش قرار گرفت. ظاهراً چشم سالم بود ولی نابینا شده بود. یک چشمش را در بازی دراز از دست داد. بعد از این مجروحیت به خانه آمد و مشغول مداوا شد. کمی که حالش بهتر شد می‌خواست با مادرمان به مشهد برود. به برادرم گفتم مشهد که رسیدی به امام رضا(ع) بگو چشمت را شفا بدهد. گفت چیزی را که خدا گرفت دیگر نمی‌خواهم به من پس بدهد. بعد به جبهه جنوب رفت و باز آنجا مجروح شد. برای شناسایی رفته بود که در منطقه دشمن گیر می‌افتد. به دوستانش می‌گوید شما برگردید. یک تیر به دستش می‌خورد و مجروح می‌شود. عراقی‌ها بالای سرش می‌رسند یک تیر خلاصی به عباس می‌زنند ولی تیر به شانه‌اش می‌خورد و از کتفش بیرون می‌آید. من زمانی که زخمش را دیدم از شدت جراحت حالم بد شد. عراقی‌ها تیر خلاصی زده بودند تا به قلبش بخورد ولی تیر می‌چرخد و به شانه‌اش می‌خورد و از پشت کتفش در می‌آید. تمام استخوان‌های کتفش را خرد کرده بود. فک و گلویش به خاطر ماندن در زیر آتش مجروح شده بود و جراحت این بار خیلی سخت و سنگین بود. حدود هشت ماه بستری بود. مادرم در این مدت شبانه‌روز کنار عباس بود. ما غذا می‌پختیم، آسیاب و صاف می‌کردیم تا برادرم از گوشه لبش با نی بخورد. بعد هشت ماه حالش کمی بهتر شد و هنگامی که فهمید دوباره می‌تواند سرپا شود و راه برود راهی جبهه شد. عباس در عملیات آزادسازی خرمشهر دوباره مجروح می‌شود. تیر به شکمش می‌خورد و روده‌هایش آسیب می‌بیند. دوباره به تهران برمی‌گردد و یکی دو هفته بستری می‌شود. پس از اینکه بهتر شد باز قصد رفتن کرد. من در خانه بودم و مادر به جمکران رفته بود. شکمش بخیه داشت و به من گفت می‌توانی بخیه‌ام را بکشی تا من بروم. من گفتم نه، باید به بیمارستان بروی. آخرین روزی که رفت من کنارش بودم و نگاهش طوری بود که برنمی‌گردد. حالاتش خیلی متفاوت‌تر از همیشه بود. گفتم صبر کن مامان و بقیه بیایند. گفت من باید امروز بروم،  دیگر نمی‌توانم بمانم. من تا دم در بدرقه‌اش کردم. انگار می‌دانستم دیگر عباس را نخواهم دید (گریه می‌کند) رفت و من دیگر برادرم را ندیدم. 
با توجه به اینکه برادرتان از مادرتان خداحافظی نکرد واکنش مادرتان نسبت به رفتن عباس آقا چه بود؟
به مادرم گفتم مامان! عباس نمی‌توانست بایستد. سلام رساند و گفت به مامان بگو حلالم کند. برادرم می‌گفت اگر معطل کنم جا می‌مانم و باید بروم. ما دخترخاله‌مان را برایش نامزد کرده بودیم و گفتیم عباس صبر کن تا کار انجام شود. من به عباس می‌گفتم آرزو دارم روزی تو ازدواج کنی. می‌گفت فرض کن من ازدواج کردم و بچه‌دار شدم، در نهایت باید بمیرم. باید دوره عمر را بگذرانم، اگر شهید شوم که خیلی بهتر است. همیشه این را به من می‌گفت. حتی برای دخترخاله‌ام هم نامه نوشت و معذرت‌خواهی کرد که من می‌روم. معلوم نیست سالم برگردم. می‌خواست وابستگی‌ها را کم کند تا اگر اتفاقی افتاد آماده باشد. او هم جواب داده بود که من همه جوره پای شما هستم. 
خبر شهادت که آمد واکنش مادرتان چه بود؟
وقتی خبر شهادت عباس آمد فقط من و خواهرم خانه بودیم. مادرم آن زمان سرکار بود. به خانه که آمد و خبردار شد، خیلی محکم برخورد کرد. انگار می‌دانست بچه مال خودش نیست و باید تقدیم کند. ما بیشتر از مادرمان ناراحت بودیم و گریه می‌کردیم. مامان مثل یک کوه، استوار و محکم بود. عباس در طول این سال‌ها با مادرم بوده و هست. مادرم می‌گوید عباس همیشه با من است و ارتباط قلبی نزدیکی با پسر شهیدش دارد. 
برادرتان در مدت کوتاهی چندین جانبازی سخت را پشت سر گذاشت. دلیل اعتقادشان چه بود که ایشان از وظیفه‌شان کوتاه نمی‌آمد؟
عباس خیلی محکم بود و ایمانش قوی بود. با لباس سپاه بیرون می‌رفت و من می‌گفتم الان خطرناک است و منافقین سپاهی‌ها را می‌کشند. او هم در جواب لبخند می‌زد و می‌گفت آنها با من کار ندارند؛ می‌دانند صدام نتوانست با من کاری کند و آنقدر تیر خوردم که نمردم. با همان تیپ جبهه و لباس‌های خاکی به خانه می‌آمد و وقتی می‌دید مادرم پرده خانه را عوض کرده می‌گفت مامان تجملاتی شده‌ای! اصلاً در یک حال و هوای دیگر بود و این ظواهری دنیوی به چشمش نمی‌آمد.   آدم وقتی زندگینامه شهدا را می‌خواند می‌بیند چقدر آدم‌های خاصی بوده‌اند. الان از برکت دعای عباس خودم هم حافظ قرآن شده‌ام. در همه کارهای خوب مشوقمان بود. در آن زمان با آن سن کم قرآن حفظ می‌کرد و نماز شب می‌خواند. وقتی پیکر شهید حججی به کشور بازگشت به این فکر کردم شهدا انتخاب شده هستند. شاید از بس که خوب هستند خدا چنین سرنوشتی را برایشان مقدور می‌کند. 
عکس‌العمل ‌مادر و دیگر اعضای خانواده نسبت به این مجروح شدن‌ها و دوباره رفتن‌های برادرتان چه بود؟
مادرم مثل یک کوه استوار است. وقتی پیکر عباس را آوردند من بی‌تابی و گریه می‌کردم ولی مادرم گفت که نقل بخرید و روی جنازه عباس بریزید. مادرم خیلی محکم و صبور است. ایمانش قوی ‌است و هر شب نماز شب می‌خواند. هیچ‌گاه به عباس نگفت حالا که این همه مجروح شده‌ای دیگر نیازی نیست به جبهه بروی. کتفش که مجروح شد پرستار به من گفت که اگر می‌توانی نگاه کنی، کمی به من کمک کن. من هم قبول کردم. هنگامی که زخم را باز کرد، چشمم سیاهی رفت و آمدم بیرون. زخم به حدی عمیق بود که حالم را خیلی بد کرد. بعد مادرم این زخم را باز و پانسمان می‌کرد. مانده‌ام مادرم چقدر مقاوم و صبور است. خیلی از پسرش پرستاری کرد و با جان و دل مراقبش بود. زمانی که عباس تیر خلاصی خورد او را به بیمارستان 501 ارتش بردیم. برادرم را قبول نمی‌کردند و می‌گفتند این مردنی است. چرا او را به بیمارستان آورده‌اید. مادرم خیلی مقاومت کرد و هرکاری از دستش برمی‌آمد برای پسرش کرد تا حالش بهتر شد. 
مادر با اینکه پروانه‌وار دور پسرش می‌چرخید ولی دل رفتن عزیزدردانه‌اش را هم داشت و مانع رفتنش نمی‌شد و ایشان را راهی جبهه می‌کرد؟
تمام زندگی مادرم عباس بود. هیچکس دیگری نمی‌تواند جای عباس را برای مادرم پر کند ولی مادر بچه‌اش را تقدیم خدا کرده است و به همین خاطر هیچ ناراحتی‌ای ندارد. از وقتی پدرمان فوت کرد، مادرمان با فداکاری و سختی ما را به دندان کشید و بزرگ کرد. با این حال هر باری که خبر جانبازی عباس می‌آمد هیچ ناراحتی و گلایه‌ای به خود راه نمی‌داد. می‌دانست پسرش در راه خدا قدم برمی‌دارد و هر کاری می‌کند برای خداست. همین موضوع باعث آرامش مادرمان می‌شد. 
حضور شهید چه حال و هوایی به خانواده‌تان داده است؟
قبل از شهادت همه ما تحت تأثیر عباس بودیم. هر کاری عباس می‌کرد ما هم می‌کردیم. می‌دانستیم عباس بهترین کار را انجام می‌دهد. من خیلی به عباس وابسته بودم و شهادتش برایم خیلی سنگین بود. بعد از شهادتش سعی کردم بچه‌هایم را در راه شهدا بزرگ کنم تا افتخار دایی‌شان باشند. همیشه می‌گویم دعای عباس در زندگی‌ام جاری است و می‌دانم عباس دعایمان می‌کند... (گریه می‌کند)
شما آن زمان با برادرتان زندگی کردید و الان خودتان صاحب فرزند هستید. به نظرتان بین جوانان آن نسل با بچه‌های امروز در خلوص نیت و مردانگی تفاوتی وجود دارد؟
به نظرم همان جوان‌های دوران دفاع مقدس امروز هم هستند. اصلاً نمی‌توانیم بگوییم مردانگی و غیرت مخصوص به جوانان آن زمان بود. اتفاقاً جوانانی که در این دوره و زمانه می‌جنگند و مثل حججی مدافع حرم می‌شوند باعث افتخار هستند. آن زمان باز یک شور و هیجانی در جامعه بود و همه خواه ناخواه وارد این موج می‌شدند، اما الان موجی نیست که بچه‌ام بخواهد وارد آن شود. خودش باید بگردد و وارد موج شود.