بچهها روی سقف ماشین مینشستند، به دستاندازها كه میرسیدند، صدای جیغ و دادشان در تمام باغها میپیچید، بین زمین و آسمان میپریدند و با شیطنت كودكانهشان میوههای درختان را میچیدند، میوه یك درخت كه تمام میشد، فریاد میكشیدند، دایی جون تمام شد! بریم درخت بعدی!
و این دایی جون البته سهراب سپهری بود كه با حوصله هر چه تمامتر خواهرزادههایش را میبرد به گشت و گذار در تمام روستاهای كاشان...
طفل پاورچین پاورچین...
گفتوگوی ما در خانه همایوندخت، خواهر بزرگتر سهراب و با سخنان او آغاز میشود: «سهراب بچه سوم بود. اول برادر بزرگترمان بود، بعد من و بعد سهراب. وقتی به دنیا آمد، دو سالم بود و خودم هم كوچك بودم و خیلی چیزها را به یاد نمیآورم اما یادم میآید سهراب شیطان بود و ما با هم همبازی بودیم. بازیهای ما هم شبیه بازیهای بچههای دیگر بود. دوزبازی میكردیم كه روی كاغذ بود؛ من ٦ ساله بودم و او ٤ ساله. بعد هم كه بزرگتر شدیم، تخته نرد بازی میكردیم.»
سهراب با وجود شیطنتهایش مدرسه رفتن را دوست داشت. صبح زود قبل از باز شدن مدرسه، پشت در بسته، نشسته بود منتظر، حتی اگر برف آمده بود یا هر چیز دیگری. درسش خیلی خوب بود. ریاضی را خیلی دوست داشت و نقاشی را هم. و شاگرد نمونه تنها یك ایراد داشت: «یكی از معلمهایش گفته بود تو همهچیزت خوب است و فقط عیبت این است كه نقاشی میكنی! چون سهراب سر كلاس نقاشی میكشید. قریحهاش را داشت و سر هر درسی مشغول نقاشی بود. البته این حرف را معلم نقاشی نگفته بود ها!»
ذوق شاعری هم خیلی زود خودش را نشان داد: «از همان كودكی به نقاشی و شعر علاقهمند بود. نخستین شعرش را در ٨ سالگی گفت، زمانی كه بیمار شد و نتوانست به مدرسه برود:
«ز جمعه تا سه شنبه خفته نالان/نكردم هیچ یادی از دبستان/ ز درد دل شب و روزم گرفتار/ ندارم یك دمی از درد آرام.»
«پروانه» خواهر جوانتر سهراب است. او و سهراب با مادرشان زندگی كردهاند. او هم از روزهای كودكی میگوید، از باغ بزرگی كه در كاشان در آن زندگی میكردند، از پدر و مادرشان كه با فعالیتهای هنری سهراب مشكلی نداشتند و با اینكه پسرشان شاگرد نمونه بود، او را مجبور نكردند تا رشته دیگری بخواند و اینچنین بود كه سهراب در دوره نوجوانی برای ادامه تحصیل به تهران آمد و به مدرسه شبانهروزی میرفت و برای نخستین بار از خانواده دور شد.
پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند...
مهدی قراچهداغی، نوه بزرگ خانواده و پسر همایوندخت است كه با سهراب رابطه بسیار نزدیكی داشته و رابطهاش با داییاش كه او را «سهراب خان» مینامد، بیشتر دوستانه بوده: «نخستین تصویری كه از او یادم میآید زمانی بود كه ١١ ساله بودم و پدربزرگم (پدر سهراب) فوت كرده بود. رفته بودم روی پلههای خانه آقا جان نشسته بودم و گریه میكردم و سهراب آمد و به من گفت مردها كه گریه نمیكنند! بیا بریم لب حوض. موهایش را با شماره ٤ كوتاه كرده بود و برای اینكه مرا بخنداند شیر آب را باز كرد و دستهایش را به آب میزد و به سرش میكشید و نشان میداد همه سرش هنوز پر از مو است و شروع میكرد به خنده. میخواست كاری كند كه مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد.»
مرگ پدر نخستین مواجهه این خانواده با مرگ است. پروانه، این خاطره تلخ را مرور میكند: «برای ادامه تحصیل به اتریش رفته بودم. مرگ پدر زمانی اتفاق افتاد كه شبش از اتریش آمده بودم و پدر تا صبح فردا دیگر تمام كرد. سهراب سراسر شب قدم میزد و پیدا بود چقدر ناراحت و كلافه است اما صحبتی نمیكرد.
همایوندخت نیز درباره برخورد سهراب با این اتفاق میگوید: «در خودش میریخت و سعی میكرد ناراحتیاش را ظاهر نكند ولی آدم احساس میكرد عمیقا ناراحت است. اگر ناراحتی پیش میآمد، خوددار بود.»
من به مهمانی دنیا رفتم
«سفر مرا به در باغ چند سالگیام برد/ و ایستادم تا دلم قرار بگیرد...»
سهراب سفرهای بسیار كرد اما این سفرها هم او را آرام نكرد و قراچهداغی از این سفرها میگوید: «همان طور كه در شعرش میگوید «من به مهمانی دنیا رفتم»، در ١٣- ١٢ سالگی من بیشتر خارج از كشور بود. بعد از اینكه دانشسرای مقدماتی و دانشگاه هنرهای زیبا را با رتبه اول پشت سر گذاشت، سفرهای سهراب به چندین كشور شروع شد. مدت قابل توجهی در پاریس ماند و به ژاپن هم رفت و یونان، اتریش و انگلیس... حرفی كه همیشه درباره او دارم این است كه یك دل بیقرار داشت و از نظر روانشناسی، تا حدود زیادی یك خیال پرداز بود؛ آدمی با ذهنی بهشدت تصویرساز و البته یك عاشق طبیعت. كه هر جا میرفت و به هر نقطهای كه سفر میكرد، راضیاش نمیكرد و همیشه ناآرام بود. زمانی از نیویورك برایم نامه نوشت كه آدم اینجا وقتی پنجرهها را باز میكند، جز صدای هوهوی اتومبیلها را نمیشنود. قبل از آن در شعرش از «سقف بیكفتر صدها اتوبوس» میگوید و این تفكر تا سالها بعد در او ادامه داشت. آنجا كه میگوید «من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم»، یا «هیچ كس زاغچهای را سر یك مزرعه جدی نگرفت» و اینجا همان جایی است كه به این ذهنیت میرسد كه اینجا هم آن جایی كه باید باشد، نیست و شعر بسیار زیبای «باید امشب بروم...» را میگوید. از نیویورك با یك حالت دلزدگی به این جا برمیگردد به این امید كه اینبار كسانی پیدا شوند كه زاغچههای سر مزرعه را جدی بگیرند ولی اتفاق نمیافتد. اول شعر «صدای پای آب» از روی خیال و تصویر ذهنی این آرزوهایش را مطرح میكند. دنبال مدینه فاضلهای میگشت كه وجود خارجی نداشت. معلوم نبود دنیایی كه از آن حرف میزند، كجاست. آنجا كه میگوید چه درونم تنهاست، یكی از شاهكارهای اوست. یعنی با استفاده از كلمه چه، اوج حرفش را میزند اینكه به طرز وحشتناكی درونش تنهاست! آدمی بود با چنین روحیهای و چنین نگاهی به زندگی داشت.»
لب دریا برویم/ تور در آب بیندازیم
جمیله فاطمی، دختر پریدخت سپهری، دیگر خواهرزاده سهراب است كه از روزهای خوش كودكی میگوید و از خاطرههایی كه با «داییجون» گره خورده: «زمانی كه دایی جون فوت شد، ١٨ سالم بود بنابراین خاطرههای من از همان بچگی است. من بابل به دنیا آمدم و دایی جون در آن مدتی كه بابل بودیم، دو بار آمدند پیش ما و همه خاطراتی كه از او دارم، پر از شادی و خوشی است و خنده. تابستانها با دایی جون و خاله جان میرفتیم باغ چنار و گاهی هم در تهران یا یزد دور هم بودیم. گاهی دایی جون در این دورهمیها نبود ولی وقتی كه میآمد ما خواهرزادهها همه از شادی فریاد میكشیدیم چون با او به دههای اطراف میرفتیم برای پیادهروی و بالای كوه. زمین فوتبال و والیبال هم درست كرده بودیم. دایی جون با بچهها خیلی خوب بود چون بچهها بیشیله پیله هستند و او عاشق این بود كه بچهها را متوجه چیزی كند و آنها را بخنداند. مثل سكه ریختن عیدی در هوا كه همین طور سكهها را میریخت و ما بین زمین و هوا با جیغ و شادی آنها را جمع میكردیم. دوست داشت این شادی را به وجود بیاورد و خودش لذت ببرد و ما هم لذت ببریم. »
باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود
و سهراب عاشق طبیعت بود به گواهی همه شعرهایش و حالا خواهرزادههایش از این عشق میگویند. مهدی قراچهداغی البته از عشق دیگری هم سخن میگوید: «عاشق طبیعت بود و خیلی خانواده دوست. مادرش را بسیار دوست میداشت. آن جا كه در وصف مادرش میگوید مادری دارم بهتر از برگ درخت؛ باز هم اشارهاش را از طبیعت برنمیدارد. مقایسه میكند كه برگ درخت در چه مرتبهای از اعلا وجود دارد و مادرش را باز هم از آن بیشتر دوست دارد. هر جا كه هست، به درخت و برگ و گل ارج مینهد.»
جمیله نیز همچنان خاطرات كودكی را مرور میكند كه با طبیعت آمیخته است: «از این ده به آن ده كه میرفتیم، همه ما را هر لحظه متوجه طبیعت میكرد: «اون پرنده رو ببین!» یا اسم این گیاه این است و... به جوی آب كه میرسیدیم، همه كفشها را میكندیم و پاهایمان در آب خنك میشد یا زمانی كه با ماشینش ما را این طرف و آن طرف میبرد. گاهی روی سقف لندرورش مینشستیم و در دست اندازها میپریدیم و جیغ میكشیدیم. گاهی میگفت برویم فلان ده شاهتوت بخوریم! طفلك خودش یكی دو تا میخورد اما ما بچهها مثل وحشیها همه توتها را میخوردیم. وقتی میوههای یك درخت تمام میشد، با پا میزدیم روی سقف ماشین و داد میزدیم دایی جون تموم شد! یا مثلا ما را میبرد باغ دیگری كه از قبل نشان كرده بود و با لحنی مثل گویندهها میگفت پنجره را باز كنید و از سمت راست خود اندكی سماق بمكید! «من گیاه سماق را تا آن موقع ندیده بودم.»
همایوندخت هم از برادری میگوید كه میتوانست خودش را به اندازه بچهها كوچك كند و عاشق گل بود. طبیعتا مردی كه هر لحظه در جذبه طبیعت و گل و درخت است، نمیتواند تنها نظارهگر باشد بلكه هر فرصتی دست دهد، دست به كار كاشتن و پروردن میشود. پروانه از درختانی میگوید كه سهراب كاشته بود: «به خانه گیشا كه رفتیم، تازهساز بود و حیاطش چیزی نداشت. خود سهراب درخت اقاقیا كاشت و آلبالو و سیب و انجیر سیاه و چقدر قشنگ شدند! از جاده كرج نهالهایشان را خریده بود. زمانی كه در بیمارستان پارس بستری بود، روزی در خانه، پرده اتاقش را كنار زدم، دیدم درخت اقاقیا پر از گل است! حالم بد شد و دوباره پرده را كشیدم... .» جمیله هم خاطرات دیگری در این زمینه دارد: «ما هم در بابل باغی داشتیم كه میخواستیم در آن سرو بكاریم. دایی جون آمد و با دقتی خیلی عجیب انگار كه خطكشی كرده باشند، جای دقیق كاشت درختها را مشخص كرد.»
از حادثه عشق
ماجراهای عاشقانه سهراب هم یكی از علامت سوالهای بزرگ است. مردی با این همه احساس نگاهش به عشق چیست و اصولا زندگیاش چقدر دستخوش حوادث عاشقانه شده است. اما این پرسشی نیست كه به آسانی بتوان پاسخش را پیدا كرد چراكه هنرمند مورد نظر ما بهشدت درونگراست. بنابراین وقتی عشق به میان میآید، خانوادهاش با صدای بلند میخندند و مثل یك امر مسلم میگویند: به ما كه نمیگفت! اما میدانستیم یك چیزهایی هست ولی هیچوقت نمیپرسیدیم این عشق خطاب به كدام زن است.
همایوندخت نخستین كسی است كه پرسش را با او در میان میگذاریم: «توی خط ازدواج نبود. هر زنی هم عقیدهاش نبود. میدانست به آن زن خوش نخواهد گذشت.»
پروانه هم در ادامه صحبت خواهرش اضافه میكند: «یك بار گفت ازدواج نمیكنم چون هر كه زن من بشود، بیچاره خواهد شد! سهراب نمیتوانست یكجا بند شود، میگفت با این وضعیت كدام دختری را بدبخت كنم؟ زندگی كردن با هنرمند خیلی سخت است! وقتی در بیمارستان پارس بستری بود، دختر خانمی بود كه هر روز به بیمارستان میآمد و یك دسته گل گرد میآورد ولی من اجازه نمیدادم كسی به دیدن سهراب برود مبادا از طریق كسی از بیماریاش مطلع شود و هر روز ناراحت میشدم كه نمیتوانستم آن دختر خانم را به اتاقش راه بدهم اما او دوباره فردا میآمد و باز هم گل میآورد. دلم برایش میسوخت. زنهای زیادی اطراف سهراب بودند ولی او دوست نداشت كسی را به سختی بیندازد.»
مهدی قراچهداغی هم كه نامهنگاریهای زیادی با سهراب داشته معتقد است: «هر زمان از عشق حرف میزند، منظورش طبیعت است البته تنها جایی كه به صراحت نام زنی را میآورد آنجاست كه میگوید: «دیدم حوری دختر بالغ همسایه/ پای كمیابترین نارون روی زمین/ فقه میخواند» نوعی زن گرایی هست. البته در جاهای دیگری هم میگوید «رفتم تا زن» اما به عنوان كسی كه سالهای زیادی را با سهراب گذراندهام، باید بگویم او هم یك مرد كاملا طبیعی بود. مانند همه مردهای طبیعی به زنان گرایش داشت. زیبایی را دوست داشت و به زنان احترام میگذاشت و اصلا نگاه سنتی به زن نداشت. اما مسائل خصوصی و عاشقانهاش را با كسی مطرح نمیكرد و من نیز مسائل شخصیاش را بازگو نمیكنم چون حریم شخصی است.»
او اما با نگاه آرمانی سهراب به عشق چندان موافق نیست: «در شعرهایش به این مورد برنخوردهام. هرچند به نظرم همه حرف سهراب درباره عشق است، منتها عشق به طبیعت، هستی و وجود نه الزاما عشق به یك جنس مخالف. مشخصا از خیلی زنها خوشش میآمد ولی دنبال چیز خاصی در این زمینه نگردید!»
با وجود اینها سهراب مثل برخی از مردان هنرمند نبود كه به كارهایی مثل آشپزی هم علاقهمند باشد و مهدی قراچهداغی با خنده تاكید میكند: «مردهای كاشان یكی از افتخارهایشان این است كه اصلا به خانمها در كار خانه كمك نكنند!»
عاشق ورزش بود
علاقه سهراب به طبیعت بر كسی پوشیده نیست اما شاید كمتر كسی بداند او عاشق ورزش بود و هر جمعه برای تماشای فوتبال به ورزشگاه میرفت.
مهدی قراچه داغی كه خودش هم عاشق فوتبال است، خاطرات جالبی را بازگو میكند: «تمام جمعهها بدون استثنا میرفتیم امجدیه. بحث نداشت! او عاشق تماشای فوتبال بود و البته حركات ژیمناستیك را هم به زیبایی انجام میداد. لب حوض این حركات زیبا را انجام میداد چون در بچگی ورزش كرده بود و خیلی به ورزش علاقه داشت. سه تیم را خیلی دوست داشت؛ اول از همه تیم ملی، بعد پاس و عقاب. اگر تیم مورد علاقهاش بازی داشت، از گل فروشی بالای امجدیه چند شاخه گل میگرفتیم و آنها را پرپر میكرد و در یك كیسه نایلون میریخت. وقتی به امجدیه میرفتیم، اگر تیم مورد علاقهاش گل میزد، گلهای پرپر را روی سر مردم میریخت!»
جمیله هم از دیگر علاقه ورزشی داییاش میگوید: «كشتی هم دوست داشت و تمام اصطلاحات، قوانین آن را میدانست. یك بار نشسته بودیم و فوتبال میدیدیم به مامان گفت تخمه بیاور و او به اندازه یك مشت تخمه آورد و دایی جون گفت: اینكه اندازه دیدن دو صد متر است!»
طبق گفته پروانه، باید به علاقههای سهراب، كتاب را هم اضافه كنیم كه البته قابل پیشبینی است: «از صبح تا شب كتاب میخواند. به فرانسه كتاب میخواند. فرانسه را از خود فرانسویها بهتر حرف میزد از لاروس كتاب میخرید و انگلیسی هم میدانست.»
تا هوای خنك استغنا
حتی اگر نگاهی گذرا به شعر بلند «صدای پای آب» انداخته باشید، حتی برای لحظهای شك نمیكنید كه سهراب به شیوه خودش بسیار دیندار بود و این موضوعی دیگر است كه قراچهداغی بر آن صحه میگذارد: «سهراب بسیار دینمدار و خداپرست بود به گواهی شعرهایش كه میگوید «و خدایی كه در این نزدیكی است/ لای این شب بوها / پای آن كاج بلند... ولی باید این را هم تاكید كنم كه هرگز آدم دگمی نبود اما تار و پود مذهب در او بود و اعتقادات كاملا قلبی داشت. و آنجاكه میگوید و نترسیم از مرگ... این ذهنیت را ایجاد میكند كه اعتقاد داشت دنیای دیگری انتظار ما را میكشد و زندگی با مرگ به پایان نمیرسد.»
پروانه نیز از قرآنی میگوید كه همیشه در اتومبیلش بوده: «تمام قرآن را با تفسیر خوانده بود. یك قرآن كوچك داشت با جلد ترمه كه در ماشینش آویزان بود و حالا پیش من است.»
اتومبیلهای سهراب
از قراچهداغی درباره وسایل شخصی سهراب میپرسیم: «دو تا اتوموبیل مشهور داشت؛ جیپ اسكات و لندرور، جیپ را از سفارت امریكا خرید. این جیپ از صد تكه تشكیل شده بود. مكانیك خوبی در امیرآباد بود كه او را به سفارت امریكا برد و از او پرسید با این تكهها میشود ماشین درست كرد و او هم گفته بود میتوانم تمام قطعات جیپ را سوار كنم. سهراب نزدیك ١٠ سال آن جیپ را داشت. بعد هم لندروری خرید كه فرمانش سمت راست بود.»
و پروانه ادامه میدهد: «سهراب با ماشینش بیشتر به كاشان میرفت.»
و با حسرت اضافه میكند: «من به اتریش رفته بودم برای درس خواندن و سهراب هم به ژاپن رفته بود و به هم نامه میدادیم. او تمام نامههای مرا نگه داشته بود اما من نامههای او را پاره كردم چون در یك پانسیون كوچك زندگی میكردم و جایی برای نگهداری نامهها نداشتم و به زحمت وسایلم را جا داده بودم. آدم هیچوقت كه آینده را پیش بینی نمیكند!»
خانه سهراب كجاست؟
من با تاب/ من با تب/ خانهای در طرف دیگر شب ساختهام/
كسی چه میداند بر سر خانههای سهراب چه آمد، خانه بچگیهایشان را در كاشان كه خیلی سال پیش فروختند و یك بار خواهرها رفتند سراغ خانه ولی دیگر نبود. در تهران هم در دو محله زندگی كردند؛ امیرآباد و گیشا كه آخرین خانه سهراب بود. خانه امیرآباد زیرزمینی داشت كه سهراب تابلوهای مورد علاقهاش را به دیوار زده بود و آنجا اتود نقاشی میكرد. گاهی هم «فروغ» برای تمرین نقاشی به این خانه سری میزد.
سرنوشت خانه گیشا هم نامعلوم است. پروانه از آخرین خانه چنین میگوید: «نمیدانم بر سر خانه گیشا چه آمد. بعد از جریان سهراب، آن را فروختیم چون بدون او، ماندن در آن خانه خیلی غمانگیز بود. یك نفر خانه را خرید كه گویا در نیروی هوایی كار میكرد. خیلی سال پیش دیدم تغییراتی در خانه داده بودند اما الان نمیدانم بر سر آن خانه چه آمده است!
پیشهام نقاشی است
سهراب بیشتر خود را شاعر میدانست یا نقاش یا اصلا كدام را بیشتر دوست میداشت، این پرسشی است كه شاید بسیاری از ما داشته باشیم اما تنها ما نیستیم كه پروانه خواهرش همچنین پرسشی را از او پرسیده و این را جواب شنیده كه «هر دو برای من یكسان است» و همایوندخت هم تعبیر جالبی دارد؛ سهراب بیش از آنكه شاعر باشد، نقاش بود و بیش از آنكه نقاش باشد، شاعر بود!
اما رابطه او با دیگر هنرها چگونه بود، همه اعضای خانوادهاش متفقالقول میگویند به سینما و تئاتر نمیرفت چون از ماندن در فضای بسته اذیت میشد اما پروانه تاكید دارد كه در سفرهای خارجیاش هم فقط موزهها را میدید و هر جا میرفت، به دیدن بهترین موزهها میرفت.
آن گونه كه مهدی قراچهداغی میگوید، از میان شاعران همنسلش، احمدرضا احمدی را قبول داشت. شعرهای فروغ را دوست داشت و به نیما ارادت داشت: « فكر میكنم اخوان ثالث را هم دوست داشت. از نادر نادرپور هم بدش نمیآمد. بعد از سهراب خان كه اسطوره تصویرپردازی در شعر و ادبیات و طبیعت بود، نادرپور تصویرسازترین شاعر ما است.»
قفسی میسازم با رنگ/ میفروشم به شما
سهراب جزو هنرمندانی بود كه در دوره زندگیاش مشهور شد و تابلوهایش خواهان داشت. با این حال هرگز برای آثارش قیمت زیادی در نظر نمیگرفت.
به گفته پروانه، تابلوهایش را به قیمت ٣ و ٦ هزار تومان میفروخت. وقتی به او میگفتند قیمت تابلوهایت را بالا ببر، میگفت قیمت تابلو باید طوری باشد كه حتی كارمندها هم بتوانند قسطی بخرند: «آن زمان گرانترین تابلویش را به بانك صنعت و معدن فروخت كه هنوز هم هست.»
همایوندخت هم خاطره جالبی از نقاشیهای سهراب دارد: « بومهای خیلی بزرگی میخرید و بر نردبام میرفت و نقاشی میكشید و ٤ تابلو را به یك تابلوی بزرگ تبدیل میكرد. »
حالا تعدادی از تابلوهایش نزد مجموعهداران خصوصی است و تعدادی دیگر هم در كرمان. بله كرمان! شاید عجیبترین اتفاق این باشد كه گنجینه آثار و وسایل شخصی سهراب در كرمان است و نه دركاشان! هرچند شهر این شاعر ما گم شده است، اما به هر حال شنیدن این موضوع غیرمنتظره بود و پروانه كه انگار داغ دلش دوباره تازه شده است، میگوید: « چند سال پیش در دوره آقای بهشتی جلسهای در میراث فرهنگی داشتیم و با معاونت وقت فرهنگی و آقای امینیان كه مدیر میراث فرهنگی كاشان بود، صحبت كردیم و ایشان همان جا ضمانت داد یكی از خانههای كاشان را كه مشخص هم شده بود، به موزه سهراب تبدیل كنند و كاری برایشان نداشت. ٦ سال صبر كردیم اما هیچ كاری نكردند! تا اینكه رفتم پیش آقای مسجدجامعی و ایشان گفت تابلوها و وسایل سهراب را بفرستید به موزه صنعتی كرمان كه یكی از شعبههای موزه هنرهای معاصر است و كرمانیها بیشتر موزهداری بلدند. همه تابلوها و وسایلش را دادیم به موزه صنعتی كرمان. فقط قرآنش پیش من است و عینكهایش پیش یكی دیگر از اقوام. خود من كاشی هستم ولی متاسفانه كاشیها كم لطفی كردند! تازه خانههایی كه انتخاب كرده بودند مناسب نصب تابلو نبود و در آن سالها خود ما طرحهایی به قلم پدرمان داشتیم كه در طی سالها موریانه خورده بود.»
جمیله نیز معتقد است خوب بود دولت و بخش خصوصی دست به دست هم میدادند و موزه سهراب را در كاشان راهاندازی میكردند.
بحث تابلوها كه میشود، حرف برای گفتن زیاد است و مهدی قراچهداغی یاد میكند از همسر بیوك مصطفوی كه حالا تعداد زیادی از تابلوهای سهراب را دارد: «سهراب در اشرام هند با بیوك مصطفوی آشنا شد كه چند ماه آنجا بست نشسته بود همان جا هم زندگی میكرد. روزی در معبد با او آشنا شد و آنقدر تحت تاثیر او قرار گرفت كه كتاب حجم سبز را به او تقدیم كرد. یكی از كسانی كه بیشرین تابلوهای سهراب را دارد، خانم مصطفوی است چون سهراب خیلی به او تابلو هدیه داده بود.»
پروانه در این زمینه دل پری دارد: «قبل از رفتن سهراب به لندن برای ادامه معالجه، محبوبه نوذری مجموعهای از طرحهای سهراب را به امانت از او گرفت تا آنها را ببیند. وقتی سهراب برگشت، دو آلبوم بزرگ از لندن با خود آورد تا طرحهایش را در آنها بگذارد. بعد از فوت سهراب از ایشان خواستم تا طرحها را پس دهند تا آنها را در آلبومها بگذارم ولی ایشان فقط ١٠ طرح را پس دادند. مدتی بعد دیدم این طرحها را كه ١٦٢ عدد بود، در كتابی چاپ كردند و سپس از طریق یك گالری اقدام به نمایش و فروش آنها كرده است. طرحهایی كه بعدا امضادار شدند، درحالی كه سهراب پای طرحهایش را امضا نمیكرد.»
سهراب جزو شاعرانی است كه شعرهایش در تلویزیون ممنوع نیست و گاهی گویندگان تلویزیون شعرهایش را میخوانند تا جایی كه به نظر میرسد با خوانش زیاد این شعرها، به این هنرمند به نوعی ظلم میكنند. خانواده او در این باره نظرات گوناگونی دارند.
پروانه میگوید: «الان برخی فكر میكنند سهراب توسط رسانههای رسمی معروف شده ولی او در همان دوره زندگیاش معروف شده بود.»
مهدی قراچهداغی معتقد است: «وقتی سهراب زنده بود تلویزیون هرگز نامی از او نمیبرد. اما الان از هر ١٠ بیلبورد در خیابانها یكیاش شعر سهراب است. تلویزیون علاقهای به سهراب ندارد چون در شعرهایش یك جمله مطابق میل این رسانه پیدا نمیكنید اما شعرهای او را میخواند چون مردم دوستش دارند ولی اسمی از شاعر این شعرها نمیآورد. جمیله فاطمی اما عقیده دیگری دارد: «چه ایرادی دارد كه تلویزیون شعرهای سهراب را پخش كند؟ چون كلامش جنسی دارد كه همه دوست دارند و همه آن را متعلق به خود میدانند و این یعنی ماندگار شدن.»
و اگر مرگ نبود/ دست ما
در پی چیزی میگشت
و سرانجام قطعیترین اتفاق زندگی؛ مرگ با همه راز و رمزهایش. و سهراب با همه تعابیر زیبایی كه از این اتفاق دارد. و ما كه میخواستیم بدانیم نخستین مواجهه او با بیماری سرطانش چه بوده است كه همه به تاكید میگویند: او كه اصلا نمیدانست!
پروانه نخستین كسی است كه به این پرسش پاسخ میگوید: « زمانی كه در بیمارستان بود، هیچ كس را به ملاقاتش راه نمیدادم كه مبادا كسی چیزی بگوید! حتی روزی شاهرخ مسكوب آمد و از او هم عذرخواهی كردم وقتی موضوع را به سهراب گفتم، گفت دلم میخواست او را ببینم. پزشك حتی روز مرگش را هم پیش بینی كرده بود اما این موضوع را به خواهرانم هم نگفتم. زمانی هم كه همایون فهمید، حالش به هم خورد. سهراب پرسید چه شده كه گفتم حالش از قرمهسبزی بد شده! ناچار بودم به همه دروغ بگویم. دیگران بیشتر از من میدانستند. روزی سهراب از دكترش پرسید میتوانم بعدا با فیزیوتراپی راه بروم؟ چون بخشی از بدنش فلج شده بود.»
مهدی قراچهداغی نیز این اتفاق را چنین روایت میكند: «درست است كه ما چیزی به او نگفتیم اما سهراب آنقدر باهوش بود كه میدانست بیماریاش چیست. وقتی در لندن بستری شده بود، میدانست. زمانی كه در لندن بستری بود، روزی صندلی چرخدار گرفتیم و به خیابان رفتیم. سر راه به یك نوشتافزار فروشی رسیدیم و كلی وسایل نقاشی و رنگ و بوم و كاغذ خرید. میگفت وقتی برگردم تهران باید زود شروع به كار كنم چون یكسری طرح دارم كه باید آنها را كامل كنم.»
وسایل را خرید اما هرگز از آنها استفاده نكرد و بعدا پروانه وسایلی را كه خریده بود، به نقاشان داد.
همایوندخت هم به آرامی از تجربه غمانگیز خودش میگوید: «با آمبولانس میبردیمش فیزیوتراپی. آن روز نوبت من بود. از پنجره بیرون را نگاه میكردم و به سهراب میگفتم چه حالی داری؟ گفت دلم برای كاشان تنگ شده است! و این را هیچوقت یادم نمیرود.»
به طبقه پایین میرویم كه خانه پریدخت است، خواهر وسطی سهراب كه سال گذشته فوت كرد و مادر جمیله و جلال فاطمی است.
در جایجای این خانه نیز عكسهایی از سهراب هست و البته طرحهای زیادی كه همه تابلو شدهاند و روی دیوار خودنمایی میكنند یكی از این تابلوها دست ساخته دیگری از سهراب است. این تابلوی یك آباژور قدیمی است و آن گونه كه جمیله تعریف میكند، قبلا واقعا كاربرد آباژور داشته ولی حالا به صورت تابلو زینتبخش اتاق است. تركیبی است از چند مدل كاغذ مختلف. یك كار دیگر هم هست، یك دستبافته زیبا كه كار دست مادر سهراب است، همان خانمی كه جمیله او را «خانوم» مینامد. او بعد از مرگ خانوم، یك یادگاری از او خواسته و این دستبافت را دریافت كرده است. دستبافتی است بسیار زیبا با رنگهای گرم كه جان میدهد به چشم بیننده. چیدمان و تركیب رنگی این دستبافت، كار سهراب است. جالب است كه با نقاشیهای همیشگی كه از او دیدهایم، كاملا متفاوت است.
در این خانه هم با تابلوی دیگری غافلگیر میشویم؛ یك طراحی بسیار زیبا و ساده كه قاب شده است. طرحی است كه سهراب از بچگی خواهرزادهاش جمیله كشیده. بسیار ساده و شیرین است.
جلال فاطمی، بازیگر و كارگردان سینما دیگر خواهرزاده سهراب است. وقتی به جمع ما میپیوندد كه گفتوگو دیگر تمام شده است اما چند دقیقهای را با او گپ میزنیم و او از فیلمنامهای میگوید كه دو سال پیش وارد پیشتولید شده و به دلیل كمبود سرمایه، ساخته نشده است. فیلمی است سینمایی درباره سهراب كه درام دارد و درباره پسربچهای است كه تمام دغدغهاش پرواز است و چون در كودكی، سبزقبایی را با تفنگ شكاری عمویش كشته بود، احساس گناه میكند و تصمیم میگیرد همه زندگیاش را وقف پرندهها كند.
او توضیح میدهد قرار نیست فیلمی تاریخی درباره سهراب باشد. داستانش پیچشی دارد كه برای كسانی كه سهراب را میشناسند، جالب است.
فاطمی امیدوار است با یافتن یك حامی مالی، ساخت این فیلم را در سال آینده آغاز كند: «جای یك اثر داستانی درباره سهراب خالی است. مستندهای زیادی درباره او ساخته شده است ولی این فیلم از زاویه دید خواهر كوچكتر او ـ پریدخت سپهری ـ است و نشان میدهد سهراب در چه محیطی رشد كرده است و كمی او را از حالت افسانهای و دروغپردازی دور میكند. موضوع این است كه ما با انسانی طرف هستیم كه نبوغی داشته و مجال عرضه پیدا میكند. برخلاف آنچه امروزه در دورافتادهترین نقاط كشورمان استعدادهای بسیار زیادی داریم كه مجال عرضه پیدا نمیكنند. البته سهراب جزو كسانی است كه در شطرنج زندگی راه خود را پیدا كرده است و دنیا از نگاه او وسعت زیادتری دارد و به همین دلیل كارهایش هرگز تاریخ مصرف ندارد چون درباره خود زندگی است و در ستایش هستی. به همین دلیل شعرهای او هم در دوره اختناق كاربرد دارد و هم انقلاب و... او با نگاهی بسیار عمیق به هستی مینگریست.»
هرچند جلال فاطمی در اوایل جوانی به خارج از كشور رفته است، اما هنوز چیزهای زیادی از دایی خود به یاد دارد: «وقتی با كسی حرف میزد، همیشه خودش را در حد همان آدم میكرد؛ در سطح بچهها، یا خدمتكار خانه، یك كشاورز، یا كارگر و... و شما فكر میكردید چقدر مهم هستید! او آزارش حتی به یك مورچه نمیرسید. بارها در سفرهای بچگیمان به كاشان یادمان میداد به همه موجودات زنده و گیاهان احترام بگذاریم.»
و اما فاطمی در مورد آثار داییاش اضافه میكند: «مطمئنم با اتفاقاتی كه برای تابلوها، نحوه چاپ كتابها و به خصوص اهمال مكرر در رابطه با سنگ یادمان مزارش در طول این سالها در مشهد اردهال افتاده، روحش در رنج است. كافی است سنگ مقبرهاش را ببینید، متوجه خواهید شد كه چه میگویم. مدت ۴ سال است كه به متولی امامزاده یادآوری میكنم كه ترجمه عربی و انگلیسی شعر «به سراغ من اگر میآیید...» كه بر سنگ مزار حك شده پر از غلط و ایراد است. به گوششان نمیرود كه نمیرود. من با یك استاد و ادیب مصری و یك مترجم مطرح كه از شیفتگان آثار سپهریاند تماس و ترجمههای درست و دقیق شعر را گرفته و به متولی امامزاده دادهام. لیكن با قولهای و قرارهای كاذب هیچ اقدامی در مورد تغییر این ترجمههای غلط نكردهاند. نكتهای كه كمتر درباره سهراب گفته شده، حجب و حیای این هنرمند است كه در تمام دنیا ادبیات و نقاشی ما را در چند دهه اخیر تكان داده است.»
او با بیان خاطرهای سخنانش را به پایان میرساند: «عید یكی از سالهایی كه ما بابل زندگی میكردیم، همه اقوام دور هم بودیم و یكی دو سالی بود كه من هم نقاشی را شروع كرده بودم و سهراب هم همیشه مرا تشویق میكرد. در یك صبح بهاری، دخترخالههای مادرم با بچههایشان آمده بودند عید دیدنی و نقاشی بچههایشان را به سهراب نشان میدادند و من با دیدن نقاشی آنها فكر میكردم نقاشی من از مال آنها خیلی بهتر است و انتظار داشتم سهراب مرا صدا كند و نقاشی مرا به آنها نشان دهد ولی او این كار را نكرد و این سوال بزرگ در ذهنم بود كه چرا؟ تا اینكه سالها بعد متوجه شدم او با حجب و حیایی كه داشت، نخواست نقاشی مرا با آنها مقایسه كند تا مبادا بچههای آنها دچار حس بدی شوند.»
و اینها تنها بخش كوچكی از دنیای مردی است كه به گفته خواهرزادهاش مهدی قراچهداغی، در تمام زندگیاش احساس تنهایی میكرد و بیشترین واژهای كه در هشتكتاب وجود دارد، تنهایی است!