به گزارش ماهنامه هنر و تجربه عسل عباسیان: آنها از سالهای نخست دهه پنجاه با حضور در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، یکی به عنوان هنرآموز و دیگری به عنوان هنرجو، با هم مواجه شدند و در یک صبح جمعه پاییز چهل و چند سال بعد، حوالی یکی از کتابخانه های کانون در کارگاه شخصی حسین علیزاده کنار هم نشستند و خاطرات خوش آن سالها مرور شد. پس از این دیدار، شوقی بی بدیل در نگاه هر دوی آنها موج می زد؛ شوقی که سندی بود برای آن که دریابم آنها چطور با هنرشان به تجربهی یگانهی زندگی معنا داده اند. حاصل این هم نشینی را در ادامه می خوانید.
در آغاز، از اولین باری که یکدیگر را دیدید و شناختید بگویید، اولین مواجهه تان خاطرتان هست؟
فاطمه معتمدآریا: تصویری که من در خاطرم هست با تصویر آقای علیزاده حتما خیلی فرق دارد. من در بین یک عده نوجوان که از همه جای تهران در کتابخانههای مختلف جمع میشدند، آقای علیزاده را دیدم. آقای علیزاده آن سالها برای ما استاد معروف موسیقی و تنظیمکننده و آهنگسازی بودند، که همراه با حمید حمزه در کانون کلاس داشتند و ما از کتابخانه شماره ۱۳ نیاوران میدویدیم می رفتیم هر جایی که آقای علیزاده بودند تا یواشکی دم در کلاسشان بشینیم و حظ ببریم. تصویر آن روزهای من از آقای علیزاده این است.
حسین علیزاده: آن طور که یادم هست، هجده نوزده ساله بودم و همزمان با آغاز دوران دانشجویی، در کانون کار می کردم. فکر کنم سال ۵۰-۴۹ بود و تازه کانون پرورش فکری کلاسهای هنری گذاشته بود و ما هم آنجا کلاس داشتیم؛ واقعا چقدر هم امروز چه قدر جای خالی مرکزی مثل کانون احساس می شود، حالا خانوادهها برای اینکه فرزندشان هنری بیاموزد، چقدر باید در کلاسهای آزاد هزینه کنند، ولی آن موقع بهصورت رایگان در تمام کشور این کتابخانهها بود و همه هنرها اعم از هنرهای تجسمی، تئاتر، موسیقی و فیلمسازی به کودکان و نوجوانان آموزش داده می شد و خیلی از چهرههای سالهای بعد در همه این هنرها، مثل همین خانم معتمدآریا، از بچه هایی بودند که زمینه آموزششان در کانون بهوجود آمد. من خانم معتمدآریا را بیشتر از کتابخانه شماره ۹ وحیدیه (محله نظام آباد تهران) یادم هست که خواهر من هم با ایشان همدوره بود و هنوز هم دوست هستند. البته آن سالها هنوز خودم هم خیلی کم سن و سال بودم، ولی جا دارد از شیدا قراچه داغی هم یاد کنم که بسیار بسیار معلم خوبی برایم بود، در هنرستان شاگردش بودم و بعد از هنرستان از من برای تدریس در کانون دعوت به کار کرد و باعث شد به کانون پرورش فکری بیایم و دورانی تازه را شروع کنم. تصاویر اولیه ای که از مواجهه با خانم معتمدآریا یادم میآید توأم با شوقی در صورتشان هست. واقعا همیشه شوقی در ایشان جاری بود که هنوز هم پس از این همه سال، رد آن شوق را در چشمهایشان می بینم. اشتیاقی در ایشان موج می زد که اگر یک روزی هم پایشان به سینما باز شد و در نقشهای مختلف خوش درخشیدند، همچنان همان شوقی را در ایشان شناختم که روزهای اول هم در که کتابخانه وحیدیه توی چشمهاشان دیده بودم. زندگی در وجود بعضی افراد از وقتی به دنیا میآیند و کودک هستند، کاشته میشود و این حس سرزندگی و شور باعث موفقیت و به اوج رسیدنشان میشود. من حس غرور و افتخار کردم و میکنم وقتی فیلمهایی که ایشان بازی کرده اند را روی پرده سینما می بینم دیگر یادم میرود که ایشان را میشناسم. به قدری آن نقش را باور میکنم که دیگر آشنایی ام ایشان را به خاطر نمی آورم. یادم هست آخرین تجربهای که مشترکا داشتیم، سریال «زیر تیغ» بود و تصویربرداری در دو قدمی ما اتفاق می افتاد. من و آقای هنرمند (کارگردان زیر تیغ) نشسته بودیم پای مانیتور، خانم معتمدآریا و آقای پرستویی بازی میکردند. تمام صحنه چیده شده بود و وقتی یک صحنه چیده می شود حداقل تمام کسانی که در پشت صحنه حضور دارند، میتوانند یک نگاه دیگر داشته باشند و فکر کنند که آن چه رخ می دهد، اتفاقی ساختگی است. اما برای ما این طور نبود. بازی ها چنان حیرت انگیز بود که برای ما حتی در پشت صحنه باورپذیر می شد. اتفاقی که جلوی دوربین داشت میافتاد را چنان باور می کردیم که گویی حقیقت است، ما آنجا گریه میکردیم و اشک میریختیم از واقعیتی که اسمش دیگر بازی نبود. بهعنوان کسی که چند دهه در هنر موسیقی ایران فعالیت دارم، واقعا اگر یک زن نمونه ایرانی را بخواهم مثال بزنم حالا ایرانیبودن و نبودنش فرقی نمیکند؛ حتی اگر یک زن نمونه را در دنیا بخواهم مثال بزنم، آن زن بی شک فاطمه معتمدآریا است. قبل از اینکه فکر کنم امروز برای چه نشستهایم و مصاحبه میکنیم، خوشحالم که حالا روبروی هم نشسته ایم و فرصت داریم سالهایی را که گذراندیم مرور کنیم.
معتمدآریا: بله… حرفهایی در دل آدم هست، که زمانی باید گفته شوند. آن سالها عضو کتابخانه شماره ۱۳ نیاوران بودم و به واسطه دوستی با فروغ خواهر آقای علیزاده با دوست دیگرمان بهناز به کتابخانه وحیدیه می آمدیم تا آقای علیزاده را ببینیم. البته کارهای آقای علیزاده در تمام کتاب خانه های کانون در سراسر ایران پخش میشد؛ یعنی ما آثاری را که ایشان نوشته و یا تنظیم کرده بودند در کتابخانه خودمان میخواندیم و آن نتهایی را که با دست برای بچه ها مینوشتند که بروند تمرین کنند، برایمان شکل مقدس پیدا کرده بود. ولی اینکه خودشان را هم ببینیم برایمان ذوق عجیبی داشت. حتی فروغ که خواهر آقای علیزاده بود همان طور عاشقانه به آقای علیزاده نگاه میکرد که مایی که هیچ نسبت فامیلی با ایشان نداشتیم. یک نسل از بچههایی که اختلاف سنی شان هم با آقای علیزاده زیاد نبود و شاید پنج، شش سال (و گاهی اوقات حتی کم تر) از ایشان کوچکتر بودند، در کلاسهایشان می آموختند. این تسلط آقای علیزاده به بچهها و کارشان و فاصلهای که در کارشان با همه جهان دور و بر ما داشتند، برای ما سحرآمیز و شگفت انگیز بود. آقای علیزاده و همراهشان حمید حمزه که شعر و ترانه میگفت، برایمان دو تا آدم استثنایی بودند ، وقتی در کتابخانه شماره ۹ کلاس داشتند، تعداد زیادی از بچه ها از کتابخانههای دیگر میآمدند آنجا تا از نزدیک کار آقای علیزاده را ببینند. تا آقای علیزاده از کلاس بیرون می آمدند، ۴۰-۳۰ تا بچه ریز و درشت دنبالشان راه می افتادند و تا دم در کتابخانه مشایعتشان میکردند و پس از آن پراکنده میشدند؛ و پس از آن همه سرمست از این دیدار و کلاس، میرفتند تا هفته آینده را به خوبی سپری کند. یادم هست در کنسرتهای اولیه آقای علیزاده در جاهای مختلف ایران، هر جا که بود، من و بهناز همیشه حضور داشتیم، گاهی اوقات فروغ هم همراه ما بود و همیشه ردیف اول این کنسرتها مینشستیم و تمام مسئولان کنسرت میدانستند که جای ما دونفر، در ردیف اول جلوی کنسرت آقای علیزاده است ، که وقتی ایشان ساز مینواختند نگاه کنیم و از شور و اشتیاق اشک بریزیم… حتی رنگ لباسهای آقای علیزاده و فرم نشستن خانم پریسا را در اولین اجرای نوا در باغ فردوس، یادم هست. آن اجرا هر کجای ایران تکرار میشد، ما دو نفر مثل یک تور دنبال آقای علیزاده میرفتیم تا شاهد اجرایشان باشیم. حتی مسیری که به خانه میرفتند را بلد بودیم. شوری که آقای علیزاده از آن صحبت کردند، دقیقا شوری بود که در ما با موسیقی ایشان، با نقاشی، با کار تئاتر در کانون بوجود آمده بود. همه اینها باعث میشد ما، در یک تجمعی از هیجان برای بهدست آوردن یک حس و حال نو که در موسیقی از نوازندگی آقای علیزاده به ما میرسید، پرپر بزنیم. وقتی می گویم پرپر بزنیم یعنی حقیقتا پرپر میزدیم، چون در آن دوران چیزهایی بود که ما را ترغیب و تربیت می کرد که ببینیم هنری مثل موسیقی چطور در شکل والایش برایمان ارزشمند می شود و تا هنوز هم همان سلیقه در ما برای شنیدن وجود دارد؛ سلیقهای که از کارها و تربیت آقای علیزاده و همکاران آن دورهشان به ما رسیده است.
علیزاده: صحبت از مرحوم حمید حمزه شد ، او خودش از اعضای کتابخانهها بود. یک کتابخانه در خیابان هاشمی بود، یعنی جنوب غربی تهران که عضو آنجا بود و خیلی با اشتیاق به ما پیوست. او همیشه دست به نقد بود، یک بار در پارک لاله نشسته بودیم که دفتر مرکزی موسیقی کانون بود و یکدفعه باران گرفت. به او گفتم حمید حالا یک شعری درباره به باران بگو، تا فردا که با بچهها تمرین داریم آن را کار کنیم و او درجا ترانه ای گفت که یکی از آهنگهای معروف آن سالها شد! تا امروز چندین فیلم در کانون پرورش فکری ساخته شده است که دیدنشان برایم قوت قلب است. کانون پرورش فکری برای ما فقط یک مکان کاری نبود، واقعا جایی بود که هر کسی در آنجا بوده، طعمش را هنوز هم مزه مزه میکند. کانون برای ما مهد و بستر رشد بود. شما ببینید مثلا اولین فیلمهایی که کیارستمی تجربه میکند، در کانون پرورش فکری است. پرویز کلانتری، بیژن مفید، احمدرضا احمدی، آقای زرینکلک، آقای صادقی و… همه از کانون شروع کردند، پس کانون صرفا محل کار نبود، انگار محل حیات فرهنگ بود. گاه گاهی مستندهایی که درباره کانون ساخته شده را نگاه میکنم، چون حس آن دوران را در من زنده می کند. در هر دورهای یک عده آدمهای موثر وجود دارند. برای بقیه سوال است که چرا یک دورهای خیلی به لحاظ تعداد و کیفیت هنرمندان حاصلخیز است. به نظر من وقتی به بهانه اعتلای فرهنگ و هنر، فضایی مثل کانون پرورش فکری شکل می گیرد، افراد در آن تبدیل به انرژی واحد و موثری میشوند، درواقع انرژی افراد با هم جمع میشود و سینرژی شکل می گیرد. در سالهای جوانی ام وقتی که به شهر و محل زندگی ام تهران، فکر میکردم، دیگر حسم این نبود که تهران شهری است که من در آن تنها هستم یا باید تنهایی در آن کار و کوشش کنم. در دوران دانشجویی و دورانی که کانون پرورش فکری فعال بود، در واقع کسب آن انرژیهای جمعی به ما قدرت ادامه دادن می داد. قدرتی که می بینید هنوز هم داریم از آن بهره میبریم، یعنی اگر که شرایط طوری باشد که هنرمندان بتوانند همدیگر را درک کنند، تبدیل به یک انرژی واحد میشوند و فرقی نمیکند که در چه رشتهای باشند. هربار که خانم معتمدآریا را می بینم یکدفعه با یک دیدار، تمام آن لحظات برایم زنده میشود و باز انرژی ما مثل همان دوران می شود. این شانس ما بود که در دورهای وارد کانون شدیم که اسامی دیگری هم آنجا بودند پر از انرژیها، حسها و هنرهایی که واقعا با هم یکی میشدند. اگر پراکندگی و گسست بین هنرمندان باشد، همه انرژیها هرز میرود، ولی وقتی جایی مثل کانون پرورش فکری وجود داشته باشد، محل تجمع این انرژیهای خلاقه میشود و این اتفاق می تواند برای جریانات سازنده هنری تعیین کننده باشد.
یکی از شخصیتهایی که در کانون حضور داشتند و بسیاری از ایشان و هنرشان تاثیر گرفتند، آقای کیارستمی بودند. خاطره مشترکی با آقای کیارستمی از آن سالهای کانون دارید؟ ایشان آن سالها هم جریان ساز بودند؟
معتمدآریا: آقای کیارستمی در بخش سینمایی کانون فیلم می ساختند ولی درس نمیدادند، البته کسانی دیگر مثل امیر نادری بودند که به بچههای کانون سینما یاد میدادند. همینطور آدمهای دیگر در رشته های دیگر؛ ولی آقای کیارستمی خودشان جزئی از جریان تولید کانون بودند. همه افرادی که در کانون حضور داشتند، جزئی از یک جریان فراگیر بودند. همانطور که آقای علیزاده با چند سال اختلاف سنی به بچه های کوچکتر از خودشان درس می دادند، همان بچهها مدتی بعد خودشان میرفتند و به یکسری بچههای کوچکتر آن چه را که بلد بودند یاد میدادند. یعنی هر کسی در کانون، همزمان هم آموزش میدید و هم آموزش میداد. هیچ وقت این طور نبود که تو بهطور مطلق یک جا ایستاده باشی و یک جریان ثابتی را بخواهی دنبال کنی. یکدفعه یک عده در کانون فیلم میساختند، یک عده برای همان فیلمها موسیقی میساختند و یک عده هم آن را پخش میکردند. حاصلش این میشد که هر سال در آمفی تئاتر نیاوران و در فستیوال تابستانی، کارهایی که در طول سال از موسیقی، سینما، تئاتر و انیمیشن ساخته شده بود نمایش داده میشد. یعنی از پروسه انتخاب موضوع تا مرحله نمایش آن برای تماشاچی، همیشه همه در جریان بودند. حالا وقتی میگویم آقای علیزاده روی ما تاثیر گذاشته بودند، برای این است که ایشان آن موقع جدای از اینکه اثر تولید میکردند درس هم میدادند؛ ، ولی همانطور که آقای علیزاده میگویند، کانون حاصل یک انرژی جمعی بود؛ یکی سرپرست بود، یکی مربی بود، یکی آموزش میدید و یکی آثار همه اینها را جمع میکرد و به همه نشان میداد. یک جریان جمعی وجود داشت؛ چیزی که امروز دیگر وجود ندارد. یعنی من خودم نمیفهمم چگونه میشود همکار بغل دستیام با من عاشقانه کار نکند. برایم تعجبآور است که با من فاصله دارد، چون من در کانون یاد گرفتم که ما با همدیگر جمعی هستیم که مهم نیست چه کسی دارد نقش دختر پادشاه را بازی میکند و چه کسی گدای خیابانی را. ارزشهای ما همه به یک اندازه بود، همانطور که امکانات کتابخانه شماره ۱۳ نیاوران در شمالیترین منطقه تهران ، با کتابخانه جنوبیترین منطقه تهران و حتی شهرستانها فرقی نداشت. ما یاد گرفتیم که همه به یک اندازه و به یک نسبت عشق بورزیم و جلو برویم. این موهبتی بود که امروز خیلی خیلی فقدانش را در جامعه فرهنگی احساس میکنم.
علیزاده: آن جریان به قدری قوی بوده که همچنان معتقدم حتی ما هم که آن سالها تدریس می کردیم، در کانون بزرگ شدیم و رشد کردیم، چون فاصله سنی مان با هنرجویان زیاد نبود. بزرگترین بچههایی که در کانون بودند، حدود ۱۴ سال داشتند. در آن موقع کانون پرورش فکری یک مدرسه نبود که بگوییم یک نفر دارد نقش معلم را بازی میکند و دیگری شاگرد است. خیلی اتفاقات را ما مربیان، با شاگردهایمان تجربه میکردیم و کانون در واقع محیط خانوادگی محلهها را بزرگ کرده بود. بچههای عضو کانون در خانههایشان بند نمیشدند و این بچهها خانهشان کتابخانهها بود، مادرهایشان کتابدارها بودند، رفیقهایشان ما مربیان بودیم؛ رفیقهایی که برایشان رویا میآفریدند، مثلا وقتی قرار شد دو ماه به سفر بروم و در کانون نباشم؛ لحظه رفتنم نمیتوانستم بچهها را رها کنم، آنقدر که گریه میکردند. وقتی برگشتم، دیدم که همه زیرچشمی مرا نگاه میکنند و به من گفتند ما برای شما آهنگ ساختیم. بعدا یکی از این آهنگ ها منتشر هم شد. بعضی مواقع مثلا من آهنگ میبردم، خود بچهها شعرش را میگفتند یا یکی آهنگ میساخت و بقیه شعر می گفتند و در مجموع، کانون یک کارگاه بود که ما مربیان با هنرجوها فقط کمی تفاوت سنی داشتیم. خب آن دوران گذشت، ولی به قدری پتانسیل داشت و پتانسیلش قوی بود که الان ما دو نفر که اینجا نشستیم، بلافاصله که صحبت میکنیم، آن اشتیاق هنوز در ما موج میزند. آن دوران، کانون تبدیل به سرمایه فرهنگی و هنری کشور شد؛ در تمام ایران و نه فقط تهران، در همه شهرستانها این اتفاق افتاد. اینکه امروز میگویند هنرمندان دور از هم هستند، جدا از هم هستند؛ خب نباید پرسید هنرمندان کجا باید با هم پیوند داشته باشند؟ در وزارت ارشاد ؟ وزارت ارشادی که اسمش اساسا غلط است، چون اینجوری که معلوم است هنرمندان اشتباهی می کنند که باید ارشاد شوند! یعنی یک وزارتخانهای ذاتا هنرمندان را گناهکار می داند و قرار است ارشادشان کند!
آن چه که ما الان از آن صحبت میکنیم، ابدا حسرت گذشته نیست، افتخار به اکنون است؛ اکنونِ خودمان. ما از دورانی صحبت میکنیم که بهرهاش را هنوز در جامعه میبینیم. بهخصوص وقتی من در مورد شخصیت خانم معتمدآریا و کارشان صحبت می کنم، خب مسیر ایشان را شما در هر جای دنیا برای دیگران ترسیم کنید، قابل ستایش است و این طور نیست که افتخار ایشان فقط متعلق به ایران باشد. هنرمندان دارای چنان قدرتی هستند که حتی میتوانند برای وطنشان سرنوشتساز باشند. به این دلیل که تخیل قویای دارند و آن چه که مردم عادی در زندگی عادی نمیتوانند تجسم کنند، هنرمندان آن را به وجود میآورند. اگر شرایط امنی برای هنرمندان فراهم باشد که عشق از آنها تراوش کند، وقتی این عشقها با هم یکی شود، نیروی عجیبی در جامعه جریان می یابد. من معتقدم که با هنر میشود جلوی هر خشونت و جنگی را گرفت و ایران از آن کشورها است که به خاطر دارابودن تنوع فرهنگهای مختلف، واقعا پتانسیلی خیلی قوی دارد که متأسفانه اصلا از آن استفاده نمیشود. همه دارند برای زندگی شعار یکشکل میدهند، چون زندگی به مردم دیکته میشود! در صورتی که اگر این موضوع به هنرمندان سپرده شود، جامعه تطهیر پیدا میکند و مردم خوشحال هستند از اینکه زندگی میکنند. نباید مردم از زندگی نالان و گریان باشند. چرا در جامعه ما اینقدر روی این پافشاری میشود که ما با غم و اندوه و گریه زندگی را بگذرانیم؟ و حتی ثواب دارد اگر این کار را بکنیم! ما به اقتضای شرایطمان در محیطی مثل کانون قرار گرفتیم که قبل از آنکه برای هنرجویانِ ما محل تجربه و آموزش باشد، برای خود ما چنین جایی بوده. من و خانم معتمدآریا کارمان را از کانون پرورش فکری شروع کردیم و کانون امروز برای ما تبدیل به یک سمبل شده که اگر در زندگی مان نبود مسیرمان به طور کلی تغییر می کرد. من در آن دوره عضو مرکز حفظ و اشاعه موسیقی هم بودم و اگر در زندگی من کانون پرورش فکری نبود، شاید کلا آدم عبوس و خشکی میشدم؛ آن سالها پیش خودم میگفتم چقدر خوب، من همزمان در دو محیط متفاوت کار میکنم. یکی کانون است و محل موسیقی بچه ها، یکی هم مرکز حفظ و اشاعه است و محل موسیقی پیرمردها. (با خنده) خب وقتی ایندو را کنار هم بگذاریم، اتفاق بکری رخ می دهد!
معتمدآریا: اتفاقا حسن کانون همین بود که بین مربی و هنرجو فاصله نمی گذاشت. وقتی من ۹ سالم بود و در کلاس های نقاشی کانون نقاشی میکشیدم، یک روز نامه ای آمد در خانه ما به اسم خودم از طرف کانون! با خودم فکر کردم چه خطایی کردم که نامه داده اند دم خانه. نامه را با استرس باز کردم و دیدم نوشته که نقاشی شما در انیمیشن آقای زرینکلک به اسم «اتل متل توتوله» استفاده شده و میخواستیم اطلاع بدهیم که در فلان تاریخ این انیمیشن نمایش داده میشود! آقای زرینکلک میخواستند یک انیمیشن بسازند. ما شکل گاو کشیدیم، آقای زرینکلک هم از گاو ما بهعنوان شخصیت اصلی «اتل متل توتوله» استفاده کردند. این یک رفتار حیرتانگیز اجتماعی- فرهنگی است برای یک بچه ۹ ساله ای که کارش برای همیشه در تاریخ انیمیشن کشورش باقی میماند! خوب یادم هست آن زمان حس می کردم همان اندازه در فیلم سهیم هستم که آقای زرینکلکی که آن را ساخته ؛ بدون اینکه مرتبهای برای کسی وجود داشته باشد. من کمک کردم، آقای زرینکلک هم کمک کرده و نتیجهاش شده یک انیمیشن که من و خانواده ام را دعوت کرده اند آن را ببینیم!
چنین اتفاقی ناخودآگاه اعتمادبهنفسی مضاعف به شما میدهد؛ اینکه حس کنید استاد انیمیشن کشورتان از کاری که شما در کودکی کشیدید، دارد در یک اثر هنری استفاده میکند غرورآمیز است. یعنی احساس میکنید وقتی در ۹ سالگی چنین قابلیتی دارید، بعدتر میتوانید از پس هر کار دیگری هم بربیایید.
معتمدآریا: وقتی بچههایی مثلا در ۱۳-۱۲ سالگی یا حداکثر ۱۴ سالگی برای استادشان آهنگ میسازند، متوجه میشوی که این اعتمادبهنفس از کجا میآید ؛ از جایی می آید که به تو میگوید تو بهعنوان یک فرد همان اندازه تاثیرگذاری روی من که من روی تو اثرگذار هستم. مربی همزمان هم تربیت میکند و هم تربیت میشود. اینکه همزمان مربی و شاگرد با هم جلو میروند، شاید یکی از اسرار موفقیت سیستم آموزشی ای بود که در کانون محقق شد؛ سیستمی که تقریبا در دنیا بینظیر است.
علیزاده: من زیاد سفر میکنم و خیلی از بچههایی را می بینیم که لزوما همه شان هم به کار هنری مشغول نشدند اما آن دورانشان را در کانون گذراندهاند و حالا چهل پنجاه ساله اند. باز هم آنها افرادی متفاوت در حرفه خودشان هستند. یعنی با این که هنرمند نیستند و در رشتههای دیگر فعالیت دارند، ولی آن مهر کانون همچنان در دلشان است، هنوز همان مهر و مهربانی در همه ما هست. پایهگذاری تعلیم و تربیت در کانون پرورش فکری، چون یک دستورالعمل تحمیلی از بالا به پایین نبود و هنرجو و هنرآموز همه به یک اندازه در کارها مشارکت داشتند، باعث شد که چنین شور و حالی در همه ماندگار شود. ما که کارمان هنر است، وقتی با کانون هایی که در زمینه هنر کار نمی کنند صحبت می کنیم، می بینیم باز آنها هم بهترین دوران زندگیشان، همان دورانی است که در کانون گذراندند. ولی آن دوران با تمام این اتفاقاتی که در کتابخانههای محلهها میافتاد، این بچهها انگار همه از یک خانواده بزرگ بودند، یعنی حتی از محلههای دورتر در یک محلهای که کتابخانه بود، دور هم جمع میشدند و همه با هم مثل فامیل و آشنا بودند.
معتمدآریا: الان هم که ما با هم حرف میزنیم خودمان را «بچههای کانون» می دانیم. یعنی فرقی نمیکند آنجا مربی بودیم یا هنرجو. به آقای کیارستمی هم میگفتند شما از بچههای کانون هستید. به من هم که در کانون تعلیم می دیدم میگفتند تو از بچههای کانون هستی.
آقای علیزاده نگفتید از آن سالها چه خاطره ای از آقای کیارستمی دارید؟
علیزاده: من چون با یکی از برادرانش دوست بودم و حتی شاید او را زودتر میشناختم تا کیارستمی. میشود گفت کیارستمی خودش زاییده همین اتفاقاتی است که ما میگوییم، یعنی اگر می بینیم که کیارستمی زبان بچهها را به خوبی میفهمد و فیلمهایش از یک جایی شروع میشود که انگار یک بچه دوربین را گذاشته و فیلم گرفته، از همان جنس تربیت می آید. وقتی او فیلمهای دیگری میسازد که اتفاقا اقبال جهانی دارند، معلوم می شود که کیارستمی از کجا فیلمسازی را شروع کرده؛ یعنی باز هم برمیگردیم به کانون که کیارستمی بهعنوان یک فیلمساز، جدا از بچهها یک سناریو ننوشته که بیاید از بچهها فیلم بسازد. بلکه خودش همان بچه است و همه آن چه جلوی دوربین می آورد را حس کرده است. کیارستمی فردی به شدت بی ادعا بود، یعنی وقتی که در کانون هم کم کم مطرح شد، آنقدر نرم و نازک کارهایش را میکرد و بیادعا بود که اگر کسی او را نمی شناخت باورش نمی شد او کیارستمی است! او دست روی نقاط حساس جامعه در موضوعات مرتبط با کودکان میگذاشت. شاید کیارستمی یک سمبل خیلی خیلی بزرگ از فضای حاکم بر کانون است. اصلا مسئله شناخت کودک در هر زمینهای در کل در ایران خیلی ضعیف بوده و هست اما ببینید او با چه ظرافتی «مشق شب» را ساخته و جهان کودکان را زیر ذره بین برده است.
چه خاطراتی از دوران ساخت سریال «زیر تیغ» به کارگردانی محمدرضا هنرمند دارید ؟
علیزاده: گاهی در دوران ساخت سریال، سر لوکیشن می رفتم که لذت ببرم. آن چه برایم خیلی جالب بود، یکدستبودن تیمی بود که این سریال را میساختند؛ جدا از اینکه بعدا این سریال اثر اجتماعی فراگیری داشت و باعث شد عده زیادی از قصاص منصرف شوند و فرهنگسازی عجیبی کرد. «زیر تیغ» در دورهای به من پیشنهاد شد که اصلا دوست نداشتم سریال کار کنم. تا این که آقای هنرمند به من گفت تو یک سیدی موسیقی درمیآوری و تعداد اندکی آن را میخرند و گوش میکنند. ولی چرا تو نمیآیی از تریبونی استفاده کنی که میلیونها آدم موسیقی ات را گوش کنند؟ این گفته هنرمند در من خیلی تاثیر گذاشت و البته استدلالش هم این بود که در این سریال خانم معتمدآریا بازی میکند، آقای پرستویی بازی میکند و یک عالمه هنرمند اثرگذار دیگر. وقتی که من بعضی موقعها سر لوکیشن رفتم، واقعا فهمیدم که چرا این سریال تاثیرگذار است. واقعا وقتی یک کار خوب انجام میشود، مردم آن را میبینند و احساس میکنند روی آنها تاثیر گذاشته و حتما از آن تاثیر میگیرند. ولی اگر بروید موشکافی کنید و ببینید که این تاثیر از کجا میآید؛ می بینید این تاثیر از حس یکدست و آن انگیزه جمعیِ یکدست میآید. یکسری سکانس های «زیر تیغ» فیلمبرداری شده بود و من هنوز نپذیرفته بودم که کار کنم، بعد آقای هنرمند من را تحریک کرد که بیا، خیلی خوب است. گفتم چرا؟ گفت امروز فیلمبرداری داشتیم، سیمین خانم معتمدآریا در یک صحنهای چادر به سر می کند و من نمیدانم او چند سال چادر سرش کرده؟ اینقدر قشنگ این حرکت را انجام داد که همه انگشت به دهان ماندهاند! با وجود این که سریال غمگین و خیلی سنگینی بود و تاثیرگذاری شگرفی هم داشت (چون بازنمای یک واقعیتی در جامعه ما بود)، ولی یکی از ویژگی های خیلی خوبش پشت صحنه شاد سریال بود. با وجود خانم معتمدآریا در صحنههایی که حضور داشتند، همه باید یک جوری ایشان را ساکت میکردند که شیطنت نکند و این خیلی جالب بود (با خنده) و من این تجربه را در «دلشدگان» با اکبر عبدی داشتم. بعضی از صحنههای «دلشدگان» بود که از شب تا صبح گرفته شده بود و صبح وقتی خسته و کوفته میشدیم او به بچه ها انرژی میداد ؛ حالا با شیوههای کاراکتر خودش. در سریال «زیر تیغ» که ما در دو قدمی صحنه مینشستیم و تحت تاثیر قرار میگرفتیم؛ حتی کسی که خودش کارگردان بود و داشت میزانسن میچید و فیلم را میساخت تحت تاثیر قرار میگرفت، وقتی صحنه های تلخ فیلمبرداری میشد، زمان میبرد که حتی ما به حالت عادی برگردیم و در این شرایط انرژی پشت صحنه خانم معتمدآریا باعث میشد که ما در آن اتفاقات یا فجایعی که در فیلم میافتاد غرق نشویم، چون گاهی آن را از واقعیت بیشتر قبول میکردیم و در ذهنمان مینشست. بعدا که این سریال پخش شد، شاید باز خود ما عمق و تاثیرگذاریاش را بیشتر فهمیدیم. این به این دلیل نیست که صرفا سناریوی سریال خوب بوده، که اتفاقا خوب هم بوده؛ اما همه چیز برمیگردد به اینکه انرژی آن جمع با هم یکی شد. یادم هست که یک بار ایستادیم عکس یادگاری بگیریم، اما پرستویی را باید تکان میدادیم، یعنی صحنه تمام شد و داشتیم عکس میگرفتیم اما او هنوز از حس نقش بیرون نیامده بود. این اتفاقات خیلی جالب بود و امیدوارم ساخت آثار ارزنده ای مثل «زیر تیغ» بیشتر تکرار شود. من بعدتر از آقای هنرمند آثار کمی دیدم، ولی همیشه دوستش دارم و همه جا گفتم یکی از کسانی که با او کار کردم و تجربه بسیار بسیار خوبی داشتم، محمدرضا هنرمند بود، چون به عنوان یک کارگردان حس موسیقایی خیلی قویای داشت.
معتمدآریا: در سریال «زیر تیغ» کار خاصی نمیکردم و همان کاری را میکردم که آموزش دیده بودم که چگونه باید با کارت فاصلهگذاری کنی؛ آن لحظه تا اینجاست که جلوی دوربینی و بعدش تمام و دیگر کاری نداریم و زندگی جریان دارد. ولی آقای علیزاده عزیز من! همین حس را با موسیقی شما دارم. بهجز کار سینما یا تئاتر، موسیقی را هم به طور جدی دنبال می کنم یعنی کنسرتهای زیادی در سراسر جهان رفتم و اپراهای زیادی تماشا کردم. دو جای دنیا اتفاقاتی در خصوص موسیقی شما افتاد که برایم تکاندهنده بوده؛ آن هم استفاده از نینوای شماست. یک بار در عمان بود که در یک اپرای خیلی بزرگ که سالنشان تقریبا استثنایی بود مسئول اپرا که یک فرد تحصیلکرده در آمریکا بود، برگشته بود عمان کارش را ادامه دهد، رشته موسیقی هم خوانده بودند و دکترای موسیقی داشت. وقتی فهمید من ایرانی هستم، آمد باهم حرف زدیم و گفت من فقط یک آرزو در زندگیام دارم، آن هم این که آقای علیزاده یک بار اینجا کار اجرا کند! گفتم چی اجرا کند؟ گفت نینوا را. گفتم نینوا ارکستراسیون عظیمی دارد و کار سنگینی است. گفتند هرطور که آقای علیزاده بخواهند ما شرایط را فراهم می کنیم، فقط آقای علیزاده بیایند در این اپرا و نینوا را اجرا کنند تا آرزوی من برآورده میشود! و جالبتر این بود که چند باری هم که تاکسی سوار شدم، نینوا را پخش می کردند. یعنی نینوا در عمان در حد پرستش است. بار دوم همین چند وقت قبل اتفاق افتاد. مدتی پیش رفته بودم کردستان عراق در سلیمانیه؛ وقتی رهبرشان فوت کرد، از رادیوی سراسریشان نینوا را پخش کردند و من نمیدانستم چکار باید بکنم. ایستادم در یک جمع فرهنگی و سینمایی که همه نینوا را ایستاده گوش میکردند. نمیتوانم بگویم حسی که آن لحظه داشتم ربطی به آشنایی من به آقای علیزاده دارد، ربطی به یک نوع غرور عجیب و غریب دارد. یکدفعه جهانی در ذهن آدم مرور میشود که در آن خودت را سهیم میدانی، یعنی فکر میکنی چه نسبتی به من میدهد وقتی در جائی خارج از مرزهای وطنم برای بزرگترین تراژدی مردمانش، نینوا را پخش میکنند. یا در یک جای دیگر مهمترین مسئول موسیقی آن کشور آرزو میکند که آقای علیزاده فقط پایشان را بگذارند آنجا. همه اینها اتفاق افتاده است. وقتی که «نینوا » را گوش میکنم، همه این حسها در من زنده میشود، یعنی همین اندازه مغرور میشوم از شنیدن کار آقای علیزاده. همین اندازه تکانم میدهد که فکر میکنم از مرز ساخت موسیقی و حتی مرزهای جغرافیایی فراتر میرود؛ همان چیزی که آقای علیزاده میگوید، به یک جهانی شلیک میکند، که نشانه وهدفش عشق و مهر است. با موسیقی همه کار میشود کرد. البته نه فقط موسیقی که با همه رشته های هنر. و با هنر میشود یک جهانی را به تفاهم رساند، از این سر جهان تا آن سر جهان را سرشار از صلح کرد. کار آقای علیزاده برای من اینگونه است. و بهطور اتفاقی در دو جای مختلف چنین برخورد ستایش برانگیزانه ای را مستقیما با موسیقی ایشان دیدم؛ جاهای دیگر هم بود، در آمریکا و در اروپا، ولی این دو مورد برایم خیلی جالب بود که چقدر کار آقای علیزاده در همه جای دنیا تاثیرگذار است.
آقای علیزاده شما در کارهایی که از خانم معتمدآریا دیدید، کدام برایتان ویژه بوده یا به شما این حس قرابت را داده؟
علیزاده: واقعا نمیشود هیچ کدام را به هم ترجیح داد، چون یکی از نکات جالب این است که هر کدام جدا از هم تاثیر خودشان را داشتند و آدم با تماشای آن حس خاص و خوبی پیدا میکند، ولی اگر بخواهم یکی از آنها را انتخاب کنم، از «روسری آبی» نام می برم. «روسری آبی» یک اتفاق بود؛ یعنی فاطمه معتمدآریا در «روسری آبی» با همه وجودش بازی میکرد و فقط چهرهاش در کادر نبود و با همه ذرات وجودش در فیلم حضور داشت.
هر یک از شما اگر بخواهید خلوت هنری ای که با خودتان دارید را برای دیگران توصیف کنید چه می گویید؟
معتمدآریا: این چیزی است که آدم هیچ وقت به کسی نمیگوید. بعد هم به نظرم همانطور که آقای علیزاده از آقای کیارستمی مثال زیبایی زدند؛ که ایشان خودشان تعریفی از خودشان نداشتند، فیلمهایشان بود که تعریفشان میکرد. ما آدمهایی هستیم که داریم زندگیمان را میکنیم. همان چیزی را میخوریم که همه مردم میخورند، همان اجحافی به ما میشود که به دیگران میشود و با همان چیزی خوشحال می شویم که همه می شوند. من تعریفی از زندگی خودم بهعنوان یک هنرمند ندارم. آن چیزی که دیده میشود، کارهای من است. تنها تلاشی که میکنم، این است که زندگیام را بیش از آن چیزی که دیگران باور میکنند، خودم باور کنم و با کارهایم تفکیکش کنم.
یعنی فاطمه معتمدآریا را در بخش خصوصی زندگیتان بهعنوان کسی که شناختهشده و موثر است نمیآورید؟
معتمدآریا: مسلما نمیآورم. من فقط هنرپیشه نیستم، من مادرم، من خواهرم، من دوستم، من همسرم، من معشوقم، من همه کس هستم، بدون اینکه هنرپیشه باشم. در واقع بازیگری برای من یک سنجاقی است که وقتی به آن نیاز دارم، میزنم به سینهام و سعی هم میکنم همیشه درخشانش کنم، ولی وقتی میآیم در زندگی، معمولا اولین کاری که میکنم، این سنجاق را از سینهام برمیدارم، چون کار من به هویت میدهد، ولی برتریای برای من ایجاد نمیکند. من همینیام که هستم، به اضافه علاقهمندی و تعهدم به حرفهای که دارم در آن کار میکنم.
علیزاده: نگاه من با معتمدآریا یک مقدار فرق دارد. من نمیتوانم موسیقی را با سنجاق به خودم وصل کنم و یک جاهایی باز کنم. اینجوری نمیشود که ایشان مثلا از حرفهاش که عشقش و همه زندگیاش است در عادیترین مسائل تاثیر نگیرد. مسئله این نیست که ما داریم راجع به بازیگری یا چه نقشی صحبت میکنیم. مسئله این است که وقتی انسان آغشته به هنر میشود، دیگر زندگیاش بدون آن معنا ندارد. اتفاقا چون من زندگی ایشان را میشناسم، عشق و دوستداشتن و خانواده شان را می شناسم، می دانم خانواده برای ایشان معنی خیلی زیبایی میدهد. ولی قطعا اگر ایشان همسری نداشتند که موقعیت و هنرشان را درک کند، غیرممکن بود که بتواند زندگی اش چنین در صلح و صفا باشد. برای اینکه کسی که هنرمند است، در همه ابعادش زندگیاش هنرمند است و هنرمند بودن یک ماسک نیست که بگذاریم و برداریم. آن خلوتی که شما از آن صحبت میکنی، من یک جواب برایش دارم. می گویم آن خلوت شامل یک شوریدگی و جستجوی ابدی است. بعضی مواقع در خلوت سعی میکنی خودت را به آن نزدیک کنی، ولی تو همیشه یک گمشده هستی و هیچ وقت هم آن چه که در پی اش هستی را پیدا نمیکنی. یعنی تمام هنرمندانی که کار میکنند، به شوق این است که گمشده شان را خودشان را پیدا کنند. وقتی که آدم پا به عرصه هنر میگذارد، در واقع چیزی را گم میکند. آن چیزی است که همه دنبالش نیستند و در تمام عمرت سعی میکنی که آن را پیدا کنی، ولی باید بدانی که آن را پیدا نخواهی کرد. به محض اینکه پیدا کنی، هنرت تمام میشود، چون آنقدر در این موضوع ایدهآلیست و زیادهخواه میشوی که حتی اگر به آن چه که ۲۰ سال پیش آرزویش را داشتی رسیده باشی، میبینی که هیچ چیز نیستی. و باز بیشتر پی اش می گردی و بعد میروی تا آخر عمر . من معتقدم که هنرمندان هیچ وقت به آرزوهایشان نمیرسند، چون آرزوهایشان روز به روز بزرگتر میشود. به هدفشان نمیرسند، چون هرچه به طرف هدف میروند، هدف از آنها فاصله میگیرد و این کشش و انگیزه ایجاد میکند. اصلا وقتی شما انگیزه و کشش داشته باشی، تصمیم به خلق نمیگیری، بلکه پیچیده میشوی.
معتمدآریا: این که گفتم این سنجاق را از روی سینه ام برمیدارم، منظورم سنجاق عنوان و شهرت است. دقیقا ماجرای ما مثل همین حرفی است که شما به آن اشاره کردید؛ یک جریانی در وجود آدم جاری است که گریزناپذیر است، یعنی تو نمیتوانی بگویی که من هنرمندم و گنجینه هنرم را حالا در این لحظه خاص باز میکنم. این در تو و در همه لحظاتت مستتر است. این تربیت جست و جوگری در تو وجود دارد و جزئی از وجودت است که جدانشدنی است.
علیزاده: واقعا ما آدمهای خوشبختی هستیم. یک دنیایی داریم که ما را از دنیای عادی جدا میکند. بعضی موقعها وقتی در شهر راه میروم، آدم ها را نگاه میکنم که چقدر تلاش میکنند برای زندگی، خیلی دوستشان دارم. بعضی موقعها هم دلم میسوزد و میگویم ای کاش همه اینها هنرمند بودند، آن وقت یک دنیای دیگر هم داشتند به موازات این جهان پردردسر؛ ولی هنر آدم را در یک زندگیای میاندازد که حاصلش حسی مثل امید میشود، یعنی هر چیزی که تو را بخواهد از این دنیا ناامید کند، باز هم یک پشتوانه داری. آن پشتوانه تویی و روحت. به نظرم هنرمند روحش را خودش برای خودش میسازد و آن میشود حامیاش و میشود خوشبختیاش. ما در جایی زندگی میکنیم که وطن ماست و من معتقدم در همه کمبودهایشان ما دخیل هستیم، ولی مسئله اینجاست که اگر بنشینیم و فقط به چیزهای منفی فکر کنیم، غر بزنیم و بگوییم اینجوری است و آنجوری است، هیچ اتفاق مثبتی نمی افتد. اگر هم هر ایرادی میگیریم، حتما یک سر ایراد، خودمان هستیم. ولی وقتی که آدم بتواند امیدی در دلش داشته باشد؛ نه امید کاذب، زندگی زیبا می شود. بعضی مواقع با بعضی از افراد که حرف میزنیم و از امیدواری می گوییم، از این واژه خندهشان میگیرد، چون آنها حس نکردند که امید توشه ای است که تو خودت درستش میکنی و تو باید با آن زندگی کنی. کسی آن را به تو نمیدهد و این نکته در تمام دنیا ثابت شده است. هنرمندان به نظرم آدمهای بسیار خوشبختی هستند که یک دنیایی دارند که هر لحظه میتوانند به آن پناه ببرند و با آن زندگی کنند.
معتمدآریا: در ذهن من این چیزی که می گویید مثل حریر لطیف است. اتفاقا من در راه که میآمدم، داشتم به این فکر میکردم که مواجهه ما حتی با اخبار ناگوار، متفاوت است. دیشب یک مطلبی می خواندم که معمولا از خواندن آن فرار میکنم؛ این که یک کسی ۱۳ هزار میلیارد پولی را خورده و برده است! بعد فکر کردم اگر من بهعنوان یک آدم معمولی این را بخوانم، چقدر زجر می کشم از این که یک نفر چگونه میتواند ۱۳ هزار میلیارد بخورد؛ مگر میشود؟ بعد فکر کردم خوردنش، هم کار سخت و هم کار عجیب و غریبی است. بعد این در ذهن من تبدیل به یک کمدی شد. ۱۳ هزار میلیارد را نتوانستم با عدد بنویسم فقط با حروف می توانستم . بعد فکر کردم اگر من یک آدم دیگری بودم، الان موهایم را دانه دانه میکندم، حالم بد میشد و زنگ میزدم به همه و میگفتم این خبر را خواندید که ۱۳ هزار میلیارد را بالا کشیده اند؟! اما من فوری پاکش کردم و گفتم از این اتفاقات و فجایع دیگر در تمام دنیا رخ می دهد؛ ولی من چکار میکنم؟ فکر کردم چقدر دلم میخواهد فیلمی بازی کنم که تاثیر منفی این ۱۳ هزار میلیارد پول در ذهن مردم محو شود و حالشان خوب شود. فکر کنم اگر یک کمدی کار کنم، شاید بیشتر در حال مردم تاثیر بگذارد، چون این چیز کمی نیست و اثر تخریبی کمی بر ذهن جامعه ندارد! ولی من که نمیآیم خودم را با این قاطی کنم. من یک کم میآیم بالاتر و فکر میکنم من الان بهعنوان یک هنرمند چکار میتوانم بکنم؛ فکر می کنم باید حال مردم را خوب کنم، چون حال خودم خوب است. در مقابل این هجوم غیرمنتظره بیعدالتی، من یک حریر لطیفی اینجوری جلوی چشمم دارم که همه اینها را در ذهن و جانم صاف میکند. این حریر، بیتفاوتی نیست، حس مسئولیت و تاثیرگذاری بر جامعه است.
برای من نکته جالب این است که با این نگاه مشترکی که هر دو نفر شما دارید و شاید آدم فکر کند که میتواند منجر به یک بیخیالی و بیتفاوتی شود و بگوید من که حالم خوبم است، پس حال خودم را شکر، و بی خیال دیگران بشود، ولی هر دو نفر شما یک مسئولیت اجتماعی را همیشه برای خودتان قائل شدید که در بزنگاهها ابدا بیتفاوت نبودید و در رنج و ناراحتی های جمعی در کنار مردم ایستادید. این حال خوش و جهان شخصی چه شکلی است که شما را به جهان بیرون بیتفاوت نمیکند، بلکه به این فکر میاندازد که نسبت به جهان بیرون کنشمند عمل کنید؟
معتمدآریا: شما نمیتوانید هنرمند را بیتفاوت ببینید. وقتی تو تحت تاثیر فرهنگهای مختلف مملکت خودت هستی، آن وقت نمی توانی نسبت به درد مردمانش بی تفاوت باشی. من از شمال ، تا جنوب ایران، ترک و فارس و عرب و گیلک و.. شخصیتهایی را که برایم جالب بوده اند کار کردم . آقای علیزاده از ترکمنصحرا گرفته تا کویر و جنوب ایران موسیقی ساخته اند، چگونه آدم میتواند بیتفاوت باشد وقتی این حجم از فرهنگ در دستان تو است که بتوانی از آن بهره ببری؟ نمیتوانی بیتفاوت باشی، ولی من خودم را در همه خوبیها سهیم میکنم، خودم را در از بین بردن ناملایمات و بدیها سهیم میکنم، ولی نمیخواهم خودم را قاطی این حجم از بیعدالتی و نابسامانی کنم. من یک داراییِ برتری از آن دارم که اسمش فرهنگ است؛ فرهنگ مملکت ما یک فرهنگ خاص و استثنایی است که با همه بیهویتی سینمای فعلیاش، در جهان هنوز جزء بهترینها است. چه چیزی این هویت را نگه میدارد؟ یک ریشه خیلی عمیق و درازی که من هم یک گوشههایی در آن کیف کردم و زندگی کردم و آمدم جلو. این درآمیختن با نشانههای روزمره و اجتماعی است که از آن اجتناب میکنم وگرنه ابدا نسبت به جامعه بی تفاوت نیستم، یعنی نمی توانم باشم!
علیزاده: به نظر من مسئله ای که در زیست هنرمند خیلی مهم است، این است که هنرمند ، جنبههای روشنفکرانه یا به بیان بهتر درک گسترده از موضوعات اجتماعی داشته باشد. هنرمند فقط کارش تبحر در یکی از شاخه های هنری نیست، آن فهم و درک از موضوع یا جایی که دارد در آن زندگی میکند، نگاهش را میتواند از حالت عادی خارج کند. به هنرمند بهعنوان یک روشنفکر در جامعه نگاه میکنند. اتفاقاتی که در جامعه میافتد برای روشنفکر باید خلاف آن چیزی باشد که در تاریخ خودمان دیده ایم. جریانات روشنفکری شاید گاهی اوقات از جریان جامعه عقب بودند. وقتی شما به عنوان هنرمند در جامعه یکسری واقعیتها را میبینی، باید تشخیص بدهی آیا این واقعیتها مربوط به این جامعه است و واقعی هست یا نیست؟ شما بهعنوان هنرمند باید بیشتر از آدم عادی اوضاع جهان اطرافت را درک کنی. پس اینگونه نیست که هنرمند صبح تا شب بنشیند و گریه کند. کسانی گریه و زاری میکنند که خبر از هیچ چیز ندارند، یعنی هر روز برایشان یک شوک است، هر روز اتفاقاتی در جامعه میافتد؛ اگر شما با جامعه ارتباط تنگاتنگ داشته باشی و جامعه را حداقل تا حدودی بشناسی، میدانی که جامعه دارای این خواص است. اتفاقا بهطور کاذب نباید دستخوش آن دلخوشیهایی که جامعه میدهد، باشی و آن نقاط ضعف را باید ببینی. به نظر من هنرمند کسی است که قادر باشد اتفاقات و واقعیاتی را که در جامعهاش وجود دارد درک کند و میتواند بهعنوان آدمی که آگاهتر از بقیه با مسائل برخورد میکند، با آرامش و حس زیبا به اتفاقات نگاه کند و تسلیمشان نشود. تسلیمنشدن این نیست که شما یک عکسالعمل عادی مثل همه داشته باشی، اینها همه میرود در ضمیرناخودآگاه هنرمند و نهایتا تبدیل به یک اثر هنری میشود که وقتی شهروند آن اثر را گوش میکند یا میبیند، نمیتواند بگوید چه چیز دارد روی او تاثیر میگذارد، ولی می داند که تاثیر میگذارد. آن اثرگذاری نتیجه آن چیزی است که هنرمند از جامعه درک کرده. اینجاست که دیگر ارزش هنرمند فقط به تبحرش نیست و به درک و دریافت او از اوضاع است. یعنی اول شما باید استعداد دریافتکردن داشته باشی، بعد یکسری مسائل را درک کنی تا از ابزارت برای بروزشان استفاده کنی. مثلا ابزار خانم معتمدآریا بازیگری است، ابزار من موسیقی است. اصل ماجرا به ذهنیت هنرمند برمیگردد. به نظر من همان طور که گفتم برای هنرمند یک دنیای موازی جهان واقعی همیشه وجود دارد. در واقع درک آن دنیا خودش قدرت هنرمند است، یعنی به او این قدرت را میدهد که مثل آدمهای معمولی در مسائل این جهان غرق نشود، بلکه یک مقدار از آن فاصله بگیرد و از یک نگاه دیگر به آن خیره شود. در این نگاه، همیشه نوعدوستی، انساندوستی و عشق سرشار هست. اینکه شما بخواهی این حس ها را با خودت نگه داری، یک محافظ خیلی خوب لازم است که محافظ آن، خودت هستی و هنرت .