صراط: سربازعراقی با صدای بلند دستور داد: «گوم ...رح با لداخــل...». به چالهای شبیه به یک قبــراشاره کرد. فهمیدیم منظورش این است که باید بلنــد شویم وبه داخل آن چاله برویم.
علیاصغر افضلی از جمله جانبازان آزاده دوران هشت سال دفاع مقدس در گفتوگو با ایسنا درباره چگونگی اسارت و حضورش در دفاع مقدس روایت میکند: متولد ۱۳۴۳ در استان یزد هستم. در سال ۱۳۶۰ زمانی که کلاس سوم دبیرستان بودم درس و مدرسه را رها کردم و به سوی جبهههای حق علیه باطل شتافتم. پس از ۶ ماه حضور در جبهه، سر انجام در عملیات رمضان مجروح و عراقیها مرا به اسارت گرفتند. پس از ۸ سال و چند ماه به میهن اسلامی بازگشتم و تحصیلاتم را تا کارشناسی ادامه دادم.
مدت اسارت من ۹۶ماه و ۲۳روز بود. عملیاتهای «فتح المبین» و «رمضان» از جمله نبردهایی هستند که در آن حضور داشتم. در طول مدت اسارت در اردوگاههای موصل ۲ و۴ اسیر بودهام تا اینکه همراه با سایر آزادگان به مین بازگشتم. زمانی که اسیر شدم مجروح بودم. یکی از خاطراتم از روزهای نخست اسارت نحوه شهادت یکی از رزمندگان است که هیچگاه متوجه نشدم او که بود. این رزمنده یک سالی کوچک تر از من به نظرمیرسید. یک دستش را محکم روی زخم شکمش گذاشته بود تا جلوی خونریزی را بگیرد.
از من و او در جایی مراقبت میکردند. سر صحبت را با او باز کردم و پرسیدم: «اسمت چیــه؟ اهل کجایی؟» جواب داد: «احمد.اهل بهشهرهستم.» درهمان لحظه یک سربازعراقی به طرف ما آمد و مهلت نداد بیشتر بپرسم. سربازعراقی با صدای بلند دستور داد: «گوم ...رح با لداخــل...». به چالهای شبیه به یک قبــراشاره کرد. فهمیدیم منظورش این است که باید بلنــد شویم وبه داخل آن چاله برویم. درابتدا ترسیدیم چون گمان کردیم که میخواهد ما را زنـده به گور کند.
به خاطرهمین کمی مکث کردیم ولی با فریاد بعــدی اوچارهای جــز رفتن به داخل آن چاله نداشتیم. چاله کوچک بود بنابراین من و احمــــد مجبــــورشدیم روبه روی هم بنشینیم. سربازعراقی ما را رها کرد و رفت. طولی نکشید که من و احمد هم به خاطر ضعف شدید که ناشی ازخونریزی زیاد بود بی اختیار به خوابی چند ساعته فرورفتیم. وقتی به هوش آمدیم ناله و فریادمان هم به خاطر زخمها و شکستگیها بلند شد. سربازعراقی آمد ببیند چه شده است گفتیم: «دکتر...طبیب...داریم میمیریم.» اوفقط کلمه «بالمغرب» را دو سه بار به زبان آورد و رفت.
بعدا فهمیدیم که منظورش غروب آفتاب بوده است. به هرحال عراقی رفت و پس ازچند دقیقه با چای و دو عدد تخـم مرغ آب پزبازگشت. پوست تخم مرغها را گرفت و به ما تعارف کرد. من گرفتم ولی احمـد قبول نکرد. عراقی اصرارکرد ولی فایده نداشت. بنابــراین از من خواست که مجبــــورش کنم تخم مرغ را بگیرد و بخورد تا نیرو بگیرد. گفتـم: «احمد چرا تخم مرغ را نمیگیری بخوری؟» احمد با شهامت و کمترین ترس و واهمه گفت: «من ازدست این عراقی چیزی نمیگیرم بخورم. این عراقی یک بعـثی است.»
چون با لهجه شمالی پاسخ داد بنابراین عراقی دقیقا متوجه آن جملات نشد وگرنه درهمان چاله ما را زنده به گور میکرد. به عراقی گفتم که شکمش زخمی است فعلا نباید چیزی بخورد. عراقی هم چیزی نگفت و رفت. چند ســـاعت بعد وقتی عراقیها ما را به خطوط عقبتر انتقال دادند از من خواستند احمد را که کف خودرو «آیفا» خوابیده بود بیـدار کنم تا پیاده شود. ولی متاسفانه هرچه او را تکان دادم و صدا زدم جواب نداد. متوجه شدم که خیلی وقت است بی سـروصدا و بدون کمترین نالهای به شهادت رسیده است. چون متوجه شده بودم عراقیها از کلمه «شهید» بسیار عصبانی میشوند بنابراین با گفتن کلمه «الموت» به آنها فهماندم که احمد از دنیا رفته است.
دو سـربازعراقی پتویی آوردند و پیکر پاک ومطهراحمد را با آن به درون گودالی بردند و غریبانه دفنش کردند. پس ازچند ماه وقتی صلیب سـرخ به اردوگاه ما آمــد من یکی
از نامههایم را برای هلالاحمر بهشهرارسال کردم. آنها اطلاعات بیشتری از من خواستند ولــــی متاسفانه به غیراز اسم و خصوصیات ظاهری احمد چیز دیگری برای گفتن نداشتم.
علیاصغر افضلی از جمله جانبازان آزاده دوران هشت سال دفاع مقدس در گفتوگو با ایسنا درباره چگونگی اسارت و حضورش در دفاع مقدس روایت میکند: متولد ۱۳۴۳ در استان یزد هستم. در سال ۱۳۶۰ زمانی که کلاس سوم دبیرستان بودم درس و مدرسه را رها کردم و به سوی جبهههای حق علیه باطل شتافتم. پس از ۶ ماه حضور در جبهه، سر انجام در عملیات رمضان مجروح و عراقیها مرا به اسارت گرفتند. پس از ۸ سال و چند ماه به میهن اسلامی بازگشتم و تحصیلاتم را تا کارشناسی ادامه دادم.
مدت اسارت من ۹۶ماه و ۲۳روز بود. عملیاتهای «فتح المبین» و «رمضان» از جمله نبردهایی هستند که در آن حضور داشتم. در طول مدت اسارت در اردوگاههای موصل ۲ و۴ اسیر بودهام تا اینکه همراه با سایر آزادگان به مین بازگشتم. زمانی که اسیر شدم مجروح بودم. یکی از خاطراتم از روزهای نخست اسارت نحوه شهادت یکی از رزمندگان است که هیچگاه متوجه نشدم او که بود. این رزمنده یک سالی کوچک تر از من به نظرمیرسید. یک دستش را محکم روی زخم شکمش گذاشته بود تا جلوی خونریزی را بگیرد.
از من و او در جایی مراقبت میکردند. سر صحبت را با او باز کردم و پرسیدم: «اسمت چیــه؟ اهل کجایی؟» جواب داد: «احمد.اهل بهشهرهستم.» درهمان لحظه یک سربازعراقی به طرف ما آمد و مهلت نداد بیشتر بپرسم. سربازعراقی با صدای بلند دستور داد: «گوم ...رح با لداخــل...». به چالهای شبیه به یک قبــراشاره کرد. فهمیدیم منظورش این است که باید بلنــد شویم وبه داخل آن چاله برویم. درابتدا ترسیدیم چون گمان کردیم که میخواهد ما را زنـده به گور کند.
به خاطرهمین کمی مکث کردیم ولی با فریاد بعــدی اوچارهای جــز رفتن به داخل آن چاله نداشتیم. چاله کوچک بود بنابراین من و احمــــد مجبــــورشدیم روبه روی هم بنشینیم. سربازعراقی ما را رها کرد و رفت. طولی نکشید که من و احمد هم به خاطر ضعف شدید که ناشی ازخونریزی زیاد بود بی اختیار به خوابی چند ساعته فرورفتیم. وقتی به هوش آمدیم ناله و فریادمان هم به خاطر زخمها و شکستگیها بلند شد. سربازعراقی آمد ببیند چه شده است گفتیم: «دکتر...طبیب...داریم میمیریم.» اوفقط کلمه «بالمغرب» را دو سه بار به زبان آورد و رفت.
بعدا فهمیدیم که منظورش غروب آفتاب بوده است. به هرحال عراقی رفت و پس ازچند دقیقه با چای و دو عدد تخـم مرغ آب پزبازگشت. پوست تخم مرغها را گرفت و به ما تعارف کرد. من گرفتم ولی احمـد قبول نکرد. عراقی اصرارکرد ولی فایده نداشت. بنابــراین از من خواست که مجبــــورش کنم تخم مرغ را بگیرد و بخورد تا نیرو بگیرد. گفتـم: «احمد چرا تخم مرغ را نمیگیری بخوری؟» احمد با شهامت و کمترین ترس و واهمه گفت: «من ازدست این عراقی چیزی نمیگیرم بخورم. این عراقی یک بعـثی است.»
چون با لهجه شمالی پاسخ داد بنابراین عراقی دقیقا متوجه آن جملات نشد وگرنه درهمان چاله ما را زنده به گور میکرد. به عراقی گفتم که شکمش زخمی است فعلا نباید چیزی بخورد. عراقی هم چیزی نگفت و رفت. چند ســـاعت بعد وقتی عراقیها ما را به خطوط عقبتر انتقال دادند از من خواستند احمد را که کف خودرو «آیفا» خوابیده بود بیـدار کنم تا پیاده شود. ولی متاسفانه هرچه او را تکان دادم و صدا زدم جواب نداد. متوجه شدم که خیلی وقت است بی سـروصدا و بدون کمترین نالهای به شهادت رسیده است. چون متوجه شده بودم عراقیها از کلمه «شهید» بسیار عصبانی میشوند بنابراین با گفتن کلمه «الموت» به آنها فهماندم که احمد از دنیا رفته است.
دو سـربازعراقی پتویی آوردند و پیکر پاک ومطهراحمد را با آن به درون گودالی بردند و غریبانه دفنش کردند. پس ازچند ماه وقتی صلیب سـرخ به اردوگاه ما آمــد من یکی
از نامههایم را برای هلالاحمر بهشهرارسال کردم. آنها اطلاعات بیشتری از من خواستند ولــــی متاسفانه به غیراز اسم و خصوصیات ظاهری احمد چیز دیگری برای گفتن نداشتم.