این گروه از رزمندگان گمنام پس از گذشت حدود سه دهه از جنگ تحمیلی، همچنان در حال خنثی کردن مینهایی هستند که از جنگ تحمیلی به جا مانده است. شمار زیادی از این گروه شهید یا قطع عضو شدند اما دیگران از پا ننشستند و باز هم به جبهه بازگشتند. خاطرات شنیدنی «عباس جعفری» یکی از تخریبچیهای دوران دفاع مقدس در خصوص تخریب که خواندن آن خالی از لطف نیست را در ادامه میخوانید:
موانع دستساز برای جلوگیری از نفوذ دشمن
نزدیک خط دشمن، وارد میدان مین شدیم. مشغول خنثی کردن مینها بودیم که ناگهان یک مین منور روشن شد. ظاهرا یکی از حیوانات منطقه روی مین رفته بود. ناچار از میدان مین خارج شدیم و به سمت خط خودی حرکت کردیم. در طول راه به موانع چند لایهی دشمن فکر میکردم.
به آن همه مین و سیم خاردار و بشکههای انفجاری و ... که دشمن برای ممانعت از نفوذ ما به کار برده بود و آن را با خط خودمان مقایسه میکردم که هیچ مانعی نداشتیم.
در همین موقع، پایم به سیم تلفنی گیر کرد و صدای «ترق و تروق» به هوا رفت.
بچهها برای جلوگیری از نفوذ دشمن، تعدادی قوطی کنسرو و کمپوت را سوراخ کرده و با عبور سیم تلفن از میان آنها، مانع درست کرده بودند.
کلاف جا مانده از یک عملیات عامل تفحص شهدا شد
به اتفاق برادر شیرازی به طرف ارتفاعات قلاویزان حرکت کردیم. شب، وارد میدان مین دشمن شدیم. صدای عراقیها را به وضوح میشنیدیم. هر چه در میدان مین جلو رفتیم، اثری از مین ندیدیم. به طور اتفاقی وارد معبر عراقیها شده بودیم.
وقتی برگشتیم و موضوع را برای حاج قاسم تعریف کردیم، تصمیم گرفت شب عملیات از همان معبر استفاده کند. قرار شد برای این که معبر گم نشود، آن را علامت گذاری کنیم.
شب بعد، کلاف نوار معبر را برداشتیم و همراه با برادر شیرازی حرکت کردیم. وقتی به میدان مین رسیدیم، تا انتهای میدان رفتیم. شیرازی نوار را به میلهی پایه کوتاه اول میدان گره زد و مشغول باز کردن کلاف آن شد. من با دوربین دید در شب عراقیها را که با اسلحه روی خاکریز ایستاده بودند، زیر نظر داشتم. ناگهان متوجه حرکات غیرعادی آنها شدم. به سرعت شیرازی را مطلع کردم. دوربین را گرفت. به خط نگاه کرد، با عجله کلاف نوار معبر را انداخت و گفت: «فرار کن ... عراقیها ما را دور زدند...» کلاف نوار معبر همان جا ماند و پا به فرار گذاشتیم.
در همان عملیات، با تعدادی از بچهها درون کانالی به دام عراقی ها افتادیم و مدت ها تشنگی را تحمل کردیم.
چهار سال بعد، پس از عملیات کربلای یک، وقتی ارتفاعات قلاویزان آزاد شد (منطقه عملیاتی والفجر 3) به بچهها گفتم: «شیارهای ارتفاعات قلاویزان را جست و جو کنیم. شاید بتوانیم آن نوار معبر را پیدا کنیم.»
به طرف شیارها رفتیم و پس از کمی جستوجو، محور را یافتیم. نوار هنوز روی زمین بود، اما به شدت پوسیده شده بود. همین که به آن دست زدم، متلاشی شد.
کمی جلوتر، کانال را پیدا کردیم. بقایای جنازهی شهدایی که آن شب به شهادت رسیده بودند، آن جا بود. نزدیک یکی از شهدا قمقمهی آبی روی زمین دیده میشد. آن را برداشتم و تکان دادم. با کمال تعجب متوجه شدم قمقمه آب دارد.
حسرت آب
همراه بچههای گردان رزمی در کانال به دام افتادیم. دشمن با تیربار کانال را زیر آتش گرفته بود. امکان حرکت نداشتیم. در انتظار کمک نیروهای خودی، شب را تحمل کردیم. هوا که روشن شد، خودیها ما را با دشمن اشتباه گرفتند و آتش توپخانه را روی کانال ریختند.
از دو طرف به سوی ما شلیک میشد. تشنگی به شدت فشار میآورد. تا غروب طاقت آوردیم. پس از تاریک شدن هوا، به آرامی از کانال خارج شدیم. کمی جلوتر به تعدادی از شهدای خودی رسیدیم. بچهها از فرط تشنگی به سمت قمقمهها رفتند. آبهای باقی مانده را خوردند و به من نرسید.
دوباره حرکت کردیم. آتش دشمن شروع شد. بالاخره نزدیک خط خودی رسیدیم. تعدادی بیست لیتری آب آن جا بود. مجددا بچه ها به سوی بیست لیتریها رفتند و باز هم به من آب نرسید.
کمی جلوتر به نیروهای خودی رسیدیم. بچه ها به سوی کلمنهای آب دویدند. من هم یک کلمن برداشتم. سنگین بود. با خوشحالی آن را به دهان بردم و شیر آب را باز کردم. هر چه تکانش دادم. حتی یک قطره آب هم بیرون نیامد. در کلمن را باز کردم. پر از یخ بود. تکهای یخ برداشتم و با عجله به دهان گذاشتم و جویدم. تا چند روز گلویم به شدت درد میکرد.
ارسال کادوی عجب به سنگر تخریبچیها
یک روز در سنگر تخریب نشسته بودم که یکی از دوستان از شهرستان تلفن زد. پس از احوال پرسی، وقتی پرسید: «چه خبر؟»
برای این که حرفی زده باشم، گفتم: «اینجا نون گیر نمیآید.»
چند هفته بعد، بستهای را که در کاغذ کادو پیچیده شده بود، به سنگر تخریب آوردند. روی بسته نام و نشانی من به چشم میخورد. با حیرت و تعجب آن را باز کردم.
یک جعبهی کوچک داخل جعبهی اصلی بود. وقتی جعبه را گشودم، چشمم به تعدادی نان ساندویجی افتاد. کاغذی روی نانها دیده میشد که روی آن نوشته بود: «این هم نان... بخور».
گذر از آبراه پر خطر
به اتفاق بچههای اطلاعات عملیات سوار بر قایق در آبراههای باریک و پر پیچ و خم هورالعظیم، به سنگر کمین دشمن رسیدیم. قایق را گذاشتیم و با یک بلم، پارو زنان به سوی دشمن حرکت کردیم. صدای خنده و شوخی عراقیها از چند طرف شنیده میشد. بلم را به طرف نیها کشیدیم. برخورد بدنهی بلم با نیها سر و صدا ایجاد کرد. ناگهان عراقیها ساکت شدند و کمی بعد، از همه طرف به سوی ما تیراندازی کردند.
جایی برای پناه گرفتن نبود. به سرعت شروع به پارو زدن کردیم. تیربارها همچنان کار میکردند. هر لحظه امکان داشت یکی از تیرها به ما اصابت کند.
تیراندازی عراقیها به قدری شدید بود که ناچار داخل آب پریدم. لبهی جلویی بلم را گرفتم و همانطور که آن را عقب می کشیدم، بدنم را پشت بلم پنهان کردم. کمی جلوتر، به داخل بلم برگشتم.
با شتاب پارو زدیم. ناگهان حسین سلطانی داخل آب افتاد. نمیتوانستیم توقف کنیم. به راهمان ادامه دادیم. سرانجام به سنگر کمین خودی رسیدیم.
وقتی منطقه آرام شد، چند نفر سراغ سلطانی رفتند؛ تیر به سرش اصابت کرده و شهید شده بود.
انفجار دژ
در هنگامهی عملیات بدر، مرتضی حاج باقری از من خواست با کمک گروهی از بچههای تخریب به خطی که از دشمن گرفته بودیم، بروم و دژ را منهدم کنم. سوار قایق شدم و حرکت کردم.
به دژ که رسیدیم، همراه نیروها به طرف خاکریز رفتیم. حاج قاسم، فرماندهی لشکر و قاسم میرحسینی پشت خاکریز نشسته بودند و عملیات را هدایت می کردند. به سمت چپ خاکریز رفتیم. به شکافی رسیدیم و مواد را کار گذاشتیم. با بی سیم خبر دادند که فعلا انفجار انجام نشود. به محلی که فرماندهی لشکر را دیده بودم، برگشتم. مدتی گذشت و چون کاری نداشتم، برادر میرحسینی گفت: «مقداری گلولهی آرپیجی به خط برسونید و برگردید.»
همراه دو نفر از برادران گونیها را به دوش گرفتیم و حرکت کردیم. هنوز چند متر جلو نرفته بودیم که گلولهی خمپارهای میان ما به زمین خورد. آن دو نفر زخمی شدند و من به تنهایی مسیر را ادامه دادم.
آتش دشمن شدید بود. به یک کانال عمیق رسیدم. بدون این که بدانم نیروهای خودی کجا هستند، داخل کانال حرکت کردم.
کمی جلوتر، همین که از کانال بیرون آمدم، رگبار گلوله به سویم آمد و بادگیرم سوراخ شد. تازه فهمیدم از خاکریز خودمان عبور کرده و به خاکریز دشمن رسیدهام. به سرعت برگشتم. گلولههای آرپیجی را به بچهها رساندم و نزد برادر میرحسینی آمدم.
همین که چشمش به من افتاد، گفت: «فورا دژ را منفجر کنید.»
به اتفاق علی شیروند به سوی محل مورد نظر حرکت کردیم. ناگهان صدای انفجار شدیدی به گوش رسید و دژ منفجر شد. در حالی که به زمین میخوردم، شیروند را دیدم که در سویی دیگر به زمین افتاد.
احساس خوبی نداشتم. به نظرم رسید تکه تکه شدهام. سعی کردم شهادتین را بگویم. کم کم دست و پایم را حرکت دادم و فهمیدم هنوز سالم هستم.
بلند شدم. از سرم خون میآمد. شیروند شهید شده بود. به عقب نگاه کردم. عراقی ها روی دژ بودند.
چند نارنجک و یک کلاش از روی زمین برداشتم و شروع به دویدن کردم. بعد از چند متر، ایستادم و نارنجک را به طرف عراقیها پرتاب کردم. اسلحه کلاش هم درست شلیک نمیکرد. گاهی تک تیر می زد. چند نفر مجروح و شهید داخل قایق روی آب بودند. شناکنان به طرف آنها رفتم. هر چه تلاش کردم، موتور قایق روشن نشد. عراقیها هم چنان جلو می آمدند. چون کاری از من ساخته نبود، به آب زدم؛ روی دژ آمدم و شروع به دویدن کردم.
عراقیها تیراندازی می کردند. تیری به دستم خورد. آخر دژ به خاکریز رسید. آن جا موقتا از تیراندازی در امان بودم. عدهی زیادی پشت خاکریز منتظر قایق بودند.
تعدادی قایق رسید. بچهها هجوم بردند. اولین قایق واژگون شد.
گوشهای نشستم. یک لندی کرافت که آب آورده بود، پیدا شد. همین که اوضاع را دید، بیست لیتریها را درون آن انداخت و بچهها را سوار کرد. در حال حرکت چشم سکان دار به من خورد. ایستاد. نزدیک شد و دستم را گرفت. سوار شدم و در زیر باران گلولههای دشمن، به عقب برگشتیم.
اولین شهید عملیات والفجر هشت
شب عملیات والفجر هشت، در یکی از خانههای محلی نزدیک نهر بلامه بودم که حمیدرضا جعفرزاده با صدای بلند خداحافظی کرد. حالت نگاهش با همیشه فرق داشت. دستش را در هوا تکان داد و رفت.
به نهر علی شیر رفتم. حاج مرتضی گفت: «اگر خبری بدم، ناراحت نمیشوی؟»
گفتم: «نه... ناراحت نمیشوم.» گفت: «حمیدرضا شهید شد.»
با تعجب پرسیدم: «هنوز عملیات شروع نشده، شهید شد؟» گفت: «میخواست روی قایقهای غرق شده در نهر بلامه شبرنگ نصب کند که با گلولهی خمپارهی دشمن به شهادت رسید.»
راضی نیستم دروغ بگویی
به اتفاق یکی از بچهها از جبهه برگشته بودیم. قرار گذاشتیم بعد از گذراندن مرخصی با هم برگردیم. او در کرمان ماند و من عازم زرند شدم. چند روز بعد او را پشت در خانه دیدم. با تعجب سوال کردم: «این جا چه کار می کنی؟»
با ناراحتی گفت: «بعد از شهادت برادرم، پدر و مادرم اجازه نمیدهند به جبهه برگردم و من را فرستادند منزل خالهام که همشهری شماست، تا مدتی این جا بمانم.»
خالهاش آن طرف کوچه منتظر او بود. همان روز نزدیک غروب دوباره آمد و پرسید: «جایی برای یک شب ماندن سراغ داری؟»
هر چه اصرار کردم، وارد خانه نشد و گفت: «خالهام آدرس خانهی شما را میداند و برای پیدا کردن من به اینجا میآید.»
گفتم: «اگر آمد، میگویم تو را ندیدم.»
گفت: «راضی نیستم به خاطر من دروغ بگویی.»
با هم به حسینیهی محل رفتیم. شب را آن جا ماند. هوا سرد بود. گوشهی گلیم حسینیه را روی خودش کشید و خوابیدم. فردای آن روز به کرمان رفت.
قفل و زنجیر کردن پای یک رزمنده
در ساعت موعود به کرمان آمدم. مقابل بازار منتظر دوستم بودم، تا با هم به جبهه برویم.
کمی دیر آمد. وقتی رسید، قفل و زنجیری به پایش بسته شده بود؛ به طوری که به زحمت راه میرفت. خانوادهاش میخواستند با قفل و زنجیر و بستن او از حضورش در جبهه جلوگیری کنند. با هم به مدرسهی علمیهی نزدیک بازار رفتیم و با کمک دو نفر از بچههای تخریب و یک ارهی آهنبر زنجیر را بریدیم و به سوی جبهه حرکت کردیم.
دوستم اینک پزشک است و من آن قفل و زنجیر را به عنوان یادگاری حفظ کردم.
مبارزه با نفس
شهید حمیدرضا جعفرزاده در مبارزه با نفس سرآمد بود. یک روز او را با لباس بسیجی، سوار بر دوچرخه دیدم؛ در حالی که یک ساک دستی رنگ و رو رفته و پاره همراهش بود. برای خرید وارد بازار شد. ساک به قدری کهنه و مندرس بود که آدم خجالت میکشید با آن به بازار برود. جعفرزاده با آن ساک به بازار میآمد و خرید میکرد. یک بار، وقتی علتش را پرسیدم، گفت: «با این کار به نفسم میفهمانم که کسی نیست.»
انفجار در جاده فاو - البحار
قرار بود با تعدادی از بچهها انفجاری در جادهی فاو – البحار انجام دهیم. چون قدرت انفجار زیاد بود، از نیروهای داخل سنگر نزدیک محل انفجار خواستیم سنگر را تخلیه کنند.
یکی از بچهها آتش زنه را روشن کرد و همه به سرعت در محل مناسبی پناه گرفتیم.
شدت انفجار خیلی زیاد بود. پس از فرو نشستن گرد و خاک، معلوم شد یکی از نیروها به نام کَل اکبر داخل سنگر خوابیده است.
شتابان خودم را به سنگر رساندم. کل اکبر از فرط خستگی خوابیده بود. وقتی بیدارش کردم، پرسید: «انفجار تمام شد؟ من که چیزی نفهمیدم!»
لطف خدا هنگام خنثی کردن مین
مشغول خنثی کردن میدان مین نزدیک شهر فاو بودیم که هواپیماهای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند و راکتها را پرتاب کردند.
بدون توجه، در خلاف جهت سقوط راکتها، در میدان مین شروع به دویدن کردیم. پس از لحظاتی یکی از بچهها فریاد زد: «مین... مین ...»
ایستادم و متوجه شدم پاشنهی پایم نزدیک مین است. اگر فریاد نزده بود، پایم را روی زمین میگذاشتم. راکتها کمی دورتر به زمین خوردند و لطف خدا شامل حال ما شد که مسافتی را در میدان مین دویدیم و صدمهای ندیدیم.
مینها منفجر نشدند!
میدان مین را خنثی کرده بودم. تعدادی مین والمری را در یک گودی گذاشتم. ماسوره و چاشنی زمانی را به مینها وصل کردم تا منفجر شوند و خودم پناه گرفتم.
ناگهان متوجه شدم یک ماشین لندرور به طرف مینها میرود. با سر و صدا از راننده خواستم توقف کند. ماشین کنار مینها ایستاد. چیزی به انفجار نمانده بود. فریاد زدم: «بخواب ... بخواب روی زمین ...»
راننده روی زمین خوابید. کمی بعد، صدای «تق» شنیده شد.
راننده بلند شد و پرسید: «انفجارتون همین بود؟» برای این که وحشت نکند، گفتم: «بله ... همین بود.»
سوار لندرور شد و حرکت کرد. به سوی مینها رفتم. با کمال تعجب متوجه شدم چاشنی عمل کرده، ولی مینها منفجر نشدهاند.
اگر منفجر میشدند، راننده را تکه تکه میکردند.