جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۵ آبان ۱۳۹۶ - ۰۹:۳۳

وقتی خاکریز رنگ خون گرفت

نفر سوم رفت و او نیز کمی خاکریز احداث کرد و به شهادت رسید. این روند ادامه داشت تا هر ۶ راننده لودر به شهادت رسیدند در حالی که فقط توانسته بودند حدود ۱۰ متر خاکریز احداث کنند. مسئله‌ای که همواره به آن فکر می‌کنم یقینی است که آن‌ها در انجام کارشان داشتند.
کد خبر : ۳۸۷۷۴۵
صراط: نفر سوم رفت و او نیز کمی خاکریز احداث کرد و به شهادت رسید. این روند ادامه داشت تا هر ۶ راننده لودر به شهادت رسیدند در حالی که فقط توانسته بودند حدود ۱۰ متر خاکریز احداث کنند. مسئله‌ای که همواره به آن فکر می‌کنم یقینی است که آن‌ها در انجام کارشان داشتند.

به گزارش ایسنا، جملات بالا بخشی از خاطره محمود ظهیرالدینی رزمنده و عکاس پیشکسوت جنگ‌تحمیلی و جانباز شیمیایی است که در نشست شب خاطره انجمن روزنامه‌نگاران دفاع مقدس روایت کرد

در این خاطره‌ می‌خوانیم: در سال‌های اول جنگ وقتی از من می‌خواستند که خاطره تعریف کنم بسیار در ذهن‌مان کنکاش می‌کردم که چیزی را بگویم که متفاوت باشد اما هر چه که از جنگ فاصل گرفتیم متوجه شدم تمام لحظه‌لحظه‌های جنگ خاطره است. اکنون یکی از تأسف‌هایی که می‌خورم این است که چرا روحیات زمان جنگ را در جامعه کنونی مشاهده نمی‌کنم.

خاطره‌ای که می‌خواهم برایتان روایت کنم مربوط به عملیات «کربلای ۱» است. در آن زمان من از رزمندگان لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) بودم. شب دوم یا سوم عملیات بود که تعدادی از نیروها در دشتی حوالی شهر «مهران» عملیات کردند. هوا روشن شده بود و دشمن منطقه را زیر آتش سنگین خود داشت. موقعیت رزمندگان باید در آن نقطه تثبیت می‌شد. رزمندگان ما در پشت تپه‌ و یک خاکریز که با یکدیگر حدود ۳۰متر فاصله داشتند سنگر گرفته بودند. میان تپه تا خاکریز یک پارگی بوجود آمده بود و فضای باز موجب می‌شد که تک تیرانداز دشمن رزمندگان را هنگام تردد مورد هدف قرار بدهد.

برای همین در آن روز به راحتی چندین تن از بسیجی‌ها به شهادت رسیدند. از طرفی از آنجایی که یکسری از نیروها پشت تپه بودند امکان عقب آمدنشان فراهم نبود و مهمات آن‌ها در حال تمام شدن بود. من با یک خودرو توانستم مهمات را به آن‌ها برسانم و سالم به خاکریز برگردم. حفظ این موقعیت برای ما بسیار مهم بود. از همین رو فرمانده از مرکز تقاضای لودر کرد تا در این فاصله ۳۰ متری را خاکریز احداث کنند. یادم می‌آید بچه‌های جهاد سازندگی با یک لودر و وانت تویوتا آمدند. یک راننده و ۵ کمک راننده بودند. نفر اول پشت لودر رفت و به آن سوی خاکریز خودش را رساند. حدود پنج متر خاکریز احداث کردم اما بلافاصله عراقی‌ها او را زدند. نفر دوم سینه‌خیز خودش را به لودر رساند و لودرچی را پایین آورد و خودش پشت لودر نشست. این راننده کمتر از نیم متر خاکریز احداث کرد و به شهادت رسید.

نفر سوم رفت و او نیز کمی خاکریز احداث کرد و به شهادت رسید. این روند ادامه داشت تا هر ۶ راننده لودر به شهادت رسیدند در حالی که فقط توانسته بودند حدود ۱۰ متر خاکریز احداث کنند. مسئله‌ای که همواره به آن فکر می‌کنم یقینی است که آن‌ها در انجام کارشان داشتند. آن‌ها با علم و یقین اینکه شهید می‌شوند به انجام مسئولیت‌شان پرداختند. شاید اگر من در جایگاه آن‌ها بودم دچار تردید می‌شدم.

هنوز برخی از شب‌ها به آنچه که در جنگ اتفاق افتاده است، فکر می‌کنم به گونه‌ای که باعث شد بیماری روحی بگیرم. یادم می‌آید در یکی از عملیات‌ها به سنگرهای عراقی نفوذ کردیم. با اینکه شب بود باید ابتدا نارنجک را داخل سنگرها پرتاب می‌کردیم و سپس وارد آن می‌شدیم تا منطقه پاکسازی شود اما من میل به کشتن نداشتم و می‌خواستم تا می‌توانم اسیر بگیرم. به یک سنگر رفتم و خواستم عراقی‌ها را اسیر بگیرم اما آن‌ها که من را دیدند چموشی کردند و بهطرفم حمله‌ور شدند. به ناچار آن‌ها را به رگبار بستم. این صحنه بارها و بارها در ذهنم برایم مرور شد. موارد این چنین بسیار زیاد است که شاید رزمندگان ما هیچ‌گاه نتوانند درباره چنین احساسی صحبت کنند. آسیب‌های روحی ناشی از جنگ بخشی مسائل مرتبط بج جنگ است که باید به آن توجه کنیم.

همچنین ما باید نسلی که مربوط به جنگ هستند را ارج نهیم و به آن‌ها توجه کنیم. باید این پرسش را از خودمان داشته باشیم که برای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت به نسل امروز چه کاری انجام داده‌ایم؟ متأسفانه در این زمینه نیز متولی درستی نداشتیم و سرمایه‌گذاری نکردیم. خدا نکند روزی این مسائل به فراموشی سپرده شود. خیلی از مسائل پیرامون دفاع مقدس باید فرهنگ‌سازی شود و این بازه زمانی باید به تاریخ ما پیوست بخورد.

به عنوان یک عکاس باید بگویم شاید یک پنجم آنچه را که در جنگ دیدم توانستم در قاب دوربین نشان دهم. در جنگ اتفاقات بسیاری رخ داد که فقط بخش بسیار کوچکی از آن به ثبت رسیده است.

من فروردین‌ماه سال ۶۶ در عملیات «کربلای ۸» برای عکاسی همراه یک خودرو سیمرغ به منطقه‌ای که گردان حبیب در آنجا مستقر بود، رفتم. شب را در کنار رزمندگانش گذراندم. از آن‌جایی که غروب رسیده بودیم نمی‌شد عکاسی کرد برای همین تصمیم گرفتم که فردا صبح عکاسی را آغاز کنم. در همین شرایط بودیم که منطقه بمباران شیمیایی شد و چون من ماسک نداشتم شیمیایی شدم. ابتدا از حلقم خون آمد و سپس بیهوش شدم. حدود ۲۰ روز در بیمارستان ماندم. یادم می‌آید در آن شرایط یکی از رزمندگان می‌خواست ماسک‌اش را به من بدهد اما دیگر فایده‌ای نداشت. آن زمان ما ماسک حمل نمی‌کردیم چرا که با ماسک نمی‌شد عکاسی کرد. به همین دلیل بیشتر عکاسان جنگ ممکن است دچار چنین عارضه‌های خفیف یا جدی شده باشند.