صراط: پرهام و مادرش «کژال» برای ساعتی در یکی از روستاهای کوئیک زیر آوار بودند تا این که محمد آنها را زنده پیدا کرد و به تنهایی از زیر آوار نجات داد؛ تا این خانواده ٦ نفره سختی زندگی را در این روزها با هم تقسیم کنند.
به گزارش روزنامه شهروند، « ٨ روز پیش وقتی زمین غرید و زلزله ٧,٣ریشتری روی سر مردم کرمانشاه آوار شد، وقتی خانهها تکانتکان خوردند و دیوارها فروریختند و گریه و سوگواری جای شادی نشست، وقتی امید جایش را به ناامیدی داد، پدر پرهام با بیرون کشیدن همسر و پسر یک سال و هشت ماههاش از زیر آوار زندگی دوبارهای آغاز کرد. او هم به معجزه ایمان داشت و با وجود شوک و اضطراب آن شب وحشتناک از جستوجو ناامید نشد و بالاخره «پرهام» را در حالی که مادرش او را در آغوش گرفته بود، زنده پیدا کرد. پرهام و مادرش «کژال» برای ساعتی در یکی از روستاهای کوئیک زیر آوار بودند تا این که محمد آنها را زنده پیدا کرد و به تنهایی از زیر آوار نجات داد؛ تا این خانواده ٦ نفره سختی زندگی را در این روزها با هم تقسیم کنند.
اهل کدام روستا هستی؟
کوئیک عزیز؛ یکی از روستاهای پایین دشت ذهاب.
چند فرزند داری؟
آنیسا ١١ساله است. امسال به کلاس چهارم رفت. پارسا حدود ٨ سال دارد و کلاس دوم است. آخرین فرزندم هم پرهام است که ٤ ماه دیگر ٢ سالش تمام میشود.
لحظهای که زلزله آمد، کجا بودی؟
من چند دقیقه قبل از زلزله به مغازه یکی از دوستانم رفته بودم. رضا معمولا همصحبت شبهای من بود. آن شب هم مثل همیشه صحبت گرم شده بود که زیر پایمان لرزید، خیلی کوتاه بود و حدود ساعت ٩:١٥ دقیقه بود. من به رضا گفتم که زمینلرزه بود، او هم تأیید کرد و بیتوجه به صحبتهایش ادامه داد. حدود نیمساعت بعد صدای مهیبی مثل غرش از دل زمین بلند شد، همه جا تکان میخورد، دیوارهای مغازه مثل پر کاه این طرف و آن طرف میرفت. مدت زمانش درست یادم نیست اما کل دشت مثل پنبه بالا و پایین میشد. فکر کردم که قیامت شده، گرد و خاک هوا را پر کرده بود. همه جا تاریک بود و چشم چشم را نمیدید. برای لحظاتی انگار همه دشت ذهاب ساکت شده بود؛ هیچ صدایی نبود. رضا را دیدم که از ترس خشکش زده بود. من هم شوکه شده بودم، وقتی به خودم آمدم یکدفعه یاد بچه و زن و مادرم افتادم. آنها در خانه بودند، با دست به سر کوبیدم و دوان دوان به سمت خانه رفتم. از خانه ما تا مغازه ١٠٠متر فاصله است اما آن شب هر چه میدویدم به خانه نمیرسیدم؛ انگار راه چند برابر شده بود.
بعدش چه شد؟
چهره پرهام یک لحظه از نظرم دور نمیشد. وقتی به خانه رسیدم، خشکم زد. سقف اتاقهای پشتی به کلی ویران شده بود. دیوار حیاط و خانه هم ریزش کرده بود و جرأت این که وارد خانه شوم را نداشتم. در میان گردوخاک و سیاهی شب، چیزی شبیه سایه را دیدم. خوب که دقت کردم، دیدم که آنیسا و پارسا کنار هم ایستادهاند؛ مثل مجسمه. کنار یکدیگر به خرابههای خیره شده بودند، تکان نمیخوردند. کمی آن طرفتر مادرم را دیدم که کلوخهای سقف و دیوار رویش را پوشانده بود. آنیسا و پارسا را سریع از میان خرابهها خارج کردم. یکی را با دست راست و دیگری را با دست چپ از زمین بلند کردم و به حیاط آوردم. بعد سراغ مادرم رفتم و او را روی دوشم گذاشتم، او را به بچههایم رساندم اما از پرهام و زنم خبری نبود.
یعنی آنها زیر آوار بودند؟
برای یک لحظه دنیا روی سرم خراب شد. پرهام آخرین بچه من است؛ عزیز و دوستداشتنی، خیلی زیباست. در همان لحظات وقتی به نبود پرهام فکر میکردم، شانههایم میلرزید. از یک طرف نگران او بودم، از سوی دیگر به دنبال کژال میگشتم. مطمئن بودم که آنها با هم هستند. آخر پرهام فقط در آغوش مادرش میخوابید. شروع به جستوجو کردم. از آنیسا و پارسا پرسوجو کردم اما آنها چون صبح زود باید به مدرسه میرفتند، قبل از زلزله در اتاق خوابیده بودند. پارسا به من گفت که پرهام با مادرش بوده. من ابتدا به طرف اتاق رفتم؛ اتاقی که بیشتر شبیه خرابه بود. همه آنجا را گشتم اما کسی آنجا نبود. بعد اتاق جلویی را جستوجو کردم اما از آنها خبری نبود. نمیخواستم ناامید شوم، با خودم فکر کردم که شاید کژال به آشپزخانه رفته باشد. به سرعت خودم را به آنجا رساندم. بلند پرهام و کژال را صدا میزدم اما هیچ پاسخی نمیشنیدم. درست یادم نیست اما هنوز ساعت ١١ نشده بود که همسرم را در وضع بدی پیدا کردم. بخشی از سقف روی او ریخته بود، اسمش را که صدا زدم، خودش را تکان داد. فهمیدم که زنده است. برای یک لحظه همه چیز برایم روشن شد؛ انگار دنیا دوباره روی خوشش را به من نشان داد، پیداکردن زنم همه سختی و بلاهایی که سرم آمده بود را از یادم برد. تنها بودم، کسی نبود تا به من کمک کند؛ همه اهالی روستا وضعی مثل هم داشتند. نمیتوانستم منتظر کمک بمانم، باید کاری میکردم و زنم را نجات میدادم. به هر زحمتی بود آوارها را یکی پس از دیگری با احتیاط کنار زدم تا کژال از آوار آزاد شد و توانست از جایش تکان بخورد. وقتی به طرف من برگشت، دیدم که پرهام را محکم در آغوش خودش نگه داشته و بدنش را سپر کرده است تا به او آسیبی نرسید؛ وقتی این صحنه را دیدم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و به گریه افتادم.
بعد از پیداشدن پرهام و همسرت چه کردی؟
وقتی خیالم از خانوادهام راحت شد، به کمک بقیه رفتم. تقریبا تا صبح همه جنازهها را بیرون کشیدیم و بعد هم آنها را با همان پتو و چادرهایی که بیرون آورده بودیم در گورستان میرصفی دفن کردیم.
چند نفر از اهالی روستای شما در این زلزله کشته شدند؟
٣٣ نفر از اهالی کوئیک عزیز در این زلزله کشته شدند. ٦ نفر هم در بیمارستانهای تهران، همدان و کرمانشاه بستری هستند. تعدادی از این افرادی که کشته شدند از اقوام من بودند. پسرداییام کشته شد. پسر عمویم همراه با دو تا از پسرهایش، مادر و خواهرش همگی در همین کوئیک عزیز زیر آوار جان دادند.
چند وقت است که در این روستا ساکن هستی؟
من از بچگی در کویک عزیز بزرگ شدم، پدر و مادرم هم اهل همینجا بودند؛ همه خاطرات من در همین روستا بود. بچگی، جوانی، ازدواج و پدرشدنم همه در همین کویک عزیز بود. زنم «کژال» را به همین خانه آوردم. من در همین خانه که الان فقط چند دیوار فروریخته از آن باقی مانده است، پدر شدم.
چند سال است که ازدواج کردهای؟
حدود ١١سال پیش بود. همسرم از اقوام دور ما بود که با هم ازدواج کردیم.
شغلت چیست؟
من کشاورز هستم. با عمویم ١٥هکتار زمین داریم که در آن گندم، جو و ذرت میکاریم.
چقدر خسارت دیدی؟
خانه من ١٤٠متر زیربنا داشت که تقریبا همه آن از بین رفته است. ماشینم زیر خرابههای دیوار له شده، تراکتوری که برای آن ١٤٠میلیون هزینه کرده بودم، خسارت جدی دیده و دو تا از موتورهای آب چاه عمیق هم زیر آوار دفن شده است. با این همه خدا را شکر که فرزندانم و همسر و مادرم الان کنارم هستم و عزادار نیستم. در روستا ما معدود خانهای است که سیاهپوش نباشد.
خودت و خانوادهات شبها کجا میخوابی؟
دو شب اول که شرایط خیلی سخت بود اما روز سوم به ما چادر دادند، با این حال هوا خیلی سرد است؛ در چادر هستیم با چند تا پتو اما سرمای اینجا استخوانسوز است.
از امدادرسانی و کمکهایی که به شما و سایر زلزلهزدگان انجام شده، راضی هستی؟
مردم سنگ تمام گذاشتند. هموطنان من از همه جا برای ما کمک آوردند. الان در حیاط خانه ما انبوهی از آب و مواد غذایی است که همه اهالی روستا از آن استفاده میکنند. مردم به ما خیلی کمک کردند. از همه ایران و هموطنان مهربانم ممنونم. در این چند روزه به خصوص از چهارشنبه هفته گذشته به قدری به ما لطف داشتهاند که واقعا نمیدانم چطور تشکر کنم.
به گزارش روزنامه شهروند، « ٨ روز پیش وقتی زمین غرید و زلزله ٧,٣ریشتری روی سر مردم کرمانشاه آوار شد، وقتی خانهها تکانتکان خوردند و دیوارها فروریختند و گریه و سوگواری جای شادی نشست، وقتی امید جایش را به ناامیدی داد، پدر پرهام با بیرون کشیدن همسر و پسر یک سال و هشت ماههاش از زیر آوار زندگی دوبارهای آغاز کرد. او هم به معجزه ایمان داشت و با وجود شوک و اضطراب آن شب وحشتناک از جستوجو ناامید نشد و بالاخره «پرهام» را در حالی که مادرش او را در آغوش گرفته بود، زنده پیدا کرد. پرهام و مادرش «کژال» برای ساعتی در یکی از روستاهای کوئیک زیر آوار بودند تا این که محمد آنها را زنده پیدا کرد و به تنهایی از زیر آوار نجات داد؛ تا این خانواده ٦ نفره سختی زندگی را در این روزها با هم تقسیم کنند.
اهل کدام روستا هستی؟
کوئیک عزیز؛ یکی از روستاهای پایین دشت ذهاب.
چند فرزند داری؟
آنیسا ١١ساله است. امسال به کلاس چهارم رفت. پارسا حدود ٨ سال دارد و کلاس دوم است. آخرین فرزندم هم پرهام است که ٤ ماه دیگر ٢ سالش تمام میشود.
لحظهای که زلزله آمد، کجا بودی؟
من چند دقیقه قبل از زلزله به مغازه یکی از دوستانم رفته بودم. رضا معمولا همصحبت شبهای من بود. آن شب هم مثل همیشه صحبت گرم شده بود که زیر پایمان لرزید، خیلی کوتاه بود و حدود ساعت ٩:١٥ دقیقه بود. من به رضا گفتم که زمینلرزه بود، او هم تأیید کرد و بیتوجه به صحبتهایش ادامه داد. حدود نیمساعت بعد صدای مهیبی مثل غرش از دل زمین بلند شد، همه جا تکان میخورد، دیوارهای مغازه مثل پر کاه این طرف و آن طرف میرفت. مدت زمانش درست یادم نیست اما کل دشت مثل پنبه بالا و پایین میشد. فکر کردم که قیامت شده، گرد و خاک هوا را پر کرده بود. همه جا تاریک بود و چشم چشم را نمیدید. برای لحظاتی انگار همه دشت ذهاب ساکت شده بود؛ هیچ صدایی نبود. رضا را دیدم که از ترس خشکش زده بود. من هم شوکه شده بودم، وقتی به خودم آمدم یکدفعه یاد بچه و زن و مادرم افتادم. آنها در خانه بودند، با دست به سر کوبیدم و دوان دوان به سمت خانه رفتم. از خانه ما تا مغازه ١٠٠متر فاصله است اما آن شب هر چه میدویدم به خانه نمیرسیدم؛ انگار راه چند برابر شده بود.
بعدش چه شد؟
چهره پرهام یک لحظه از نظرم دور نمیشد. وقتی به خانه رسیدم، خشکم زد. سقف اتاقهای پشتی به کلی ویران شده بود. دیوار حیاط و خانه هم ریزش کرده بود و جرأت این که وارد خانه شوم را نداشتم. در میان گردوخاک و سیاهی شب، چیزی شبیه سایه را دیدم. خوب که دقت کردم، دیدم که آنیسا و پارسا کنار هم ایستادهاند؛ مثل مجسمه. کنار یکدیگر به خرابههای خیره شده بودند، تکان نمیخوردند. کمی آن طرفتر مادرم را دیدم که کلوخهای سقف و دیوار رویش را پوشانده بود. آنیسا و پارسا را سریع از میان خرابهها خارج کردم. یکی را با دست راست و دیگری را با دست چپ از زمین بلند کردم و به حیاط آوردم. بعد سراغ مادرم رفتم و او را روی دوشم گذاشتم، او را به بچههایم رساندم اما از پرهام و زنم خبری نبود.
یعنی آنها زیر آوار بودند؟
برای یک لحظه دنیا روی سرم خراب شد. پرهام آخرین بچه من است؛ عزیز و دوستداشتنی، خیلی زیباست. در همان لحظات وقتی به نبود پرهام فکر میکردم، شانههایم میلرزید. از یک طرف نگران او بودم، از سوی دیگر به دنبال کژال میگشتم. مطمئن بودم که آنها با هم هستند. آخر پرهام فقط در آغوش مادرش میخوابید. شروع به جستوجو کردم. از آنیسا و پارسا پرسوجو کردم اما آنها چون صبح زود باید به مدرسه میرفتند، قبل از زلزله در اتاق خوابیده بودند. پارسا به من گفت که پرهام با مادرش بوده. من ابتدا به طرف اتاق رفتم؛ اتاقی که بیشتر شبیه خرابه بود. همه آنجا را گشتم اما کسی آنجا نبود. بعد اتاق جلویی را جستوجو کردم اما از آنها خبری نبود. نمیخواستم ناامید شوم، با خودم فکر کردم که شاید کژال به آشپزخانه رفته باشد. به سرعت خودم را به آنجا رساندم. بلند پرهام و کژال را صدا میزدم اما هیچ پاسخی نمیشنیدم. درست یادم نیست اما هنوز ساعت ١١ نشده بود که همسرم را در وضع بدی پیدا کردم. بخشی از سقف روی او ریخته بود، اسمش را که صدا زدم، خودش را تکان داد. فهمیدم که زنده است. برای یک لحظه همه چیز برایم روشن شد؛ انگار دنیا دوباره روی خوشش را به من نشان داد، پیداکردن زنم همه سختی و بلاهایی که سرم آمده بود را از یادم برد. تنها بودم، کسی نبود تا به من کمک کند؛ همه اهالی روستا وضعی مثل هم داشتند. نمیتوانستم منتظر کمک بمانم، باید کاری میکردم و زنم را نجات میدادم. به هر زحمتی بود آوارها را یکی پس از دیگری با احتیاط کنار زدم تا کژال از آوار آزاد شد و توانست از جایش تکان بخورد. وقتی به طرف من برگشت، دیدم که پرهام را محکم در آغوش خودش نگه داشته و بدنش را سپر کرده است تا به او آسیبی نرسید؛ وقتی این صحنه را دیدم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و به گریه افتادم.
بعد از پیداشدن پرهام و همسرت چه کردی؟
وقتی خیالم از خانوادهام راحت شد، به کمک بقیه رفتم. تقریبا تا صبح همه جنازهها را بیرون کشیدیم و بعد هم آنها را با همان پتو و چادرهایی که بیرون آورده بودیم در گورستان میرصفی دفن کردیم.
چند نفر از اهالی روستای شما در این زلزله کشته شدند؟
٣٣ نفر از اهالی کوئیک عزیز در این زلزله کشته شدند. ٦ نفر هم در بیمارستانهای تهران، همدان و کرمانشاه بستری هستند. تعدادی از این افرادی که کشته شدند از اقوام من بودند. پسرداییام کشته شد. پسر عمویم همراه با دو تا از پسرهایش، مادر و خواهرش همگی در همین کوئیک عزیز زیر آوار جان دادند.
چند وقت است که در این روستا ساکن هستی؟
من از بچگی در کویک عزیز بزرگ شدم، پدر و مادرم هم اهل همینجا بودند؛ همه خاطرات من در همین روستا بود. بچگی، جوانی، ازدواج و پدرشدنم همه در همین کویک عزیز بود. زنم «کژال» را به همین خانه آوردم. من در همین خانه که الان فقط چند دیوار فروریخته از آن باقی مانده است، پدر شدم.
چند سال است که ازدواج کردهای؟
حدود ١١سال پیش بود. همسرم از اقوام دور ما بود که با هم ازدواج کردیم.
شغلت چیست؟
من کشاورز هستم. با عمویم ١٥هکتار زمین داریم که در آن گندم، جو و ذرت میکاریم.
چقدر خسارت دیدی؟
خانه من ١٤٠متر زیربنا داشت که تقریبا همه آن از بین رفته است. ماشینم زیر خرابههای دیوار له شده، تراکتوری که برای آن ١٤٠میلیون هزینه کرده بودم، خسارت جدی دیده و دو تا از موتورهای آب چاه عمیق هم زیر آوار دفن شده است. با این همه خدا را شکر که فرزندانم و همسر و مادرم الان کنارم هستم و عزادار نیستم. در روستا ما معدود خانهای است که سیاهپوش نباشد.
خودت و خانوادهات شبها کجا میخوابی؟
دو شب اول که شرایط خیلی سخت بود اما روز سوم به ما چادر دادند، با این حال هوا خیلی سرد است؛ در چادر هستیم با چند تا پتو اما سرمای اینجا استخوانسوز است.
از امدادرسانی و کمکهایی که به شما و سایر زلزلهزدگان انجام شده، راضی هستی؟
مردم سنگ تمام گذاشتند. هموطنان من از همه جا برای ما کمک آوردند. الان در حیاط خانه ما انبوهی از آب و مواد غذایی است که همه اهالی روستا از آن استفاده میکنند. مردم به ما خیلی کمک کردند. از همه ایران و هموطنان مهربانم ممنونم. در این چند روزه به خصوص از چهارشنبه هفته گذشته به قدری به ما لطف داشتهاند که واقعا نمیدانم چطور تشکر کنم.